تولدت مبارک
ای تولد دوباره ی زندگی:))))
#پروفایل
#ولادت_امام_حسین
#حسین_جانم
#حضـرتِصدوبیـستهشـتِقلبـم
@One_month_left
#پروفایل
#میلاد_امام_حسین
#حسین_جانم
#حضـرتِصدوبیـستهشـتِقلبـم
@One_month_left
عباس آمد تا به دنیا معنای شجاعت، رشادت، جرئت، مقاومت، وحدت، الفت، غیرت، ایثار و عشق.. را بیاموزد..!
میلادت مبارک بزرگ مرد غیور:))
تولدت مبارک پسر ام البنین :))
تولدت مبارک عموی رقیه -س- :))
تولدت مبارک امید لبهای تشنه:))
تولدت مبارک سقای تشنه لب :))
تولدت مبارک پسر شیر عرب :))
تولدت مبارک عموعباسم.
#عمو_عباس
#میلاد_حضرت_عباس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 چگونه با حضرت عباس(ع) مناجات کنیم؟
#میلاد_حضرت_عباس
الـٰلّهُمَ ؏َجــِّلِ لوَلــیِّڪَ اَلْفــَرَجْ بحق حضࢪٺ زینب ڪبرۍ سلام الله علیها
سلام
۲ تا لینک هست
لطفا بگید توی کدوم عضو نیستید🤔
۱_ https://eitaa.com/joinchat/224592304C95eb02edcc
✅✅✅✅✅✅✅✅
۲_https://eitaa.com/joinchat/131465898C575da52131
لطفا همکاری کنید و اگر عضو نیستید عضو بشید🌹
برای رفقاتون هم بفرستید
یاعلی
تولــدت مبارڪ سیدُ الســاجدیـن قلبـــــ🫶🏼ــــم🫀'🍃˝(:
#میلاد_امام_سجاد
امشب که درِ بهشت وا میگردد
هر دردِ نگفتنی دوا میگردد
از یمن ولادت امام #سجاد
حاجات دلِ خسته روان میگردد..♥️
-یازینالعابدین-
#میلاد_امام_سجاد
باسَجدهِیِخُود،دَمزِخُدایاَزلیزَد
لَبخَندبهلَبخَندحُسینبِنعَلیزَد :)
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_چهارصد_چهارده
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
زینب سجاد برد و اومد . به طرف دانشگاه زینب راه افتادم . رسیدیم ، جلو دانشگاه وایسادم
-خب خانومم برو به سلامت موفق باشی ، مراقب خودت باش
زینب: ممنونم عزیزدلم ، توام مراقب خودت باش
چشم روی هم گذاشتم ، پیاده شد و با دست برام بوسه ای فرستاد و رفت ، لبخندی زدم به این دلبری کردنش و رفتم سمت خونه .
رسیدم ، خیلی خسته بودم گرفتم خوابیدم
با نوازش دست کسی چشم هام باز کردم و زینب دیدم ، پلک زدم و یادم اومد که زینب دانشگاه بود ، با صدای گرفته از جواب گفتم
-عه زینب اومدی ، می خواستم بیام دنبالت
زینب: سلام آقا ، بله اومدم ، دیگه خسته بودی نخواستم بیدارت کنم دیگه
-سجاد هم آوردی؟
زینب: آره عزیزدلم ، پاشو دارن اذان میگن ، نمازت بخون
- باشه گلم
بلند شدم ، سجاد دوید و اومد تو بغلم
-سلام عسل بابا ، خوبی؟
سجاد: سلام بابا تو خوبی؟
-مگه میشه شمارو دید و خوب نبود عزیزم ، بابایی بره نماز بخونه بعد بیام باهم حرف بزنیم؟
سجاد : باشه بابا ، منم میام
-پس بدو بریم وضو بگیریم
باهم رفتیم و وضو گرفتیم و نمازمون رو خوندیم ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_چهارصد_پانزده
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
نمازمون که تموم شد اومد نشست رو پام
-خب تعریف کن ببینم امروز خوب بود کلاست؟ برای معلمت شعرت خوندی؟
با ذوق گفت : آره بابا خوندم خیلی خوشش اومد تازه بهم جایزه هم داد ، ببین
پیکسلی از پشت سرش برداشت و بهم نشون داد ، عکس یه پسر بچه بود با لباس سپاهی و چفیه دور گردنش و تفنگ دستش بود و زیر عکسش نوشته بود :
ع حکم ش
" ز گهواره تا گور انقلابی ام بدجور "
-واااای چقدر قشنگه ، آفرین عزیزدلم
سرش بوسیدم
سجاد : بابایی منم از این لباسا می خوام
-لباس سپاهی دوست داری؟
سجاد : اهوم ، با اینش (چفیه نشونم داد)
-به روی چشم ، بریم بیرون برات میخرم پسرکم
با ذوق دست هاش بهم زد و گفت: اخ جون
به ذوق کردنش خندیدم
زینب: اقایون محترم ، ناهار حاضره تشریف بیارید
دوتایی گفتیم: چشم
و بعد خندیدیم ، دست سجاد گفتم و باهام رفتیم آشپزخانه و پشت میز نشستیم
-به چه کردی ، دستت درد نکنه بانو
زینب: نوش جان
غذا مونو در سکوت خوردیم ، غذا که خوردم از زینب پرسیدم
-زینب جان ، کی میری مدرسه؟
زینب: امروز بهم زنگ زدن گفتن از فردا بیا
-امتحان هات کی تموم میشه؟ ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_چهارصد_شانزده
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
زینب: دوتا دیگه مونده برای هفته بعد بعدش دیگه تمومه
-آهان ، خب خوبه ؛ زینب جان برای پنجشنبه و جمعه میای بریم خرید برای یکشنبه که برنامه داریم؟
زینب: آره بریم
-خب پس وسایل لیست می کنم که چیزی از قلم نیوفته ، محسن هم گفت منو الهه هم میایم
زینب: مریم اینا چی؟
-حسین ماموریته ولی من بازم به حسین گفتم خانومش بیاد گفت بهش میگم ، بهش گفته بود بعد پیامک داد گفت مریم میگه نمیاد
زینب: آهان خب باشه
پاشد سفره روی میز جمع کنه
-زینب جانم تو برو بخواب من وسایل جمع می کنم
زینب: نه خودم جمع می کنم تو برو
-نه عزیزدلم تو خسته ای برو بخواب من تا یه ساعت پیش خواب بودم ، برو
زینب: باشه پس دستت درد نکنه
-خواهش می کنم
زینب و سجاد رفتن بخوابن منم میز جمع کردم و آشپزخانه مرتب کردم
بعد از توی کیفم یه برگه و خودکار برداشتم و شروع کردم به نوشتن لوازمی که نیاز داریم برای یکشنبه
سرگرم نوشتن بودم که صدای ناراحت زینب شنیدم
زینب: رضا
سرم بلند کردم ، به دیوار تکیه داده بود و به من نگاه می کرد ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️
💞﷽💞
#مجنون_تراز_من🌿
#قسمت_چهارصد_هفده
به قلم #نون_حِ🌿
با همکاری #زِ_میم🌿
-جانم؟
زینب: خوابم نمیبره تو نباشی بیا باهم بخوابیم
لبخندی زدم و برگه و خودکار کنار گذاشتم و رفتم طرفش و پیشانی اش رو بوسیدم و گفتم
- پس من ماموریتم چه جوری خوابت میبره؟؟؟
بی حرف لبخند تلخی زد و سرش پایین انداخت ، دستش گرفتم و باهم رفتیم تو اتاق روی تخت دراز کشیدم و بغلش کردم ، دستم لای موهاش بردم و نوازشش کردم ، چند دقیقه بعد صدای نفس های منظمش خبر از خواب بودنش میداد
می دونستم اگه بلند بشم باز بیدار میشه ، پس پیشش موندم اما خوابم نبرد
نمی دونم چقدر گذشت که زینب بیدار شد ، سلام کرد و بعد بلند شد و موهاش بست
زینب: میرم چایی دم کنم
-برو عزیزدلم دستت درد نکنه
زینب: خواهش می کنم
منم رفتم بیرون و نشستم سر لیست و شروع به نوشتن کردم ، مدتی بعد سجاد هم بیدار شد ، بردمش دست و صورتش شستم و تلویزیون براش روشن کردم
زینب با چایی و کلوچه اومد نشست کنارم
-دستت درد نکنه خانومی
زینب: خواهش می کنم
-ببین این چیز هایی که نوشتم خوبه؟ چیزی از قلم نیافتاده
لیست رو ازم گرفت و نگاهش کرد ...
✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿
#ادامه_دارد
▪️کپی از این رمان حرام است و پیگیری الهی دارد و نویسنده به هیچ وجه راضی نیست▪️