eitaa logo
ریحــانہ شــ🌙ــو
1هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
87 فایل
یا رزاق؛ پارت جدید هر روز 😍 🆔 @Niai73 قسمت اول #درآسمانم_برایت_جایی_نیست...👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950" rel="nofollow" target="_blank">https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 قسمت اول #بازگشت_گیسو 👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/897 قسمت اول #ریحانه_شو👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5
مشاهده در ایتا
دانلود
『♥️』 من حرف هیچ آدمی رو تبدیل به کارد و چاقو نمی کنم به خودم بزنم -فرهنگ هلاکویی ﹝جُملِڪس
『♥️』 آمدی قصه ببافی که موجه بروی!؟ ﹝جُملِڪس
『♥️』 آدما مثه نوشته‌هاشون نیستن مثلا خود من،بیشتر از اون چیزی که مینویسم دلم گرفته :) ﹝جُملِڪس
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_152 -خونه اش ! -ها ؟ خونه اش ؟ ولش کردین ؟ -اره
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان سرگرد زودتر از نیما بلند شد و جلوتر از همه خارج شد ! جلوی در اتاق نیما یک مرد جوان به همراه زن جوان و زن مسنی ایستاده بودند، با دیدن سرگرد ، نگاه هر سه نفر ، خیره اش ماند. جلویشان که ایستاد، شمرده گفت: -سلام، من سرگرد بهنام هستم، فرمانده ی پایگاه .. مرد جوان، با نگرانی به او و بعد نیما که حالا کنارش ایستاده بود، نگاه کرد: -ببخشید یه اقایی با ما تماس گرفتن و گفتن از برادرم گویا خبری شده . -بله ایشون بودن، سروان ملکی . بفرمایید داخل .. با دست به اتاق نیما اشاره کرد. اول زنها و بعد مرد جوان وارد اتاق شدند. نیما پشت میزش رفت و سرگرد روی میز یک وری نشست . اتاق نیما شبیه تمام اتاق های دیگر، با دیوار کاذب از سالن اصلی جدا شده بود . جز میز و صندلی خودش، یک نیم ست جمع و جور چهار نفره هم داخل اتاقش بود. سرگرد دستش را کمی عقب برد و رو به مرد پرسید: -گفتین برادر شماست؟ نیما کیسه ای که حلقه داخلش بود را میان دستش گذاشت و مرد جوان جواب داد: -بله ، من برادرش هستم . این خانوم، مادرمه و ایشون هم همسرش هستند . زن مسن با نگرانی لبخندی زد .زن جوان چهره ای معمولی داشت و سرگرد تازه متوجه شکمش شده بود! بارداری زن کمی مرددش کرد اما بالاخره باید حلقه را نشان می داد.. بلند شد و حلقه را جلوی چشم زن جوان گرفت: -این حلقه ازدواج شماست ؟ زن جوان خم شد و از روی پلاستیک، حلقه را دید . رنگ چهره اش هر لحظه پریده تر به نظر می رسید. به زحمت دهان باز کرد و خیره ی چشمان سرگرد، گفت: -نه ... مهرداد .... نه امکان نداره .. سرش را با ناباوری تکان داد و نگاهش از حلقه به برادر همسرش رسید. مرد بلند شد و حلقه را دید و با دست روی پیشانی اش زد . سرگرد به آرامی گفت: -شما مطمئن هستین؟ زن دستان لرزانش را بالا اورد و سرگرد به حلقه ای که جفت حلقه ی پیدا شده بود، نگاه کوتاهی انداخت. سرگرد به آرامی کیسه ی کوچک را از دست زن بیرون کشید و همان لحظه، صدای گریه های هر دو زن بلند شد . سرگرد حلقه را به سمت نیما گرفت و به میز تکیه داد. مرد جوان کنارش رفت و با ترس و نگرانی پرسید: -جناب سرگرد این واسه ی برادرمه . برادرم کجاست ؟ -شما برادرتون رو اخرین بار کی دیدین ؟ -چهار شب پیش ؛ خونه ی مادرم بودیم . هم من و هم مهرداد . مهرداد چون تهران زندگی می کنه رفت بیرون که دوستاشو ببینه . کار همیشه اش بود . یکی دوساعتی می رفت و بعد برمی گشت . تا شام نهایت . -خب اون شب برنگشت ؟ منتظر بودیم اما برنگشت . من زنگ زدم به گوشیش اما خاموش بود . فکر کردم 9 -نه تا ساعت سهل انگاری کرده . هنوز بچه بود با اینکه ..... قرار بود پدر بشه . نگاه مرد و سرگرد به همسر مهرداد رسید که سرش روی شانه های مادر همسرش افتاده بود. -رفتم دنبالش اما نبود سرکوچه و خیابون . دوستاشو می شناحتم رفتم سراغشون اما گفتن از پیششون یک ساعتی هست رفته . بعد هر جا رو می شد، گشتیم اما نبود . به پلیس خبر دادیم ردیم و زنده شدیم . تا اینکه امروز ُ . توی این سه روز م .... سرگرد نفس مانده در سینه اش را بیرون فرستاد: -ما هنوز مطمئن نیستیم . باید برای اطمینان، شما ازمایش دی ان ای( بدینDNA) . مرد جوان گیج از شنیده اش، سرش را با ناباوری تکان داد: -ازمایش برای چی ؟ -شما کاری که می خوایم رو انجام بدین . خیلی ازمایش دقیقی نیست و فقط برای یک اثبات خونی، بین شما و ایشونه . مرد همچنان خیره ی سرگرد و زن جوان با نگرانی صاف نشست و همان طور که بینی اش را پاک می کرد، گفت: -یعنی چی ؟ اون زنده ست ؟ شرایط زن را درک می کرد اما نمی توانست نگوید: -هنوز مشخص نیست . شاید گروگان کسی باشه ! زن با خیال راحت از اینکه همسرش ممکن بود زنده باشد، دوباره به مبل تکیه داد! برادر مهرداد پرسید: -گروگان ؟ اون وقت برای چی ازمایش ؟ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
『♥️』 بریم اونجا که غم نباشه . ﹝جُملِڪس
『♥️』 چقدر گفتیم نه بابا فلانی اینجوری نیست و چقدر فلانی اینجوری بود ... ﹝جُملِڪس
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_153 سرگرد زودتر از نیما بلند شد و جلوتر از همه خارج ش
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان سرگرد خونسرد از روی میز پایین آمد: -اینا برای تشخیص ماست . خواهش می کنم همکاری کنین . ادرس رو همکارم می ده بهتون . برین اونجا و ازمایش بدین . یه ازمایش خون ساده ست . مرد سرش را تکان داد و سرگرد، از راه باریکی که بین میز و مبل ها بود به سمت در خروجی رفت : -روزتون خوش . علی به چهار چوب در تکیه داده بود، کمی از در فاصله گرفت و راه را برای عبور سرگرد باز کرد: -سرگرد یکی از مقتولا پیدا شد . سرگرد با دیدن لاله که با لپ تاپ او مشغول بود، به علی گفت: -علی برو ادرس خونه و محلی که گمشده رو بگیر و بی سر و صدا یه تحقیق محلی کن . ببین اونجا چی کار می کرده . کسی یه ماشین قدیمی مدل پایین یا یه ماشین مدل بالای مشکی ندیده ؟ علی سر تکان داد و با چشمی از اتاق خارج شد. سرگرد بالای سر لاله ایستاد و به نقشه ای که لاله روی نرم افزار باز کرده بود، نگاه کرد: -لاله هنوز همون جاست ؟ -آره یه جا ثابته . -مراقب باش اگر این ثابت شدن یک ساعت دیگه طول کشید منطقه شو پیدا کن، احتمال اینکه، اون احمق گوشی منو بفروشه زیاده ! لاله سرش را تکان داد و بلند شد: -پس من می رم اتاقم از اونجا پیگیری می کنم. اینم بذارین بمونه . لاله بیرون رفت و سرگرد پاکت سیگارش را برداشت و کنار پنجره ایستاد. ساعت حول و حوش پنج عصر بود. تقریبا با این شواهد مطمئن بود که مقتول شب دوم همین مهرداد است اما چرا باید قاتل، پسر بیست و چهار ساله و متاهلی را این جور به قتل برساند؟ دلیل این قتل ها دومین پک سیگارش را بیرون داد که مازیار ِ مهمترین سرنخ برای شناسایی قاتل بود. دود سراسیمه وارد اتاقش شد! -دوباره نامه برای دکتر اومده . سرگرد سیگار را از همان جا به حیاط پرتاب کرد و اسلحه اش را از روی میز برداشت: -بریم ... در کمتر از چند دقیقه ، همراه مازیار سوار یکی از سدان های پایگاه شد و پشت سر سدان دیگری از پایگاه خارح شدند. -مازیار کجا نامه اومده ؟ -خونه س قربان! دانیال اونجا بوده ... -خب چی بود؟ -دانیال گفت که یه پیک موتوری بوده! نگهش داشته .. با بودن دانیال، خیالش کمی راحت شد. کار خوبی کرده بود که خواسته بود آنجا بماند. وارد حیاط خانه که شدند، دانیال همراه دکتر و مرد مسنی منتظرشان بودند. دانیال دست پسر جوانی را که کنار دیوار نشانده بود، گرفت و به سمت سرگرد هلش داد: -راه بیافت سالش نبود و خیلی ترسیده بود . دانیال دوباره هلش داد و دقیقا افتاد 20 پسرک بیشتر از جلوی پای سرگرد . سرگرد خم شد و از یقه اش گرفت و بلندش کرد : -بابت اشنایی می گم، من سرگرد بهنام هستم . فرمانده ی این غول بیابونی که این جور تو رو ترسونده! جواب سوالای منو می دی . د رست و کلمه به کلمه ! پسرک فقط سرش را محکم تکان داد . سرگرد یقه اش را رها کرد و دوباره پسر روی زمین افتاد: -پاشو مازیار کمک کرد و پسر با ترس جلویش ایستاد: -خب از اول . نامه رو کی بهت داد؟ پسر جوان با لکنت شروع به صحبت کرد: -من ... من داشتم یه بسته می بردم .. اوناهاش ( با دستش اشاره به کارتن کوچکی که پشت موتورش بود کرد ) .. سر کوچه .. سرکوچه .. یه مردی بهم گفت اگه .. اگه این نامه رو بیارم به این تومنی داد50آدرس ... اون بهم دو تا تراول . همان لحظه دانیال پول ها را که داخل کیسه مخصوص مدارک جرم انداخته بود، جلویش گرفت! 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان -خب توی احمق هم قبول کردی ؟ شک نکردی برای چی یکی باید برای کاری که با پنج هزارتومن حلش می کنه به توی جونور این همه پول بده !؟ اشک های مرد جوان بی توجه به موقعیتش شروع به باریدن کردند. دانیال عصبانی یک قدم به سمتش رفت که با رسیدن دست سرگرد به سینه اش، متوقف شد! -دانیال برو اونا رو بده بچه ها انگشت نگاری کنن . از این احمق ِ طماع هم اثر انگشت بگیر . تا اطلاع ثانوی هم پیش خودمون مهمونه ! پسرک با شنید این حرف زمین افتاد و شلوار سرگرد را چنگ زد : -تو رو خدا سرگرد جان بچه هات . من خرج مادرم رو باید بدم . غلط کردم . سرگرد تو رو خدا بچه ام به خدا . سرگرد .. دانیال مثل یک بچه گربه بلندش کرد و کشان کشان به طرف ماشین پایگاه برد . سرگرد برگشت و دکتر هم چند قدم فاصله شان را پر کرد. -خسته نباشین سرگرد بهنام .. -مرسی . چشمان سرگرد روی چند جفت چشمی که از پشت پنجره ی پذیرایی خیره اش بودند، مانده بود. دکتر با نگرانی مسیر نگاهش را گرفت و گفت: -سرگرد نامه رو همکارتون خوند . من اصلا ندیدم . اخم های سرگرد روی پیشانی اش عمیق تر شد. با سر به مازیار اشاره کرد و چند لحظه ی بعد ، مازیار نامه را به دست سرگرد داد. سرگرد همان طور که با احتیاط برگه را باز می کرد، گفت: -برگه رو برای اینکه ، اثر انگشتا از بین نره به شما ندادن. و شروع به خواندن کرد. طوری که صدای زمزمه اش به گوش دکتر هم برسد! -من می دونم به پلیس گفتی . بد کردی . اما فرصت هست . پول می خوام . کامل . امشب بهت خبر می دم . به اون پلیسا چیزی نگو و گرنه زن عزیزت رو نمی بینی! دکتر با نگرانی به برگه و او نگاه می کرد. سرگرد نامه را به مازیار داد: -نگران نباشین . چهره ی اون مرد شناسایی شده . پیداش می کنم . شما چیز مطنونی ندیدید ؟ اتفاقی نیفتاده ؟ دکتر سرش را با نا امیدی تکان داد : -نه.. بچه هام خیلی نگران بودن و مجبور شدم برگردم خونه . این همکار شما هم ، خوبه اینجا بود . وگرنه من نمی دونستم، باید چی کار کنم . -نگران نباشید، دوباره می فرستم کسی پیش شما باشه .. مرد مسنی که در بدو ورودش دیده بود، کنار دکتر ایستاد . دکتر کمی کمی کنار رفت و با احترام به مرد اشاره کرد: -ببخشید معرفی نکردم، ایشون پدر همسرم هستن . سرگرد دستش را به سمتش دراز کرد: -خوشبختم اقا . چهره ی مرد، برایش اشنا بود . حسی که باعث شد مردمک هایش تنگ تر شود . لیخندی روی صورت چروک مرد نشست: -شما منو می شناسی ! -معذرت می خوام .. اما یادم نمی یاد . در صورتی که چهره ی شما برام اشناست . مرد لبخندش عمیق تر شد و دست سرگرد را محکم تر فشار داد: -چون شما مدت کمی شاگرد من بودی ! همین جمله برای پر شدن ذهن سرگرد، از خاطرات گذشته، کافی بود! -شما مدیر مدرسه ی دبیرستان من بودید . من فقط دو ماه اونجا بودم ! به خاطر پدرم ! -بله ... خیلی حافظه ی خوبی دارین. دکتر رهنما دستش را پشت پدر همسرش گذاشت و رو به سرگرد گفت: -پدر از وقتی فهمیدند شما مسئول پرونده هستین ؛ شما رو شناختند . سرگرد لبخند کمرنگی زد: -البته فکر نکنم بیشتر از دو سه بار من ایشون رو دیده باشم . دوم دبیرستان . بیشتر از دو ماه هم طول نکشید . پدرم قرار بود قاضی کشیک باشن اما ماموریتشون لغو شد. -حالشون خوبه ؟ مشکل جدی که نبود ؟ -نه نبود . اما باعث شد دیگه انتقالی قبول نکنن ! برای هر دو نفراین دیدار بعد از این همه سال ، جالب و با ارزش بود. مرد خندید . سرگرد هم همین طور . دیدن یک آدم بعد از این همه سال ؛ خیلی بایش جالب بود آقای صالحی، کمی سرش را نزدیک تر برد و با نگرانی و امید، به چشمان سرگرد زل زد: -دختر منو پیدا کن، خواهش می کنم . اون بچه داره ... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_155 -خب توی احمق هم قبول کردی ؟ شک نکردی برای چی یک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان -من تلاشم رو می کن . اقای رهنما خیلی خوب همکاری کردن . دکتر گفت : -من این پول رو با کمک خانواده ی همسرم فراهم کردم . آخرش اینه خونه رو هم می فروشم . می دونم گفتین با پول نمی خواین این کارو کنین اما ... من گفتم شاید بشه اعتماد کنن و وقتی خواستن همسرم رو آزاد کنن، شما دستگیرشون کنین یکی از ابروهای سرگرد با تعجب بالا رفت: -فیلم پلیسی زیاد نگاه می کنید نه ؟ دکتر با شرمندگی لبخندی زد: -نه ... -خوبه . پول رو نقد کنید . تا شب منتظر می مونیم . همکار من اینجاست . اگر قراری گذاشتین . ما به طور نامحسوس اینجا هستیم . اون حتما بهتون این بار زنگ می زنه ! دکتر معجب پرسید: -زنگ می زنه ؟ -معلوم شد فیلم پلیسی زیاد نگاه نمی کنید !! بله زنگ می زنه . چون مطمئن باید باشه، شما پول رو فراهم کردین !! سرگرد به سمت در خانه راه افتاد: -من در اسرع وقت اینجام . نگران نباشید . هر اتفاقی بیفته نیروهای من اینجا در نزدیکی شما مستقر شدن . اعتماد کنید بهشون ! دکتر همان طور که پشت سرش قدم بر میداشت، چشم گفت. سرگرد به ماشین رسید، مازیار در ماشین را برایش باز کرد و خودش پشت فرمان نشست. سرگرد قبل از اینکه روی صندلی بنشیند، به سمت دکتر و آقای صالحی برگشت: -هر اتفاقی افتاد با همکارم تماس بگیرین . با گوشی من تماس نگیرین . دم دست نیست ! -بله چشم . سرگرد رو به مدیر سابقش ادامه داد: -خیلی خوشحالم کردین . توی این بلبشوی امروز، این دیدار برای من عالی بود !آقای صالحی! -به پدرت سلام برسون . -حتما .. بعد از نشستن او، مازیار به سرعت ماشین را به حرکت در آورد. چیزی که امروز نیاز مبرم به آن داشتند زمان بود! چیزی که گویا به سرعت هم در حال سپری شدن بود! * * دوشنبه/ هشتم خرداد/ ساعت هشت شب / پایگاه ویژه سرگرد به محض رسیدن به پایگاه، اتاق لاله رفت. با دیدن لاله که مشغول کار با لپ تاپش بود، سرش را کمی داخل اتاق کرد: -لاله چی شد ؟ لاله ایستاد و با نگاهی به صفحه ی لپ تاپ گفت : -کمی حرکت کرده . شاید در محدوده ی ده تا پونزده متری خودش . -خوبه پس هنوز گوشی رو داره ! مراقب باش فقط . لاله سرش را تکان داد و دوباره که راه افتاد، مازیار کنارش رسیده بود : -مازیار مراقب باش تو هم . اون امشب زنگ می زنه بهش . به دانیال بگو، شش دانگ حواسش اونجا باشه . باید بگیرمش .من امشب اینجا می مونم . تو هم با خانواده ات صحبت کن و بمون .. -چشم فرمانده آلما که تمام مدت، پشت سرشان بود، آهسته گفت: -فرمانده .. منم بمونم ؟ سرگرد یک لحظه مکث کرد و وقتی دوباره راه افتاد، دستش را در هوا تکان داد: -خونه ی خاله س دیگه ! تو هم بمون !! الما با لبخندی که با جمله ی سرگرد روی لبش نشسته بود، به اتاقش رفت. سرگرد از جلوی اتاق نیما رد می شد که با دیدن صحنه ای، چند لحظه ایستاد. نیما روی صندلی، پشت به در، نشسته بود و با موبایلش صحبت می کرد! -نه عزیز من ... فردا پنجشنبه س ... امشب خسته ام . .. خواهش می کنم .. کمی سکوت کرد و انگار متوجه شده بود کسی پشت سرش ایستاده است، یک دفعه برگشت و با دیدن سرگرد، وحشت زده، ایستاد و گوشی را از کنار گوشش پایین برد: -فرمانده ! 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃