eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
6.9هزار ویدیو
207 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 •⇜برای‌آوینی •⇜برای‌چمران •⇜برای‌علم‌الهدی •⇜برای‌ •⇜برای‌ هاشـمی •⇜برای‌ابراهیم‌هادی‌ ↶دلم‌تنگ‌شده‌است‌برای‌باقری😔 ↵برای‌کاوه‌و‌ ↵برای‌ دیـالمــه ↵برای‌ کاظمی ↶دلم‌تنگ‌‌شده‌است‌برای‌بروسنی😞 🔻شجاعت‌سلیمانی 🔻غیـرت 🔻و بصیرت 🔻اخلاص، پشتکار، صفـا، محبت ، ایثـاروایمان آوینی‌وکاوه کجایید⁉️ که‌ ببینید‌ مـا‌ اینجا تیرخلاصی 😈 نصیبان‌می‌شود و مـا در‌ راه ماندگـانِ‌ مسیـر‌ خداییم 🌷شهید‌سیدمرتضی‌آوینی «راه‌کاروان‌ از‌میـان‌ تاریخ‌ می‌گذرد وهـر کس‌ در‌ هـر‌ زمره‌ که‌ میخواهد مـا‌ را بشناسد! داستـان را بخواند اگـر‌چه‌خواندن‌ داستـان‌‌ را‌ سودی‌ نیستــ اگـر کربلایی‌ نباشد😭 🤲 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
بودند از برادر هم نزديكتر💞 قرار مدارشان را گذاشته بودند يكی اما رفت رفيق يك شبه به قاعده ی ده سال پير شد😔 كسی چه داند كه برحال زار ما چه بگذرد 😭 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔸 #مداح بود. تمام روضه‌ها را از بَر بود. انگار قسمت بود که همه روضه را از بر باشد؛ روزی به کارش می‌آ
🍃🌷🍃🌷🍃 🔸مرام‌های خاص زیاد داشت اما بعضی چیزها برایش قانون بود و داشت⭕️ و یکی از آن خط قرمزها این بود: 🔹محمد حسین همیشه یکی از دیوارهای خوش اندازه که چشم‌خورش از بقیه جاها بیشتر بود👌 را به عکس تعلق می‌داد و تو باید قبول می‌کردی که به واسطه عکس شهدا حرمت حضور شهدا🌷 را در خانه رعایت کنی وگرنه ✘✘ 🔸قرارداد که تمام می‌شد و خانه🏡 را که می‌خواستیم عوض کنیم بعضأ عکس‌ها هم می‌شد! یادم هست وقتی پوسترهای کم عرض شهدا مد شده بود محمدحسین کلی ذوق زد😍 که بیشتری را می‌تواند در خانه جا بدهد. راوی: همسر شهید 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷شهید نظرزاده 🌷
#نیمه_پنهان_ماه 1 ﺯﻧﺪگی #شهید_مصطفی_ﭼﻤﺮﺍﻥ 🔻به ﺭﻭﺍیت: ﻫﻤﺴﺮشهیــد #قسمت_بیست_وششم 6⃣2⃣ 🔮آن شب قرار
❣﷽❣ 📚 1 ﺯﻧﺪگی 🔻به ﺭﻭﺍیت: ﻫﻤﺴﺮشهیــد 7⃣2⃣ 🔮گفتم مصطفی من نمی دهم و این دست شما نیست❌ خب هروقت خداوند اراده اش تعلق بگیرد من راضیم به "رضای خدا" و منتظر این روزم ولی چرا فردا؟ و او اصرار می کرد که من فردا از این جا می روم(شهید می شوم)، می خواهم با رضایت کامل تو باشد و آخر را گرفت✅ 🔮من خودم نمی دانستم چرا راضی شدم. نامه ای💌 داد که بود و گفت تا فردا باز نکنید. بعد دو سفارش به من کرد گفت اول این که ایران . گفتم ایران بمانم چه کار؟ اینجا کسی را ندارم. مصطفی گفت تعرب بعد از هجرت نمی شود. این جا دولت اسلامی داریم وشما تابعیت ایران دارید. نمی توانید برگردید به کشوری که حکومت اسلامی نیست🚫 حتی اگر آن کشور خودتان باشد 🔮گفتم پس این همه ایرانی ها که در خارج هستند چه کار می کنند؟ گفت آن ها اشتباه می کنند اما نباید به آن آداب و رسوم برگردید... . دوم هم این بود که بعد از او ازدواج کنم💍 گفتم نه مصطفی، زن های حضرت رسول(ص) بعداز ایشان... که خودش تند دستش را گذاشت روی دهنم. گفت این را نگویید این است، من رسول نیستم. گفتم می دانم می خواهم بگویم مثل رسول کسی نبود و من هم دیگر مثل شما پیدا نمی کنم😔 🔮غاده همیشه دوست داشت به مصطفی كند و مصطفی خیلی دوست داشت تنها👤 نماز بخواند. به غاده می گفت نمازتان خراب می شود و او نمی فهمید شوخی می کند یا جدی می گوید ولی باز بعضی نمازهای واجبش را به او اقتدا می کرد و می دید بعد از هر نماز به سجده می رود، صورتش را به خاک می مالد، گریه می کند😭 چه قدر طول می کشید این سجده ها... 🔮وسط شب که مصطفی برای بیدار می شد غاده طاقت نمی آورد می گفت بس است دیگر استراحت کن، خسته شدی و مصطفی جواب می داد "تاجر" اگر از سرمایه اش خرج کند بالاخره ورشکست می شود باید سود در بیاورد که زندگیش بگذرد. ما اگر قرار باشد نماز شب نخوانیم می شویم. 🔮اما او که خیلی شبها از های مصطفی بیدار می شد کوتاه نمی آمد. می گفت: اگر این ها که این قدر از شما می ترسند بفهمند این طور گریه می کنید... مگر شما چه معصيت دارید⁉️ چه گناه کردید؟ خدا همه چیز به شما داده، همین که شب بلند شدید یک است، آن وقت گریه مصطفی هق هق می شد، می گفت: آیا به خاطر این توفیق که خدا داده او را شکر نکنم؟ چرا داشت با فعل گذشته به مصطفی فکر می کرد؟ مصطفی که کنار او💞 است. نگاهش کرد ... ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1 زندگی 🔻به روایت: همسرشهیــد ⃣2⃣ 🔮گفت: یعنی فردا که بروید دیگر تو را نمیبینم؟ مصطفی گفت . غاده در صورت او دقیقا شد و بعد چشم هایش را بست😌 و گفت: باید یاد بگیرم تمرین کنم چطور صورتتان را با چشم بسته ببینم. با مصطفی واقعاً عجیب بود نمی‌دانم آن شب چی بود‼️ صبح که مصطفی خواست برود من مثل همیشه لباس و اسلحه اش را آماده کردم و آب سرد دادم دستش برای تو راه. مصطفی اینها را گرفت و به من گفت: تو خیلی دختر خوبی هستی☺️ بعد یک دفعه یک عده آمدند توی اتاق و من مجبور شدم بروم طبقه بالا. 🔮صبح زود بود و هوا هنوز روشن نشده بود🌆 کلید برق را که زدم چراغ اتاق روشن و یک دفعه خاموش شد، انگار . من فکر کردم، یعنی امروز دیگر مصطفی خاموش می شود، این شمع دیگر روشن نمی شود😞 و نور نمی دهد. تازه داشتم متوجه می شدم چرا این قدر اصرار داشت و تأکید می کرد که امروز ظهر می شود. مصطفی هرگز شوخی نمی کرد❌ 🔮یقین پیدا کردم که مصطفی اگر امروز برود دیگر بر نمی گردد🚷 دویدم و کلت کوچکم رابرداشتم، آمدم پایین. نیتم این بود مصطفی را بزنم، بزنم به تا نرود. مصطفی در اتاق نبود. آمدم دم ستاد و همان موقع مصطفی سوار ماشین شد🚗 من هر چه فریاد می کردم، می خواهم بروم دنبال مصطفی، نمی گذاشتند. فکر می کردند دیوانه شده ام، كلت دستم بود. به هر حال، مصطفی رفته بود و من نمی دانستم چه کار کنم. 🔮در ستاد قدم می زدم، می رفتم بالا، می رفتم پایین و فکر می کردم، چرا این حرفها را به من می زند. آیا می توانم تحمل کنم که او شهيد شود و بر نگردد⁉️ خیلی گریه می کردم، گریه سخت😭 تنها زن ستاد من بودم. خانمی در اهواز بود به نام «خراسانی» که دوستم بود. با هم کار می کردیم. یک دفعه آرامشی به من داد. 🔮فکر کردم، خب، ظهر قرار است مصطفی بیاید، باید خودم را آماده کنم برای این صحنه. مانتو شلوار قهوه ای سیری داشتم آنها را پوشیدم و رفتم پیش "خانم خراسانی" حالم خیلی منقلب بود. برایش تعریف کردم که دیشب چه شد و این که مصطفی دیگر امروز شهید می شود🌷 ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
4_5764820660786299501.mp3
4.81M
✰هر کی که شد روسفیده ✯اون ❣ که از همه دنیا بریده ✰هر جا میرم ✯این روزا صحبت از 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
عشـ♥️ـق را خواهـی بسنجی بسنج آنکه پای خود جان می‌دهد عاشـق تر اسـت...😍 🌙 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ اگر چه و روزگار می گذرد دلم خوش است كه با یاد یار♥️میگذرد چقدر خاطره انگیزو شادو رویاییست😍 قطار عمر كه در می گذرد 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃❤🍃🌼🍃❤️🍃 می‌خندد و من گریه کنان😢 از غم دوست ای دم صبح، چه داری⁉️ خبر از مقدم   🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠برادر شهید مدافع حرم سید میلاد مصطفوی:  🌷سید میلاد لیسانس عمران داشت و دو سال در آزادراه ساوه همدا
شهید‌ سیدمیلاد مصطفوی شهیدی‌ که‌ پیکرش‌ به‌ دست‌ افتاد‌ و‌ "سر‌ و دست و پاهایش" را از تنش جدا کردند💔 و بعد از مدتها به‌ دوستش‌ آمد‌ و‌ محل‌ پیکرش‌ را‌ نشان‌ داد😔 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔸بعد از #شهادت اصغر رفت و امد در منزل🏘 زیاد شد. همش به فکر این بودم که یه خانه تکانی حسابی انجام بدم
🔹برای گذران زندگی من هم مجبور بودم همراه همسرم کنم و اصغر معمولا تنها در خانه🏡 می ماند. وقتی هم می امدم منزل خسته میشدم و البته بارها به زبان می اوردم که الان چایی☕️ می چسبه بعد هم درست میکردم و میخوردیم. 🔸یه روز وقتی از کار برگشتم دیدم اصغر برام چایی دم کرده😍 اما خیلی تفاله چایی هم رو استکان مشخص بود. من به اصغر سپرده بودم که در نبود من دست به اجاق گاز نزنه❌ 🔹واسه همین پرسیدم: فدات شم چطور چایی درست کردی⁉️ تمام قد و جدی جلوم ایستاد و گفت: هیچی مامان اب ریختم . توی حیاط گذاشتم جلو آفتاب ☀️داغ که شد چای ریختم قوری و برات آماده کردم 🔸نمی دونستم گریه کنم یا بخندم "الهی فدات بشه"، میخواست من رو خوشحال کنه. منم دلش رو نشکوندم چایی رو خوردم😋 و خندیدم. گفت: مامان در اومد؟؟ گفتم: اره عزیییزم♥️ راوی: مادرِ شهید 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
محال است به خنده اش نگاه کنے و عوض نشود♥️ فرق دارد از عمق وجودش می‌خندد😍 ازجایے که اسمش ست 🕊 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔰یه نوجوان 16ساله بود. یه نوار روضه (سلام الله علیها) زیر و روش کرد. بلند شد اومد جبهه. یه روز به فرماندمون گفت: من از بچگی حرم امام رضا (علیه السلام) نرفتم🚷 می ترسم بشم و حرم آقا رو نبینم. یک 48 ساعته به من مرخصی بدین برم حرم امام رضا(ع) زیارت کنم و برگردم. اجازه گرفت و رفت . دو ساعت توی حرم زیارت کرد و برگشت جبهه🚙 📜توی وصیت نامه اش نوشته بود: در راه برگشت از حرم امام رضا (علیه السلام)، توی ماشین حضرت رو دیدم. آقا بهم فرمود: حمید! اگر همینطور ادامه بدهی میام می برمت😍 یه قبری برای خودش اطراف پادگان کنده بود. 🔰نیمه شبا تا می خوابید داخل قبرگریه می کرد😭 و میگفت: یا امام رضا(علیه السلام) منتظر وعده ام. آقا جان چشم به راهم نذار. توی وصیتنامه "ساعت شهادت، روزشهادت و مکان شهادتش" رو هم نوشته بود. شهید که شد🕊 دیدیم حرفاش درست بوده.دقیقا توی روز، ساعت و مکانی شهیـد شد🌷که تو اش نوشته بود! 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
به مناسبت تولد #شهید_ابراهیم_هادی😍 🎤 #حامد_زمانی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔸آخر آذرماه📆 بود، با ابراهیم برگشتیم تهران، در عین خستگی خیلی بود، می‌گفت: هیچ شهیدی🌷 یا مجروحی در منطقه دشمن نبود، هرچه بود آوردیم، بعد گفت: امشب چقدر چشم‌های را خوشحال کردیم 🔹مادر هر کدام از این سر قبر فرزندش برود، ثوابش برای ما هم هست😍 من بلافاصله از موقعیت استفاده کردم و گفتم: آقا ابرام پس چرا خودت دعا می‌کنی که باشی؟منتظر این سوال نبود، لحظه‌ای سکوت کرد و گفت: 🔸من رو آماده کردم، گفتم منتظر من نباشه❌ حتی گفتم دعا کنه که "گمنام شهید بشم" ولی باز جوابی رو که می‌خواستم نگفت.  🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
وقتی خـ♥️ـدا در ذهن کسی بزرگ شد و ماسوای آن، همه چيز و كوچك بود، او در هر شرايطی پيروز✌️ است. 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
وقتی خـ♥️ـدا در ذهن کسی بزرگ شد و ماسوای آن، همه چيز #حقير و كوچك بود، او در هر شرايطی پيروز✌️ است
🌷 💠عذرخواهی به شیوه حاج قاسم ✍سامی مسعودی از فرماندهان حشدالشعبی: 🔰حاج‌قاسم گفت: ابومحمد من فردا ناهار🍲 را در منزل شما میهمان هستم سلام مرا به برسان و به او بگو از غذای خودتان برای ما هم غذایی آماده کند. تا اینکه وقت آمدن حاج قاسم فرا رسید، اما حاجی نیامد🚷 🔰روز بعد یک جلسه داشتیم نگاهم به افتاد که با دست به سرش زد طوری که نشان دهنده تاسف و غذرخواهی😞 بود سپس به همه سلام کرد تا اینکه به من رسید، مرا بغل کرد و گفت: بگذارید دست شما را و گفت از شما و خانواده عذرخواهی می‌کنم🙏 دیروز میهمان شما هستم و تا شب هم یادم نیامد. 🔰فردا خودم می‌آیم و از خانواده شما عذرخواهی میکنم و از خانه شما نمی روم🚫 تا اینکه مرا بپذیرید. روز بعد حاج قاسم به ما افتخار داد و به خانه ما🏡 آمد و بچه هایم را بغل کرد و به خانواده ما سلام کرد و به فرزندم شبیه مدال🥇 داد که معمولا به فرزندان مجاهدان هدیه میداد 🔰وحدود ده دقیقه ازهمه می‌کرد. حاج قاسم بسیار با ملاحظه و بسیار باهوش بود👌 به اثاث منزل ما نگاه کرد و در گوش من گفت: شیخنا برخی وسائل منزل شما است و نیاز به تعمیر و تعویض🔁 دارد و من گفتم خدا بزرگ است. 🔰چند روز بعد قرار بود به ایران🇮🇷 بروم و حاج قاسم مرا به دعوت کرد. با خودم فکر می کردم که حتما منزل حاج قاسم مملو از فرش‌ها و اثاثیه گرانبها🛋 است زیرا کشوری است که مردم آن به فرش و وسائل شیک علاقه دارند. 🔰خلاصه وارد خانه حاجی شدیم و دیدم وسائل خانه آنها از هم ساده تر است و خانه با یک "موکت قدیمی" مفروش است و اتاق پذیرایی هم پر شده از تصاویر 🌷 این بار من در گوش حاجی گفتم اثاثیه شما قدیمی است و نیاز به تعویض دارد! 🔰حاجی خندید😄 و دستم را گرفت و چیزی نگفت. گفتم حاجی راستی چقدر می گیری؟ حاجی مبلغی را گفت که من بسیار تعجب کردم😧 زیرا او یک و فرمانده نظامی بزرگ در ایران بود. گفتم حاجی این حقوق یک افسر جزء است نه یک فرمانده❌ 🔰یک سردار مثل شما در عراق برابر این حقوق می‌گیرد با مزایای فراوان!! حاجی به من گفت: شیخنا مهم نیست چقدر از کشورش می گیرد مهم این است که چه چیزی به کشورش "می دهد" و خدای متعال چند برابر آن را به او خواهد بخشید😍 و این یک حتمی است. شیخنا ما به صورت موقت در این دنیا هستیم و ما و شما به سوی پروردگار کریم خود رهسپاریم🕊 ♥️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔊اذان زیبا و غمناک بسیار نایاب👌🏻 یاد شهدا باشیم حتی با یک اللَّهمَّےﷺ صَلِّﷺ عَلَىﷺمُحمَّــــــــدٍ ﷺوآلﷺِ مُحَمَّد♥️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷شهید نظرزاده 🌷
#نیمه_پنهان_ماه 1 زندگی #شهید_مصطفی_چمران 🔻به روایت: همسرشهیــد #قسمت_بیست_وهشتم8⃣2⃣ 🔮گفت: یعنی ف
❣﷽❣ 📚 1 ﺯﻧﺪگی 🔻به ﺭﻭﺍیت: ﻫﻤﺴﺮشهیــد 9⃣2⃣ 🔮او عصبانی شد و گفت: چرا این حرف ها را می زنی⁉️ مصطفی هر روز درجبهه است، چرا این طور می گویی؟ چرا مدام می گویی مصطفی بود، بود؟ مصطفی ! می گفتم: اما امروز شهر دیگر تمام می شود و هنوز خانه اش بودم که تلفن زنگ زد☎️ و گفتم: برو برادر که می خواهند بگویند مصطفی تمام شد. او گفت: حالا می بینی این طور نیست❌ تو داری تخیل می کنی. ۱🔮گوشی را برداشت، من نزدیکش بودم و با همه وجود گوش می دادم که چه می گوید و او فقط می گفت: ، نه! بعد بچه ها آمدند که ما را ببرند بیمارستان گفتند: دکتر زخمی شده💔 من بیمارستان را می شناختم، آنجا کار می کردم، وارد حیاط که شدیم من دور زدم سمت ، خودم می دانستم مصطفی شهید شده🌷 و در سرد خانه است، زخمی نیست. غاده من آگاه بود که مصطفی دیگر تمام شد. 🔮رفتم سردخانه و یادم هست آن وقت که جسدش⚰ را دیدم گفتم: اللهم تقبل منا ، و آن لحظه دیگر همه چیز برای من تمام شده بود😞 آن نگرانی که نکند مصطفی شهید، نکند مصطفی زخمی ..، نکند، نکند. 🔮او را بغل کردم و خدا را دادم به همین خون مصطفی به همين جسد مصطفی♥️ که در آن جا تنها نبود، خیلی جسدها بود که به رفتن مصطفی را از این ملت نگیرد، احساس می کردم خدا خطرات زیادی رفع کرد به خاطر "مرد صالحی" که یک روز قدم زد به این سرزمین به خلوص 🔮وقتی دیدم مصطفی در سردخانه خوابیده و آرامش کامل داشت😌 احساس کردم که او دیگر کرد. مصطفی ظاهر زندگی اش همه سخت بود. واقعأ توی درد بود مصطفی، خیلی اذیت شد، آن روزهای آخر، مسئله بود و خیلی فشار آمده بود روی او، شب ها گریه می کرد😭 راه می رفت، بیدار می ماند. 🔮احساس می کردم مصطفی دیگر نمی تواند تحمل کند دوری را، آن قدر عشق💖 در وجودش بود که مثل یک روح لطیف می خواست در پرواز🕊 باشد. تحمل بهترین جوان ها برایش سخت بود، آن لحظه در سردخانه وقتی دیدم مصطفی با آن سكينه خوابیده، آرامش گرفتم♥️ بعد دیگران آمدند و نگذاشتند پیش او بمانم. ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1 زندگی 🔻به روایت: همسرشهیــد 0⃣3⃣ 🔮نمی دانم چرا این جا جسد را به سردخانه می برند. در اگر کسی از دنیا رفت می آورند خانه اش، همه دورش قرآن می خوانند، عطر می زنند و برای من عجیب بود که این یک عزیزی است، این طور شده، چرا باید بیندازنش دور؟ چرا در سردخانه؟ خیلی فریاد می زدم: این خود ماست، این خود مصطفی است، مصطفي چي شد؟ مگر چه چیز عوض شده؟ چرا باید در سردخانه باشد⁉️ اما کسی گوش نمی کرد. 🔮بالاخره آن در سردخانه برایم خیلی درد بود. همه دورم بودند برای تسلیت و اما من به کسی احتیاج نداشتم، حالم بد بود، خیلی گریه می کردم😭 صبح روز بعد به تهران برگشتیم، برگشتن به تهران سخت تر بود، چون با همين هواپيمای 130-C بود که در من و مصطفی در تهران به اهواز آمديم و یادم هست خلبان ها✈️ او را صدا می زدند که بیا با ما بنشين، ولی مصطفی اصلا مرا تنها نمی گذاشت، نزدیک ماند. 🔮خیلی سخت بود که موقع آمدن با خودش بودم و حالا با می رفتم. اصرار کردم که تابوتش را باز کنند. ولی نگذاشتند. بیش تر تشریفات و مراسم بود که مرا کشت. حتی آن لحظات اخر محروم می کردند. وقتی رسیدیم تهران، رفتیم منزل مادر جان، مادر دکتر، بعد دیگر نفهمیدم را کجا بردند. من در منزل مادر جان🏡 و همه مردم دورم . هر چه می گفتم: مصطفی کو؟ هیچ کس نمی گفت. فریاد می زدم: از دیروز تا الان؟ آخر چرا؟ شما مسلمان نیستید‼️ 🔮خیلی بی تابی می کردم. بعد گفتند مصطفی را در غسل می دهند. گفتم دیگر مصطفی تمام شد، چرا این کارها را می کنید؟ و گریه می کردم😭 گفتند: می رویم او را می آوریم. گفتم: اگر شما نمی روید، خودم می روم سردخانه، نزدیکش و برای تا صبح می نشینم. بالاخره زیر اصرار من مصطفی را آوردند🌷 و چون ما در تهران خانه نداشتیم بردند در مسجد محل، محله بچگیش، داده بودند و او با آرامش خوابیده بود😌 و من "سرم را روی سینه اش گذاشتم" و تا صبح در مسجد با او حرف زدم و خیلی شب زیبایی بود و . 🔮تا روز دوم که را بردند و من نفهمیدم کجا. من وسط جمعیت👥 ذوب شدم تا ظهر، مراسم که تمام شد و مصطفی را خاک کردند، آن شب باید بر می گشتم😔 ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1_44770166.mp3
6.02M
🌻مداحی زیبا🌻 💠کجایید ای قهرمانان دفاع از حرم 🎤 👌 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
★دلـ💔ـم گرفته مرا ببرید ★مرا ز غربت این خـاکـ ببرید🕊 ★مرا که ترینم کسی نمی خواهد کرم نمودہ دلمـ♥️ را مگر شما ببرید😔 🌙 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh