🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
#به_نام_ایزد_یکتا #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_سی_و_یکم به ابراهيم که تا آن موقع نمی شــناختمش گفتم: رف
#به_نام_ایزد_یکتا
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_سی_و_دوم
مسابقات قهرماني باشگاه ها در سال 1355 بود. مقام اول مسابقات، هم جايزه نقدي می گرفت هم به انتخابي کشــور ميرفت. ابراهيم در اوج آمادگي بود.
هرکس يک مسابقه از او ميديد اين مطلب را تأييد ميكرد. مربيان ميگفتند:
امسال در 74 کيلو کسي حريف ابراهيم نيست.
مسابقات شروع شــد. ابراهيم همه را يکي يکي از پيش رو برميداشت. با چهار کشتي که برگزار کرد به نيمه نهائي رسيد. کشتی ها را يا ضربه ميکرد يا با امتياز بالا ميبرد
به رفقايم گفتم: مطمئن باشــيد، امسال يه کشتيگير از باشگاه ما ميره تيم
ملي. در ديدار نيمه نهائي با اينکه حريفش خيلي مطرح بود ولي ابراهيم برنده
شد. او با اقتدار به فينال رفت.
حريف پاياني او آقاي «محمود.ك» بود. ايشان همان سال قهرمان مسابقات ارتشهاي جهان شده بود.
قبل از شروع فينال رفتم پيش ابراهيم توی رختکن و گفتم: من مسابقه هاي
حريفت رو ديدم. خيلي ضعيفه، فقط ابرام جون، تو رو خدا دقت كن. خوب کشتي بگير، من مطمئنم امسال برا تيم ملي انتخاب ميشي.
مربي، آخرين توصيه ها را به ابراهيم گوشــزد ميکرد. در حالي که ابراهيم بندهاي کفشش را ميبست. بعد با هم به سمت تشک رفتند.
#نشر_شهید_ابراهیم_هادی
@Oshagh_shohadam
🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
#به_نام_ایزد_یکتا #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_سی_و_دوم مسابقات قهرماني باشگاه ها در سال 1355 بود. مق
#به_نام_ایزد_یکتا
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_سی_و_سوم
من ســريع رفتم و بين تماشاگرها نشستم. ابراهيم روی تشک رفت. حريف ابراهيــم هم وارد شــد. هنوز داور نيامده بود. ابراهيــم جلو رفت و با لبخند به
حريفش سلام كرد و دست داد.
حريف او چيزي گفت كه متوجه نشدم. اما ابراهيم سرش را به عالمت تائيد تکان داد. بعد هم حريف او جائی را در بالای سالن بين تماشاگرها به او نشان داد!
من هم برگشــتم و نگاه کردم. ديدم پيرزنی تنها، تســبيح به دســت، بالای سکوها نشسته.
نفهميدم چه گفتند و چه شــد. اما ابراهيم خيلی بد کشــتی را شــروع کرد.
همه اش دفاع ميکرد. بيچاره مربی ابراهيم، اينقدر داد زد و راهنمائی کرد که صدايــش گرفت. ابراهيم انگار چيزی از فريادهای مربی و حتی داد زدن های من را نميشنيد. فقط وقت را تلف ميکرد!
حريف ابراهيم با اينکه در ابتدا خيلی ترسيده بود اما جرأت پيدا کرد. مرتب حمله ميکرد. ابراهيم هم با خونسردی مشغول دفاع بود.
داور اوليــن اخطــار و بعد هم دومين اخطار را به ابراهيــم داد. در پايان هم ابراهيم سه اخطاره شد و باخت و حريف ابراهيم قهرمان 74 کيلو شد!
وقتي داور دســت حريف را بالا ميبرد ابراهيم خوشــحال بــود! انگار که خودش قهرمان شده! بعد هر دو کشتيگير يکديگر را بغل کردند.
ِ حريف ابراهيم در حالی که از خوشــحالی گريه ميکرد خم شــد و دست ابراهيم را بوســيد! دو کشــتي گير در حال خروج از سالن بودند. من از بالای سکوها پريدم پائين. باعصبانيت سمت ابراهيم آمدم.
داد زدم و گفتــم: آدم عاقــل، اين چه وضع کشــتي بود؟ بعــد هم از زور عصبانيت با مشــت زدم به بازوي ابراهيم و گفتم: آخه اگه نميخوای کشتی بگيری بگو، ما رو هم معطل نکن.
ابراهيم خيلي آرام و با لبخند هميشگی گفت: اينقدر حرص نخور!
#نشر_شهید_ابراهیم_هادی
@Oshagh_shohadam
🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
#به_نام_ایزد_یکتا #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_سی_و_سوم من ســريع رفتم و بين تماشاگرها نشستم. ابراهيم روی
#به_نام_ایزد_یکتا
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_سی_و_چهارم
بعد سريع رفت تو رختکن، لباس هايش را پوشيد. سرش را پائين انداخت و رفت.
از زور عصبانيت به در و ديوار مشــت ميزدم. بعد يك گوشــه نشستم. نيم ساعتی گذشت. کمی آرام شدم. راه افتادم که بروم.
جلوی در ورزشــگاه هنوز شــلوغ بود. همان حريف فينال ابراهيم با مادر و کلی از فاميل ها و رفقا دور هم ايستاده بودند. خيلي خوشحال بودند. يکدفعه همان آقا من را صدا کرد. برگشــتم و با اخم گفتم: بله؟! آمد به ســمت من و گفت: شما رفيق آقا ابرام هستيد، درسته؟ با عصبانيت گفتم: فرمايش؟!
بی مقدمه گفت: آقا عجب رفيق با مراميداريد. من قبل مســابقه به آقا ابرام گفتم، شــک ندارم که از شــما ميخورم، اما هوای ما رو داشته باش، مادر و
برادرام بالای سالن نشستند. كاری كن ما خيلی ضايع نشيم.
بعد ادامــه داد: رفيقتون ســنگ تموم گذاشــت. نميدونی مــادرم چقدر خوشحاله. بعد هم گريه اش گرفت و گفت: من تازه ازدواج کرده ام. به جايزه نقدی مسابقه هم خيلي احتياج داشتم، نميدونی چقدر خوشحالم.
مانــده بودم كه چه بگويم. کمی ســکوت کردم و به چهره اش نگاه كردم.
تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده. بعدگفتم: رفيق جون، اگه من جای داش ابرام بودم، با اين همه تمرين و سختی کشيدن اين کار رو نميکردم. اين کارا مخصوص آدمای بزرگی مثل آقا ابرامه.
از آن پســر خداحافظی کردم. نيم نگاهی به آن پيرزن خوشحال و خندان انداختم و حرکت کردم. در راه به کار ابراهيم فکر ميکردم. اينطور گذشت کردن، اصلا با عقل جور درنمی آيد!
با خودم فکر می کردم، پوريای ولی وقتی فهميد حريفش به قهرمانی در مسابقه احتياج دارد و حاکم شهر، آنها را اذيت کرده، به حريفش باخت. اما ابراهيم...
ياد تمرينهای سختي که ابراهيم در اين مدت کشيده بود افتادم. ياد لبخندهای آن پيرزن وخوشحالی آن جوان، يكدفعه گريه ام گرفت. عجب آدميه اين ابراهيم
#نشر_شهید_ابراهیم_هادی
@Oshagh_shohadam
🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
#به_نام_ایزد_یکتا #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_سی_و_چهارم بعد سريع رفت تو رختکن، لباس هايش را پوشيد. سرش
#به_نام_ایزد_یکتا
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_سی_و_پنجم
باران شــديدی در تهران باريده بود. خيابان 17 شــهريور را آب گرفته بود.
چند پيرمرد ميخواستند به سمت ديگر خيابان بروند مانده بودند چه کنند.
همان موقع ابراهيم از راه رسيد. پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پيرمردها، آنها را به طرف ديگر خيابان برد.
ابراهيم از اين کارها زياد انجام ميداد. هدفی هم جز شکستن نفس خودش نداشت. مخصوصا زمانی که خيلی بين بچه ها مطرح بود!
٭٭٭
همراه ابراهيم راه ميرفتيم. عصر يک روز تابستان بود. رسيديم جلوي يک کوچه. بچهها مشغول فوتبال بودند.
به محض عبور ما، پســر بچه ای محکم توپ را شوت کرد. توپ مستقيم به صورت ابراهيم خورد.
به طوري که ابراهيم لحظه روي زمين نشســت. صورت ابراهيم سرخ سرخ شده بود.
خيلی عصبانی شــدم. به سمت بچه ها نگاه كردم. همه در حال فرار بودند تا از ما کتک نخورند.
ابراهيم همينطور که نشســته بود دست کرد توی ساك خودش. پالستيک گردو را برداشت.
داد زد: بچهها کجا رفتيد؟! بياييد گردوها رو برداريد!
بعد هم پالستيک را گذاشت کنار دروازه فوتبال و حرکت كرديم.
توي راه با تعجب گفتم: داش ابرام اين چه کاري بود!؟
گفــت: بنده های خدا ترســيده بودند. از قصدکه نزدنــد. بعد به بحث قبلي برگشــت و موضوع را عوض کرد! اما من ميدانســتم انســان های بزرگ در زندگيشان اينگونه عمل ميکنند.
٭٭٭
در باشگاه كشتی بوديم. آماده ميشديم برای تمرين. ابراهيم هم وارد شد.
چند دقيقه بعد يکي ديگر از دوستان آمد.
تا وارد شد بی مقدمه گفت: ابرام جون، تيپ وهيکلت خيلي جالب شده! تو راه كه مياومدی دو تا دختر پشــت ســرت بودند. مرتب داشتند از تو حرف ميزدند!
بعد ادامه داد: شــلوار و پيراهن شــيك كه پوشيدي، ساک ورزشي هم که دست گرفتي. کاملا مشخصه ورزشکاري!
به ابراهيم نگاه كردم. رفته بود تو فكر. ناراحت شد! انگار توقع چنين حرفی را نداشت.
جلسه بعد رفتم برای ورزش. تا ابراهيم را ديدم خنده ام گرفت! پيراهن بلند
پوشيده بود و شلوار گشاد!
به جای ساك ورزشی لباس ها را داخل کيسه پلاستيكی ريخته بود! از آن
روز به بعد اينگونه به باشگاه می آمد!
بچه ها ميگفتند: بابا تو ديگه چه جور آدمی هستي؟!
ما باشگاه می ايیم تا هيکل ورزشکاری پيدا کنيم. بعد هم لباس تنگ بپوشيم.
اما تو با اين هيکل قشنگ و رو فُرم، آخه اين چه لباس هائيه که ميپوشي؟!
ابراهيم به حرفهاي آنها اهميت نميداد.
#نشر_شهید_ابراهیم_هادی
@Oshagh_shohadam
🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
#به_نام_ایزد_یکتا #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_سی_و_پنجم باران شــديدی در تهران باريده بود. خيابان 17 ش
#به_نام_ایزد_یکتا
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_سی_و_ششم
به دوســتانش هم توصيه ميکرد که: اگر ورزش براي خدا باشــد، ميشــه عبادت. اما اگه به هر نيت ديگه ای باشه ضرر ميکنين.
٭٭٭
توی زمين چمن بودم. مشــغول فوتبال. يکدفعه ديدم ابراهيم در كنار سكو ايســتاده. سريع رفتم به سراغش. سلام کردم و باخوشحالی گفتم: چه عجب، اين طرف ها اومدي؟!
مجله ای دستش بود. آورد بالا و گفت: عکست رو چاپ کردن!
از خوشــحالي داشــتم بال در می آوردم، جلوتر رفتم و خواستم مجله را از دستش بگيرم.
دستش را كشيد عقب و گفت: يه شرط داره!
گفتم: هر چی باشه قبول دوباره گفت: هر چی بگم قبول ميکني؟
گفتــم: آره بابا قبول. مجله را به من داد. داخل صفحه وســط، عکس قدي و بزرگي از من چاپ شــده بود. در كنارآن نوشــته بود:«پديده جديد فوتبال جوانان» و کلي از من تعريف کرده بود.
کنار سكو نشستم. دوباره متن صفحه را خواندم. حسابي مجله را ورق زدم.
بعد سرم را بلند کردم و گفتم: دمت گرم ابرام جون، خيلي خوشحالم کردي، راستي شرطت چي بود!؟
آهسته گفت: هر چي باشه قبول ديگه؟
گفتم: آره بابا بگو، کمی مکث کرد و گفت: ديگه دنبال فوتبال نرو!!
خوشــکم زد. با چشــماني گرد شــده و با تعجب گفتم: ديگه فوتبال بازي نکنم؟! يعني چي، من تازه دارم مطرح ميشم!!
گفت: نه اينکه بازی نکنی ، اما اينطوری دنبال فوتبال حرفه ای نرو.
گفتم: چرا؟!
#نشر_شهید_ابراهیم_هادی
@Oshagh_shohadam
🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
#به_نام_ایزد_یکتا #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_سی_و_ششم به دوســتانش هم توصيه ميکرد که: اگر ورزش براي خد
#به_نام_ایزد_یکتا
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_سی_و_هفتم
جلو آمد و مجله را از دســتم گرفت. عکسم را به خودم نشان داد و گفت:
اين عکس رنگي رو ببين، اينجا عکس تو با لباس و شورت ورزشيه. اين مجله فقط دست من و تو نيست. دست همه مردم هست. خيلی از دخترها ممکنه اين رو ديده باشن يا ببينن.
بعد ادامه داد: چون بچه مسجدی هستی دارم اين حرف ها رو ميزنم. وگرنه کاري باهات نداشتم. تو برو اعتقادات رو قوي کن، بعد دنبال ورزش حرفه ای برو تا برات مشکلی پيش نياد.
بعد گفت: کار دارم، خداحافظي کرد و رفت.
من خيلي جا خوردم. نشستم و کلی به حرف های ابراهيم فکر کردم.
از آدمی که هميشه شوخی ميکرد و حرف های عوامانه ميزد اين حرف ها بعيد بود.
هر چند بعدها به ســخن او رســيدم. زمانی که ميديــدم بعضی از بچه های مسجدی و نمازخوان که اعتقادات محکمی نداشتند به دنبال ورزش حرفه ای
رفتند و به مرور به خاطر جو زدگي و... حتي نمازشان را هم ترک کردند!
#نشر_شهید_ابراهیم_هادی
@Oshagh_shohadam
🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
#به_نام_ایزد_یکتا #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_سی_و_هفتم جلو آمد و مجله را از دســتم گرفت. عکسم را به خو
#به_نام_ایزد_یکتا
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_سی_و_هشتم
ابراهيم در يکي از مغازه های بازار مشــغول کار بود. يك روز ابراهيم را در وضعيتی ديدم که خيلی تعجب کردم!
دو کارتن بزرگ اجناس روي دوشــش بود. جلوی يک مغازه،کارتن ها را روی زمين گذاشت.
وقتی کار تحويل تمام شد، جلو رفتم و سلام کردم. بعد گفتم: آقا ابرام براي شما زشته، اين کار باربرهاست نه کار شما!
نگاهي به من کرد و گفت: کار که عيب نيست، بيکاری عيبه، اين کاري هم که من انجام ميدم براي خودم خوبه، مطمئن ميشم که هيچی نيستم. جلوي غرورم رو ميگيره!
گفتم: اگه کســي شــما رو اينطور ببينه خوب نيســت، تو ورزشكاري و... خيلی ها ميشناسنت
ابراهيــم خنديد وگفت: ای بابا، هميشــه كاری كن كه اگه خدا تو رو ديد خوشش بياد، نه مردم.
٭٭٭
به همراه چند نفر از دوستان نشسته بوديم و در مورد ابراهيم صحبت ميكرديم.
يكي از دوســتان كه ابراهيم را نميشــناخت تصويرش را از من گرفت و نگاه
كرد. بعد با تعجب گفت: شما مطمئن هستيد اسم ايشون ابراهيمه!؟
#نشر_شهید_ابراهیم_هادی
@Oshagh_shohadam
🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
#به_نام_ایزد_یکتا #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_سی_و_هشتم ابراهيم در يکي از مغازه های بازار مشــغول کار ب
#به_نام_ایزد_یکتا
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_سی_و_نه
ُ با تعجب گفتم: خب بله، چطور مگه؟!
گفت: من قبلا تو بازار سلطانی مغازه داشتم. اين آقا ابراهيم دو روز در هفته سر بازار می ايستاد. يه كوله باربری هم می انداخت روی دوشش و بار می برد.
يه روز بهش گفتم: اسم شما چيه؟
گفت: من رو يدالله صدا كنيد!
گذشت تا چند وقت بعد يكي از دوستانم آمده بود بازار، تا ايشون رو ديد با تعجب گفت: اين آقا رو ميشناسي!؟
گفتم: نه، چطور مگه!
گفت: ايشــون قهرمان واليبال وكشــتيه، آدم خيلی باتقوائيه، برای شكستن نفسش اين كارها رو ميكنه. اين رو هم برات بگم كه آدم خيلی بزرگيه! بعد از آن ماجرا ديگه ايشون رو نديدم!
صحبت های آن آقا خيلی من رو به فكر فرو برد. اين ماجرا خيلی برای من عجيب بود. اينطور مبارزه كردن با نفس اصلا با عقل جور در نمی آمد
٭٭٭
مدتی بعد يكی از دوستان قديم را ديدم. در مورد كارهای ابراهيم صحبت می كرديم. ايشان گفت: قبل از انقلاب. يك روز ظهر آقا ابرام آمد دنبال ما.
من و برادرم و دو نفر ديگر را برد چلوكبابی، بهترين غذا و ســالاد و نوشابه را سفارش داد.
خيلی خوشــمزه بود. تا آن موقع چنين غذائی نخورده بودم. بعد از غذا آقا ابراهيم گفت: چطور بود؟
گفتم: خيلی عالی بود. دستت درد نكنه.
گفت: امروز صبح تا حالا توي بازار
باربری كردم. خوشمزگی اين غذا به خاطر زحمتيه كه برای پولش كشيدم!!
#نشر_شهید_ابراهیم_هادی
@Oshagh_shohadam
🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
#به_نام_ایزد_یکتا #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_سی_و_نه ُ با تعجب گفتم: خب بله، چطور مگه؟! گفت: من قبلا
#به_نام_ایزد_یکتا
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_چهل
سال های آخر، قبل از انقلاب بود. ابراهيم به جز رفتن به بازار مشغول فعاليت ديگري بود.
تقريبا کســی از آن خبر نداشــت. خودش هم چيزی نمی گفت. اما كاملا رفتار و اخلاقش عوض شده بود.
ابراهيم خيلی معنوی تر شــده بود. صبح ها يک پالســتيک مشكی دستش ميگرفت و به سمت بازار ميرفت. چند جلد کتاب داخل آن بود.
يكروز با موتور از ســر خيابان رد ميشدم. ابراهيم را ديديم. پرسيدم: داش ابرام کجا ميري؟!
گفت: ميرم بازار.
ســوارش کردم، بين راه گفتم: چند وقته اين پلاســتيک رو دستت ميبينم چيه!؟ گفت: هيچي کتابه!
بين راه، سر کوچه نائب السلطنه پياده شد. خداحافظی کرد و رفت. تعجب کردم، محل کار ابراهيم اينجا نبود. پس کجا رفت!؟
بــا كنجكاوی بــه دنبالش آمدم. تا اينکه رفت داخل يك مســجد، من هم دنبالش رفتم. بعد در کنار تعدادی جوان نشست و کتابش را باز کرد.
فهميدم دروس حوزوی می خوانه، از مسجد آمدم بيرون. از پيرمردی که رد ميشد سؤال کردم:
#نشر_شهید_ابراهیم_هادی
@Oshagh_shohadam
🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
#به_نام_ایزد_یکتا #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_چهل سال های آخر، قبل از انقلاب بود. ابراهيم به جز رفتن ب
#به_نام_ایزد_یکتا
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_چهل_و_یک
ببخشيد، اسم اين مسجد چيه؟ جواب داد: حوزه حاج آقا مجتهدی
با تعجب به اطراف نگاه کردم. فکر نميکردم ابراهيم طلبه شده باشه.
آنجا روی ديوار حديثی از پيامبر صله لله علیه و اله نوشته شده بود: «1 آسمان ها و زمين و
فرشتگان، شب و روز برای سه دسته طلب آمرزش ميکنند: علماء ،کسانيکه به دنبال علم هستند و انسان های با سخاوت».
شب وقتی از زورخانه بيرون ميرفتم گفتم: داش ابرام حوزه ميری و به ما چيزی نميگی ؟
يکدفعه باتعجب برگشــت و نگاهم کرد. فهميد دنبالش بودم. خيلی آهسته گفت:
ِ آدم حيف عمرش رو فقط صرف خوردن و خوابيدن بکنه. من طلبه رسمی نيســتم. همينطوری براي اســتفاده ميرم، عصرها هم ميرم بازار ولي فعلا به کسی حرفی نزن.
تــا زمان پيروزی انقــلاب روال کاری ابراهيم به اين صــورت بود. پس از پيروزی انقلاب آنقدر مشــغوليت های ابراهيم زياد شــد که ديگر به کارهای قبلی نميرسيد.
1 - مواعظ العدديه ص 11
#نشر_شهید_ابراهیم_هادی
@Oshagh_shohadam
🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
#به_نام_ایزد_یکتا #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_چهل_و_یک ببخشيد، اسم اين مسجد چيه؟ جواب داد: حوزه حاج آق
#به_نام_ایزد_یکتا
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_چهل_و_دو
پيوند الهی
عصر يکی از روزها بود. ابراهيم از سر کار به خانه می آمد. وقتی وارد کوچه شــد براي يك لحظه نگاهش به پسر همســايه افتاد. با دختری جوان مشغول صحبت بود. پسر، تا ابراهيم را ديد بلافاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت!
ميخواست نگاهش به نگاه ابراهيم نيفتد.
چند روز بعد دوباره اين ماجرا تکرار شــد. اين بار تا ميخواســت از دختر خداحافظي کند، متوجه شــد که ابراهيم در حال نزديک شدن به آنهاست.
دختر سريع به طرف ديگر کوچه رفت و ابراهيم در مقابل آن پسر قرار گرفت.
ابراهيم شــروع کرد به سلام و عليک کردن و دست دادن. پسر ترسيده بود اما ابراهيم مثل هميشه لبخندی بر لب داشت. قبل از اينکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصی شروع به صحبت کرد و گفت: ببين، تو کوچه و محله ما اين چيزها سابقه نداشته. من، تو و خانواده ات رو کامل ميشناسم، تو اگه واقعا اين دختر رو ميخوای من با پدرت صحبت ميکنم که...
جوان پريد تو حرف ابراهيم و گفت: نه، تو رو خدا به بابام چيزي نگو، من اشتباه کردم، غلط كردم، ببخشيد و ...
ابراهيم گفت: نه! منظورم رو نفهميدی، ببين، پدرت خونه بزرگی داره، تو هم که تو مغازه او مشــغول کار هستی، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت می کنم. انشاءالله بتونی با اين دختر ازدواج کنی، ديگه چی ميخوای؟
#نشر_شهید_ابراهیم_هادی
@Oshagh_shohadam
🥀عُـشـــاق اَلشُھـــــــدا🥀
#به_نام_ایزد_یکتا #سلام_بر_ابراهیم #قسمت_چهل_و_دو پيوند الهی عصر يکی از روزها بود. ابراهيم از سر
#به_نام_ایزد_یکتا
#سلام_بر_ابراهیم
#قسمت_چهل_و_سه
جوان که ســرش را پائين انداخته بود خيلی خجالــت زده گفت: بابام اگه
بفهمه خيلی عصبانی ميشه ابراهيــم جــواب داد: پدرت با من، حاجی رو من می شناســم، آدم منطقی وخوبيــه. جوان هم گفــت: نميدونم چی بگم ، هر چی شــما بگی. بعد هم
خداحافظی کرد و رفت.
شــب بعد از نماز، ابراهيم در مسجد با پدرآن جوان شروع به صحبت کرد.
اول از ازدواج گفت و اينکه اگر کسی شرايط ازدواج را داشته باشد و همسر مناســبی پيدا کند، بايد ازدواج کند. در غير اينصورت اگر به حرام بيفتد بايد پيش خدا جوابگو باشد.
و حالا اين بزرگترها هســتند که بايد جوان ها را در اين زمينه کمک کنند.
حاجی حرف های ابراهيم را تأييد کرد. اما وقتی حرف از پســرش زده شــد اخم هايش رفت تو هم!
ابراهيم پرســيد: حاجی اگه پســرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نيفته، اون هم تو اين شرايط جامعه، کار بدی کرده؟
حاجی بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه!
فردای آن روز مادر ابراهيم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد...
يک ماه از آن قضيه گذشــت، ابراهيم وقتی از بازار برمیگشــت شب بود.
آخر کوچه چراغانی شده بود. لبخند رضايت بر لبان ابراهيم نقش بست.
رضايت، بخاطر اينکه يک دوســتی شــيطانی را به يک پيوند الهی تبديل کــرده. ايــن ازدواج هنوز هم پا برجاســت و اين زوج زندگيشــان را مديون برخورد خوب ابراهيم با اين ماجرا ميدانند.
#نشر_شهید_ابراهیم_هادی
@Oshagh_shohadam