eitaa logo
یـِـکـ مـاہ مـانـدِه..!🇵🇸
113 دنبال‌کننده
2هزار عکس
893 ویدیو
7 فایل
_هَرڪه‌پُرسید‌چہ‌دارَد‌مَگَر‌اَز‌دارِجهآن _هَمہ‌یِ‌دارو‌نَدارَم‌بِنِویسید‌"حُسِین"😌❤️ تولد کانالمون: ۱۴۰۱/۳/۱۸🙂♥ شرایط👇🏻😉 https://eitaa.com/joinchat/681050625C8a6d8f6ea0
مشاهده در ایتا
دانلود
دُڪتُرَم‌گُفت: مَریض‌اَسـت‌دَلَش‌رابِبَرید، گِرِه‌بَرپَنجِرِه‌فولـٰادِخُراسـٰان‌بِزَنید…💔 | @One_month_left
قمر بنی هاشم... :)🤍✨ واقعا قمر زمین هست ...:)♥️ @One_month_left
آقای‌امام‌حسینِ‌عزیز، شماساکن‌ِهمیشگیِ‌سمت‌چپِ‌ قفسہ‌سینہ‌یِ‌تک‌تکِ‌ماروسیاه‌‌هاهستیا نکنہ‌نگا‌هتو‌ازمون‌بدزدی‌؟! رو‌سیاهیم؟! قبول.. نوکرِخوبی‌نیستیم؟! اینم‌قبول.. ولی‌شما‌همہ‌رومیخرین‌مگہ‌نہ‌؟! میشہ‌مارم‌بخرین؟! لطفا . . .♥:) @One_month_left
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 ساعت ۹ شده بود زینب: رضا خیلی عرق کردم میرم یه دوش بگیرم -برو عزیزم بعدش هم من میرم نیم ساعت بعد زینب اومد و من رفتم دوش بگیرم البته من یه حمام اساسی میرم نمی دونم چقدر گذشت داشتم موهام می شستم که زینب اومد پشت در: رضا جان احیانا نمی خوای بیای بیرون خوابیدی اون تو ۱ ساعته؟ بلند خندیدم -دارم میام بانو ، من کلا حموم کردنم طول میکشه زینب: عجب ، عجبب رضا گشنمه زود بیا -نیم ساعت دیگه جیغ کشید: هاااااا نیم ساعت دیگه یا خدا زدم زیر خنده -چقدر غر میزنی نق نقو الان میام ۵ دقیقه دیگه برو غذا گرم کن ۵ دقیقه بعد رفتم بیرون زینب همه چیز سر میز چیده بود -به به چه سفره ای زینب: عافیت باشه -سلامت باشید نشستم سر میز غذامون خوردیم و جمع کردیم خیلی خسته بودیم رفتیم زودتر بخوابیم بغلش کردم زینب: میشه برام اون لالایی رو بخونی -اره عزیزم شروع کردم براش اون لالایی رو خوندم و خوابید صبح گوشیم زنگ زد و برای نماز بیدار شدیم نماز خوندیم و خوابیدم... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 من زودتر بیدار شدم رفتم نون گرفتم صبحانه خوردیم زینب غذا درست کردم منم خونه مرتب کردم زنگ زدم به مامان اینا -الو مامان: سلام خوبی پسرم؟ -الحمدلله شما خوبی ؟ تو راهین؟ مامان: داریم راه میوفتیم -باشه زینب پییروز آوردم خونه الانم داره کمکم می کنه خونه مرتب بکنیم تا شما بیاین مامان: چقدر خوب ، دستش درد نکنه زحمت میکشه سلام بهش برسون - باشه چشم ، کاری ندارین؟ مامان: نه خداحافظ پسرم -یاعلی گوشی قطع کردم -سلام رسوند زینب: سلامت باشید نماز خوندیم ناهار هم خوردیم چون بعد از ظهر میخواستم برم مسجد ساعت ۲ رفتیم سینما -زینب کارتون ببینیم؟ زینب: کارتون چی؟ -بابا سیبیلو یا پسر دلفینی زینب: بابا سیبیلو -باشه رفتیم دیدیم بعد برگشتیم خونه زنگ زدم به مامان که گفت نزدیک هستن زینب رفت وسایلش جمع کنه جمع کرد و آماده شد بردم رسوندمش -مراقب خودت باش عزیزم زینب: توام همین طور خداحافظ -یاعلی مدد از اونجا رفتم مسجد... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 اونجا هم تقسیم کار کردیم و با محسن رفتیم بنر رو زدیم امسال گفتم من مداحی نمی کنم و مداح عوض کردن نمازمونو خوندیم رفتم خونه مامان اینا اومده بودن -سلام خوش آمدید همشون بهم سلام کردن داداش هارو بغل کردم بعد لباس هامو عوض کردم رفتم پایین چایی و کلوچه خوردیم از اونجا تعریف کردن که چی شد و... -پس حسابی خوش گذشته امیر حسین: بله جای شما خالی بود -هی هی هی ، خب سوغاتی چی آوردید داداشا: کلوووچه -خسته نباشید مامان رفت تو آشپزخونه پرسیدم: داداشا لواش... امیر حسین: گذاشتم تو اتاقت - ایوللل زدیم به دست همدیگه و هر سه خندیدیم رفتم تو اتاق پسرا هم اومدن -شما ها با دخترا قهرین؟ امیر حسین و امیر علی: آره -چرا؟ امیر علی: تو که می دونی چی شده امیر حسین: خونمونو به جوش آوردن مخصوصا نیایش امیر علی اونقدر عصبی شد که زد تو گوش نیایش... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞 🌿 به قلم 🌿 با همکاری 🌿 به امیر علی نگاه کردم صورتش قرمز شده بود دوباره بغلش کردم -ولش کنید من دیگه باهاش هیچ کاری ندارم حرفامونو خیلی وقته که زدیم و هیچ کس اهمیت نداده در عجبم چرا مامان به من نگفت اونا هم اومدن امیر حسین: ما رفتیم دنبال مامانی اونام با ما اومدن وگرنه قرار نبود بیان -ولش کنید بیاید لواشک بخوریم امیر حسین: بزار من برم لوازم بیارم -نمی خواد آوردم اومدیم روی لواشک نمک و قره قروت ریختیم و خوردیم ترشش!!! بعد رفتیم پایین شام خوردیم و رفتم تو اتاقم به زینب پیامک دادم -سلام عشق من خوبی ؟ فردا شیفتم هستم مراقب خودت باش رضا دوست داره خیلی!! شبت آروم قشنگم و خوابیدم صبح بعد نماز آماده شدم با موتور رفتم سرکار به همه سلام کردم رفتم سراغ کار خودم شب برای استراحت رفتیم تو نماز خونه -بچه ها بیاید فوتبال دستی بازی کنیم بچه ها اومدن باهم بازی کردیم بعد بازی هم رفتیم استراحت کنیم... ✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿 ▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
امشب از اون شباییه که باید یه تسلیت از اعماق وجودت به بابامهدی بگی.. چرا؟! یه لحظه چیزی که میگم تصور کن اگه دختر باشی بیشتر درک میکنی فکر کن دور از جون باباتو جلو چشات تیکه تیکه کردن.. سرشو از تنش جدا کردن.. داداش کوچولوت داداش بزرگه.. همه سراشون بالا نیزه حالا تو میخوای گریه کنی ولی میزنن تو گوشت گوشواره هاتو جوری میکشن گوشات پاره میشه جلو چشات به لب و دندونای بابات چوب میزنن یک ماه پیاده پای برهنه روی خار های داغ بیابون... بعد یکماه از شدت گریه... سر بریده ی باباتو میذارن جلوت💔💔چیکار میکنی؟! حالا فک کن یه دختر 3،4 ساله ای سرشو میگیری تو بغلت.. نمیگی بابایی این چند وقته کجا بودی؟!😭 شکایت نمیکنی که موهاتو کشیدن؟ گوشات پاره شده.. بردنت مجلس شراب😭 تصور کردی؟! حالا یه چیزی بگم؟ امام زمان ما تصور نمیکنه همه چیز و میبینه😭😭😭هر لحظه اون لحظات جلو چشاشه... اون لحظه ای که دختر بابا با سر بریده ی پدر یه گوشه ی خرابه جون میده...😭😭 آجرک الله یا صاحب الزمان💔 بمیرم برای قلبت که هر صبح و شام برای جد غریبت اشک میریزی.. بمیرم که حتی شیعیانت هم به فکرت نیستن🚶‍♂ تسکین قلب شکسته ی حضرت صاحب الزمان صلوات... @One_month_left
تنـهادلیـل‌ذوق‌علمـداری‌بانو💔. @One_month_left