eitaa logo
ریحــانہ شــ🌙ــو
1هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
87 فایل
یا رزاق؛ پارت جدید هر روز 😍 🆔 @Niai73 قسمت اول #درآسمانم_برایت_جایی_نیست...👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950" rel="nofollow" target="_blank">https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5950 قسمت اول #بازگشت_گیسو 👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/897 قسمت اول #ریحانه_شو👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/5
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_163 -چه خبر سرگرد؟ چرا نیومدن؟ سرگرد روی مبل نشست :
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان -لاله براش یه کمپرس یخ می ذاشتی . -نه .. نه خوبم . نمی خواد ! لاله با چشمی بیرون رفت و آلما آهسته از جایش بلند شد: -ببخشید . من خوبم... یعنی هیچیم نیست . یه کم می سوزه ... خودش خوب می شه ! سرگرد صاف نشست و شانه ای بالا انداخت: -نمی دونم ! میل خودته .... مراقب خودت باش فقط ... سیب ! هضم این بی تفاوتی بعد از آن نگرانی که میان چشمانش دیده بود ، برای آلما سخت شد! سیبی که در آخر جمله اش ، سرگرد به کار برد، به طور موذیانه ای منظور دار بود! -من اسمم آلماست . نه سیب ! -چه فرقی می کنه ؟ خودت گفتی یعنی سیب ! آلما بدون فکر جواب داد: -خوبه منم به شما بگم کوه ! سرگرد همان طور که خیره ی لپ تاپش بود، زمزمه وار گفت: -اگه یه روز رئیس من شدی، بگو کوه ! اصلا بگو تپه ! سنگ !! چشمان گرد شده ی آلما، روی صورت بی تفاوت سرگرد مات ماند! -یعنی هر کی رئیس باشه ؛ هر جور دلش بخواد رفتار می کنه ؟ حتی مسخره ؟؟ -اره -کدوم قانون اینو می گه ؟ -قانون طبیعت ! هر کی قوی تره برنده س . -الان توی جنگلیم ؟؟ -از جنگلم بدتر ! تو یه سیب هستی و من کوه ! پس من قوی ترم ! -نخیرم . آلما سریع جواب داد و سرگرد فقط در سکوت، تمام حواسش به لپ تاپ بود! انگار این پرسش و جواب ها را هذیان وار گفته بود و یا حداقل، آلما این جور فکر می کرد . سکوت کرده بود و صدای نفس های منظمش می آمد .نور صفحه ی لپ تاپ، نیم صورتش را که به سمت آلما بود، روشن کرده بود و آلما انگار تازه چهره اش را به خوبی می دید. فرم صورتش وقتی موهایش را می بست، کشیده تر به نظر می رسید . از استخوان های گونه و فکش، کاملا مشخص بود که فکش را بهم فشار می دهد! ابروهای در هم رفته و اخمی که مثل یک عضو عادی صورتش ، محسوب می شد، چهره اش را خشن تر از هر وقت دیگری نشان می داد. همه ی اجزای صورتش، یک نوع بی تفاوتی و غرور را فریاد می زد. همه جا ، غیر چشمانش ... چشمان مشکی که برق شیطنت هنوز هم، به خوبی میانشان دیده می شد! یک جور گیرایی منحصر به فرد داشت. برای آلما، یاد آور شب بود! شبی که هم وهم آور است و هم پر از آرامش ، هم غم انگیز و تاریک و هم پر از اطمینان . حس امنیت، اولین حسی بود که کنارش به آلما دست می داد. شبیه اسمش ! چشمش ناخودآگاه از صورت به بازوها و سینه اش کشیده اش و تا پایی که روی میز، گذاشته بود! شاید زیادی از حد بدنش هم بزرگ به نظر می رسید اما از آن تیپ مردهایی بود که ، دختران بسیاری دوست دارند، همان طور که بازویش را در آغوش گرفته اند، هم پایش قدم بزنند! آلما همچنان ، نگاهش روی هیکل فرمانده اش می چرخید که سرگرد با آرامش گفت: -چی توجهت رو جلب کرده ؛ توی ِ من ؟ و آلما تازه به خودش آمد! اینکه چه مدت آنجا ایستاده و این جور مافوقش را برانداز کرده است، را نمی دانست ! از خودش و فکرهایش شرمنده شد. با سری پایین افتاده زمزمه کرد: -معذرت می خوام ! و بی آنکه لحظه تامل کند، به سمت در رفت طوری که موقع رد شدن، کتف و دست راستش، محکم به چهارچوب در برخورد کرد! صدایی که ایجاد شد، به حدی بود که همه حواسشان به آن سمت پرت شود و ببینند، که آلما به سرعت از اتاق سرگرد خارج شد و به اتاق خودش پناه برد! نیما آهسته تا کنار در اتاق سرگرد رفت . سرگرد خیره ی در اتاق مانده بود! نیما با دیدنش، وارد اتاق شد: -سرگرد ؟ خوبین؟ چیزی شده ؟ سرگرد شانه ای بالا انداخت: -من آره خوبم ! اما فکر کنم اون دختر ... یه جا دیگه شو زخمی کرد! همان طور که بی تفاوت کلمه ها را ادا می کرد، سرش ، سمت لپ تاپ چرخید و مشغول کارش شد! 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_164 -لاله براش یه کمپرس یخ می ذاشتی . -نه .. نه خ
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان همه جا دوباره در سکوت مطلق فرو رفته بود. ساعت نزدیک دو بامداد بود و سرگرد خودش هم نمی دانست تا صبح چه اتفاقاتی ممکن است، پیش بیاید. شاید این پرونده هم ، مثل پ رونده ی گروگان گیری، بی نتیجه تمام می شد. ریسک بود ، اما تنها کاری که می شد ، در آن زمان انجام بدهد، همین بود . بی حوصله لپ تاپ را بست و روی میز گذاشت. بعد از کش و قوسی که به بدنش داد، تا دم در اتاقش رفت. از همان جا نگاهی به سالن تقریبا خالی و آرام انداخت. می دانست مازیار بیشتر افراد مانده را ، مجبور به استراحت کرده است. شاید خواب راحتی نبود اما همان هم برای یک پلیس ویژه نیاز و کافی بود. برگشت و این بار پاکت سیگارش را از روی میز برداشت و کنار پنجره اش ایستاد. هوای خوب آخر اریبهشت، این قدر خوب و عالی بود که چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. چشم که باز کرد، روبرویش نهال سیبش بود. یک نخ سیگار میان لبهایش گذاشت و با نفس عمیق بعدی، دود را هم به ریه هایش کشاند. کم پیش نیامده بود که شب را به اجبار در پایگاه مانده بود اما آن شب؛ چیزی داشت که حس نمی کرد. دلشوره و خوشی توام با هم ! سر درد داشت اما کلافه نبود! حس می کرد کسی ، قرار است خبر خوشی را به او بدهد! حسی که لبخند را هم گوشه ی لبانش نشاند! فیلتر سیگار را از همان جا به محوطه پرت کرد و روی مبل دراز کشید و سعی کرد بخوابد. هنوز احساس می کرد در خواب و بیداری ست که صدای قیژ قیژ بلندی را شنید. ترسیده نشست و گوشی نیما را از روی میز برداشت. اسم خودش را که دید، سریع تماس را برقرار کرد: -بله .. الو .. منم سرگرد... می تونی حرف بزنی ؟ هیچ صدایی نمی آمد جز صدای نفس نفس زدن ! سرگرد بلند شد و همان طور که جلیقه و اسلحه هایش را برمی داشت، فریاد زد: -نیما ... مازیار .... دوباره گوشی را نزدیک گوشش برد، اما هیچ صدایی جز پارس سگ و گاهی نفس های کسی، نمی آمد. بیرون از اتاق که رفت، از هم همه ای که در سالن بود ، متوجه شد که همه اماده اند، به سمت در خروجی رفت: -زود باشین بچه ها .. نیما که کنارش ایستاد، گوشی را به سمت پرت کرد! -جواب نمی ده، ضبط صداش رو بزن شاید صداشونو بتونیم ضبط کنیم ! نیما همان طور که یک چشمش به گوشی بود پشت سرش می دوید. بیرون که رسیدند، دست لاله را گرفت و به سمت یکی از سدان ها حرکت کرد: -من با لاله و مازیار جلوتر می ریم . شما با فاصله، پشت سر ما باشین .. هر جا گفتم صبر کنید. نیما مسئول تیم پشتیبانه ... لاله روی صندلی عقب نشست و مازیار هم پشت فرمان . هنوز در را نبسته بود که ماشین به حرکت در آمد. لاله ، لپ تاپش را روی پایش گذاشت و آهسته گفت: -کیلومتر دوازده ست .. لاین رفت .. من مسیر رو به جی پی اس ماشین دادم . ماشین به سرعت از شهر خارج و به اتوبان رسید. ساعت سه و نیم صبح بود. سرگرد با رسیدن به اتوبان، دستور داد همه آژیر و چراغ ها را خاموش کنند. نردیک کیلومتر ده که رسیدند، مازیار سرعت ماشین را پایین آورد: -الان ده کیلومتر رد کردیم .. لاله سرش را کمی جلو برد : -نه برو .. سرگرد همان طور که با دقت به حاشیه ی اتوبان خیره شده بود ، گفت: -آروم برو فقط ... هندفزی اش را روشن کرد : -نیما ؟ -فرمانده .. -بله فرمانده -گوشی روشنه ؟ -بله قربان . صدایی نمی یاد گاهی صدای پارس سگ .. -خیلی خب .. هر جایی هستین توقف کنید. تا دستور بعدی .. هندزفری را خاموش کرد و شیشه ی پنجره را پایین برد: -لاله، سیگنال می گیری ؟ -خیلی قوی .. همین طرفاست 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_165 همه جا دوباره در سکوت مطلق فرو رفته بود. ساعت نز
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان -مازیار برو لاین سبقت اما سرعت نگیر .. مازیار خواسته ی سرگرد را انجام داد و آهسته به سمت چپ لاین رفت همان لحظه لاله فریاد زد : -اوناهاش با دست لاین برگشت را نشان می داد، سرگرد سریع گفت: -دور بزن مازیار . -اینجا فرمانده ؟ -برو از خط اضطرار برعکس برو . چراغاتو روشن کن .. مازیار همان جا با مهارت ماشین را دور زد و بی خیال ماشینی که بوق کشان از کنارشان گذشت، ماشین را برعکس جهت لاین، حرکت داد. ماشین مشکی رنگ از لاین سبقت با سرعت در حال حرکت بود. سرگرد هندزفری را دوباره روشن کرد: -نیما زود برید اون لاین .. پیداش کردیم .. خیلی طول نکشید که ماشین های پایگاه از کنارشان گذشتند تا به خروجی برسند. سرگرد به سمت ماشین مشکی رنگ برگشت . نور تیر های چراغ برق وسط اتوبان، داخل ماشین را کمی روشن کرده بود. یک تویوتا کمری مشکی رنگ .. مردی که پشت فرمان بود، کلاهی شبیه ، کلاه گلف به سر داشت . روی صندلی عقب، مرد دیگری را هم می دید اما تشخیص چهره اش در تاریکی اصلا ساده نبود. ماشین ها دقیقا موازی هم اما با فاصله حرکت می کردند، صدای نیما از هندزفری به گوشش رسید: -قربان کیلومتر چند هستین؟ به جای او ، لاله گفت: -شش! با این سرعت پنج دقیقه هم نمی شه که اتوبان رو تموم می کنیم ! سرگرد گفت: -این طرفا خروجی نبود؟ -همون انتهای اتوبان! سرگرد با مشت روی داشبورد ماشین کوبید: -لعنتی ! مازیار که تمام حواسش به جلو و ماشین هایی بود که از روبرو می آمدند، گفت: نمی شه به لاستیک ماشین شلیک کنید ؟! -نه مازیار .. ریسکش بالاست .. اتوبان شلوغ شده ... باید هماهنگ می کردیم می بستن .. بریم جلو .. گیرش می ندازیم . همان لحظه ماشین به سمت راست لاین کشیده شد و سرگرد متوجه خروجی جلو شد: -لغنتی می خواد وارد خروجی بشه . مازیار با سرعت برو باید یه جا پیدا کنیم بریم اون ور ، نیما کجایی ؟ -کیلومتر پنج قربان! -زودباش اون توی اولین خروجی پیچید . به سمت یه شهرک می رفت . لاله با دست جی پی اس ماشین را نشان داد: -خروجی سروان .. مسیر آبی رو دنبال کن .. فاصله ی کم خروجی و سرعت بالای ماشین، باعث شد در و گلگیر ماشین کاملا به جدول های حاشیه خیابان برخورد کند . گرچه مازیار دوباره کنترل ماشین را به دست گرفت و با همان سرعت ادامه داد. -نیما دیدیش ؟؟ -نه سرگرد . سرگرد بار دیگر مشت بسته اش را روی داشبورد کوبید: 11 888 د65 -لاله این پلاک رو سرچ کن لاله سریع مشغول شد و صدای نیما به گوشش رسید: -قربان ما دو گروه شدیم ، خیابونا رو می گردیم .. چشمانش را بست و لعنتی دیگری نثار خودش کرد. نیما هم گمش کرده بود. نفس عمیقی که کشید، لاله آهسته گفت: -محسن سربندی! سرگرد به عقب برگشت: -پیداش کردی ؟ -بله . ادرسی که ثبت شده توی لواسونه . 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_166 -مازیار برو لاین سبقت اما سرعت نگیر .. مازیار
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان سرگرد متفکرانه به مازیار نگاه کرد: -از کدوم مسیر اون سمت می ره؟ لواسان دقیقا روبروی اینجاست! مازیار گفت : -بهتر نیست بریم به آدرسش ؟ -اون برنمی گرده اونجا از آینه با دیدن یکی از ون های پایگاه، به مازیار اشاره کرد بایستد. مازیار کنار خیابان ایستاد و از ون که پشت سرشان ایستاد اول دانیال و بعد هم آلما پیاده شد. سرگرد کنار در ماشین ایستاد و به خیابان خلوت نگاهی انداخت ، بعد از یک شب زنده داری و تعقیب و گریز، هیچی نصیبشان نشده بود! به جز یک اسم ! یکی دیگر از سدان های پایگاه در حالی که نیما راننده اش بود، کنارش توقف کرد: -قربان ؟ سرگرد سری از روی تاسف تکان داد: -تو اسم خودتو گذاشتی راننده ؟ چه طور نتونستی خودتو برسونی ؟ نیما به جای او به فرمان ماشین نگاه کرد: -سر خروجی خیلی اذیت شدیم ... یه ما.. -خیلی خب لازم نیست توضیح بدی به من . همین منطقه رو بگردین .. من و مازیار و لاله می ریم سراغ پیرمرد اگه چیزی بود، خبر می دم بهتون .. -بله چشم . سوار ماشین شد و مازیار سریع پدال گاز را فشار داد و ماشین به سرعت دور شد. کمی بعد دقیقا سرگرد همان جایی پیاده شد که ماشین مرد قاتل، آنجا ایستاده بود. در راکه باز کرد، متوجه خون های زیر پایش شد. چشم بست و با نا امیدی به آسمانی که کم کم روشن می شد، نگاه کرد.. از روی گاردریل ها پرید و مازیار و لاله هم دنبالش راه افتادند. کمی دور از حاشیه ی اتوبان، متوجه نایلون بزرگی شدند . لازم به دیدن و حتی حدس زدن نبود! مطمئن بودند که اینها هم قسمت هایی از بدن مقتول بدبخت دیگری ست ... یک مرد جوان دیگر ! سرگرد خواست دوباره راه بیفتد که برگشت سمت لاله و مازیار ! -شما چرا دنبال من می یاین ؟؟ -قربان اون ... نگذاشت حرف مازیار تمام بشود : -اون اسیبی به من نمی رسونه ، برگردین ، برین ببنید چیزی پیدا می کنید ؟با نیما هم تماس بگیرین .. هر چی به درد خوره جمع کنید . پزشکی قانونی یادت نره مازیار ! به قدم های آرامش ، شتاب بیشتری بخشید. باید زودتر پیرمرد را پیدا می کرد و این انتظار زیاد طول نکشید! از تپه ی کوتاهی ، بالا رفت و سگ دیروزی را دید ! سگ زبانش را بیرون آورده بود و دمش را برایش تکان می داد. سرگرد به سمتش رفت و هنوز به سرگرد نرسیده بود که پیرمرد را نشسته کنار تخته سنگی دید که با لبخند نگاهش می کند! -نگرفتیش ؟؟ اون خیلی زرنگه ! سرگرد روی تخته سنگ نشست و نفس عمیقی کشید: -نه نتونستم . اما تا قبل از قتل بعدی می گیرمش ! -ب رام لباس اوردی ؟ پول ؟ سرگرد کش دور موهایش را باز کرد و به سمت پیرمرد گرفت. پیرمرد با تعجب به کش و او نگاه کرد: -این چیه ؟؟ -موهاتو ببند! کلافه ات نمی کنه ؟! نگاه پیرمرد که همان جور رویش ماند، دوباره موهایش را محکم جمع کرد و بست. -بهت می دم . قول دادم . هنوزم سر حرفم هستم . -من کاری برات نمی کنم -تو کارتو کردی ! -خب باید بهم پول بدی ! -پولایی که ظهر دادم چی کار کردی ؟! پیرمرد به گوشه ی کتش اشاره کرد : -ایناهاش جای امنه ! -می خوای باهاشون چی کار کنی ؟؟ -می خوام داشته باشم . پولدار بشم ! -پولدار بشی ؟! این جور ؟ باید خرجشون کنی !! -اونجور از دستشون می دم! 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان -می خوای توی نکبت باشی اما پولدار !؟ پیرمرد سر تکان داد و سرگرد خنده اش گرفت: -باشه هر طور راحتی ! اگر بخوای به جای پول و لباس، کمکت می کنم از این نکبت بیای بیرون ! چشمان روشن پی رمرد به آنی پر از خشم شد: -می خوای منو بندازی زندان ؟؟ -نه بابا ! زندان جا نداره الکی، امثال تو رو نگه داره ! -دروغ می گی . پس چرا بهم پول نمی دی ! سرگرد یک باره ایستاد و پیرمرد از حرکت سریع و هیکل بزرگ سرگرد ترسید و خودش را عقب کشید. سرگرد بی توجه به حال پیرمرد، دستش را به سمتش گرفت: -گوشی مو بده . پیرمرد باز هم خودش را عقب تر کشید. -گوشی مو بده ، گفتم . من کاری بهت ندارم . تو کمکم کردی و روی حرفی که زدی موندی . منم روی حرفم هستم . می خواستم کمکت کنم . اگر نمی خوای مهم نیست .برات پول و لباس می یارم، اما الان ندارم . باید برم خونه ام . تا شب برات می یارم . قول می دم ! پیرمرد ایستاد . دست داخل جیب گشاد اورکتش کرد: -بیا گوشی را به سمتش گرفت تا سرگرد گوشی را از دست کثیف و پر از پینه ی پیرمرد بگیرد -می دونم شاید نیاری . اما من منتظرت ، همین جا می مونم . لبخندی روی صورت خسته ی سرگرد نشست: -من روی قولم می مونم. مخصوصا برای کسایی که روی قولشون می مونن . -نمی خوای بدونی چی دیدم !؟ چینی روی پیشانی سرگرد افتاد، یک قدم جلوتر رفت: -چرا ... چیز خاصی بود !؟ -اره . من اون مرد ِ پیر رو شناختم . یعنی می شناختم ! این دقیقا همان چیزی بود که سرگرد فهمیده بود، پیرمرد پنهانش می کند . -خب اون کیه ؟ -نمی دونم کجاست . اما می دونم باغبونه ! سرگرد با تعجب تکرار کرد: -باغبون ؟ کجا دیدیش ؟! -همین پایین بلواری که داشتن درست می کردن . -تو مطمئنی خودشه ؟! - ش . خدا منو ببخشه که لوش دادم اما یه بار بهم پول و غذاشو ِ آره مطمئنم . من چند بار دیدم داد . -اون یه قاتله ! مطمئن باش اگه نمی گفتی؛ خدا نمی بخشید ! -من نون و نمک سرم می شه سرگرد ! -سهند . اسمم سهنده . اسم تو چیه ؟ -اسمم ؟ یادم نیس ! -من چی صدات کنم ؟! پیرمرد سرش را خاراند و گفت : -خسرو ! -خوبه اسم خوبیه ! -اسم اون باغبونه هم هست ! -تو از کجا می دونی ؟ خودش گفت ؟ -آره . خودش گفت . -دیگه چی می دونی ؟ بازم می یاد برای گلکاری؟ -نمی دونم خیلی وقته ندیدمش . شاید یک ماه .. سرگرد دستش را به سمت گرفت: -مرسی خسرو! تو کمک بزرگی بهم کردی . من سر قولم هستم تا شب برمی گردم پیشت . پیرمرد با لبخند دست دراز کرد و دستان خشنش، محکم دست سرگرد را فشرد: -باشه منتظرم . -خداحافظ ... خواست دستش را بیرون بکشد که پیرمرد ، با لبخندی که شبیه هیچ کدام از خنده هایش نبود! گفت: 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺
ریحــانہ شــ🌙ــو
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان #سرگرد_سهند #قسمت_168-می خوای توی نکبت باشی اما پولدار !؟ پیرمرد سر تک
بسم الله الرحمن الرحیم✨ رمان -مرسی سرگرد . خیلی وقت بود کسی بهم دست نداده بود . سرگرد هم فقط لبهایش کمی کش آمد. دستش را از میان دستان پیرمرد بیرون کشید و راه افتاد. وقتی نزدیک اتوبان شد، بالای تپه ای ایستاد و نگاه کرد. افرادش سخت مشغول کار و گشتن بودند و آمبولانس پزشکی قانونی کنار ماشین های پایگاه پارک شده بود. نفس عمیقی کشید و سرش به سمت شرق چرخید.. جایی که اولین رگه های نارنجی خورشید، به زمین نوید یک روز دیگر را می دادند... *** سه شنبه / نهم خرداد/ ساعت شش و سی دقیقه ی صبح/ اتوبان سرگرد بهنام دست دکتر سزاوار را فشرد و بعد از خداحافظی، به سمت ماشین های پایگاه راه افتاد. کار افرادش که منتظر او بودند، ایستاد. -مازیار بچه ها رو برگردون پایگاه ... هر شب مونده رو بذار دو ساعت دو ساعت استراحت کنن. زنگ بزن به دانیال دکتر ببین خبری نشده ؟! مازیار تکیه اش را کاپوت ماشین گرفت و صاف ایستاد: -بله چشم فرمانده ... با دست لاله را مخاطب قرار داد: -لاله بگرد این محسن ... نمی دونم چی رو ! پیدا کن! اما بدون هماهنگی کاری نمی کنین.. لاله سرش را پایین و بالا کرد . سرگرد دستش را پشت نیما گذاشت : -نیما با من بیا! به سمت یکی از سدان های پایگاه رفتند و بعد از اینکه سوار شدند، نیما پرسید: -قربان کجا باید بریم ؟ -اروم از بغل اتوبان برو .. نیما با سرعت کم حرکت کرد . رفت و آمد در اتوبان زیاد شده بود. سرگرد به دقت تمام مسیر را نگاه کرد و دقیقا انتهای اتوبان، به بلواری بزرگ رسیدند. گوشه بلوار و وسطش، به طرز زیبایی ، گل کاری شده بود. سرگرد دستش را سمت نیما گرفت: -نیما واستا! نیما ماشین را کنار خیابان کشید. سرگرد پیاده شد و از روی جدول های بلند، پرید و روی چمن ها مسیرش را ادامه داد. میانه ی سراشیبی که رسید، ایستاد و اط رافش را نگاهی انداخت: -آهای اقا برو اون ور! سمت صدا برگشت. کسی که می خواست را پیدا کرده بود! مرد میانسالی با لباس های باغبانی و کلاه حصیری ، نگاهش می کرد! باغبان که تازه متوجه لباس و اسلحه ی سرگرد شده بود ، یک قدم عقب رفت و شوک زده ، نگاهش سمت ماشین پارک شده کنار اتوبان رسید. -سلام مرد دوباره نگاهش کرد: -سلام . اینجا نباید بیاین . یعنی تازه چمنا رو آب دادم... سرگرد به زیر پایش نگاهی انداخت و وقتی دوباره سرش را بالا گرفت ، لبخندی زد: -معذرت می خوام می شه با من بیاین ؟ مرد ترسید و عقب تر رفت : -چرا من کاری نکردم. خب بیاین! -نه .. کاریت ندارم چند تا سوال دارم ازت همین . گفتی رو چمن نرم . منم خواستم بریم اون ور تر ! لحن آرام سرگرد برعکس ظاهر خشنش مرد را کمی ارام کرد . -باشه . اشکال نداره دیگه اومدین . بپرسین . سرگرد که حس ترسی که مرد، درگیرش شده بود را دوست نداشت، سعی کرد لبخندش را پهن تر کند! -باشه هر طور شما راحتی ؛ خیلی وقته اینجا کار می کنی ؟ من یادمه دو ماه پیش اینجا به این خوبی نبود ؟! مرد نگاهش به گل های کنار پایش رسید: -بله حدود یکی، دو ماهه درستش کردیم . -شما هم بودی ؟ یعنی از اول اینجا رو درست کردنی اینجا کار می کردی؟ -بله بودم! با پیاده شدن نیما از ماشین، نگاه مرد، به سمتش کشیده شد -همکارمه . مهم نیست . پس شما اینجا بودین. ببینم وقتی اینجا کار می کردی یه باغبون تقریبا همسن سال خودت به اسم خسرو اینجا بود ؟؟ مرد میانسال کمی فکر کرد : 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 نویسنده: سارا هاشمی ڪپے با ذڪر نام نویسنده بلامانع است🌹 🍂 @Reyhaneh_show 🍃
پارت جدیدمونه😍☝️☝️ ... 😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍♥️😍 پرش بھ قسمت اول رمان👇👇 https://eitaa.com/Reyhaneh_show/31283 🌺 @Reyhaneh_show 🍃🌺