eitaa logo
ریحــانہ شــ🌙ــو
1هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
87 فایل
یا رزاق؛ پارت جدید هر روز 😍 🆔 @Niai73 قسمت اول #درآسمانم_برایت_جایی_نیست...👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950" rel="nofollow" target="_blank">https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 قسمت اول #بازگشت_گیسو 👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/897 قسمت اول #ریحانه_شو👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5
مشاهده در ایتا
دانلود
『♥️』 چقدر گفتیم نه بابا فلانی اینجوری نیست و چقدر فلانی اینجوری بود ... ﹝جُملِڪس
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_153 سرگرد زودتر از نیما بلند شد و جلوتر از همه خارج ش
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان سرگرد خونسرد از روی میز پایین آمد: -اینا برای تشخیص ماست . خواهش می کنم همکاری کنین . ادرس رو همکارم می ده بهتون . برین اونجا و ازمایش بدین . یه ازمایش خون ساده ست . مرد سرش را تکان داد و سرگرد، از راه باریکی که بین میز و مبل ها بود به سمت در خروجی رفت : -روزتون خوش . علی به چهار چوب در تکیه داده بود، کمی از در فاصله گرفت و راه را برای عبور سرگرد باز کرد: -سرگرد یکی از مقتولا پیدا شد . سرگرد با دیدن لاله که با لپ تاپ او مشغول بود، به علی گفت: -علی برو ادرس خونه و محلی که گمشده رو بگیر و بی سر و صدا یه تحقیق محلی کن . ببین اونجا چی کار می کرده . کسی یه ماشین قدیمی مدل پایین یا یه ماشین مدل بالای مشکی ندیده ؟ علی سر تکان داد و با چشمی از اتاق خارج شد. سرگرد بالای سر لاله ایستاد و به نقشه ای که لاله روی نرم افزار باز کرده بود، نگاه کرد: -لاله هنوز همون جاست ؟ -آره یه جا ثابته . -مراقب باش اگر این ثابت شدن یک ساعت دیگه طول کشید منطقه شو پیدا کن، احتمال اینکه، اون احمق گوشی منو بفروشه زیاده ! لاله سرش را تکان داد و بلند شد: -پس من می رم اتاقم از اونجا پیگیری می کنم. اینم بذارین بمونه . لاله بیرون رفت و سرگرد پاکت سیگارش را برداشت و کنار پنجره ایستاد. ساعت حول و حوش پنج عصر بود. تقریبا با این شواهد مطمئن بود که مقتول شب دوم همین مهرداد است اما چرا باید قاتل، پسر بیست و چهار ساله و متاهلی را این جور به قتل برساند؟ دلیل این قتل ها دومین پک سیگارش را بیرون داد که مازیار ِ مهمترین سرنخ برای شناسایی قاتل بود. دود سراسیمه وارد اتاقش شد! -دوباره نامه برای دکتر اومده . سرگرد سیگار را از همان جا به حیاط پرتاب کرد و اسلحه اش را از روی میز برداشت: -بریم ... در کمتر از چند دقیقه ، همراه مازیار سوار یکی از سدان های پایگاه شد و پشت سر سدان دیگری از پایگاه خارح شدند. -مازیار کجا نامه اومده ؟ -خونه س قربان! دانیال اونجا بوده ... -خب چی بود؟ -دانیال گفت که یه پیک موتوری بوده! نگهش داشته .. با بودن دانیال، خیالش کمی راحت شد. کار خوبی کرده بود که خواسته بود آنجا بماند. وارد حیاط خانه که شدند، دانیال همراه دکتر و مرد مسنی منتظرشان بودند. دانیال دست پسر جوانی را که کنار دیوار نشانده بود، گرفت و به سمت سرگرد هلش داد: -راه بیافت سالش نبود و خیلی ترسیده بود . دانیال دوباره هلش داد و دقیقا افتاد 20 پسرک بیشتر از جلوی پای سرگرد . سرگرد خم شد و از یقه اش گرفت و بلندش کرد : -بابت اشنایی می گم، من سرگرد بهنام هستم . فرمانده ی این غول بیابونی که این جور تو رو ترسونده! جواب سوالای منو می دی . د رست و کلمه به کلمه ! پسرک فقط سرش را محکم تکان داد . سرگرد یقه اش را رها کرد و دوباره پسر روی زمین افتاد: -پاشو مازیار کمک کرد و پسر با ترس جلویش ایستاد: -خب از اول . نامه رو کی بهت داد؟ پسر جوان با لکنت شروع به صحبت کرد: -من ... من داشتم یه بسته می بردم .. اوناهاش ( با دستش اشاره به کارتن کوچکی که پشت موتورش بود کرد ) .. سر کوچه .. سرکوچه .. یه مردی بهم گفت اگه .. اگه این نامه رو بیارم به این تومنی داد50آدرس ... اون بهم دو تا تراول . همان لحظه دانیال پول ها را که داخل کیسه مخصوص مدارک جرم انداخته بود، جلویش گرفت! 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان -خب توی احمق هم قبول کردی ؟ شک نکردی برای چی یکی باید برای کاری که با پنج هزارتومن حلش می کنه به توی جونور این همه پول بده !؟ اشک های مرد جوان بی توجه به موقعیتش شروع به باریدن کردند. دانیال عصبانی یک قدم به سمتش رفت که با رسیدن دست سرگرد به سینه اش، متوقف شد! -دانیال برو اونا رو بده بچه ها انگشت نگاری کنن . از این احمق ِ طماع هم اثر انگشت بگیر . تا اطلاع ثانوی هم پیش خودمون مهمونه ! پسرک با شنید این حرف زمین افتاد و شلوار سرگرد را چنگ زد : -تو رو خدا سرگرد جان بچه هات . من خرج مادرم رو باید بدم . غلط کردم . سرگرد تو رو خدا بچه ام به خدا . سرگرد .. دانیال مثل یک بچه گربه بلندش کرد و کشان کشان به طرف ماشین پایگاه برد . سرگرد برگشت و دکتر هم چند قدم فاصله شان را پر کرد. -خسته نباشین سرگرد بهنام .. -مرسی . چشمان سرگرد روی چند جفت چشمی که از پشت پنجره ی پذیرایی خیره اش بودند، مانده بود. دکتر با نگرانی مسیر نگاهش را گرفت و گفت: -سرگرد نامه رو همکارتون خوند . من اصلا ندیدم . اخم های سرگرد روی پیشانی اش عمیق تر شد. با سر به مازیار اشاره کرد و چند لحظه ی بعد ، مازیار نامه را به دست سرگرد داد. سرگرد همان طور که با احتیاط برگه را باز می کرد، گفت: -برگه رو برای اینکه ، اثر انگشتا از بین نره به شما ندادن. و شروع به خواندن کرد. طوری که صدای زمزمه اش به گوش دکتر هم برسد! -من می دونم به پلیس گفتی . بد کردی . اما فرصت هست . پول می خوام . کامل . امشب بهت خبر می دم . به اون پلیسا چیزی نگو و گرنه زن عزیزت رو نمی بینی! دکتر با نگرانی به برگه و او نگاه می کرد. سرگرد نامه را به مازیار داد: -نگران نباشین . چهره ی اون مرد شناسایی شده . پیداش می کنم . شما چیز مطنونی ندیدید ؟ اتفاقی نیفتاده ؟ دکتر سرش را با نا امیدی تکان داد : -نه.. بچه هام خیلی نگران بودن و مجبور شدم برگردم خونه . این همکار شما هم ، خوبه اینجا بود . وگرنه من نمی دونستم، باید چی کار کنم . -نگران نباشید، دوباره می فرستم کسی پیش شما باشه .. مرد مسنی که در بدو ورودش دیده بود، کنار دکتر ایستاد . دکتر کمی کمی کنار رفت و با احترام به مرد اشاره کرد: -ببخشید معرفی نکردم، ایشون پدر همسرم هستن . سرگرد دستش را به سمتش دراز کرد: -خوشبختم اقا . چهره ی مرد، برایش اشنا بود . حسی که باعث شد مردمک هایش تنگ تر شود . لیخندی روی صورت چروک مرد نشست: -شما منو می شناسی ! -معذرت می خوام .. اما یادم نمی یاد . در صورتی که چهره ی شما برام اشناست . مرد لبخندش عمیق تر شد و دست سرگرد را محکم تر فشار داد: -چون شما مدت کمی شاگرد من بودی ! همین جمله برای پر شدن ذهن سرگرد، از خاطرات گذشته، کافی بود! -شما مدیر مدرسه ی دبیرستان من بودید . من فقط دو ماه اونجا بودم ! به خاطر پدرم ! -بله ... خیلی حافظه ی خوبی دارین. دکتر رهنما دستش را پشت پدر همسرش گذاشت و رو به سرگرد گفت: -پدر از وقتی فهمیدند شما مسئول پرونده هستین ؛ شما رو شناختند . سرگرد لبخند کمرنگی زد: -البته فکر نکنم بیشتر از دو سه بار من ایشون رو دیده باشم . دوم دبیرستان . بیشتر از دو ماه هم طول نکشید . پدرم قرار بود قاضی کشیک باشن اما ماموریتشون لغو شد. -حالشون خوبه ؟ مشکل جدی که نبود ؟ -نه نبود . اما باعث شد دیگه انتقالی قبول نکنن ! برای هر دو نفراین دیدار بعد از این همه سال ، جالب و با ارزش بود. مرد خندید . سرگرد هم همین طور . دیدن یک آدم بعد از این همه سال ؛ خیلی بایش جالب بود آقای صالحی، کمی سرش را نزدیک تر برد و با نگرانی و امید، به چشمان سرگرد زل زد: -دختر منو پیدا کن، خواهش می کنم . اون بچه داره ... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_155 -خب توی احمق هم قبول کردی ؟ شک نکردی برای چی یک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان -من تلاشم رو می کن . اقای رهنما خیلی خوب همکاری کردن . دکتر گفت : -من این پول رو با کمک خانواده ی همسرم فراهم کردم . آخرش اینه خونه رو هم می فروشم . می دونم گفتین با پول نمی خواین این کارو کنین اما ... من گفتم شاید بشه اعتماد کنن و وقتی خواستن همسرم رو آزاد کنن، شما دستگیرشون کنین یکی از ابروهای سرگرد با تعجب بالا رفت: -فیلم پلیسی زیاد نگاه می کنید نه ؟ دکتر با شرمندگی لبخندی زد: -نه ... -خوبه . پول رو نقد کنید . تا شب منتظر می مونیم . همکار من اینجاست . اگر قراری گذاشتین . ما به طور نامحسوس اینجا هستیم . اون حتما بهتون این بار زنگ می زنه ! دکتر معجب پرسید: -زنگ می زنه ؟ -معلوم شد فیلم پلیسی زیاد نگاه نمی کنید !! بله زنگ می زنه . چون مطمئن باید باشه، شما پول رو فراهم کردین !! سرگرد به سمت در خانه راه افتاد: -من در اسرع وقت اینجام . نگران نباشید . هر اتفاقی بیفته نیروهای من اینجا در نزدیکی شما مستقر شدن . اعتماد کنید بهشون ! دکتر همان طور که پشت سرش قدم بر میداشت، چشم گفت. سرگرد به ماشین رسید، مازیار در ماشین را برایش باز کرد و خودش پشت فرمان نشست. سرگرد قبل از اینکه روی صندلی بنشیند، به سمت دکتر و آقای صالحی برگشت: -هر اتفاقی افتاد با همکارم تماس بگیرین . با گوشی من تماس نگیرین . دم دست نیست ! -بله چشم . سرگرد رو به مدیر سابقش ادامه داد: -خیلی خوشحالم کردین . توی این بلبشوی امروز، این دیدار برای من عالی بود !آقای صالحی! -به پدرت سلام برسون . -حتما .. بعد از نشستن او، مازیار به سرعت ماشین را به حرکت در آورد. چیزی که امروز نیاز مبرم به آن داشتند زمان بود! چیزی که گویا به سرعت هم در حال سپری شدن بود! * * دوشنبه/ هشتم خرداد/ ساعت هشت شب / پایگاه ویژه سرگرد به محض رسیدن به پایگاه، اتاق لاله رفت. با دیدن لاله که مشغول کار با لپ تاپش بود، سرش را کمی داخل اتاق کرد: -لاله چی شد ؟ لاله ایستاد و با نگاهی به صفحه ی لپ تاپ گفت : -کمی حرکت کرده . شاید در محدوده ی ده تا پونزده متری خودش . -خوبه پس هنوز گوشی رو داره ! مراقب باش فقط . لاله سرش را تکان داد و دوباره که راه افتاد، مازیار کنارش رسیده بود : -مازیار مراقب باش تو هم . اون امشب زنگ می زنه بهش . به دانیال بگو، شش دانگ حواسش اونجا باشه . باید بگیرمش .من امشب اینجا می مونم . تو هم با خانواده ات صحبت کن و بمون .. -چشم فرمانده آلما که تمام مدت، پشت سرشان بود، آهسته گفت: -فرمانده .. منم بمونم ؟ سرگرد یک لحظه مکث کرد و وقتی دوباره راه افتاد، دستش را در هوا تکان داد: -خونه ی خاله س دیگه ! تو هم بمون !! الما با لبخندی که با جمله ی سرگرد روی لبش نشسته بود، به اتاقش رفت. سرگرد از جلوی اتاق نیما رد می شد که با دیدن صحنه ای، چند لحظه ایستاد. نیما روی صندلی، پشت به در، نشسته بود و با موبایلش صحبت می کرد! -نه عزیز من ... فردا پنجشنبه س ... امشب خسته ام . .. خواهش می کنم .. کمی سکوت کرد و انگار متوجه شده بود کسی پشت سرش ایستاده است، یک دفعه برگشت و با دیدن سرگرد، وحشت زده، ایستاد و گوشی را از کنار گوشش پایین برد: -فرمانده ! 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_156 -من تلاشم رو می کن . اقای رهنما خیلی خوب همکاری
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان -تمومش کن، بیا اتاق من ! و رفتن سرگرد، نیما با تاسف سری تکان داد و گوشی را بالا اورد: -ببین بهت می گم زنگ نزن . دردسر شد الان ظ .. باشه شب . خداحاف ً ... نه بعدا . گوشی را داخل کشو میزش انداخت و وارد اتاق سرگرد شد. سرگرد کنار پنجره اش ایستاده بود و برگه ای که در دست داشت را می خواند. نیما کنار میز ایستاد و با سری افتاده، گفت: -فرمانده .. من معذرت می خوام . یعنی ... -اینجا نباید شخصی صحبت کنی . علتش رو هم می دونی ! -متاسفم دیگه تکرار نمی شه . سرگرد برگشت و برگه را روی میز انداخت. اگر خودش هم می خواست، ناخود آگاه در مقابل نیما، آرام تر از همیشه رفتار می کرد! پلک بست و جدی اما برادرانه گفت: -من نمی فهمم شما دو نفر چتونه ! چرا این قدر دست دست می کنید ؟ اگه دوستش داری و داره ، چرا تمومش نمی کنین ؟ نیما خجالت زده سرش را پایین تر گرفت: -شرایط سرگرد . مگه خودتون نگفتین بهم، شرایط رو در نظر بگیرم ؟ -این همه مدت شرایط همونه ؟ دادگاه مادرش که تکلیفش مشخص شد . کیارش شریفات هم همین طور .. -خیلی براش سخت بود . تازه احساس می کنم، قبول کرده . سر نیما کمی بالا آمده بود و سرگرد می توانست، چشمان نیما را به خوبی ببیند -باورم نمی شه ... فکر می کردم، بعد از یه مدت، تب این عشق می خوابه و می فهمی که نباید ... نیما لبخند زد .. سرگرد با نفس عمیقی که کشید، شانه ای بالا انداخت: -نمی دونم ! یعنی می دونم دوستش داری و داره . اما نمی فهمم چه طوری ! هنوز هم نفهمیدم چه طور بعد از دو بار دیدن ؛ عاشقش شدی ! لبخند نیما، به خنده ختم شد. با اینکه سرگرد کاملا در جریان ماجرای او و یاسمین قرار داشت اما هر بار که حرفش پیش می آمد، مثل روزهای اول، گونه هایش تب می کرد! سرگرد پاکت سیگارش را برداشت و به لب پنجره تکیه داد، مشغول باز کردن سلفون دور پاکت، گفت: -بخند ... نخندی چی کار کنی ! اما به نظرم دیگه وقتشه جدی باشی . -من جدی ام . اون نیست . هر بار می گم با خانواده ام حرف بزنم . عصبانی می شه می گه هولم ! از طرفی مامانم کلافه م کرده ، همه ش می پرسه چی شد ! سرگرد سرش را با تاسف تکان داد و فندک را زیر سیگارش گرفت. دود که از دهانش بیرون آمد، گفت : -اوه ... پسر تو دیگه کی هستی ! زودتر جمعش کنه بره دیگه ! -چی کار کنم آخه ؟شما بودی چی کار می کردی ؟ سرگرد با آرامش پک عمیقی از سیگارش گرفت: -من ؟.... اگه من بودم الان باید منتظر می شدم بچه ام دنیا می یومد ! نیما اول با تعجب فقط نگاه کرد، بعد شروع به خندیدن کرد. سرگرد با لبخند، شانه ای بالا انداخت و ادامه داد: -تو زیادی داری صبر می کنی ! یا می خواد یا نه . تکلیفتون رو مشخص کنید -بیچاره اون دختری که شما دوستش داشته باشی ! نگاه پر از اخم سرگرد، لبخندش را کمی جمع کرد: -برو پی کارت لازم نیست تو برای کسی دل بسوزونی ! -بد فکری هم نیست ها! سن و سال... -می ری بیرون یا از همین پنجره بندازمت پایین؟ نیما با ترس چند قدم عقب رفت، کنار چهار چوب در که رسید، با خنده ای موذیانه اش، گفت: -اگه دنبال کیس مناسب می گردین ، به مادر من بسپرین! تا سر ماه می تونید، به بچه دار شدنم فکر کنید! ابروهای بالا رفته و نگاه خشمگین س رگرد، برای بیرون رفتنش کافی بود! هنوز به اتاقش نرسیده بود که نامش را از زبان سرگرد شنید. وقتی برگشت، آهسته دستهایش را بالا برد: -ببخشید من .. سرگرد که پشت میزش نشسته بود، بی آنکه نگاهش کند، گفت: -نیما یادم رفت من امشب اینجا می مونم . نمی خوام علی بمونه، تو که مشکلی نداری؟ یاد قولش به یاسمین افتاد، اما نمی توانست نه بگوید! -بله چرا نمی تونم . 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_157 -تمومش کن، بیا اتاق من ! و رفتن سرگرد، نیما با
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان -اگه کاری داری ... -نه چه کاری . می خوام برم خونه . احتمال می دین پیرمرده زنگ بزنه ؟ سرگرد سرش را تکان داد و لپ تاپش را جلویش کشید: -نمی دونم خودمم، امیدوارم فقط ! نیما چیزی نگفت و به اتاقش برگشت. به یاسمین قول داده بود، شب با هم حرف می زدند . کمی ناراحتی داشت و نیما هم حق را به او می داد. نیما باز هم پشت سر هم درگیر پرونده هایی شده بود و وقتی برای یاسمین عملا نداشت. پشت میزش که نشست،شروع به نوشتن اس ام اسی ب رایش کرد. گرچه مطمئن بود، قانع کردن یاسمین به این سادگی ها نیست! * نزدیک هشت شب بود و کم کم جز افرادی که قرار بود در آن شیفت ویژه بمانند و انتخاب شده بودند، باقی افراد پایگاه را ترک کردند. هر دو پرونده ی سرگرد در مسیری قرار داشت که هر آن نیاز به عملیات ویژه حس می شد. علی که به پایگاه برگشت، یک راست به سمت اتاق سرگرد رفت. نیما و مازیار که کنار در اتاق نیما مشغول صحبت بودند، تا اتاق سرگرد همراهی اش کردند. سرگرد روی صندلی اش نشسته بود و به جز نور آباژور کوچک دیواری و صفحه ی لپ تاپی که روی میز روشن بود، همه جا غرق در تاریکی بود. علی ضربه ای به در زد و داخل اتاق شد، سرگرد چشم از لپ تاپ گرفت و با دیدن علی ، لبخند زد: -بیا تو علی . چه خبر ؟؟ علی با سلامی بلندی، کنار میز ایستاد. نیما و مازیار هم داخل اتاق شدند. -خب من رفتم و دوستاش رو دیدم . و به نظرم اصلا آدمهای جالبی نبودن ! -از چه نظری ؟ -والا همه نظر ! من خودم رو اولش معرفی نکردم . برادرش همراهم بود . اون نشونشون داد و گفت بهم که زیاد نرمال نیستن .. گفت برادرش هم مثل اینا بود یه علاف ! از اونایی که صبح تا شب توی کوچه ها می گردن و دنبال دعوا و خرابکاری هستن . به دخترای مردم گیر می دن و این چیزا . سرگرد به پشتی صندلی تکیه داد: -یعنی این پسره هم مثل اونا بوده !؟ -اره تقریبا . برادرش که می گفت از دستش خسته شده بودن . واسه همین براش زن گرفتن . بعد هم چون خانواده ی زنش تهران بودن . فرستادنش تهران که دور بشه. که البته می گفت خیلی خوب شده بود . اما هر وقت اونجا می رفته سراغ دوستاش هم می رفته ! نیما کنار صندلی سرگرد به دیوار تکیه داد: -من فکر نمی کنم کار دوستاش باشه . ما سه نفر دیگه رو هم داریم ! سرگرد دستش را محکم روی صورتش کشید: -جالبه . باید بگردیم دشمناش رو پیدا کنیم . نیما سرش را برای تایید خواسته ی سرگرد تکان داد: -بله ، این بهترین راه حله . صدای لاله ، سر هر چهار نفر را به سمت در برگرداند: -سرگرد فکر کنم هویت یکی دیگه از مقتول ها رو پیدا کردم ! سرگرد کمی سرش را خم کرد و از کنار نیما ، به لاله نگاه کرد: -واقعا لاله ؟ بیا اینجا ببینم ... نیما این چراغ رو روشن کن . لاله کنار سرگرد ایستاد و لپ تاپش را روبرویش گذاشت: -روی اون ساعتی که اوردین من یه اثر انگشت پیدا کردم . وقتی تطبیقش دادم . این عکس اومد بالا ! سرگرد و نیما سرش را نزدیک بردند و با دقت به مردی که به عنوان مجرمی سابقه دار، اثر انگشتش مشخص شده بود، نگاه کردند. نیما بلند مشخصات مرد را خواند : -سی و چهار ساله، مجرد، دو سال محاکمه شده و دو ماه پیش هم محکومیتش تموم شه ... سرگرد انگشتش را روی صفحه ی لپ تاپ کشید: -جرمش ... آزار جنسیه لاله سرش را برای تایید جمله ی سرگرد تکان داد: -بله و دقیقا هشت روزه گم شده ! -گم شده ؟؟ -آره گم شده . خانواده اش اطلاع دادن که صبح بیرون رفته و دیگه نیومده . پرونده داره توی آگاهی ! تا الانم خبری ازش نشده ! 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_158 -اگه کاری داری ... -نه چه کاری . می خوام برم خ
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان سرگرد به عکس نگاه کرد . مرد جوان ته ریش کمی داشت . پوستش تقریبا سبزه بود با موهای کم پشت مشکی رنگ . -لاله وقتمون کمه ! خیلی کم . باید این قضیه رو روشن کنیم . می تونی امشب بیشتر بمونی ؟؟ لاله محکم سرش را پایین برد: -بله البته . مشکلی نیست. -خوب تو با نیما برو ... نیما شانه ای بالا انداخت: -فرمانده اگر اون پیرمرد زنگ بزنه ؟ علی خودش را جلوتر کشید و دستش را دور شانه ی نیما انداخت: -من هستم سرگرد: -نه علی، برو خونه تو ! -عه چرا ؟؟ -دستوره! زود باش! علی دستش را از روی شانه ی نیما کشید و تا خواست چیزی بگوید، آلما سریع تر گفت: -می شه من باهاش برم ؟ هیچ کدام متوجه نشده بودند، از کی او و دانیال آنجا ایستاده اند! سرگرد نگاهی به سر تا پایش کرد: -تو می تونی ؟ لبخند همیشگی آلما روی صورتش نشست و با اطمینان گفت: -البته که می تونم . یه تحقیق ساده ست . سرگرد نفسش را بیرون داد و رو به لاله کرد: -لاله با آلما برو . ساعت رو ببر، ببین خانواده اش شناسایی می کنن . در مورد روزی که گم شده پرس و جو و تحقیق محلی کنید . ببین با کسی مشکل نداره . توی پرونده های اگاهی هم بگرد ببین مشکلی نداشته دیگه . آهان یه چیز دیگه . زندان . اون زندان بوده ... ( کمی فکر کرد و بعد ادامه داد) خب اون با من . اسم و مشخصاتش رو برام بنویس بعد برو . سرگرد همان طور که حرف می زد، برگه ای جلوی لاله گذاشت و لاله بعد از نوشتن مشخصات مرد، همراه آلما، پایگاه را ترک کردند. علی همان طور که دستش روی چانه اش بود و به مسیر رفتن همکارانش نگاه می کرد، گفت: -این مال کدوم مورده ؟ نیما جواب داد: -واسه دیشب یا پریشب . اون پیرمرده داده بود . سرگرد به صندلی اش تکیه داد و همان طور که با دقت عکس مرد مجرم را نگاه می کرد، گفت: -زنجیرم بود ! نیما: -شاید اونم واسه اون بوده . بعد از جمله ی نیما، هیچ کس حرفی نزند،سرنخ های خوبی پیدا کرده بودند، گرچه کافی نبود! سرگرد چشم از لپ تاپ گرفت و به علی نگاه کرد: -علی مگه نگفتم برو ؟ اخم های علی به آنی روی صورتش نشستند. نچی کرد و با شانه های افتاده گفت: -بذارین بمونم فرمانده . امشب اگه ... -گفتم بهت برو . دستور رو یه بار می گم . علی بی حوصله خداحافظی زیر لب کرد و همان طور که جلیقه اش را در می آورد، از اتاق بیرون رفت. با رفتن نیما دنبال علی، فقط سرگرد و مازیار داخل اتاق ماندند. -مازیار ... از دکتر خبری نیست ؟ دانیال حواسش هست ؟ مازیار دقیقا روبروی سرگرد نشسته بود، سرش را آهسته تکان داد : -بله فرمانده ... جواب کوتاه و چهره ی درهم و متفکرش، اخم های سرگرد را بیشتر در هم کشید: -چیه مازیار ؟ تو چته ؟ تو هم با زنت دعوا کردی ؟ چرا همه تون یهو ... مازیار سرش را سریع تکان داد و نگذاشت سرگرد ادامه ی حدسیاتش را بگوید! -نه .. نه ... داشتم به این قتلا فکر می کردم ! یک تای ابروی سرگرد بالا رفت و خودش را کمی با صندلی جلوتر کشید: -خب ؟ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃