eitaa logo
[نگاه ِ تو]
271 دنبال‌کننده
436 عکس
43 ویدیو
3 فایل
‌ من، بی نام ِ تو‌ حتی یک لحظه‌ احتمال ندارم. چشمان تو‌ عین الیقین من،‌ قطعیت "نگاه ِ تو‌" دین من است.‌‌‌ [قیصر امین‌پور] ‌ ‌ 🌱 روایت لحظه‌های زندگی 🌱‌ ‌ ‌ برای معاشرت: @MoHoKh ‌ ‌صفحه اینستاگرام: @fatemehakhtari14‌ ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ ‌ امروز روز سختی را گذراندم و امشب، شب سخت‌تری را. الان که ساعت را نگاه کردم فهمیدم به جای امروز و امشب، باید می‌نوشتم دیروز و دیشب. خلاصه، دارم درباره دوشنبه حرف میزنم. دوشنبه، ۱۳ شهریور ۱۴۰۲. یک سری فکرها را باید جمع می‌کردم و به یک سرانجامی می‌رساندم. هر چقدر هم سخت و تلخ، فهمیده بودم دیگر نمی‌توانم از دستش فرار کنم. رسیده بود بهم و یقه‌ام را چسبیده بود. وسط فشارها، چند ساعتی، به زور خودم را نجات دادم و پناه بردم به نوشتن روایت خودکار تبرکی. بعد دوباره برگشتم و خودم با احترام، یقه‌ام را دادم دستش. به مرحله پذیرش رسیده بودم. به اینکه خودت با اختیار و در آرامش بنشینی و اجازه دهی تلخی فکرهایت ریزریز و آرام نفوذ کند در اعماق وجودت. از بعد نماز مغرب، در سکوت، فقط روی مبل نشسته بودم. می‌نوشتم، صبر می‌کردم، فکر می‌کردم و باز می‌نوشتم. در دنیا، غیر از خدا، فقط دفتر یادداشت‌هایم بود که می‌دانست در پس این چهره آرام، یک آدم در حال جنگ است که هر چه به ساعت‌های پایانی شب نزدیک‌تر می‌شود، هی زخمی‌تر و ضعیف‌تر می‌شود. پیام یک رفیق نویسنده عزیز رسید. برای نوشتن روایت خودکار تبرکی تشویقم کرده بود. یک تشویق شیرین که شیرینی‌اش سُر خورد تا ته دلم. خودش نفهمید اما جانی به من تزریق کرد وسط جنگ. ادامه دادم. دو ساعت بعد پیام دیگری رسید. رفیق عزیز دیگری نوشته بود: "فاطیما امشب سر تسبیحات بعد از نماز عشا تو به یادم افتادی. نمیدونم چرا ولی به دلم افتاد دعات کنم". اشکی که با دیدن پیامش، سُر خورد روی صفحه گوشی‌ام، جان دوباره‌ای تزریق کرد به وجودم. زخم‌هایی که روحم وسط جنگ برداشته بود را با اشک‌ها، شستم و ادامه دادم. باید دوام می‌آوردم. ساعت نزدیک دو شده بود. برای امشب کافی بود. دفترم را بستم. اما توی همین فاصله و در این چند ساعت، زخم‌ها دوباره سر باز کرده بودند. پیام سوم رسید. عکسی از جلوی فروشگاه کتاب زائر حرم امام رضا و دانشجوی عزیزی که همان لحظه، یعنی ساعت دو نیمه‌شب روبروی فروشگاه ایستاده بود و از من می‌پرسید چه خودکاری برایم بخرد. نسیم خنک حرم امام رضا، وزید روی قلبم. زخم‌ها بسته شدند. توی دفترم نوشتم، یک نگاه از راه دور امام رضا، برای خاتمه دادن هر جنگی کافی‌ست. @Negahe_To
‌ ‌‌‌"فرصت بسیاره" تکه کلامش بود. اما فرصت بسیار نبود. توی این دنیا فرصت برا هیچ چیزی، برا هیچ کاری، بسیار نیست... @Negahe_To
‌ ‌ دیوید فینچر، فیلم‌ساز آمریکایی، متولد اوت 1962 است. بیشتر فیلم‌های او در ژانر جنایی، ترسناک و روان‌شناختی ساخته شده و فروش بسیار بالایی در سراسر جهان داشته است. فینچر تا به حال، چهل بار نامزد دریافت جوایز اسکار برای فیلم‌های خود شده. هفت، دومین فیلم بلند فینچر و یکی از دلهره‌آورترین، تاریک‌ترین و پیچیده‌ترین فیلم‌ها در موضوع قتل‌های زنجیره‌ای است. این فیلم در سال 1995 ساخته شده و منتقدان، استقبال بسیار زیادی از آن داشته‌اند. ‌ فیلم با معرفی شخصیت کاراگاه ویلیام سامرست شروع می‌شود. یک کاراگاه جنایی دقیق، ریزبین، باتجربه و صبور که پشت چهره جدی و خشک خود، قلب مهربان و بااحساسی دارد. سامرست از زندگی در جایی که باید هر روز در آن شاهد جرم و جنایت جدیدی باشد، خسته شده اما عاشق شغلش است و با آن زندگی می‌کند. او فقط هفت روز تا بازنشستگی فاصله دارد. پیدا شدن سر و کله میلز، کاراگاه جوان که قرار است جایگزین سامرست بعد از بازنشستگی باشد، شروع ماجراهای جالب بین این دو نفر است. همزمان با ورود میلز، این دو کاراگاه با هم درگیر یک پرونده عجیب از یک قاتل زنجیره‌ای می‌شوند. ‌ ‌ داستان فیلم برگرفته شده از موضوع هفت گناه کبیره یا هفت گناه مهلک است که در دین مسیحیت، گناهانی هستند که انجام آنها مجازات جهنم را به ‌دنبال دارد. این هفت گناه عبارت هستند از شهوت (Lust)، شکم‌پرستی (Gluttony)، طمع (Greed)، تنبلی (Sloth)، خشم (Wrath)، حسادت (Envy) و غرور (Pride). انتخاب و طراحی سوژه‌های قتل بر اساس هر یک از این هفت موضوع، بسیار جالب و هیجان‌انگیز است. سامرست و میلز، در مسیر تحقیقات خود، هر چند با هوشیاری به موفقیت‌های خیلی خوبی می‌رسند اما همیشه از جان‌دو، قاتل حرفه‌ای، که خود را نماینده الهی برای پاک کردن زمین از گناه می‌داند، چند قدم عقب‌تر هستند. تلاش‌های سامرست و میلز برای دستگیری جان‌دو یا جلوگیری از پیش آمدن قتل بعدی، بی‌نتیجه است. ‌ از دقیقه 90 فیلم که جان‌دو با خونسردی تمام و به صورت غیرمنتظره خود را تسلیم پلیس می‌کند، ضرباهنگ فیلم بسیار بالا می‌رود. جان‌دو، با زیرکی، سامرست و میلز را مجبور می‌کند او را تا یک مکان مخفی همراهی کنند. میلز، با ناپختگی و غرور، داستان را تمام شده می‌بیند اما سامرست محتاط است. در اینجا ضربان قلب بیننده هم همراه با ضرباهنگ تند فیلم، بالا می‌رود چون می‌داند که حداقل دو اتفاق هولناک دیگر در انتظارش است. جان‌دو، دست بسته در ماشین، همراه سامرست و میلز است. گفتگوهای بین این سه نفر بسیار جذاب و پرکشش است و ماهیت و هدف اصلی جان‌دو از قتل‌های زنجیره‌ای در اینجا فاش می‌شود. پنج قتل انجام شده و هنوز دو قتل دیگر بر مبنای دو گناه خشم و حسادت باقی مانده. طراحی دقیق این دو قتل، به خصوص قتل هفتم، در پایان‌ فیلم هر چند تلخ، اما هیجان‌انگیز و غیرقابل پیش‌بینی‌ست. مجموعا می‌توان گفت در فیلم هفت، با یک فیلم فوق‌العاده روبرو هستیم! پ.ن. اول فیلم، پُر است از خشونت و خون، از دلهره و ترس. دیدن این فیلم، به صورت خانوادگی و برای سن کودک و نوجوان به هیچ‌وجه به صلاح نیست. پ.ن. دوم دیدن فیلم را به دوستان نویسنده‌ام به شدت توصیه می‌کنم. تقریبا تمام معیارهای یک داستان خوب، از شروع و پایان، ریتم، تعلیق، پیرنگ و ... را می‌توانید در این فیلم به صورت پُررنگ و عالی ببینید. @Negahe_To
‌ استادی می‌گفت: "ما در عصر سیطره کمیت زندگی می‌کنیم. عصری که بوضوح در اون، کمیت بر کیفیت چیره شده. عصری که "چند" از "چگونه" سبقت گرفته. چند تا خونه، چند تا بچه، چند ساعت، چند سال سن، چقدر پول و ... شده معیار تشخیص و تحلیل زندگی. کسی به دنبال چگونگی‌ها نیست. چگونه زندگی کردن، چگونه بزرگ شدن، چگونه حال خوب داشتن، ..." تا هنوز فرصت داریم و سوت پایان عمرمان به صدا درنیامده، چشم باز کنیم و ببینیم در این روزها داریم چگونه کیفیت زندگی‌ را تندتند خرج کمیت می‌کنیم. @Negahe_To
‌ ‌+ مادرجون صبحانه چی خوردین امروز؟ - جای شما خالی، نون و پنیر. + دیشب شام چی؟ - آخه بگم ممکنه دلت بخواد دخترم. سرم را از روی برگه گزارش‌گیری بلند کردم. تمام حسم را ریختم توی چشم‌ها و لب‌هایم. با هر دو لبخند زدم. لبخند، نشست در جانش. + استامبولی خوردم عزیزم. جای شما خالی. گفتم نوش جان و نگفتم که برای اولین بار در عمرم، دلم استامبولی خواست. دلم نشستن سر سفره بی‌شیله پیله و مهربانش را خواست. دلم مادربزرگ عزیزتر از جانم را خواست که دو سال است دیگر ندارمش. حالا چند روز است دنبال کشف یک رازم. راز چگونه وسیع شدن قلب. همان رازی که قدیم‌ترها همه از حفظ بودند و ما به اصطلاح جدیدترها... @Negahe_To
‌ ‌پناه می‌برم به تو که بی‌واژه، مرا می‌شنوی🌿 @Negahe_To
‌صد و هفتاد و چهارمین روز از سال ۱۴۰۲ با صفت "یا ربّ البَراری و البِحار" ای خدای تمام خشکی‌ها و دریاها 🍃چه خبر از برنامه‌های سال ۱۴۰۲ رفیق؟ حواست هست داریم می‌رسیم به نیمه سال؟ @Negahe_To
‌ ‌به دنبال کسی جامانده از پرواز می‌گردم‌ مگر بیدار سازد غافلی را غافل دیگر... هر بار که میرم گلستان شهدا، توی چشم‌هاشون نگاه می‌کنم و بهشون میگم خداییش انصافه انقدر بند به دست و پای جسم و روح ما باشه توی این دنیای پُرآشوب و شماها که دست‌تون بازه کاری برامون نکنین؟ دلتون میاد واقعا؟🥺 @Negahe_To
‌ ‌ میانگین سن‌شون حدودا ۷۰ سال بود. ساعت سه بعدازظهر یکی یکی اومدن و جاگیر شدن توی سایه درختای پارک. بعد هم کارت‌های پاسور رو دراوردند و با اشتیاق شروع کردن به بازی😅 هیجان و خنده‌شون رو از کلی اونطرف‌تر میتونستی بشنوی و ببینی. داشتم فکر میکردم چجوری سر زن و بچه‌هاشون رو شیره مالیدن و برای بیرون اومدن بهونه جور کردن. اونم ساعت سه بعدازظهر شهریورماه! @Negahe_To
هدایت شده از یاسِ پشتِ پنجره 🌸
• هر وقت سرتان را روى شانه‌ی محبوبتان گذاشتید، دلتنگ‌ها را دعا کنید. @yasomah 🌧️🌙
‌ ‌ از من می‌شنوید یک گلدان یاس بیاورید توی خانه، بگذارید دم دست‌تان. یاس سفید باشد، رازقی یا امین‌الدوله خیلی فرقی نمی‌کند. یاس، هرچه باشد، با بویش شما را در آغوش می‌کشد! @Negahe_To