eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
6.8هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
برادرم دعا کن🤲 که ما از خستگی و خوابمان نَبَـرد و از قافلۂ جا نمانیم😔 ◽️تاریخ ولادت : ۱۳۶۹/۰۲/۱۲ 🔸محل ولادت: بهبهان ◽️تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۰۹/۱۷ 🔸محل شهادت: حلب_سوریه 🔻 🔰ما پنج خواهر بودیم و یک برادر به نام جنگ که شروع شد بارونی به جبهه رفت و سال ۶۱ در به شهادت رسید🌷 و جنازه اش هم تا ۹ سال مفقود بود. 🔰نداشتن خیلی برای‏مان سخت بود و جای خالی اش ما را بسیار آزار می داد. آرزو می کردیم که بعد از بارونی، خداوند به ما پسری👦 عطا کند تا اینکه خدا را نصیب ما کرد. احسان پنج ماهه بود که جنازه بارونی را هم آوردند⚰ 🔰دیگر غم برادر عذابمان نمی داد. خوشحال بودیم از اینکه خداوند لطف خود را به ما عطا کرد♥️ روزی با هم رفتیم ؛ سر مزار برادرم، با صدای بلند داشتم گریه می کردم. 🔰احسان گفت: خواهرم با صدای بلند گریه نکن. کن که برادرت شهید شده🕊 شهادت لیاقت می خواهد دعا کن این برادرت هم، مثل آن برادرت شود. گفتم احسان از من چنین انتظاری نداشته باش نمیتوانم❌ 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13960820000812.mp3
2.03M
🔻طرح تلاوت روزانه قرآن کریم ✨سوره مبارکه هود✨ 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
مهدی ذهن💬 و ذکاوت عجیبی داشت و در هر کاری وارد می شد دیگران را به #تحسین وا می داشت. در منطقه #حماه
💢عاشق بود اونم تفنگ  AK47 یا همون چیزی که ما بهش می گیم . کلی اطلاعات ریز و درشت از این اسلحه داشت... 💢فکر می کنم مجلات📰 مربوط به اسلحه رو نیز می خرید. تو اسلحه هم می رفت. همیشه بهش می گفتم آخه تو با این ، تفنگ برای چی می خوای😅 💢اما اون عزیز به هممون کرد، دفاع از حرم اهل بیت علیهم السلام ✘نه هیکل می خواد ✘نه ادعا. رفت و به آرزوش رسید🕊🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایستاده بر تل قرین (تپه ای مشرف به مرزاسرائیل) 🔸از عملیات سختشان میگوید و از (غلامحسین) 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔻راوی همسر شهید: ❣دست و دل بازی‌اش از #صدقه دادن پیدا بود. مثلا وقتی می خواست صدقه بدهد می گفتم آقا
تازه از برگشته بود و حدود20 سالش بود☺️ که اومدن خواستگاریم. هنوز کاری هم پیدا نکرده بود❌ یادمه مراسم بابام ازش پرسید: +درآمدت از کجاست⁉️ گفت: من روی هستم و از هر جا که باشه نونمو در میارم حالت مردونه‌ش خیلی به دلم نشست😍 وقتی میدیدم که چطور با خونوادم در مورد صحبت میکنه. با هم که صحبت میکردیم گفت: شما از هر چیزے واسم مهمتره 👌 واسه عقـ♥️ـد که رفتیم. دست خطی نوشت و خواست که امضاش کنم✍ نوشته بود↯↯ " دلم نمے خواهد یک تار موی شما را ببیند… "⛔️ منم امـــــضاش کردم📝 از این موضوع ناراحت شد و گفت : این پسر خیلے سخت گیره. ولی من ناراحت نشدم، چون میدونستم که میخواد کنه ...❤️ واقعاً هم زندگے باهاش بهم مزه میداد💞 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷شهید نظرزاده 🌷
#نیمه_پنهان_ماه 1 زندگی #شهید_مصطفی_چمران 🔻به روایت: همسرشهیــد #قسمت_دوازدهم 2⃣1⃣ 🔮یک روز #عصر که
❣﷽❣ 📚 1 ﺯﻧﺪگی 🔻به ﺭﻭﺍیت: ﻫﻤﺴﺮشهیــد 3⃣1⃣ 🔮چه قدر به سخت آمده بود این حرف. برگشت و به نیم رخ مصطفی که کنار او راه می رفت، نگاه کرد. فکر کرد، مصطفی ارزشش را دارد👌 مصطفی عزیز که با همه این حرف ها او را هر وقت که بخواهد به دیدن می آورد. بابا که بیشتر وقت ها مسافرت است. صدای مصطفی او را به خودش آورد: 🔮امروز دیگر خانه نمی آیم سعی کن را جلب کنی، اگر حرفی زد ناراحت نشو. خودم شب می آیم دنبالتان. آن شب حال مامان خیلی بد شد😣 ناراحتی کلیه داشت. مصطفی که آمد دنبالم. گفتم: مامان حالش بد است. ناراحتم. نمی توانم ولش کنم. مصطفی آمد بالای سر مامان دید چقدر می کشد، اشک هایش سرازیر شد😢 دست مامانم می بوسید و می گفت: دردتان را به من بگویید. 🔮دکتر آوردیم بالاي سرش. گفت باید برود بستري شود، آن وقت ها "اسرائيل" بين بيروت و صور را دائم بمباران می کرد و رفت و آمد سخت بود، مصطفی گفت: من می برمتان🚗 مامان را روی دستش بلند کرد. من هم راه افتادم رفتیم بیروت. 🔮مامان یک هفته بیمارستان بود و مصطفی سفارش کرد که شما باید بالای سر مادرتان بمانید، ولش نكنيد❌ حتى شب ها. مامان هر وقت بیدار می شد و می دید آن جا است می گفت تو تنهایی، چرا غاده را این جا گذاشته ای، ببرش! من مراقب خودم هستم، 🔮مصطفی می گفت: نه، ایشان بالای سرتان بماند. من هم تا بتوانم می مانم🙂 دست مادرم را می بوسید و اشک می ریخت. مصطفی خیلی می ریخت، مادرم تعجب کرد، شرمنده شده بود از این همه محبت♥️ مامان که خوب شد و آمدیم خانه و من دو روز دیگر هم پیش او ماندم. یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم، قبل از آن که ماشین را روشن کند، دست مرا گرفت و . 🔮می بوسید و همان طور با گریه از من تشکر می کرد😭 من گفتم برای چی مصطفی؟ گفت: این دستی که این همه روزها به خدمت كردی برای من مقدس است و باید آن را بوسید. گفتم از من تشکر می کنید؟ خب، این که من خدمت كردم مادر من بود و مادر شما نبود، که این همه کارها می کنید☺️ گفت: دستی که به مادرش خدمت می کند است و کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ کس خیر ندارد. من از شما ممنونم که با این محبت و عشق💖 به مادرتان خدمت کردید. ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1 زندگی 🔻به روایت: همسرشهیــد ⃣1⃣ 🔮گفتم: مصطفی! بعد از همه این کارها که با شما شده این ها را دارید می گویید⁉️ گفت: آن ها که کردند حق داشتند، چون شما را ، من را نمی شناسند و طبیعی است که هر پدر و مادری می خواهند دخترشان را حفظ کنند✅ هیچ وقت یادم نرفت که برای او این قدر ارزشمند بوده که من به مادر خودم کردم. 🔮بعد از این جریان مادرم منقلب شد. من کردم این حرف را زدم، دیگر حرفم را پس گرفتم و باید خودش این کارها را برای شما انجام بدهد. چرا این قدر نازش می کنی. مصطفی چيزي نگفت، خندید😄 و غاده به مادرش نگاه کرد، فکر کرد حالا برای مصطفی بیش تر از من دل می سوزاند! او دلش از این فکر غنج می رفت😍 🔮وقتی که مصطفی به خواستگاریش آمد مامان به او گفت: شما می دانید این دختر که می خواهید با او کنید چه طور دختری است؟ این صبح ها که از خواب بلند می شود هنوز رفته که مسواک بزند کسانی تختش را مرتب کرده اند🛏 لیوان شیرش را جلوي در اتاقش آورده اند و قهوه☕️ آماده کرده اند. شما نمی توانید با مثل این دختر زندگی کنید، نمی توانید برایش بیاورید این طور که در خانه است. 🔮مصطفی خیلی آرام اینها را گوش داد و گفت من نمی توانم برایش مستخدم بیاورم، اما می دهم تا زنده ام وقتی بیدار شد تختش را مرتب کنم و لیوان شیر🥛 و قهوه را روی سینی بیاورم دم تخت و تا شد این طور بود. حتی وقت هایی که در خانه نبودیم در اهواز در جبهه. اصرار می کرد خودش تخت مرا مرتب کند. می رفت شیر می آورد. 🔮خوش قهوه نمی خورد🚫 ولی می دانست ما ها عادت داریم، درست می کرد. می گفتم: خب برای چه مصطفی؟ می گفت من قول داده ام به تا زنده هستم این کار را برای شما انجام بدهم👌 مامان همیشه فکر می کرد مصطفی بعد از ازدواج کارهای آن ها را تلافی کند، نگذارد من بروم پیش آن ها، ولی مصطفی جز و احترام کاری نکرد 🔮و من گاهی به نظرم می آید مصطفی اي دارد که می تواند همه عالم را در وجودش جا بدهد و همه ی سختی های مشترکمان💞. در مدرسه جبل عامل را خانه ی ما دو اتاق بود در مدرسه همراه با یتیم. به اضافه این که آن جا پایگاه یک سازمان بود، سازمان اَمل - زیر نظر ظاهر دیگر زندگی نبود و آرامش نداشت، البته مصطفی و من از اول می دانستیم که ازدواج ما یک ازدواج نیست❌ ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
Sabok_Baalan_Ahangaran_(www.IraniData.com).mp3
3.99M
🎤 با نوای: حاج صادق ✬سبک بالان خرامیدند و 💢مرا نامیدند و رفتند😔 ✬تو بالا رفته ای در زمینم 💢برادر روسیاهم شرمگینم😔 ✬مرا اسب سفیدی بود روزی🕊 💢 را امیدی بود روزی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
گاهی وقت‌ها ما عکس‌ها را می‌سوزانیم🔥 و گاهی ما را ... لحظه‌ای به این عکس "خیره‌شو" پیکرهای🌷 بر زمینِ نمناک مانده و جـاری از آن‌‌ها را با نگاهِ خیره شده به خودت را تصور کن 😔 راستی عجیب هوای عکس !! 🌙 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ ظهور (عج) پاداشی‌ست از جانب خدا ♥️ که تا آن نشویم حاصل نخواهد شد✘ 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
سلام برشهیدان♥️ همانهائی که نام قوّت قلب گل لاله🌷 است، کسانی که ترنّم گفته هاشان زینت بخش ، طلائیه و مجنون و لطافت کلامشان نوازشگر😌 آسمان شهر می شد. آنهائی که باسلامی معطّربه عطر یکدیگر را ملاقات، و با درودی مصفّا به صفای "یاعلی" هم را بدرقه👥 میکردند. آری کبوترانی🕊 که سکوی پروازشان سیم خاردار و خط مقدّم بودند همان بی بدیلانی که با رنگ خون❣ صفحه عاشقانه زندگی را نقاشی کردند وبا زمزمه دعوت یار لبیک گفتند✋ ای کاش از ما نپرسند بعد از چه کردید⁉️ آخر چه داریم بگوئیم جز انبوهی از نقطه چین ها ...😔 🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
مداحی آنلاین - حجاب انسان ها - آیت الله ناصری.mp3
1.69M
♨️حجاب انسان ها بسیار شنیدنی👌 🎙 آیت الله 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#توسل_به_حضرت_زهرا_س 💠 راهکار عملی شهید پورهنگ برای حاجت روا شدن 🔸هر وقت مشکلی بزرگ یا حاجتی داشت،
✍آنچه که مینویسم تنها یک نیست برادر! این آتشفشان درون💗 است که گاهی فوران میکند برادر! دیگر دلم از دوری نمیلرزد و دیگر چشمانم از ندیدن یاران نمی گرید❌ زنهار ما در دل و فکرمان همه گذشته جهاد و را خاک کرده ایم😔 و هرگز این سخن امام صادق ‌(ع) را نشنیده ایم که فرمود: " لیس الحَیاہ الّا العقیدة و الجهاد" 📝 ۸۷/۱/۱۸ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#رضا رضا امیر📞 امیر جان به گوشم موقعیت داداش ! حاجی #امام_زمان کمکمون کنه یاعلی رضا توروخدا، توروخ
🔰 از زبان مادر شهید ❣✨بعد از غلام رضا خیلی بی تابی میکردم😢 دلم میخواست هر طــور شده به دیدار بروم و یادبودی از ایشان داشته باشم. ❣✨غلام رضا زیاد به خوابم می آمد و از دلم خبر داشت. خلاصه اینجور که یک قاری نقل میکند: "یک عصر کنار مزار شهید لنگری زاده🌷 بودم، آخه به این شهید خیلی خیلی داشتم. بعد از ذکر توسل و درد دل با او از کنارش پا شدم و را به قصد رفتن ترک کردم. ❣✨همون شب به آمد باغ بزرگ و سرسبزی بود، یک سر باغ او بود یک سر باغ من، با همون خنـ❤️ــده ی همیشگی ش بهم گفت: -امروز شما ما هستید، اعظم سادات در تدارک نهار هستن(در صورتی که خدا میداند اصلا من نام ایشون رو نمی دانستم) +آقا غلام رضا از حضور شما شرمنده ام😥 متاسفانه نمیتونم بمونم باید برگردم، عذر بنده را بپذیرید -حالا که میروی صبـر کن دلم میخواد اون شال سبزی که به گردنته به بدهی. بهش بگو از طرف ماست اینم +تا که این جمله رو گفت از خواب پریدم خواب عجیبی بود، آخه غلام رضا درست میگفت. این شال همان شالی بود که در دیداری که با ایشون در مسابقات قرآنی داشتم به بنده داده بودند و حالا این شهید از من میخواست آن را به مادرش بدهم🎁 ❣✨بله عزیزان "پسرم حاجت من را از طریق یک و آن هم به واسطـه ی یک قاری لبنانی برآورده کرد و طولی نکشید که این فرد لبنانی از طریق واسطه ها به دست من رسید و اکنون دست من است. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃 دو ماه قبل از اعزامش گفت : من برای #سوريه ثبت‌نام كرده‌ام كه اگر نيازی به من بود بروم. گفتم: خطر
اخوی به گوشی📞 ما که اومدیم توی این ! 💥ولی به بچه‌های بگو حواسمون هست به هر که می‌نویسن✍...! بگو اینو یادشون باشه: ، شاهدن و ناظر 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
اخوی به گوشی📞 ما که اومدیم توی این #میدون! 💥ولی به بچه‌های #جنگ_نرم بگو #همه_جوره حواسمون هست به
🔔🔔 💢خط به خطی که تو فضای مجازی📲 می نویسین رو همه می بینن !!! ⚜و لا تحسبن الذین قتلوا في سبيل الله امواتا بل عند ربهم یرزقون ♨️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13960821000582.mp3
2M
🔻طرح تلاوت روزانه قرآن کریم ✨سوره مبارکه هود✨ 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
◀شهـدای گـمـنام دانشـگاه علـمی کاربـردی درس می خواندیم. کنار دانشگاه یک تپه بود که بالای آن چهار ش
💠 ؟! ◀دوست شهید 🌷در موسسه یاد گرفته بودیم که هر کداممان حداقل با یک شهید دوست❤باشیم. 🌷دوست من شهید نور محمدی بود و دوست محسن، عمویش.😊 قبر این دوشهید نزدیک هم بود و هر موقع با هم می رفتیم گلزار شهدای نجف آباد، مسابقه می گذاشتیم.😅 🌷عقیده داشتیم هر کی زودتر برسد، حاجتش روا می شود.😇 محسن همیشه زودتر می رسید. آخرش هم زودتر حاجت روا شد.😔💔 📚برشی از کتاب 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh