💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_سی_و_دو
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
لیوان آبی از پارچ کنارم ریختم و خوردم
چه خواب بدی بود!
بدنم به لرزه افتاده بود
به کنارم نگاه کردم زینب نبود
ساعت نگاه کردم ساعت دو بود
زودتر از زینب به رخت خواب رفته بودم
پاشدم رفتم تو حال دیدم تو حال خوابیده گوشی هم دستشه
دود از سرم بلند شد
عصبی بودم و حالا جوش آوردم
تو تاریکی شب نشسته بود تو گوشی
در یک چشم بهم زدن گوشی ازش گرفتم
زینب: هیییع تو چرا بیدار شدی
خواستم داد و بیداد کنم ولی یهو یاد این جمله از امیرالمومنین افتادم که می فرماید:
قوی ترین مردم، کسی است که با برد باری بر خشم خود چیره شود ...
با لحنی آروم اما جدی گفتم
-می خواستی بخوابم تا هر کاری دلت می خواد بکنی پس فردا هم بیناییت از دست بدی؟ همین جوری داری عینک میزنی بدون عینک نمی تونی ببینی
بس کن دیگه
بغلش کردم گذاشتمش رو تخت
زینب: گوشیم بده
-فعلا تنبیهی ، از کنار من تکون نمی خوریا ، شب بخیر
برای نماز صبح بیدار شدم بعد نماز کمی برای سبکی خودم گریه کردم و با توجه به خوابم به امام حسین(ع) و حضرت زینب (س) گفتم از ناموسم محافظت کنه ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_سی_و_سه
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
صبح بیدار شدم که برم گوشیش رو گذاشتم رو میز آرایش و روی کاغذ نوشتم : آخرین بارت باشه خانوم!
گرچه خودم می دونستم این بار آخرش نیست به قول خودش خانوم حرف گوش نکنی بود
#چند_روز_بعد
از سرکار اومدم درو باز کردم زینب مثل همیشه به استقبالم آمد
و حسابی خودشو خوشگل کرده بود
در رو که باز کردم زینب به سمتم دوید
شده بود مثل بچه هایی که انتظار پدرشونو میکشن
اومد می خواست بیاد بغلم دستم جلوش گرفتم ، در رو بستم
بعد برگشتم سمتش دیدم رفته لباس منو پوشیده
خودشو تو بغلم انداخت
دستم پشت کمرش کشید
زینب: خسته نباشید
مو هاش کشیدم
زینب: اخ
ازم فاصله گرفت
-خانوم خانوما چرا رفتی لباس منو پوشیدی؟ این لباس ها شخصیه ها
قیافه ریلکسی به خودش گرفت اومد جلو لپم کشید
با چشم های گرد شده بهش نگاه کردم
بعد هم لحنش بامزه و ریلکس کرد و گفت: تو خودتم مال منی ، کل زندگیت هم مال منه ، لباست که چیزی نیست
چشم هام دیگه باز تر نمی شد
-لا اله الا الله ، باز اینارو تو گوشی یاد گرفتی ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_سی_و_چهار
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
چقدر میگم بهت که این چیزارو گوش نده
رفته لباس منو پوشیده حالاهم بلبل زبونی می کنه برای من بازم از تو گوشی اینارو یاد گرفته
لبخند 😊 زد
-کوفت نخند ببینم
زینب جدی من اصلا دوست ندارم عادت کنی و لباسام بپوشیا
به هیچ وجه دیگه لباس هام نپوش
همون طور که به سمت اتاق می رفتم ادامه دادم
-باید فکر آینده هم بود وابسته شدم خیلیم خوب نیستا پس فردا میمیرم بعد تو دیگه
ادامه ندادم ، می خواستم درو ببندم لباس هامو عوض کنم که زینب در چهار چوب ظاهر شد
با صدایی لرزون گفت
زینب: می ،،،، می خوای ،،، بِ ،،،، بِری،، سوریه
دست هاش می لرزید و با اولین پلک اشکش ریخت
سکوتی که کرده بودم باعث شد زینب با صدای بلندتری بگه : ارههه؟؟؟؟
لحظه ای احساس کردم زانو هاش لرزید و نمی تونه روی پاهاش واسه
سریع به طرفش رفتم و توی بغلم گرفتمش
قلبش جوری میزد که انگار می خواست از سینه اش بیرون بیاد
روی تخت نشستم صورتم رو روی صورتش گذاشتم
-نه عزیزدلم ، نه خانومم ، خیال خامی داری ،
با صدایی حاشی از غم گفتم ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_سیصد_و_سی_و_پنج
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
عمه زینب من روسیاه رو که قبول نمی کنه
آروم باش
کمی تو بغلم آروم گرفت بعد ازم جدا شد
-خیلی گشنمه
زینب: ناهار حاضره
-لباس هامو عوض کنم سریع میام
زینب: باشه میرم میز آماده کنم
زینب رفت و من موندم با دلی شکسته
عمه زینب ، سوریه ، من ، قبول کردنم
آه خدای من
لباس هام عوض کردم و رفتم سر میز نشستم
غذام که تموم کردم و ازش تشکر کردم در دادامه گفتم :
از نظر زبان بدن ، اگر زنها در منزل یا بیرون لباس همسرشون و بپوشن یه نوع شلختگی در لباس پوشیدنشون مشاهده میشه ،که به مرور زمان باعث دلرزگی همسرش میشود
تو کلی لباس های قشنگ داری
اونا رو بپوش که منم لذت ببرم
این لباسای من که قشنگی نداره تو می پوشی عروسکم
عروسک من باید قشنگ باشه ، لباسای قشنگ بپوشه نه این لباسی مردونه
دیگه نپوش خب؟
زینب: دوست دارمم کت و شلوار رو
-کت و شلوار چه ربطی به پوشیدن لباس های من داره دختر ، میگم لباسای منو نپوش
کت و شلوار زنانه هم هست اما نظر من اینکه تا وقتی این همه لباس های قشنگ و زیبای زنانه هست ، چرا کت و شلوار؟ ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
#حکایت
مردى در برابر لقمان ايستاد و به وى گفت تو لقمانى، تو برده بنى نحاسى؟🧐
لقمان جواب داد آرى.
او گفت پس تو همان چوپان سياهى؟!
لقمان گفت سياهى ام كه واضح است، چه چيزى باعث شگفتى تو درباره من شده است؟😊
آن مرد گفت اِزدحام مردم در خانه تو و جمع شدنشان بر در خانه تو و قبول كردن گفته هاى تو🙄
لقمان گفت برادرزاده، اگر كارهايى كه به تو مى گويم انجام بدهى، تو هم همين گونه مى شوى😁
گفت چه كارى؟
لقمان گفت فرو بستن چشمم👁 نگهدارى زبانم👅 پاكى خوراكم پاکدامنى ام، وفا كردنم به وعده و پايبندى ام به پيمان، مهمان نوازى ام، پاسداشت همسايه ام و رها كردن كارهاى نامربوط✌️🏻
اين، آن چيزى است كه مرا چنين كرد كه تو مى بينى☺️
📚 منابع:
۱. البداية و النهاية، جلد ۲، صفحه ۱۲۴
۲. تفسير ابن كثير، جلد ۶، صفحه ۳۳۷
@One_month_left
هدایت شده از 🇵🇸𝕓𝕒𝕙𝕒𝕣𝕟𝕒𝕣𝕖𝕟𝕛...🧡
رفقا کمن کنید خانوادمون زیاد بشه لطف کنید فور کنید 💗🧁
#فور
_تگ میزارم🛴
🤍👉🏻 @baharrenarenj
9.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بـاورت نمیـشه ؟!😳
امتـحان کن خیلی آرامـش بخشـه
ذکـر یاعلی ، یاعـلی 😎🖐🏻
#احکام
#دانستنی
#خدای_من
@One_month_left
بهش گفتند: برامون یه شعر میخونی؟
گفت: میشه دعای فرج بخونم؟
گفتند بخون و چقدر زیبا خوند!
گفتند: بَهبَه چقدر زیبا خوندی!
گفت: من روزی هزار بار دعای فرج میخونم!
ازش پرسیدند: چرا هزار بار؟!
گفت:اینقدر میخونم تا امام زمان ظهور کنه
آخه میگن:
اگه امام زمان ظهور کنه،
شهدا هم باهاش میان
شاید یه بار دیگه بابامو ببینم 😔
#شهیدانه
@One_month_left
#تلنگرانه
وسطِسخنرآنۍاشگفت: ..↓
برآمیڪشمـ؏بیـٰارید ..!
شمعروڪهآوردند،روشنڪردوگفت: ..↓
دراتـٰاقروڪمیبـٰازڪنید🖐🏻..!
دراتـٰاقڪهبـٰازشد،شعلہ؎ِشمع،
بـٰاوزشِبـٰادڪمیخمشد ..!
سیدمجتبۍگفت: ..↓
مومنمثلاینشعلہ؎ِشمعست🚶🏻♂..!
ومعصیتوگنـٰاهحتیاگربہاندآزه
وزشِنسیمۍبـٰاشد🍂ـ!
مومنرـٰابہطرفچپورآستممحرفڪرده
وازصراطِالھۍدورمیڪنه💔..!
#شھـیدمجتبینوآبصفرۍ
@One_month_left
بـدانیـد..!🖐🏻
مـااهـلِڪوفہنیـستیمڪہ...
سـیدعلۍتنـهـابمانـد...🌿❗️
#آقا_جانم
#رهبرانه
@One_month_left