eitaa logo
ریحــانہ شــ🌙ــو
998 دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
87 فایل
یا رزاق؛ پارت جدید هر روز 😍 🆔 @Niai73 قسمت اول #درآسمانم_برایت_جایی_نیست...👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950" rel="nofollow" target="_blank">https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 قسمت اول #بازگشت_گیسو 👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/897 قسمت اول #ریحانه_شو👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️آورده اندکه:پادشاهی عادل درسرزمین چین حکومت می کرد.تا این که بر اثر بیماری حس شنوایی خود را ازدست داد ؛ پس در نزد وزیران سخت بگریست. آنان برای آرامش پادشاه گفتند: اگرحس شنوایی رفت،خدا به شما عمر زیاد می دهد. پادشاه گفت: شما را غلط است .من برآن گریه می کنم که اگر مظلومی برای دادخواهی آید آواز او را نشنوم. پس بفرمود تا در همه سرزمین ندا کنند: هیچ کس جامه سرخ نپوشد جز مظلوم،چون لباس او را ببینم بفهمم که او مظلوم است و به یاری اش بشتابم. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✅نیایش ✍خدای من.... در آن هنگام که من غرق گناهم در آن هنگام کز حضورت نا آگاهم نگاهت را نگیر از من در آن اوج گناهانم بگیر دستم امید من تو هستی تو 💥خدای من.... نگاهت رانگیر از من... ما را به اندازه يك چشم به هم زدن به حال خود وامگذار •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند . گوسفند از دست مرد جدا شد و فرار کرد. مرد شروع کرد به دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد. عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می ایستاد و منتظر می ماند تا کسی غذا و صدقه ای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایه ها هم به آن عادت کرده بودند. هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد، ناگهان همسایه شان ابو محمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده. زن گفت ای ابو محمد خداوند صدقه ات را قبول کند، او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده، مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت : خدا قبول می کند . ای خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش. بعدا مرد رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن. روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند. کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده . گوسفندی چاق و چنبه تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد. فروشنده گفت بگیر و قبول کن و دیگه با هم منازعه نکنیم. مرد گوسفند را برد و سوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند . فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد، پس این نصیب توست ... صدقه را بنگر که چه چیزیست! صدقه دهید چونکه کفن بدون جیب است ... •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐟گونه ای از آبزیان که چهره ای شبیه به انسان دارد(الله واحد و لا یصدر عنه الا واحد).وجود وجوه مشترک در طراحی کائنات( از سحابی مردمکی شکل در اجرام آسمانی گرفته تا آبزیان شبیه به انسان و حتی حشرات شبه انسانی )حکایت از یگانگی خالق آنها دارد •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨﷽✨ ✨ هفت قدم شادی👇 قدم کمترفکر کنید. بیشتراحساس کنید. قدم کمتراخم کنید. بیشترلبخند بزنید. قدم کمترصحبت کنید بیشترگوش دهید. قدم کمتر قضاوت کنید بیشتر بپذیرید. قدم کمتر ببینید. بیشترانجام دهید. قدم کمترگلایه کنید بیشترسپاسگزارباشید. قدم کمتر بترسید. بیشتر دوست داشته باشید... 💫اللهمَّ‌عَجّل‌لِوَلیکَ‌ِالفَرَج‌💫 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
👳‍♂شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او، شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند او مردی دیوانه است. گفت او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند. شیخ پیش او رفت و در مقام حیرت مانده سلام کرد. بهلول جواب سلام او را داده پرسید چه کسی هستی؟ عرض کرد منم شیخ جنید بغدادی. 💠فرمود تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می‌کنی؟ عرض کرد آری.. بهلول فرمود طعام چگونه می خوری؟ عرض کرد اول بسم‌الله می‌گویم و از پیش خود می‌خورم و لقمه کوچک برمی‌دارم، به طرف راست دهان می‌گذارم و آهسته می‌جوم و به دیگران نظر نمی‌کنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی‌شوم و هر لقمه که می‌خورم بسم‌الله می‌گویم و در اول و آخر دست می‌شویم... بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود تو می‌خواهی که مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمی‌دانی و به راه خود رفت. 👳‍♂مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روانه شد تا به او رسید. جنید دامنش را بگرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمی‌دانم، تو قربه‌الی‌الله مرا بیاموز. 💠بهلول گفت چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم. بدانکه اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از این گونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود. جنید گفت جزاک الله خیراً! •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋به يوسف (عليه السلام) گفته شد: با آنکه هم? گنجينه هاي مصر در دست توست، چرا خود را سير نمي کني؟ فرمود: هرگاه سير شوم، گرسنگان را فراموش مي کنم. 📖بالا بروید پایین بیایید، اصلاً قرآن را بر سر جامعه‌ای پهن کنید، مادام که در آن جامعه در یک سو گرسنه بیچاره از سرما لرزان وجود دارد، و از سوی دیگر متنعمان برخوردار از همه چیز، این جامعه لجن است. تمام چهره‌اش را هم که با قرآن بپوشانید باز لجن است. 📚شهید دکتر بهشتی •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨﷽✨ ✅چرا در عبادتهايمان سستي به خرج مي دهيم؟ ✍عامل دوم بحث جهل و عدم اطلاع است . خيلي چيزها را اگر ما بدانيم ، به دنبال آن مي رويم . اگر انسان بداند در اين نماز چقدر ثواب است ، بداند يک سوم فشار قبر براي غيبت است ، بداند ذکر لااله الااله اين قدر ثواب دارد و ترک نماز چقدر محروميت دارد و ضربه مي خورد ، اين کار ها را نمي کند . ميگويند : پادشاهي در يک شب تاريک ، لشکريانش را از بيابان عبور مي داد ، به يک جاي رسيدند که زير پايشان شن مانند بود . پادشاه گفت : اين ها را جمع کنيد . اين افراد سه دسته شدند . يک عده گفتند : چَشم و تمام کوزه هايي را که داشتند ، از اين مواد شن مانند جمع کردند . يک عده گفتند : مگر ما بيکار هستيم . خودمان در اين شب تاريک به زور راه مي رويم حالا اينها را هم جمع کنيم ؟ و چيزي بر نداشتند . عده اي هم گفتند : حالا يک مشت برمي داريم . اگر به درد خورد که هيچي و اگر به درد نخورد ، دور مي ريزيم . خيلي زياد نيست . صبح که به روشنايي رسيدند ديدند آنها دُر و طلا بوده است . همه غصه مي خوردند . آنها که برنداشته بود مي گفت : کاشکي برمي داشتيم و آنها که کمتر برداشته بود هم مي گفت : کاشکي بيشتر بر مي داشتم . و کسي که برنداشته بود ميگفت : من که بدبخت هستم . قيامت هم همينطوري است . قرآن ميفرمايد : در قيامت باطن ها آشکار مي شود و پرده ها کنار مي رود و حسرت ها مي آيد . من نگاه مي کنم ، مي بينم يک نافله شب اين قدر نورانيت درقبر مي گذاشته ، يک لااله الا الله اين قدر باعث سهولت عبور از صراط مي شده ، حسرت مي خورم که چرا اين کارها را کم کردم . علم به ارزش ها ، مهم است . يک بچه ارزش سند خانه را نمي داند ولي کسي که يک زنداني دارد ارزش آن را خوب مي داند زيرا مشکلش با آن حل مي شود . ارزش ها را مطالعه کنيد و آگاهي بدست بياوريد . آگاهي به عظمت خالق ، بداند خالق چقدر بزرگ است و او ضعيف است . آگاهي به طولاني بودن مسير ، بداند که عقبه هاي قيامت چقدر سخت است . به اين آگاهي ها توجه کنيد . اين آگاهي ها به ما مسئوليت هم مي دهد . من اگر بدانم تک تک حرفهايي که مي زنم ، بصورت املا نوشته ميشود ، ديگر حرفهاي زشت نمي زنم . پس خدا حرفهاي ما را مي نويسد . در املا حرفهاي زشت نمي زنيم . چون بعداً خودمان خجالت مي کشيم . خدا از همه زندگي من فيلم مي گيرد . اگر انسان بداند در موقع مرگ و احتضار يکبار سريع اين فيلم جلوي چشمش به نمايش در مي آيد ، حواسش را جمع ميکند . 〖از بیانات حجت الاسلام رفیعی〗 ↶【به ما بپیوندید 】↷ _________________ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨﷽✨ ✅سه دفتری که خداوند اعمال بندگان را در آن‌ها ثبت می‌کند ✍پیامبراکرم(ص) فرمود: برای اعمال بندگان سه دفتر هست؛ ❶ دفتری که خدا چیزی از آن را نمی آمرزد. ❷ دفتری که خدا به آن اهمیت نمی دهد. ❸ دفتری که خداوند از هیچ چیز آن نمی گذرد. سپس فرمود: دفتری که خدا چیزی از آن را نمی‌آمرزد، شرک به خدا است. دفتری که خدا به آن اهمیت نمی‌دهد، ستمی است که بنده میان خود و خدا به خویشتن کرده است. مانند روزه‌ای که خورده یا نمازی که ترک کرده و خداوند اگر بخواهد آنرا می‌بخشد و از آن می گذرد. و اما دفتری که خداوند از هیچ چیز آن نمی‎گذرد ستمهائی است که بندگان به یکدیگر کرده‌اند که ناچار باید تلافی شود. 📚 نصایح، نوشته مرحوم آیت الله مشکینی احادیث الطلاب ‌‌↶【به ما بپیوندید 】↷ ______________________ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
⚡️جَزاءُ سَیِّئَةٍ سَیِّئَةٌ مِثلُها فَمَن عَفَا وَ أَصلَحَ فَأَجرُهُ عَلَی الله (شوری/۴۰) 🍃کیفرِ هر بدی، مجازاتی همانند آن است. ☝️امّا هر کس و اصلاح کند، پاداش او با خداست.❤️ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #در_آسمانم_برایت_جایی_نیست... #قسمت_140 پس بوی سوختنی از کیک بود... کی
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان ... میشد.. اما پارسا.. تنها با همون نگاه نافذ و مردونه.. تنها با یه لبخند مالیم با جدیت حرکات رو انجام میداد و منو با خودش همراه میکرد! منی که دائم بازیگوشی میکردم و گاهی خندم شدت میگرفت و چشمام رو میبستم. با تموم شدن آهنگ کمرمو تو دستش گرفت و منو به پشت خم کرد.سرش رو نزدیک کرد و گرم شدم...بین حس خجالت و شعف دست و پا می زدم که دستم رو کشید و بلندم کرد. مات و مبهوت از حرکتش بی حرکت ایستاده بودم رو به روش که گفت: _خیلی شیطونی کردی... دل ندادی به رقص یادت باشه.. ! ازش فاصله گرفتم و روی کاناپه ولو شدم.. انگشت اشارشو با تهدید تکون داد و از روی اُپن کیک رو برداشت. روی میز عسلی کوچیک روبه روم گذاشت و کنارم نشست. _دوست دارم سالِ دیگه این جشن رو سه نفری جشن بگیریم. با حیرت نگاش کردم. _چیه خوب؟ سی و یک سالمه! وقتش نرسیده بابا شم؟ با تعجب گفتم: _حالت خوبه پارسا؟ به این زودی؟ صورتشو بهم نزدیک کرد. _شک داری بهم؟ من فعالیتم خیلی باالست! سرمو پایین انداختم.. دستش رو روی پام گذاشت. _فوتش کن شمع رو آب شد! نگاهی به شمعِ نوزدهِ رو به روم انداختم و فوتش کردم.. دوست داشتم از آغاز بیست سالگی تا آخرین سال عمرم کنار پارسا باشم.. این تنها آرزوی من بود! _آرزو کردی؟ سرمو تکون دادم. _چی آرزو کردی؟ ابروهامو باال دادم و با نیش باز از جام بلند شدم. _میرم چایی رو بیارم.. بدون چایی نمیچسبه. سرشو به نشونه تهدید تکون داد و با چشماش منو تا آشپزخونه همراهی کرد. سینی چای رو کنار میز گذاشتم و بشقاب کیک رو دستم گرفتم.. چنگال رو جلوی دهن پارسا گرفتم.. بدون اینکه چشم ازم برداره میخورد. _خودت چرا نمیخوری؟ ذره ای هم تو دهن خودم گذاشتم. _دارم میخورم دیگه! بشقاب رو از دستم گرفت و گوشه ای گذاشت.. سرش رو خم کرد .. بالفاصله گوشه ی لبم خیس شد.. سرش رو بلند کرد با حالت خاصی بهم خیره شد. _گوشه لبت خامه ای شده بود..! بیحرکت بهش زل زدم.. همه دست و پام سست شده بود. از جاش بلند شد و کالفه سمت پنجره رفت.. دستش رو توی موهاش فرو برد. از پشت بهش نزدیک شدم و سرمو روی شونش گذاشتم. صدای بمش رو شنیدم که آروم تر از هر وقتی گفت: _میدونی وقتی یه زن از پشت اینجوری بهت تکیه کنه، وقتی مرد باشی چه حسی بهت دست میده؟ برگشت.. با عشق و محبت نگاهش کردم که بوسه ی نرمی روی پیشونیم نشوند و گفت: _یعنی اون زن قبول داره که تو تکیه گاهشی.. یعنی به عنوانِ "مرد" قبولت کرده. خیره تو نگاهم زمزمه کرد: _اینطوره؟ 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: ناشناس ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 @Reyhaneh_show
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺