eitaa logo
ریحــانہ شــ🌙ــو
1هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
87 فایل
یا رزاق؛ پارت جدید هر روز 😍 🆔 @Niai73 قسمت اول #درآسمانم_برایت_جایی_نیست...👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950" rel="nofollow" target="_blank">https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 قسمت اول #بازگشت_گیسو 👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/897 قسمت اول #ریحانه_شو👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5
مشاهده در ایتا
دانلود
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_165 همه جا دوباره در سکوت مطلق فرو رفته بود. ساعت نز
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان -مازیار برو لاین سبقت اما سرعت نگیر .. مازیار خواسته ی سرگرد را انجام داد و آهسته به سمت چپ لاین رفت همان لحظه لاله فریاد زد : -اوناهاش با دست لاین برگشت را نشان می داد، سرگرد سریع گفت: -دور بزن مازیار . -اینجا فرمانده ؟ -برو از خط اضطرار برعکس برو . چراغاتو روشن کن .. مازیار همان جا با مهارت ماشین را دور زد و بی خیال ماشینی که بوق کشان از کنارشان گذشت، ماشین را برعکس جهت لاین، حرکت داد. ماشین مشکی رنگ از لاین سبقت با سرعت در حال حرکت بود. سرگرد هندزفری را دوباره روشن کرد: -نیما زود برید اون لاین .. پیداش کردیم .. خیلی طول نکشید که ماشین های پایگاه از کنارشان گذشتند تا به خروجی برسند. سرگرد به سمت ماشین مشکی رنگ برگشت . نور تیر های چراغ برق وسط اتوبان، داخل ماشین را کمی روشن کرده بود. یک تویوتا کمری مشکی رنگ .. مردی که پشت فرمان بود، کلاهی شبیه ، کلاه گلف به سر داشت . روی صندلی عقب، مرد دیگری را هم می دید اما تشخیص چهره اش در تاریکی اصلا ساده نبود. ماشین ها دقیقا موازی هم اما با فاصله حرکت می کردند، صدای نیما از هندزفری به گوشش رسید: -قربان کیلومتر چند هستین؟ به جای او ، لاله گفت: -شش! با این سرعت پنج دقیقه هم نمی شه که اتوبان رو تموم می کنیم ! سرگرد گفت: -این طرفا خروجی نبود؟ -همون انتهای اتوبان! سرگرد با مشت روی داشبورد ماشین کوبید: -لعنتی ! مازیار که تمام حواسش به جلو و ماشین هایی بود که از روبرو می آمدند، گفت: نمی شه به لاستیک ماشین شلیک کنید ؟! -نه مازیار .. ریسکش بالاست .. اتوبان شلوغ شده ... باید هماهنگ می کردیم می بستن .. بریم جلو .. گیرش می ندازیم . همان لحظه ماشین به سمت راست لاین کشیده شد و سرگرد متوجه خروجی جلو شد: -لغنتی می خواد وارد خروجی بشه . مازیار با سرعت برو باید یه جا پیدا کنیم بریم اون ور ، نیما کجایی ؟ -کیلومتر پنج قربان! -زودباش اون توی اولین خروجی پیچید . به سمت یه شهرک می رفت . لاله با دست جی پی اس ماشین را نشان داد: -خروجی سروان .. مسیر آبی رو دنبال کن .. فاصله ی کم خروجی و سرعت بالای ماشین، باعث شد در و گلگیر ماشین کاملا به جدول های حاشیه خیابان برخورد کند . گرچه مازیار دوباره کنترل ماشین را به دست گرفت و با همان سرعت ادامه داد. -نیما دیدیش ؟؟ -نه سرگرد . سرگرد بار دیگر مشت بسته اش را روی داشبورد کوبید: 11 888 د65 -لاله این پلاک رو سرچ کن لاله سریع مشغول شد و صدای نیما به گوشش رسید: -قربان ما دو گروه شدیم ، خیابونا رو می گردیم .. چشمانش را بست و لعنتی دیگری نثار خودش کرد. نیما هم گمش کرده بود. نفس عمیقی که کشید، لاله آهسته گفت: -محسن سربندی! سرگرد به عقب برگشت: -پیداش کردی ؟ -بله . ادرسی که ثبت شده توی لواسونه . 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_166 -مازیار برو لاین سبقت اما سرعت نگیر .. مازیار
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان سرگرد متفکرانه به مازیار نگاه کرد: -از کدوم مسیر اون سمت می ره؟ لواسان دقیقا روبروی اینجاست! مازیار گفت : -بهتر نیست بریم به آدرسش ؟ -اون برنمی گرده اونجا از آینه با دیدن یکی از ون های پایگاه، به مازیار اشاره کرد بایستد. مازیار کنار خیابان ایستاد و از ون که پشت سرشان ایستاد اول دانیال و بعد هم آلما پیاده شد. سرگرد کنار در ماشین ایستاد و به خیابان خلوت نگاهی انداخت ، بعد از یک شب زنده داری و تعقیب و گریز، هیچی نصیبشان نشده بود! به جز یک اسم ! یکی دیگر از سدان های پایگاه در حالی که نیما راننده اش بود، کنارش توقف کرد: -قربان ؟ سرگرد سری از روی تاسف تکان داد: -تو اسم خودتو گذاشتی راننده ؟ چه طور نتونستی خودتو برسونی ؟ نیما به جای او به فرمان ماشین نگاه کرد: -سر خروجی خیلی اذیت شدیم ... یه ما.. -خیلی خب لازم نیست توضیح بدی به من . همین منطقه رو بگردین .. من و مازیار و لاله می ریم سراغ پیرمرد اگه چیزی بود، خبر می دم بهتون .. -بله چشم . سوار ماشین شد و مازیار سریع پدال گاز را فشار داد و ماشین به سرعت دور شد. کمی بعد دقیقا سرگرد همان جایی پیاده شد که ماشین مرد قاتل، آنجا ایستاده بود. در راکه باز کرد، متوجه خون های زیر پایش شد. چشم بست و با نا امیدی به آسمانی که کم کم روشن می شد، نگاه کرد.. از روی گاردریل ها پرید و مازیار و لاله هم دنبالش راه افتادند. کمی دور از حاشیه ی اتوبان، متوجه نایلون بزرگی شدند . لازم به دیدن و حتی حدس زدن نبود! مطمئن بودند که اینها هم قسمت هایی از بدن مقتول بدبخت دیگری ست ... یک مرد جوان دیگر ! سرگرد خواست دوباره راه بیفتد که برگشت سمت لاله و مازیار ! -شما چرا دنبال من می یاین ؟؟ -قربان اون ... نگذاشت حرف مازیار تمام بشود : -اون اسیبی به من نمی رسونه ، برگردین ، برین ببنید چیزی پیدا می کنید ؟با نیما هم تماس بگیرین .. هر چی به درد خوره جمع کنید . پزشکی قانونی یادت نره مازیار ! به قدم های آرامش ، شتاب بیشتری بخشید. باید زودتر پیرمرد را پیدا می کرد و این انتظار زیاد طول نکشید! از تپه ی کوتاهی ، بالا رفت و سگ دیروزی را دید ! سگ زبانش را بیرون آورده بود و دمش را برایش تکان می داد. سرگرد به سمتش رفت و هنوز به سرگرد نرسیده بود که پیرمرد را نشسته کنار تخته سنگی دید که با لبخند نگاهش می کند! -نگرفتیش ؟؟ اون خیلی زرنگه ! سرگرد روی تخته سنگ نشست و نفس عمیقی کشید: -نه نتونستم . اما تا قبل از قتل بعدی می گیرمش ! -ب رام لباس اوردی ؟ پول ؟ سرگرد کش دور موهایش را باز کرد و به سمت پیرمرد گرفت. پیرمرد با تعجب به کش و او نگاه کرد: -این چیه ؟؟ -موهاتو ببند! کلافه ات نمی کنه ؟! نگاه پیرمرد که همان جور رویش ماند، دوباره موهایش را محکم جمع کرد و بست. -بهت می دم . قول دادم . هنوزم سر حرفم هستم . -من کاری برات نمی کنم -تو کارتو کردی ! -خب باید بهم پول بدی ! -پولایی که ظهر دادم چی کار کردی ؟! پیرمرد به گوشه ی کتش اشاره کرد : -ایناهاش جای امنه ! -می خوای باهاشون چی کار کنی ؟؟ -می خوام داشته باشم . پولدار بشم ! -پولدار بشی ؟! این جور ؟ باید خرجشون کنی !! -اونجور از دستشون می دم! 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان -می خوای توی نکبت باشی اما پولدار !؟ پیرمرد سر تکان داد و سرگرد خنده اش گرفت: -باشه هر طور راحتی ! اگر بخوای به جای پول و لباس، کمکت می کنم از این نکبت بیای بیرون ! چشمان روشن پی رمرد به آنی پر از خشم شد: -می خوای منو بندازی زندان ؟؟ -نه بابا ! زندان جا نداره الکی، امثال تو رو نگه داره ! -دروغ می گی . پس چرا بهم پول نمی دی ! سرگرد یک باره ایستاد و پیرمرد از حرکت سریع و هیکل بزرگ سرگرد ترسید و خودش را عقب کشید. سرگرد بی توجه به حال پیرمرد، دستش را به سمتش گرفت: -گوشی مو بده . پیرمرد باز هم خودش را عقب تر کشید. -گوشی مو بده ، گفتم . من کاری بهت ندارم . تو کمکم کردی و روی حرفی که زدی موندی . منم روی حرفم هستم . می خواستم کمکت کنم . اگر نمی خوای مهم نیست .برات پول و لباس می یارم، اما الان ندارم . باید برم خونه ام . تا شب برات می یارم . قول می دم ! پیرمرد ایستاد . دست داخل جیب گشاد اورکتش کرد: -بیا گوشی را به سمتش گرفت تا سرگرد گوشی را از دست کثیف و پر از پینه ی پیرمرد بگیرد -می دونم شاید نیاری . اما من منتظرت ، همین جا می مونم . لبخندی روی صورت خسته ی سرگرد نشست: -من روی قولم می مونم. مخصوصا برای کسایی که روی قولشون می مونن . -نمی خوای بدونی چی دیدم !؟ چینی روی پیشانی سرگرد افتاد، یک قدم جلوتر رفت: -چرا ... چیز خاصی بود !؟ -اره . من اون مرد ِ پیر رو شناختم . یعنی می شناختم ! این دقیقا همان چیزی بود که سرگرد فهمیده بود، پیرمرد پنهانش می کند . -خب اون کیه ؟ -نمی دونم کجاست . اما می دونم باغبونه ! سرگرد با تعجب تکرار کرد: -باغبون ؟ کجا دیدیش ؟! -همین پایین بلواری که داشتن درست می کردن . -تو مطمئنی خودشه ؟! - ش . خدا منو ببخشه که لوش دادم اما یه بار بهم پول و غذاشو ِ آره مطمئنم . من چند بار دیدم داد . -اون یه قاتله ! مطمئن باش اگه نمی گفتی؛ خدا نمی بخشید ! -من نون و نمک سرم می شه سرگرد ! -سهند . اسمم سهنده . اسم تو چیه ؟ -اسمم ؟ یادم نیس ! -من چی صدات کنم ؟! پیرمرد سرش را خاراند و گفت : -خسرو ! -خوبه اسم خوبیه ! -اسم اون باغبونه هم هست ! -تو از کجا می دونی ؟ خودش گفت ؟ -آره . خودش گفت . -دیگه چی می دونی ؟ بازم می یاد برای گلکاری؟ -نمی دونم خیلی وقته ندیدمش . شاید یک ماه .. سرگرد دستش را به سمت گرفت: -مرسی خسرو! تو کمک بزرگی بهم کردی . من سر قولم هستم تا شب برمی گردم پیشت . پیرمرد با لبخند دست دراز کرد و دستان خشنش، محکم دست سرگرد را فشرد: -باشه منتظرم . -خداحافظ ... خواست دستش را بیرون بکشد که پیرمرد ، با لبخندی که شبیه هیچ کدام از خنده هایش نبود! گفت: 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_168-می خوای توی نکبت باشی اما پولدار !؟ پیرمرد سر تک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان -مرسی سرگرد . خیلی وقت بود کسی بهم دست نداده بود . سرگرد هم فقط لبهایش کمی کش آمد. دستش را از میان دستان پیرمرد بیرون کشید و راه افتاد. وقتی نزدیک اتوبان شد، بالای تپه ای ایستاد و نگاه کرد. افرادش سخت مشغول کار و گشتن بودند و آمبولانس پزشکی قانونی کنار ماشین های پایگاه پارک شده بود. نفس عمیقی کشید و سرش به سمت شرق چرخید.. جایی که اولین رگه های نارنجی خورشید، به زمین نوید یک روز دیگر را می دادند... *** سه شنبه / نهم خرداد/ ساعت شش و سی دقیقه ی صبح/ اتوبان سرگرد بهنام دست دکتر سزاوار را فشرد و بعد از خداحافظی، به سمت ماشین های پایگاه راه افتاد. کار افرادش که منتظر او بودند، ایستاد. -مازیار بچه ها رو برگردون پایگاه ... هر شب مونده رو بذار دو ساعت دو ساعت استراحت کنن. زنگ بزن به دانیال دکتر ببین خبری نشده ؟! مازیار تکیه اش را کاپوت ماشین گرفت و صاف ایستاد: -بله چشم فرمانده ... با دست لاله را مخاطب قرار داد: -لاله بگرد این محسن ... نمی دونم چی رو ! پیدا کن! اما بدون هماهنگی کاری نمی کنین.. لاله سرش را پایین و بالا کرد . سرگرد دستش را پشت نیما گذاشت : -نیما با من بیا! به سمت یکی از سدان های پایگاه رفتند و بعد از اینکه سوار شدند، نیما پرسید: -قربان کجا باید بریم ؟ -اروم از بغل اتوبان برو .. نیما با سرعت کم حرکت کرد . رفت و آمد در اتوبان زیاد شده بود. سرگرد به دقت تمام مسیر را نگاه کرد و دقیقا انتهای اتوبان، به بلواری بزرگ رسیدند. گوشه بلوار و وسطش، به طرز زیبایی ، گل کاری شده بود. سرگرد دستش را سمت نیما گرفت: -نیما واستا! نیما ماشین را کنار خیابان کشید. سرگرد پیاده شد و از روی جدول های بلند، پرید و روی چمن ها مسیرش را ادامه داد. میانه ی سراشیبی که رسید، ایستاد و اط رافش را نگاهی انداخت: -آهای اقا برو اون ور! سمت صدا برگشت. کسی که می خواست را پیدا کرده بود! مرد میانسالی با لباس های باغبانی و کلاه حصیری ، نگاهش می کرد! باغبان که تازه متوجه لباس و اسلحه ی سرگرد شده بود ، یک قدم عقب رفت و شوک زده ، نگاهش سمت ماشین پارک شده کنار اتوبان رسید. -سلام مرد دوباره نگاهش کرد: -سلام . اینجا نباید بیاین . یعنی تازه چمنا رو آب دادم... سرگرد به زیر پایش نگاهی انداخت و وقتی دوباره سرش را بالا گرفت ، لبخندی زد: -معذرت می خوام می شه با من بیاین ؟ مرد ترسید و عقب تر رفت : -چرا من کاری نکردم. خب بیاین! -نه .. کاریت ندارم چند تا سوال دارم ازت همین . گفتی رو چمن نرم . منم خواستم بریم اون ور تر ! لحن آرام سرگرد برعکس ظاهر خشنش مرد را کمی ارام کرد . -باشه . اشکال نداره دیگه اومدین . بپرسین . سرگرد که حس ترسی که مرد، درگیرش شده بود را دوست نداشت، سعی کرد لبخندش را پهن تر کند! -باشه هر طور شما راحتی ؛ خیلی وقته اینجا کار می کنی ؟ من یادمه دو ماه پیش اینجا به این خوبی نبود ؟! مرد نگاهش به گل های کنار پایش رسید: -بله حدود یکی، دو ماهه درستش کردیم . -شما هم بودی ؟ یعنی از اول اینجا رو درست کردنی اینجا کار می کردی؟ -بله بودم! با پیاده شدن نیما از ماشین، نگاه مرد، به سمتش کشیده شد -همکارمه . مهم نیست . پس شما اینجا بودین. ببینم وقتی اینجا کار می کردی یه باغبون تقریبا همسن سال خودت به اسم خسرو اینجا بود ؟؟ مرد میانسال کمی فکر کرد : 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_169 -مرسی سرگرد . خیلی وقت بود کسی بهم دست نداده بود
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان -آهان خسرو . آره . من زیاد با همه گرم نمی گیرم . اونم مثل من، تو خودش بود . یه هفته ای کار کرد ،حقوقشم نگرفت . پیمانکارمون گفت هر وقت بیاد بهش حقوق می ده که نیومد ! -ازش شماره ای یا ادرسی نداری ؟ از کجا می یومد ؟ -نه ندارم . از کرج اما می یومد . اونم رفتنی می دیدم . -با کسی جور نبود ؟ -نه زیاد . با یکی از جوونا چند باری دیدم سیگار می کشن . -اون جوونی که می گی رو ندیدی؟ -نه اونم یه ماهی هست ، که نیست ! -اسم پیماکارتون چیه ؟ می دونی ؟ -اقای عظیمی بود . -الان نیست ؟ -نه دیگه کار تموم شد! -الان از کی حقوق می گیری ؟ -من واسه شهرداری کار می کنم . -اهان . باشه مرسی از کمکت . از جیب جلیقه اش یک کارت در اورد و به سمتش گرفت: -این کارت منه . اگر خبری از خسرو یادت اومد یا از اون جوون بهم بگو . خیلی مهمه! نگاه خیره و گیج مرد روی کارتی که سر و ته گرفته بود، لبخند را دوباره روی لب های سرگرد نشاند: -من سرگرد بهنام هستم فرمانده ی پایگاه ویژه . شماره م اینه . کارت را در دست خاکی و کثیف مرد درست کرد و شماره را نشان داد . مرد با لبخندی سرش را تکان داد . سرگرد به سمت ماشین دوید با رسیدن به ماشین، گفت: -بشین نیما باید بریم شهرداری این منطقه ! نیم ساعت طول کشید تا بعد از پرس و جو کردن و از این اتاق به آن اتاق رفتن، مسئولی که پاسخگوی سوالشان باشد، را پیدا کنند! البته آن هم با فریاد های سرگرد! -مسخره کردین منو ؟؟ یک ساعته منو معطل دو تا سوال کردین ؟؟ معاون شهردار با لبخند، به مبل های داخل اتاقش اشاره کرد: -معذرت می خوام سرگرد . من کمکتون می کنم ، بفرمایید بشینید.. نگاه عصبانی سرگرد، میخ صورتش شده بود! کمی صدایش را پایین تر آورد اما لحنش هیچ تغییری نکرده بود! -شما یه پیمانکار برای گلکاری و چه می دونم فضای سبز حاشیه ی اتوبان تهران - کرج استخدام کردین . شماره و ادرسش ؟ مرد سری تکان داد و گفت : -؟ یِک -دو ماه پیش اونجا رو آماده کرده ... عظیمی .. اسمش این بوده .. -چند لحظه صبر کنید . تلفن روی میز را برداشت و بعد از اینکه با کسی صحبت کرد، شما ره و اسم پیمانکار را روی برگه ای نوشت و به سمت سرگرد گرفت: -بفرمایید ... سرگرد برگه را از دستش کشید و چشم در چشمش گفت: -این کار شما، براتون، گرون تموم می شه ! به سمت در که برگشت، نیما در را باز کرد. بیرون اتاق، با گوشی خودش، شماره را گرفت و خوشبختانه آقای عظیمی پاسخگو بود و قرار شد، تا نیم ساعت دیگر، در یکی از میدان های شهر همدیگر را ببینند. نیما که هنوز گیج از رفتار سرگرد بود، وقتی داخل ماشین نشستند، پرسید: -ببخشید فرمانده اما این اقای عظیمی چه ربطی به قتلا داره ؟ سرگرد با دست روی صورتش را محکم کشید و دریچه های کولر ماشین را طوری تنظیم کرد که باد به صورتش نخورد. سر دردش کلافه اش کرده بود. -هیچ ربطی تقریبا! نیما که متوجه کلافگی اش شده بود، در داشبورد ماشین را باز کرد و بطری آب معدنی را به سمتش گرفت: -کمی بخورید... سرگرد بطری را گرفت و فقط نگاهش کرد 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_170 -آهان خسرو . آره . من زیاد با همه گرم نمی گیرم
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان -چرا پس دنبالش هستین؟ -ممکنه یکی از قاتلا رو بشناسه ... یا حداقل بدونه کجا می شه پیداش کرد. -اون پیرمرد نشونی داده ؟ -تقریبا ! -من بهش اطمینان ندارم ... -مجبوریم فعلا داشته باشیم . دیدی که کمک کرد.. -فایده ای نداشت که ! سرگرد به سمت نیما برگشت : -نداشت؟ الان دو تا اسم داریم ، یه پلاک ماشین! -اگه جعلی باشه؟ -ببخشیدا جناب نیما خان، ایشون پلیس نیستن! شما پلیسی !! همین هم خیلی خوب بوده! -می دونم .. اما .. یعنی می گم مطمئنین کار خودش نیست؟ -بله . اینو کاملا مطمئنم ! نیما کوتاه نگاهش کرد و دوباره خیره ی روبرو شد: -خب؟ سرگرد سرش را به صندلی تکیه داد: -یک اینکه قدرت بدنی پیرمرد اون قدر نیست با یه جوون بخواد در بیفته ! قیافه اش طوری نیست که کسی گولش رو بخوره ! کسی باهاش شریک نیست وگرنه استخوونا رو به خورد سگاش نمی داد! این قدر راحت واسه خاطر دویست تومن یه زنجیر طلای چند میلیونی رو بهم نمی داد. وقتی گوشی رو دادم بهش ، یه راست می برد می فروخت . توی بازجویی مثل وقتی که با شما طرف بود، می خندید! و دوم اینکه ! نگاهی به نیم رخ متعجب نیما انداخت: -بعد از این همه مدت، قاتلا رو خوب می شناسم ... اون پیرمرد ... هر چی باشه ... آدم نکشته .. رسیدیم نه ؟ نیما سرش را بالا و پایین کرد: -بله .. اوناهاش ... کنار خیابان، متوجه مرد که با باغبانی مشغل صحبت بود، شدند. سرگرد و نیما هم زمان از ماشین پیاده شدند و اقای عظیمی با دیدنشان به سمتشان رفت. سرگرد دستش را جلو برد: -سلام .. من سرگرد بهنام هستم. فرمانده ی پایگاه ویژه .. آقای عظیمی ؟ مرد با خوشرویی ، دست سرگرد را فشرد، با اینکه سن و سالی نداشت، اما پخته و عاقل به نظر می رسید. -بله .. خوشبختم . ببخشید من دفتر ندارم! کلا سیار کار می کنم .. -نه این چه حرفیه ... ازتون چند تا سوال داشتم فقط .. آقای عظیمی، دستانش راروی سینه جمع کرد و منتظر نگاه کرد: -بفرمایید، بتونم خوشحال می شم کمک کنم . -شما برای فضای سبزی که انتهای اتوبان کار کرده بودین. کرج بودین .. اسم یکی شون خسرو بود. یه مرد مسن تقریبا .. یادتونه ؟ آقای عظیمی کمی فکر کرد : -خسرو یادم نیست.. -گویا یه هفته بیشتر براتون کار نکرده و بی حقوق ... -آهان ... بله .. یادم اومد.. نیومد حقوقش رو بگیره و یهویی رفت .. -خب .. شما آدرس و یا شماره ی تلفنی ازش ندارین؟ -نه ... فقط اینکه من اونو، از یه گلخونه توی کرج اوردم . -کرج ؟ -تهران باغبون استخدام کرده بله ! -ادرسش رو می دین ؟ -بله حتما . آقای عظیمی به سمت ماشینش برگشت و روی تکه ای کاغذ، آدرس را نوشت . روبروی سرگرد که دوباره ایستاد، با شرمندگی به برگه اشاره کرد: -ببخشید دیگه ... سرگرد با تشکر دوباره ای ، سوار ماشین شد و این بار به سمت کرج ، حرکت کردند. باید هر جور که می شد، خسرو را پیدا می کرد. ساعت نزدیک نه صبح بود که بالاخره به آدرسی که آقای عظیمی داده بود، رسیدند. یک گلخانه ی کوچک، دقیقا پشت اتوبان... 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃