eitaa logo
شهید شو 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
69 فایل
مطالبی کمتر روایت شده از شهدا🌷 #به‌قلم‌ادمین✎ وقت شما بااهمیته فلذا👈پست محدود👉 اونقدراینجاازشهدامیگیم تاخریدنےبشیم اصل‌مطالب،سنجاق‌شدھ😉 کپی بلامانعه!فقط بدون تغییر درعکسها☝ تبادل: @the_commander73 📱 @Shahiidsho_pv زیلینک https://zil.ink/Shahiidsho
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 شیطونـه کنارِ گوشت زمزمه میکنه: تا جوونی از زندگیـت لذت ببر❗️ هر جور که میشه خوش بگذرون😈😰 اما تو حواسـت باشه، نکنه خوش گذرونیت به قیمتِ شکســ💔ـــتنِ دل امام زمانمون باشه😔 سفارش آیت الله کشمیری در رابطه با امام زمان: روزی یک ساعت باامام زمان خود خلوت کنید و به ایشان توسل کنید تا حالت ایجاد شود ... 🏴 @aah3noghte🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_شصت_و_چهارم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے مرد ریش جوگندمــے برگشت و به جوانــے
💔 ✨ نویســـنده: - "من نیامده ام اینجا تا به موعظه های تو گوش بدهم. یک کلام بگو کتاب را به ما می دهی یا نه؟" - "دارید وقت مرا تلف می کنید. من از کتابی که می گویید اطلاعی ندارم." - "بسیار خوب. ۲۶ ساعت به تو فرصت می دهیم تا با زبان خوش کتاب را بیاوری؛ در غیر این صورت، همان بلایی را به سرت می آوریم که به سر دوست تاجیکت آوریم." - "مرا تهدید به قتل می کنید؟ خجالت نمی کشید؟ بروید بیرون و الا پلیس را خبر می کنم." - "بسیار خوب! پس خودت این طور خواستی... ما می رویم و دو روز دیگر برمی گردیم، اگر به پلیس حرفی بزنی و یا کتاب را به ما ندهی، خودت و کلیسا را با هم آتش می زنیم. حال خود دانی." هر دو از اتاق بیرون رفتند. کشیش صدای یکی از آن ها را شنید که گفت: "خداحافظ پدر! به زودی می بینیمتان." کشیش عرق پیشانی اش را پاک کرد. لحظه ای به آنچه رخ داده بود فکر کرد. مرد ریش جوگندمی وارد اتاق شد و گفت: "شما حالتان خوب است پدر؟" کشیش جواب نداد. مرد ادامه داد: "این دو جوان چه آدمهای بی ادبی بودند! به قیافه شان هم نمی خورد اهل کلیسا و این جور جاها باشند." کشیش از جا بلند شد، از اتاق بیرون رفت. و در حالی که به طرف در خروجی حرکت می کرد، رو به مرد ریش جوگندمی گفت: "من کاری دارم که می روم و زود برمی گردم. اگر کسی سراغ مرا گرفت، بگویید امروز کلیسا تعطیل است و مراسم اعتراف هم نداریم." پالتویش را از جا رختی برداشت و پوشید. تصمیمی گرفته بود که در انجام آن هیچ تردیدی ندانست؛ باید ظرف کمتر از ۲۶ ساعت مسکو را ترک می کرد، به بیروت میرفت و مدتی در آنجا می ماند تا آب ها از آسیاب بیفتد. خرید دو بلیط برای بیروت در کوتاه ترین زمان ممکن، فقط با پرواز امارات امکان پذیر بود. بلیط ها را گرفت تا فردا شب از طریق دوبی به بیروت بروند. وقتی به کلیسا بازگشت، ساعت از دوازده ظهر گذشته بود. کارگرها همه جا را مرتب کرده بودند. مرد ریش جوگندمی می گفت: "اگر کار دیگری ندارید، مرخص می شویم." ... 😉 ... 🏴 @aah3noghte🏴 @chaharrah_majazi
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_شصت_و_پنجم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے - "من نیامده ام اینجا تا به موعظه ها
💔 ✨ نویســـنده: کشیش دست به جیب قبایش کرد و گفت: "همه چیز خوب و مرتب است. دستتان درد نکند." بعد کیف پولش را بیرون آورد، دو اسکناس پنجاه روبلی از آن برداشت و به طرف آنها گرفت. مرد ریش جوگندمی گفت: "نه پدر! ما از آندریان ویتالیویچ حقوق می گیریم. اگر هم کارگر آزاد بودیم، باز از شما پولی نمی گرفتیم." کشیش اسکناس ها را توی جیب مرد ریش جوگندمی گذاشت و گفت: "می خواهم به شما انعام بدهم." مرد ریش جوگندمی گفت: "پس پدر برای ما دعا کنید." کشیش تبسمی کرد و گفت: "بله دعایتان می کنم." کشیش از وقتی که در فرودگاه مسکو، توی هواپیما نشست، همه استرس ها و نگرانی هایش را فراموش کرد و برای دقایقی به پشتی صندلی، تکیه داد و چشم هایش را بست. همسرش اما، از دیروز که همه ی وقایع را شنید گرفتار چنان دلشوره‌ای شد که فورا چمدانش را بست و آماده‌ی سفر شد. به کشیش هم اجازه نداد که از منزل خارج شود تا زمانی که سوار تاکسی شدند و به فرودگاه رفتند. فکر می کرد همه چیز به خیر، گذشته است و می تواند یکی دو ماهی را با خیال راحت در منزل پسرش سر کند. هم از سرمای مسکو در امان باشد و هم از خطری که تهدیدش می کرد، بگریزد. بیروت برای کشیش و همسرش شهر خاطره ها بود؛ خاطرات شیرین جوانی و ازدواج و خاطرات تلخ روزهای جنگ داخلی و کشته شدن آنوشای کوچولو که هشت سال بیشتر نداشت. عصر در فرودگاه بیروت، سرگنی به استقبالشان آمد و آن ها را با ماشین بنز مشکی که راننده ی عرب پشت فرمانش نشسته بود، به منزل لوکس و ویلایی خود در منطقه ی مسیحی نشینی برد که رو به دریا ساخته شده بود. وقتی در حیاط کنار استخر می ایستادی و به نوک کوه نگاهی می کردی، می توانستی مجسمه حضرت مریم را از لابه لای درختان سرسبزی که کلیسای مریم عذرا را احاطه کرده بود ببینی. کشیش و ایرینا، عروسشان بالا و نوه شان آنوشا را در آغوش گرفتند. سرگئی به میز و صندلی هایی که کنار استخر روی چمن حیاط چیده بودند، اشاره کرد و گفت: "بنشینید، لابد حسابی خسته اید. عصرانه ای میخوریم و بعد حرف هایمان را می زنیم." کشیش به راننده ی عرب نگاه کرد که داشت چمدان و ساک دستی ایرینا را از پشت ماشین پایین می آورد. سرگئی به راننده گفت که چمدان ها را ببرد به داخل ساختمان و وسایل عصرانه را بیاورد. کشیش بین پسر و عروسش نشست و آنوشا صندلی اش را چسباند به صندلی ایرینا تا مادر بزرگ موهای طلایی او را نوازش کند. کشیش نفس بلندی کشید و گفت: "عجب هوایی دارد این بیروت! پاییزش هم طعم بهار می دهد." ... 😉 ... 🏴 @aah3noghte🏴 @chaharrah_majazi
💔 مے گویند با هر ڪسے بگردے،شبیہ او میشوے... آنقدر با شما مے گردم تا شبیہ تاݧ شوم... دست مݧ را هم بگیرید اے شہدا... ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 خاطره ای از برخورد شهید ابراهیم هادی با یک معلول حوالی میدان خراسان از داخل پیاده رو با سرعت در حال حرکت بودیم. یکباره ابراهیم سرعتش را کم کرد! برگشتم عقب و گفتم: چی شد، مگه عجله نداشتی؟! همینطور که آرام حرکت می کرد، به جلوی من اشاره کرد و گفت: یه خورده یواش تر بریم تا از این آقا جلو نزنیم.! من برگشتم به سمتی که ابراهیم اشاره کرد. یک نفر کمی جلوتر از ما در حال حرکت بود که به خاطر معلولیت، پایش را روی زمین می کشید و آرام را میرفت. ابراهیم گفت: اگر ما تند از کنار او رد شویم، دلش می سوزد که نمی تواند مثل ما راه برود. کمی آهسته برویم تا او ناراحت نشود. گفتم: ابرام جون، ما کار داریم، این حرفا چیه؟ بیا سریع بریم. اصلا بیا از این کوچه بریم که از جلوی این معلول رد نشیم. آنچنان قلب رئوف و مهربانی داشت که به ریزترین مسائل توجه می کرد. او در حالی که عجله داشت، اما راضی نشد حتی دل یک معلول را برنجاند! 📚 سلام بر ابراهیم۲ ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 ‌یعنی : ‌حضور‌ درمیدان ‌با مجاهدات،💪 با تلاش ، با هدف ، با ایمان. این ‌می شود‌ جهاد.✌️ ❤️ # ... 🏴 @aah3noghte🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 ، بارانےست که بر هر کسی نمےبارد...🌧 آری! اگر زیر چتر و باشی نصیبی از باران شهادت نخواهی داشت 💔 به قلمS.R ... 🏴 @aah3noghte🏴 اینستاگرام Istgahedel جهت کپی هشتک دلشکسته ادمین حذف شود
💔 آخـــر شبا وقتی ڪاراتون تموم میشه یه دفتر بردارید و گزارش ڪار بنویسید✍ و حرف بزنید با و مثل جنگ‌وجبهه، اول هر گزارش هم بنویسید : از ..... به‌فرمانده‌ی‌ڪل‌ گزارش شماره‌ۍ ... یه حس قدرت به آدم میده !💪 یه حس نزدیكی❤️ يه جوردلخوشی این ڪه بابت ڪارهاۍ روزتون به امام زمانتون توضیح میدید... تون میڪنه!!! 👌 ازهمین‌امشب‌شروع‌ڪن ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 💞 راز عاشقی حسین فرازی از دعای عرفه 💖 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 عَلامہ‌طباٖطبایے:؛)⇩🦋.° گاهےیہ‌عصبانیت‌بیست‌سآل‌انسان‌و بہ‌عَقب‌می‌ندازه🙃🌱 ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 نوزدهم مهرماه سالروز آغاز عملیات «فتح۱» است که در سال ۱۳۶۵ با هدف وارد کردن خسارت در عمق خاک و ممانعت از تمرکز قوای عراق در جبهه‌ها انجام شد. عملیات «فتح۱» بزرگترین بستر همکاری قرارگاه رمضان و «اتحادیه میهنی کردستان عراق» تا آن روز بود. در این عملیات که سپاه آن را طراحی و اجرا کرد، دو یگان تکاور سپاه به عمق ۱۵۰ کیلومتری در شمال و جنوب «کرکوک» نفوذ کردند و در حالی که از تمهیدات اتحادیه میهنی کردستان عراق برخوردار بودند. خسارت‌هایی همچون: انهدام تاسیسات پالایشگاه کرکوک انهدام واحد بهره‌برداری شماره١ انهدام نیروگاه حرارتی برق کرکوک انهدام سه پایگاه موشکی زمین به هوا انهدام تاسیسات تفکیک نفت و گاز جمبور و جبل پور و شوارو انهدام مرکز استراق سمع و جاسوسی الکترونیکی و پارازیت عراق در منطقه سقزلی اجرای آتش روی قرارگاه‌های سپاه یکم و لشکر هشتم انهدام پادگان دارامان و انهدام مقر سازمان امنیت عراق و مقر عناصر سازمان منافقین را به دشمن وارد کردند. پس از انجام این عملیات همکاری‌ با معارضان‌ کرد عراقی، به‌ ویژه‌ اتحادیه‌ میهنی‌ کردستان‌ عراق به‌ رهبری‌ «جلال‌ طالبانی» مد نظر فرماندهان‌ عالی‌ جنگ‌ در ایران‌ قرار گرفت‌ و به‌ دنبال‌ آن‌ قرارگاه‌ برون‌ مرزی‌ سپاه‌ پاسداران‌ انقلاب‌ اسلامی‌ به‌ نام‌ قرارگاه‌ رمضان‌ برای این استراتژی‌ تقویت‌ شد، سلسله‌ عملیات‌های‌ «فتح» برای‌ نفوذ و ضربه‌ در عمق‌ جبهه‌ و خاک‌ دشمن‌ طراحی‌ شد. ... 🏴 @aah3noghte🏴
شهید شو 🌷
💔 #عاشقانه_شهدایی همیشه از حرف تا عمل خیلی فاصله است. من روضه اباعبدالحسین (علیه السلام) می‌روم و
💔 معراج شهدای تهران آبان 1374 عکاس: حمید داودآبادی آن شب درسالن معراج شهدای تهران، وقتی باقی مانده پیکر شهید "مسعود تقی زاده" را روی زمین پهن کردند، همسرش گفت: - اگر اجازه بدهید، می خواهم مقداری از خاک بدن شوهرم را بردارم. که اجازه دادند.... جلو که رفت، شروع کرد به گشتن میان استخوان ها. وقتی پرسیدند: - چیکار می کنی؟ گفت: می خوام از این خاک هایی که ازش باقی مونده، مقداری بردارم. گفتند: خب بردار، ولی دنبال چی می گردی؟ گفت: - می خوام از اون جایی که قلبش بوده، خاک بردارم. متولد: 1 آبان 1342 شهادت: بهمن 1361 عملیات والفجر مقدماتی در فکه بازگشت پیکر: 12 سال بعد، بهمن 1373 شب شهادت حضرت علی (ع) مزار: بهشت زهرا (س) قطعه‌ی 50 ردیف 47 شماره‌ی 19 متولد 4 آبان 1337 شهادت 29 آبان 1362 عملیات والفجر 4 در کانی مانگا بازگشت پیکر: 12 سال بعد، آبان 1374 شب شهادت حضرت زهرا (س) مزار: بهشت زهرا (س) قطعه‌ی 50 ردیف 44 ... 🏴 @aah3noghte🏴 @hdavodabadi
💔 : الهــے اگر جز سوختگان را ، بہ ضیافت عنداللهــے نمی‌خوانے ، ما را بسوز آنچنان ڪہ هـیچ‌ڪس را آنگونہ نسوختہ باشی.. ... 🏴 @aah3noghte🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_شصت_و_ششم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے کشیش دست به جیب قبایش کرد و گفت: "هم
💔 ✨ نویســـنده: ایریــنا گفت: "ڪــاش هیچ وقت از بیــروت بیرون نمی رفتیم. سرماے روسیـــه استخوان شڪــــن است." يـــولا لبخندے زد و گفت: "هنوز هم دیر نشده؛ بیروت شهـــر اول شماست. می توانید همین جا بمانید. ما هم از تنهایـــے در مےآییم." سرگئـــے رو به ڪشیش پرسید: "خوب پـــدر! توے تلفـــن گفتید ڪه یڪ نسخـــه ے بسیار قدیـــمــے و منحصــر به فــرد پیدا ڪرده اید... چـے بـــود ماجرایـش؟" قبــل از این ڪه ڪشیش پاســخ بدهد، ایریــنا گفت: "جریانش این است ڪه آن ڪتاب، ڪم مانده بود پدرت را به ڪشتن بدهــد! دلیل ایـن ڪـه ما الان اینجاییـم در واقــع این اسـت ڪه از فــــرار ڪرده ایم." سرگئــے و یــــولا با تعجب به ڪشیش نگــاه ڪردند. سرگئـــے پرسید: "مامـان چــــه مےگوید؟! چه خطــرے پیش آمده بـود؟ ماجــرا چیسـت؟ قبـل از این ڪه کشیش جوابش را بدهد، مـــرد راننـده با سینــے چاے نزدیڪ شد و سینــے را روے میـز گذاشت. ڪشیش فنجانــے چــاے برداشت و آن را به بینــے اش نزدیڪ کرد، عطــــر آن را بوییـد و گفـت: "ماجرایش مفصـــل است؛ الان حوصله ے گفتنش را نــدارم. ما مدتــے اینجا مےمانیم تا هم اوضــاع آرام شود و هم مــن درباره ے موضوع آن ڪتاب تحقیقاتم را ڪامل ڪنم. البتـــه اگر هم آن اتفــاق در مسڪو پیش نیامده بود، باز مجبــور بودم مدتــے به بیــروت بیایم و تحقیقاتــم را ادامـه بدهم." بــولا ڪه داشت فنجان هاے چــاے را روے میــز مےچید، گفت: "قدمتان روے چشــم پـدر... حتما این ڪتاب قدیمــے موضوعش درباره ے من و سرگئــے است." همه خندیدند جز آنوشــا ڪه گفت: "پس من چــے مــامــان؟ درباره ے مــن نیسـت؟" ... 😉 ... 🏴 @aah3noghte🏴 @chaharrah_majazi
شهید شو 🌷
💔 ✨ #قدیس ✨ #قسمت_شصت_و_هفتم نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے ایریــنا گفت: "ڪــاش هیچ وقت از بیــ
💔 ✨ نویســـنده: ڪشیش لبخندے زد و رو به آنوشــا گفت: "اتفاقا فقط درباره توسـت... بزرگ ڪه شدے، مےدهم خودت بخــوانے" سرگئــے پرسید: "چے هست موضوع این ڪتـاب؟" ڪشیش گفت: "درباره ے یڪے از مسلمان به نام است." سرگئــے گفت: "همین ڪه امام مسلمانان اســت؟ فڪر ڪنم درباره ے او ڪتاب هاے زیــادے نوشتـه باشند." ڪشیش گفت: "بلـه، به همیــن دلیــل لبنــان همـان جایــے است ڪه مےتوانم درباره ے علــے تحقیق ڪنم. این نسخه ے خطــے ڪه دست مـن است، مربوط به قــرن 6 میــلادے است؛ یڪے از قدیمــے ترین ڪتاب هایـے است ڪه به دست ما رسیده." سرگئــے گفت: "حالا این ڪتاب چگونــه به دست شمـا رسیـد؟ تا حالا ڪجا بـوده است؟" قبـل از این ڪه ڪشیش جوابش را بدهد، ایرینا گفت: "الان وقتتان را با این حرف ها تلف نڪنید." يــولا با تڪان دادن سـر حرف او را تأیید ڪرد و گفت: "بلـه، فرصـت براے صحبت ڪردن درباره ے ڪتـاب زیـاد است. حالا چایتان را بخوریـد ڪه سـرد نشود." راننده ے عـرب، دیــس شیرینـے و ظرف میوه را روي میز گذاشت. ڪشیش رو به سرگئـے گفت: "فردا باید به ملاقات دوستم بروم. اگر راننده فرصــت دارد مرا برساند." سرگئــے گفت: "مشڪلــے نیست؛ فقط امشب زنگ بزن و قرار بگـذار." *** راننده پیچیــد توے محله ے «حمـراء، که محلـه ے قدیمــے مسیحــے نشیــن بیــروت بود. توے خیابان امیــن مشرق، جلوے آپارتمان ایستاد و رو به ڪشیش گفت: "رسیدیم. همین جاست." ڪشیش آنقدر حواسش پرت بود ڪه نه متوجه شد ماشین ایستاده و نه صداے راننده را شنید. راننده این بار به طرفش خم شد و بلندتر گفت: "رسیدیم آقا. این جاست." ڪشیش به خود آمد، به راننده زل زد و پرسید: "بلــه؟ با مـن بودید؟" راننده گفت: "بلـه، عرض ڪردم رسیدیم؛ آپارتمان آقاے جرج جرداق این جاست." ڪشیش گفت: "بلـه معذرت مےخواهم. حواسم نبود. داشتم به موضوعــے فڪر مےڪردم." راننده گفت: "من این جا منتظر شما مےمانم." ڪشیش در ماشین را باز ڪرد و قبل از این ڪه خارج شود، گفت: "البتــه ممڪن است ڪمــے طول بڪشد... مےخواهے برو، ڪارم ڪه تمام شد زنگ مےزنم." ... 😉 ... 🏴 @aah3noghte🏴 @chaharrah_majazi
💔 اینطور که معلومه جمهوری اسلامی رو آزاد کرد تا اگر ترکید، گردن نظام نیفته! 🔺آسید🔺 ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 👆به چهره ی زیبا و معصومش خوب نگاه کنید..😭 ایشون دیروز شهید شدن!!! وقتی همه سرگرم روزمرگی و کار و خبرهای سیاسی بودیم! او یعنی سرباز علی بیرامی (فرزند پارس آباد مغان) حین خدمت در مرزهای آذربایجان غربی مظلومانه لب مرز توسّط گروهک های تروریستی به شهادت رسید. برای امنیت من و تو.. برای وطن.. اما جالب اینجاست که مدّعیان وطن پرستی،حتّی یک قطره خونشان، برای دفاع از میهن هزینه نمی کنند.. چه رسد به جانشان.😏 بنگرید مردان واقعی، چگونه شرافتمردانه و گمنام وقتی ما در هیاهوی خبر مرگ یک مُطرِب گم شده ایم و جنجال سیاسی میان همه مان غوغا می کند، مظلومانه و بی صدا برای دفاع از میهنمان جان میبازند. 🥀 ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 😔 یک و ، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿 ... 💕 @aah3noghte💕
💔 محسن جوان با انگيزه اي بود. گاه تا نزديک سنگر عراقي ها پيش مي رفت و بي سر و صدا برمي‌گشت. آن روز محسن به همراه رضا سوار قايق شدند و از عرض کارون گذشتند. آب رودخانه آرام بود. از قسمتي که آنها عبور کردند خطري متوجه ايراني ها نمي شد. در رودخانه گشتي ها حضور داشتند. رضا بلافاصله سمت جنوب در حاشيه رودخانه حرکت کرد. قبل از حرکت به يکي از گشتي ها گفت: "اگر تا يک ساعت ديگر نيامديم با احتياط به همين سمت بياييد." محسن چهار چشمي اطراف را مي پاييد. به محلي رسيدند که نقطه مرزي آنها با گشتي‌هاي عراقي به حساب مي آمد. آن منطقه براي هر دو طرف، امنيت خوبي نداشت. رضا به سمت سنگرهاي کمين رفت. محسن خودش را به او رساند و گفت: "بهتر است از يکديگر جدا شويم. ممکن است کمين بخوريم." رضا گفت: "اگر با هم باشيم بهتر است. ديده بان نفوذي آنها بايد در همين کمين ها باشد." رضا دولا و خميده پيش مي رفت. هنوز از حاشيه هاي رودخانه دور نشده بودند که يک سنگر کمين توجه شان را جلب کرد.... محسن به سمت کمين رفت. رضا پشت سرش بود. از آنجا سنگرهاي عراقي به خوبي ديده مي شدند. جبهه آرام بود، اما صداي غرش توبخانه هنوز به گوش مي رسيد. رضا به سمت سنگر کمين بعدي رفت. صداي خش خشي او را در جا ميخکوب کرد. نه راه پس داشت، نه راه پيش. محسن در چند قدمي او متوقف شد. صداي پايي شنيد و بلافاصله شليک کرد. عراقي ها تعدادشان به ده نفر مي رسيد. آنها نيز شليک کردند. رضا از چند طرف در محاصره قرار گرفت. اندکي بعد عراقي ها بالاي سرش رسيدند. لباس رسمي سپاه براي افسر عراقي که با چشمان از حدقه درآمده به او خيره شده بود، جذابيت خاصي داشت. پاشنه پايش را به پيشاني رضا کوبيد و او را نقش زمين کردو با اشاره به گروهبان گفت: "بهتر از اين نمي شود. او را با خود مي بريم. بهترين هديه به فرماندار نظامي خرمشهر است. يک پاسدار بايد اطلاعات خوبي داشته باشد!" افسر دست رضا را گرفت تا بلندش کند اما رضا عکس العمل نشان داد. گروهبان با قنداقه تفنگ به سرش کوبيد. رضا از هوش رفت. چشم افسر به محسن افتاد اما مجددا به سمت رضا رفت. ناگهان صداي تيراندازي از جانب گشتي هاي ايراني به گوش افسر رسيد. افسر عراقي اشاره کرد آن دو را ببرند اما مجددا با مقاومت آنها روبه رو شدند. خشم در چشمان افسر عراقي موج ميزد. صداي تير اندازي ايراني ها نگرانش کرده بود. افسر ، کارد کمري اش را بيرون آورد. گروهبان و سربازان عراقي آن دو را رها کردند. افسر ابتدا به سمت محسن رفت. کارد را در کشاله‌ي رانش فرو برد. صداي محسن بلند شد. خون از رانش بيرون زد. افسر به سراغ رضا رفت.... رضا سرش را پايين انداخت و حرفي نزد. افسر عراقي پا روي سينه اش گذاشت و او را به پشت خواباند. محسن که خون زيادي از او رفته بود، هنوز از هوش نرفته بود، چشمانش گاه سياهي مي‌رفت و گاه آن منظره را در هاله‌اي از ابهام مي‌ديد. افسر عراقي، رضا را به پشت خواباند و دستور داد دستش را ببندند.... ... 📚عقیق ... 🏴 @aah3noghte🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 و مراقب باشید! ❗تله پهن شده در راه بسیج ! 🎥 بسیجیان مراقب سوءاستفاده باشند حسن روحانی که به تازگی صرفا در کسوت سخنگوی ستاد مبارزه با کرونا به ایفای نقش می‌پردازد، امروز شنبه در تشریح مصوبات این ستاد، به صورت نرم از بسیج درخواست کرد در مقابله با افرادی که از ماسک استفاده نمی‌کنند، به عنوان بازوی نظارتی او وارد عمل شده و در جریمه‌ی افراد خاطی، به باند بنفش کمک برسانند! اگرچه رعایت دستورالعمل‌های بهداشتی جزو بدیهیات شرعی و عقلی است، اما سوءاستفاده از جایگاه بسیج و ایجاد تقابل میان آنها با بخشی از جامعه جایز نیست؛ آن هم از طرف باندی که کمترین قرابتی با تفکر بسیج ندارند و این مدل درخواست آنها نیز جای تردید دارد. آنها اگر صداقت دارند، از قرنطینه‌ی ۸ ماهه در کاخ خارج شده و به وسط میدان بیایند بیدار باشیم ... 🏴 @aah3noghte🏴
💔 . دلمان برای نقاره‌خان‌ها که حوالی این لحظه‌ها انگار نام تو را فریاد میزدند :) و برای همه صحن انقلاب آمدنمان و سرمای استخوان‌سوزِ مشهد و زیارت دل‌چسب آخرسالی و تمام خاطرات حرم لک زده.. خودت مثل همیشه کاری کن.. ... 💕 @aah3noghte💕
💔 آنان که طعم به را چشیده‌اند خوب مےدانند از و از هیچ چیزی در این وجود ندارد لاجرم دست خواهش‌های را از دل خود قطع مےڪنند تا به وصل رسند دقیقا جائی "عِندَ مَلیکٍ مُقتَدر" 💔 به قلم S.R ... 🏴 @aah3noghte🏴 جهت کپی، هشتک دلشکسته ادمین حذف شود