eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
19.2هزار دنبال‌کننده
93 عکس
478 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fa1374sh کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستای عزیزم گممون‌ نکنید اسم کانال رو تغییر دادم ادمین شاپرک
باشنیدن صدای مامانم قلبم داشت وایمیستاددست پام شروع کردبه لرزیدن نشستم روصندلی تایه کم حالم جابیادهرجوری فکرمیکردم نمیتونستم بامامانم روبه روبشم اشپزخونه به حیاط راه داشت تصمیم گرفتم برم بیرون ولی همون موقع حاج خانم امدگفت الهام جان مادرت خواهرت امدن دیدنت چندتاچای بریزبیا گفتم من خجالت میکشم روم نمیشه گفت میدونم سخته ولی چاره ای نیست تااخرعمرت که نمیتونی فرارکنی وقتی سینی به دست واردپذیرایی شدم خواهرم بادیدنم زدزیرگریه صدای هق هقش میشنیدم اماجرات نمیکردم سرم بالابگیرم سینی چای گذاشتم رومیزوسط رفتم رومبل نشستم باگریه خواهرم اشکهای منم سرازیرشد جوخیلی سنگینی بودحاج خانم سکوت شکست گفت خانم نعمتی منت سرم گذاشتید دعوتم روقبول کردیدمیدونم برای شماهم سخته به این راحتی اشتباهات الهام قبول کنیدامابذاریدروحساب جوانی خامی مامانم پریدوسط حرف حاج خانم گفت ماهیچی براش کم نذاشتیم که بخوادبره سمت یه مردمتاهل چرابایدباابروی خودش خانوادش بازی کنه میدونیدبعدازرفتنش چی به سرماامدپدرش باقرص اعصاب ارامبخش زنده است مامانم میگفت من گریه میکردم حق داشت من بدترین ظلم درحق خانوادم کردم انقدرشرمنده بودم که دوستداشتم بمیرم حاج خانم بنده خداخیلی میانجی گری کردولی مامانم میگفت باباش ازهیچی خبرنداره منم تاشمانگفتیدنمیدونستم جریان چیه فرارالهام برای مایه علامت سوال بزرگ بود اونجابودکه تازه فهمیدم رضاازچاقوخوردنش رابطه مابه کسی حرفی نزده حاج خانم گفت دیگه اتفاقیه که افتاده بایدیه جوری جمعش کنیم مامانم گفت من جواب پدر برادر دوست اشنا روچی بدم بگم برای چی بی خبرول کرده رفته حاج خانم گفت بگیدیه پسرگولش زده اینم نادونی کرده.مامانم انقدرازدستم عصبانی بودکه حتی نگامم نمیکردوموقع رفتن به حاج خانم گفت فعلاپیش شمابمونه تاببینم چکارمیتونم بکنم پدربرادرش حال روحی خوبی ندارن ممکنه بادیدنش یه بلایی سرش بیارن موقع خداحافظی خواهرم شمارمو گرفت.. حالم خیلی بدبودبلندبلندگریه میکردم حاج خانم گفت بایدیه کم صبورباشی امیدوارم گذشت زمان همه چی رودرست کنه همون شب خواهرم به عکس ازبابام برام فرستاد انقدرلاغرشده بودکه اولش باورم نمیشدبابام باشه دوهفته ای ازامدن مامانم گذشته بودکه خواهرم بهم زنگ زدگفت مامان جریان برگشتنت روبه بابا گفته اونم حالش بدشده بردنش بیمارستان البته ازجریان من رضاچیزی به بابام نگفته بودم فقط مامانم گفته الهام بایه پسرکه عاشق شده فرارکرده ولی بعدازچندماه فهمیده پسره به دردش نمیخوره برگشته.فرداش باترس لرز رفتم بیمارستانی که بابام بستری دلم برای چندلحظه دیدنش پرمیکشیداماهمین که نزدیک اتاقش شدم پشیمون شدم جرات نکردم جلوتربرم ترسیدم بادیدنم حالش بدتربشه برگشتم توسالن انتظارنشستم ولی نیم ساعتی که گذشت دوباره رفتم بالاگفتم هرجورشده بایدببینمش وقتی نزدیک اتاقش شدم باشالم نصف صورتم روپوشندم بابام بی حال روتخت درازکشیده بودچشماش قسنگش بسته بود ازدورقربون صدقش میرفتم گریه میکردم یه کم که اروم شدم رفتم سمت ایستگاه پرستاری تاشرایطش روبپرسم پرستارکه حال حوصله نداشت گفت خانم من که دکترنیستم لابدحالش خوب نیست که بستریش کردن ادم سالم که نمیارن اینجا.. موندم فایده ای نداشت چون نمیتونستم برم ازنزدیک ببینمش داشتم ازسالن انتظارمیرفتم بیرون که یهویکی ازپشت شالم رو کشیدوقتی برگشتم دیدم داداشم پشت سرم وایستاده ازترس زبونم بندرفته بودازچشماش میشدفهمید چقدرعصبانیه خواستم فرارکنم اماتابه خودم بیام داداشم شروع کردبه زدنم زیرمشت لگدش بودم که چندنفری به کمک انتظامات نجاتم دادن ازدردنمیتونستم روپاهام وایستم هرکس به چیزی میگفت توجمعیتی که جمع شده بودیکی گفت زنگ بزنید۱۱۰بباداین وحشی ببره خداازت نگذره چکاراین دختربدبخت داری داداشم که ازعصابنیت صداش میلرزیدچندتافحش نثارش کردگفت به شماربطی نداره خواهرم انتظامات گفت راست میگه گفتم اره ولی کمکم کنیدازاینجابرم وگرنه منومیکشه گفت برو اورژانس سرصورتت خونیه گفتم نمیخواد خلاصه داداشم به زورنگه داشتن کمکم کردن ازبیمارستان امدم بیرون منم یه دربست گرفتم تاخونه صدای تهدیدداداشم که میکشمت مدادم توسرم میپیچید وقتی رسیدم رفتم مطبخ اولین کسی که متوجه حضورم شدرسول بود بادیدن سریع امدجلوگفت الهام چی شده چه بلای سرت امده گفتم یه لیوان اب برام بیاریه دستمال تمیز رفتم دستشویی صورتم رو شستم یه چشم کبودشده بودداشت ورم میکرد ازدرکوچیکی که راه داشت به حیاط حاج خانم رفتم تواتاقم درازکشیدم چنددقیقه ای که گذشت پری امداونم بادیدنم حسابی جاخوردگفت وقتی رسول بهم گفت فکرکردم شوخی میکنه خفتت کردن یاخواستن کیفت روبزنن گفتم هیچ کدوم کارداداشم ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
یک ساعتی گذشته بودکه خواهرم زنگزدگفت چرارفتی بیمارستان اشتباه کردی اگربدونی میلادچه دادبیدادی راه انداخته دربه دردنبالته که پیدات کنه یه مدت افتابی نشوتاهمه چی اروم بشه حاج خانمم وقتی ماجراروفهمیددعوام کردگفت نبایدمیرفتی بیمارستان چندروزی استراحت کردم تایه کم ورم سرصورتم خوابیدتونستم برم سرکار. نگاهای رسول اذیتم میکردمیدونستم علامت سوالهای زیادی توسرشه که جوابی براش پیدانمیکنه اماانقدرمودب بودکه هیچ وقت ازم سوالی نمیپرسید.. گذشت تایه شب که میخواستم بخوابم برام پیام امدتوجهی نکردم گفتم لابدبازایرانسل پیام داده چون من کسی رونداشتم که اون موقع شب بهم پیام بده چشمام تازه داشت گرم میشدکه بازصدای پیام گوشیم بلندشدبابی حوصلگی گوشیم روبرداشتم پیام بازکردم ازیه شماره ناشناس بوداولین پیامش به شعرعاشقانه کوتاه بودوتوپیام دومش نوشته بودبلاخره میفهمم رازبزرگ زندگیت چیه خواب ازسرم پریدنشستم توجام نوشتم شما ومنتظرجوابش موندم ولی جوابی نداد تاصبح نتونستم بخوابم بدجورفکرم درگیرشده بود شمارش سیوکردم شایدازروی پروفایلش بفهمم کیه ولی عکسی نداشت.. وقتی شنیدم بابام ازبیمارستان مرخص شده حالش خوبه خیلی خوشحال شدم ولی به خودم قول دادم دیگه نزدیک خانوادم نشم چون نمیخواستم وجودم باعث بشه ارامششون بهم بخوره یک ماهی ازتمام این ماجراهاگذشته بودتواین مدت گاهی اون شماره ناشناس بهم پیامهای عاشقانه میدادولی من خیلی ‌پیگیرش نمیشدم گاهی هم خواهرم زنگ میزدازاوضاع احوال خونه میگفت همه چی به روال قبل برگشته بودتایه روزحاج خانم صدام کردگفت برات یه خواستگارخوب پیداشده باتعجب گفتم برای من!؟گفت اره گفتم شماکه شرایط من رومیدونید نذاشت حرفم ادامه بدم گفت منم قبل ازاینکه به توبگم ماجرای زندگیت روبراش تعریف کردم اونم قبول کرده ازکنجکاوی داشتم میمردم گفتم خب این خواستگارکیه گفت رسول باورم نمیشدرسول بااون حساسیتی که روی خیلی ازاعتقاداتش داشت بخوادباگذشته من کتاربیادازم خواستگاری کنه گفتم محاله رسول گذشته من روبدونه قبول کنه حاج خانم خندیدگفت من که ازخودم حرفی نمیزنم اصلااگرموافق باشی بهش میگم خودش باهات حرفبزنه خلاصه همون روزغروب من رسول بااجازه حاج خانم رفتیم بیرون وقتی روبه روش نشستم گفت حاج خانم تمام گذشته توروبرام تعریف کرده امامیخوام اززبون خودت بشنوم بااینکه برام خیلی سخت بوداماهمه چی روهمنطورکه اتفاق افتاده بودبراش تعریف کردم بعدازتموم شدن حرفهام رسول گفت من تویه خانواده پرجمعیت مذهبی بزرگ شدم چندسالیه مادرم روازدست دادم پدرم به تنهای زندگی میکنه البته برادرم همسایه پدرم هست زنداداشم خیلی بهش رسیدگی میکنه ماهمه ازش راضی هستیم گفتم خانوادت اگربفهمن توگذشته من چه اتفاقی افتاده مطمئنن قبول نمیکنن گفت قرارنیست کسی چیزی بفهمه بایدبین خودمون بمونه.هرچی من میگفتم رسول یه چیزی میگفت که بهانه نبارم بااینکه میدونستم رسول واقعانیتش ازدواج وهرتضمینی میده که تنهام نذاره امابازم میترسیدم چون هرخانواده ای نمیتونست باگذشته ی تلخ من کناربیادمخصوصاخانواده رسول که رونجابت دخترخیلی حساس بودن به رسول گفتم بایدبهم فرصت بدی بیشترفکرکنم چون کنارتمام اینامن به اجازه پدرم برای ازدواج احتیاج داشتم.. حاج خانم وقتی فهمیدمن بخاطرگذشته وخانوادم دودل هستم گفت من میرم باپدرت صحبت میکنم شایدخداخواست کوتاه امدن.. بااینکه مخالف رفتن حاج خانم بودم اماگفت همه چی روبسپاربه خدا اگربه صلاحت باشه درست میشه حاج خانم۲روزبعدش رفت پیش خانوادم فقط خدامیدونه چه حالی داشتم وقتی برگشت ازقیافش معلوم بودخیلی ناراحته ولی سعی میکردمن چیزی نفهمم بدون تعارف رفتم کنارش نشستم گفتم میدونستم بابام به این راحتی من رونمیبخشه شمامادری رودرحقم تموم کردیدهمین که بهم یه سرپناه وکاردادیدتاعمردارم دعاگوتون هستم حاج خانم دستم گرفت گفت یه وقتهای باید صبرکنی بذاری زمان همه چی رودرست کنه.. رسول وقتی فهمید پدرم راضی نشده من رودوباره قبول کنه به حاج خانم گفت اگراجازه بدیدماباهم نامزدکنیم تاببینم دراینده چی پیش میاد راستش روبخوایدبه حمایت رسول احتیاج داشتم احساس میکردم اگربیادتوزندگیم ازاین اوارگی بی پناهی درمیام ورضایت خودم روبرای نامزدی اعلام کردم باهم رفتیم یه انگشترنشون خریدیم ورابطمون تقریبارسمی شد. توجشن کوچیکم بجزحاج خانم پری بچه های مطبخ هم بودن البته وقتی خواهرم زنگزدبهش گفتم نامزدکردم وعکس رسول روبراش فرستادم ۳روزی ازاین ماجراگذشته بودکه خواهرم مادرم سرزده امدن خونه حاج خانم وقتی پری گفقت مادرت امده دیدنت باورم نمیشد مامانم گریه میکردمیگفت برات چه ارزوهای که نداشتم ولی خودت همه چی روخراب کردی انقدردلتنگش بودم که خم شدم روپاهاش باالتماس ازش خواستم من روببخشه باگریه من خواهرم حاج خانمم گریه میکردن ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️الهی یهویی دل مهربونتون شاد بشه ✨الهی یهویی گل لبخند روی لباتون بشکفه ⭐️الهی یهویی کاراتون درست بشه ✨الهی یهویی بشه چیزی که دلت میخواد ⭐️الهی یهویی آرامش بشینه توی دلاتون ✨الــهــی آمــیــن ⭐️شبتون منور به نور خدا ‌‌‌‌‌ ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸دیروزت خوب یا بد گذشت 🌺مهم نیست 🌸امروز روز دیگریست 🌺قدری شادی با خود به خانه ببر 🌸راه خانه ات را که یاد گرفت 🌺فردا با پای خودش می آیدشک نکن 🌸صبحتون گلباران 🌺زندگیتون سرشار از خیر و برکت ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
مامانم یه دست لباس نوچندتیکه وسیله برام اورده بودوبرای رسولم یه پیراهن زیرپوش خریده بودحاج خانم رسول رودعوت کردبه جمعمون تابامامانم بیشتراشنابشه توهمون نگاه اول متوجه شدم مامانم از رسول خوشش امده میتونم بگم اون روزبهترین روزعمرم بودچون بعدااین دیدار رابطه من بامامانم شروع شدهرروزبهم زنگ میزدحالم رومیپرسیدوگاهی وسایلی که لازم داشتم روبرام میفرستاد البته کنارش همیشه یه کادوکوچیکم برای حاج خانم میفرستادتاگوشه ای ازمحبتش روجبران کنه هرچندبابامو برادرم همچنان چشم دیدنم رونداشتن..۳ماه ازنامزدی من رسول گذشته بودکه برادرش بهش زنگ زدگفت حال باباش خوب نیست بیمارستان بستریش کردن رسول که وابستگی زیادی به پدرش داشت سریع راه افتادرفت روستاشون وقتی رسیدبهم زنگزدگفت برای پدرم دعاکنیدسکته کرده رفته توکما بااینکه پدرش روندیده بودم اماواقعاناراحت شدم وباتمام وجودم دعاکردم حالش هرچه زودترخوب بشه ولی۲روزبعدش متاسفانه پدررسول فوت کرد..مونده بودم چکارکنم برای خاکسپاری برم یانه!حاج خانم پاش دردمیکردنمیتونست همراهم بیاد اماپبشنهاد دادباپری۲تاازبچه های مطبخ به عنوان همکاررسول بریم روزی که مراسم پدررسول بودصبح خیلی زودراه افتادیم نزدیک ظهررسیدیم روستا پدررسول به مردسرشناس بودتومنطقه خودشون بخاطرهمین جمعیت زیادی برای خاکسپاریش امده بودن بااینکه رسول خیلی سرش شلوغ بوداماحواسش به من بودم مدام سراغم رومیگرفت ازمون به بهترین شکل پذیرایی کرد بعدازشام بابچه هاتصمیم گرفتیم برگردیم ولی برادربزرگه رسول نذاشت گفت رانندگی توشب خطرناکه وماروبردخونش.من قبل ازدیدن خانواده رسول اصلافکرنمیکردم انقدرمهربون خونگرم باشن مخصوصاخواهراش که واقعاخانم بودن..رسول یک هفته ای موندبعدبرگشت سرکارش مادرم وقتی فهمیدپدررسول فوت کرده امددیدنش بهش تسلیت گفت.. چندماهی که ازچهلم پدررسول گذشت حاج خانم پیشنهاددادیه صیغه محرمیت بینمون خوندن بشه تابهم محرم بشیم مامانم به حاج خانم گفت یه کم صبرکنیدتامن پدرالهام روراضی کنم ازاون طرفم رسول به خواهرش گفته بودمن الهام رومیخوام کاملامیشناسمش ازش خواستگاری کردم قراره بهم محرم بشیم.. ۱۰روزی ازاین ماجراگذشته بودکه مامانم بهم زنگزدگفت بابات رو راضی کردم بیادمحضرخونه تاعقدکنیدولی نمیخوادتوروببینه زودترمیبرمش امضامیکنه میره بااینکه خیلی ناراحت شدم اماچیزی نگفتم البته به بابام حق میدادم رسول به برادربزرگش زنگزدگفت میخوایم عقدکنیم ودعوتشون کردیه روزجلوتربیان.. دوتایی کارهای قبل ازعقدروانجام دادیم مامانم پول دادبرای رسول حلقه لباس خریدم ویه روزقبل ازعقدما۲تاازخواهرهای رسول به همراه برادربزرگش امدن البته رفتن خونه یکی ازاقوامشون.. روزعقدبه اصرارپری رفتم ارایشگاه یه کم به خودم رسیدم البته انقدراسترس دادشتم که دنبال قرفرنبودم ولی پری حواسش به همه چی بودبرام سنگ تموم گذاشت قرارمحضرخونه ساعت۳بعدازظهربود خانواده رسول زودترازمارسیده بودن منم به همراه ‌رسول پری حاج خانم رفتم وقتی رسیدیم خواهربزرگه رسول گفت چراتنهاامدی پدرومادرت کجاهستن یه لحظه نزدیک بودغش کنم زبونم تودهنم نمیچرخیدجوابش روبدم...حاج خانم گفت براشون کاری پیش امدمازودترامدیم هاج واج حاج خانم نگاه میکردم تودلم گفتم این چه حرفی بودزدمگه نمیدونه بابام گفته نمیام حاج خانم باچشمش اشاره کردبشینم ازاسترس دستام یخ کرده بود پری کنارم نشست گفت به خودت مسلط باش حاج خانم رو که میشناسی هیچ حرفی روبی دلیل نمیزنه همون موقع خواهرم بایه دسته گل بزرگ امدتو پشت سرشم بابام مامانم امدن باورم نمیشدفکرمیکردم خواب میبینم میدونستم اینم کارحاج خانمه.رسول رفت استقبال بابام بهش دست داد به خانوادش معرفیشون کرد بابام یه نگاهی بهم کردسرش انداخت پایین میدونستم دل خوشی ازم نداره داره حفظ ظاهرمیکنه بعدازخوندن خطبه عقدحاج خانم همه روبرای شام دعوت کردخونش بابام قبول نمیکردمیگفت اگراجازه بدیدمهمون من باشیدولی حاج خانم گفت فرقی نداره.سرعقدمامانم یه نیم ست طلابهم داد برادرخواهرای رسولم۳تاالنگو بهم دادن وبقیه خواهربرادراشم ‌پول فرستاده بودن حاج خانمم یه پلاک زنجیرطلابهم داد همه چی به خوبی خوشی تموم شدخانواده رسول رفتن امابابام همچنان باهام سرسنگین بودنمیخواست ببینم ازهمه کینه ای تربرادرم بودکه گفته بودالهام برای من مرده همچین خواهری ندارم. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
۶ماه ازعقدماگذشت تواین مدت مامانم جهیزیه ام روتقریباکامل کرده بودالبته خودمم میرفتم بیرون ازهرچی که خوشم میومدمیخریدم.رسول اخرین امتحانش روکه دادگفت یه جشن سبک بگیریم بریم سرخونه زندگیون میدونستم ازاین بلاتکلیفی رفت و اومد به خوابگاه خسته شده،ازفرداش گشتیم دنبال خونه وبعدازیک ماه تونستیم یه اپارتمان نقلی اجاره کنیم جهیزیه ام روبه کمک پری و خواهرم و مادرم چیدیم.خانواده رسول گفتن مامیخوایم توروستا براتون جشن بگیریم بااینکه ته دلم اصلا راضی نبودم امانتونستمم مخالفت کنم.منو رسول3روزقبل ازجشن رفتیم روستاشون خواهراش تمام کارهاروکرده بودن حتی وقت ارایشگاهم گرفته بودن ومن فقط رفتم پرولباس عروس.روزی که رفتیم لباس پروکنم یکی ازخواهراش گفت مارسم داریم شب عروسی بایددستمال بدی بااین حرفش تودلم خالی شدیه جوری شدم گفتم اخه این چه رسمیه زشته گفت سالهاست توروستامااین رسم بوده واگرکسی دستمال نده به خانمهای که تواتاق نشستن براش حرف درمیارن تویه فرصت مناسب جریانو به رسول گفتم خیلی عصبانی شدگفت این یه مسئله شخصیه به کسی ربطی نداره گفتم کاش اصلانمیومدیم اینجاعروسی بگیریم توشهرچندتادوست و اشنارو دعوت میکردیم تموم میشدمیرفت رسول گفت خواهرم بیجاکرده که این حرف رو زده خواست بره سراغ خواهرش که نذاشتم.به رسول گفتم اگرمخالفت کنی ممکنه بهم شک کنن هزارجورحرف برام دربیارن بایدفکریه راه حل باشیم،رسول یه کم فکرکردگفت بهشون بگو باشه و بقیه اشم بسپاربه من کاریت نباشه انقدربه رسول اعتمادداشتم که بدون چون و چراگفتم هرچی توبگی.پدرمادرم خواهرم به همراه یکی ازخاله هام دقیقاروز عروسی امدن روستا بادیدنشون دیگه حس غریبی بی کسی نداشتم یه ارامش خاصی بابودنشون داشتم انگارپشتم به کوه گرم بود خواهرم همراهم امد ارایشگاه خداییش بهترین ارایشگاه شهربرام هماهنگ کرده بودن ازمیکاپ شینیونم خیلی راضی بودم نزدیک ظهررسول امددنبالم رفتیم اتلیه وباغ برای فیلم برداری عکاسی بعدشم رفتیم روستا.انقدرممهون دعوت کرده بودن که چندتاخونه گرفته بودن برای پذیرایی ازمهموناشون.اون شب همه چی به بهترین شکل ممکن برگزارشد.وقتی مراسم تموم شدبه مامانم گفتم اینارسم دارن دستمال عروس روببینن مامانم بااینکه ازاین رسم رسومهابدش میومدگفت اشکال نداره به نظرشون احترام بذارمخالفتی نکن.وقتی بارسول تواتاقی که برامون اماده کرده بودن تنهاشدم گفتم من چکارکنم بروببین چندنفرتواتاق بغلی باشیرینی منتظرنشستن رسول خندیدگفت نگران نباش بعدبازوش یه کم خراش دادازخونش ریخت رودستمال گفت اینوبهشون بده.میتونم بگم رسول اون شب ابرو من وخانوادم روخریدانقدرشرمندش شده بودم که روم نمیشدتوصورتش نگاه کنم‌رسول پیشونیم روبوسیدگفت من گذشته توروبرای همیشه فراموش کردم توام ازامشب فراموش کن.۳روزبعدازعروسی مابرگشتیم تهران رفتیم سرخونه زندگیمون حاج خانم کادوعروسی بهمون بلیط قطاردادمابرای ماه عسل رفتیم ‌‌مشهد وقتی واردحرم شدم بغضم ترکیدباتمام وجودم توبه کردم ازخداخواستم ببخشم هرچندوجودخدارومن وقتی توزندگیم احساس کردم که حاج خانم روسرراهم قرارداد البته بزرگترین معجزه زندگیم اشنایی بارسول بودکه اونم بازکارخدابود..الان که داستان زندگیم روبراتون تعریف میکنم چندسالی ازتمام این اتفاقات گذشته من صاحب یه دخترپسرنازشدم که فاصله سنیشون۲ساله.رسول تویه شرکت دولتی استخدام شده ازکارش راضیه زندگی ارومی دارم هرچندمشکلات همیشه بوده هست امامن یادگرفتم قوی باشم.حاج خانم یکسال بعدازعروسی مابه رحمت خدارفت ومطبخشم بعداز۶ماه جمع شد.بااینکه پیشمون نیست امایادخاطرش برای همیشه باماست ومن هرپنج شنبه براش خیرات میدم پری۲سال بعدازفوت حاج خانم بایکی تویه رستوران اشناشدازدواج کرد واماخانواده خودم بعداززایمان اولم رابطه بابام باهام بهترشدتونست ببخشم هرچندهنوزم ازگذشته من چیزی نمیدونه... ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
بعداززایمان اولم بابام بادیدن نوه اش دلش به رحم امدرابطه اش باهام بهترشدوبعدازگذشت یکسال من روکاملاپذیرفت وبرای اینکه گوشه کنایه مردم محل رونشنوه خونه روفروخت ازاون محل رفتیم هرچندهنوزم چیزی راجب به گذشته من نمیدونه ولی برادرم همچنان چشم دیدنم رونداره هرمجلسی که من باشم نمیادحتی برای عروسیشم دعوتم نکردمامانم بنده خداخیلی تلاش کردرابطمون رودرست کنه ولی نتونست منم اصراری ندارم بابرادرم رابطه داشته باشم چون نمیخوام وجودم باعث بشه ارامشش بهم بخوره.بعدازعروسیم تا یه مدت توجمع فامیل که میرفتم پچ پچاشون خیلی اذیتم میکردامااونم یه مقطع کوتاه بودکم کم همه چی به روال قبل برگشت من روباوجودرسول پذیرفتن البته رفتاررسولم بی تاثیرنبودانقدرباشخصیت و مودب بودکه خیلی زودجای خودش توفامیل بازکردهمه بااحترام باهاش برخوردمیکردن واما ایسان و رضا.. ایسان یک ماه بعدازعروسیم امددیدنم البته میخواست همون هفته اول بیادولی من هی بهانه میاوردم شایدپشیمون بشه‌چون نمیخواستم دیگه باهاش رابطه داشته باشم ولی انقدرسماجت کردکه یه روزدعوتش کردم خونم هرچندایسان گناهی نداشت ولی من بخاطررضادوست نداشتم باهاش رابطه ای داشته باشم همون یکبارم شددفعه اول اخری که ایسان رودیدم گفتم رسول خیلی دوست نداره من بادوستای دوران مجردیم رابطه داشته باشم.گذشت یه روزکه دخترم‌روبرده بودم بهداشت برای واکنسش پروین روبایه پسرکوچیک دیدم خودش پیش قدم شد امد سمتم احوالپرسی کرد استرس روبه روشدن بارضاروداشتم جوابش روخیلی رسمی دادم جاخوردگفت الهام عوض شدی یادت رفته چقدرباایسان میومدی خونمون تودلم گفتم کاش قلم ‌پام میشکست نمیومد بی قراری دخترم روبهانه کردم ازش خداحافظی کردم چندقدمی که ازش دورشدم گفت راستی ازشوهرت راضی هستی برگشتم سمتش گفتم اره چطور گفت توزندگی حواست جمع کن که مثل من بدبخت نشی گفتم چی شده گفت بایه بچم دارم طلاق میگیرم کاش همون موقع که بچه نداشتم ازاین رضای نامردجداشده بودم گفت دلیل جدایت چیه گفت چندباربهم خیانت کردبخشیدمش ولی هردفعه پررروترشد دیگه نمیتونم تحملش کنم مهریه ام روگذاشتم اجرا.زندگی رضا و پروینم باوجودبچه دوامی نیاوردازهم جداشدن البته من دیگه خبرازرضاندارم نمیخوامم داشته باشم.درسته رضایه نامردبه تمام معناست اماهربلایی که سرم امدمقصرش خودم بودهیچ کس غیرازخودم مقصرنیست امیدوارم ازاشتباهات من درس بگیریدهیچ وقت بامردمتاهل رابطه برقرارنکنید من شانس اوردم که خدایکی مثل حاج خانم ورسول سرراهم قرارداداماهمه مثل من ممکنه شانس نیارن اولین اشتباه بشه اخرین اشتباه زندگیشونه همه چی روببازن به عنوان خواهرکوچیکترازدخترهای کانال میخوام که قدرخودشون روخیلی بدونن وراحت باهرکسی وارد رابطه دوستی نشن داستان من شایدتابه اینجاختم به خیرشده باشه اماهرلحظه استرس این رودارم پدرم یابرادرم گذشته ام روبفهمن واین استرس تاوقتی که نفس میکشم بامنه هیچ کس ارزش این رونداره که ارامش خودت خانوادت روبخاطرش بهم بزنی درپناه حق باشید پایان ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii ساعت ۲ سرگذشت جدید داریم.❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💁‍♀ خانمایی که موی پرپشت میخوان💁‍♀ ♦️داشتن موی جــــــــــذاب و بلند برای یه خانم از واجباته 👌 منم قبلا موهام کم پشـــــــــت بود و ریزش داشت هرجا میرفتم روم نمیشد روسریمو از سرم دربیارم😢 ♻️اما الان جوری موهام خوشگل شده که همه ازم میپرسن چیکارکردی؟ 🧐 منم آدرس کانال این طبیب رو میدم بهشون ، خودت بیا ببین👇 https://eitaa.com/joinchat/829096704Cb962f5550a تادیرنشده توام بیا موهاتو نجات بده👆
روزى روزگارى در يكى از شهرهاى جنوب سرزمينم ايران بدنيا اومدم،قبل از من يك خواهر دارم كه دو سال از من بزرگتر هست و بعد از من دو برادر و دوخواهر ديگه بدنيا اومدن.از لحاظ مالى جزو خانواده هاى رو به متوسط سطح بالا هستيم،جورى كه مادرم هميشه خدا رو شكر مى كنه كه دستمون به دهنمون مى رسه.من از بچگى دختره شيطون و سرخوشى بودم كه با توجه به سن و سالم، حركاتم خيلى بچه تر و از سن و سالم بودو يادم مياد هر وقت مهمون قرار بود برامون بياد، مادرم از يك هفته قبل سفارش مى كرد كه ياسمن، هواست باشه، شيطونى نكنى، با بچه ها شيطونى نكنيد، صداى كسى رو در نيارى، ديگه بزرگ شدى، امسال ديپلم مى گيرى و اين حرفا..از لحاظ ظاهرى بهتون بگم كه كمى درشت هيكل هستم و هيكل و قيافم بيشتر از سنم مى زد و وقتى با خواهر بز رگم بيرون مى رفتيم همه فكر مى كردن كه خواهر بزرگه منم.رنگ پوستم گندمى و رنگ چشمام ذاغ درست همون رنگى كه بيشتر جنوبيا دارن، و موهامم لخت و خرمايى، بين ما خواهرا بابام رو موهامون خيلى حساس بود و مى گفت دخترا نبايد موهاشونو كوتاه كنن و يادم مى ياد مامانم يواشكى مى بردمون ارايشگاه و موهامونو يكم كوتاه مى كرد و مى گفت بايد موهاتون جون بگيره، و تا چند روزى مى بافتشون كه بابايى زيادى متوجه نشه و مى گفت صداتون در نياد كه امروز كجا بوديم.يه مزرعه داشتيم خارج شهر كه بيشتر روزهاى تعطيل و تابستون ها مى رفتيم اونجا و مكان تفريحمون بود، يه سمتشم به رودخونه راه داشت كه تابستونا هميشه مثل ماهى تو اب بوديم.امسالم مثل هر سال تابستون بود و دوره ى دوم دبيرستان رو پشت سر گذاشته بودم و همه حسابى حوصلمون سر مى رفت، همش غر مى زديم كه كى مى ريم مزرعه.بالاخره روزش فرا رسيد همه اماده ى رفتن بوديم، دو ساعتى با شهرمون فاصله داشت و قرار شد دوماهى اونجا باشيم، بابا هم قرار بود اخره هفته ها بياد بهمون سر بزنه.از يك هفته قبل با خواهر برادرامون فقط چمدون اماده مى كرديم و همش چك مى كرديم چيزى از قلم نيوفته. توپ فوتبال، راكت بدمينتون، توپ واسه بازى وسطى، خلاصه هر وسيله ى بازى كه فكرشو بكنين.اونجا بساط ماهيگيرى بابا هم به راه بود و قايق داشتيم و مى رفتيم وسط رودخونه و ماهى مى گرفتيم، اگرم موفق نمى شديم، بابا هميشه مى رفت بازار ماهى و دست پر ميومد خونه و به مامانم مى گفت خانم ببين چه ماهيايى برات گرفتم امروز، مامانم مى گفت بروووو ، خالى نبند معلومه بازار بودى و صيده امروزت از بازار بوده نه رودخونه..روزايى هم كه ماهى و ميگو نبود،بساط كبابمون براه بود.يه هفته ايى بود تو مزرعه بوديم ومشغول بازى و شيطونى.بابا تماس گرفت و گفت اخر هفته عباس اقا اينارو دعوت كرده و قراره دو سه روزى بيان مهمونى پيشمون.عباس اقا از دوستاى قديمى پدرم بود كه سالهاى سال نديده بوديمشون و تهران زندگى مى كردن.اينطور كه مامان مى گفت من و ابجيم پنج شش ساله بوديم كه مارو ديده بودن.تو جنوب رسم بود كه وقتى مهمون قرار بود بياد، به صاحب خونه نمى گفتن كه چند نفره قراره بياد، در خونمون رو به همه باز بود، صاحب خونه هم استرس نداشت و هر چى بود همه با هم مى خوردن و رخت خوابم به تعداد همه بود، هيچ وقت يادم نمى ياد مهمون اومده باشه خونمون و غذا و اينجور چيزا كم بياد.اون روز بعد از تلفن بابا مامان گفت خيلى ساله منيژه زنه عباس اقارو نديدم، اگه درست حدس زده باشم الان پسره بزرگش بايد درسشو تموم كرده باشه، حالا شايد برا ديدن بهاره خواهر بزرگم مى خوان بيان، بايد همه چيزو در نظر بگيريم، وگرنه دليلى نداره بعده اين همه سال سرو كلشون پيدا بشه؟!بعد هم شروع كرد به نصيحت كردن من و بهاره.البته بيشتر بهاره چون از من بزرگتر بود و بعد از گرفتن ديپلمش ديگه درسش رو ادامه نداده بود.من و ابجى بهاره هم هيچ شباهتى به هم نداشتيم نه ظاهرى و نه اخلاقى.ابجى بهاره قدش از من كوتاهتر بودو لاغرتر بود، پوستشم مثل برف سفيد و چشم و ابرو روشن.اونروز قبل اومدن مهمونا دم در خونه رو اب و جارو كشيديم و مامان همش مى گفت بسه ديگه اماده شيد الان مى رسن ها، ميان مى رسن زشته.منم هم مى گفتم بهاره يالا، برو لباس قشنگاتو بپوش، پسره عباس اقا بپسندتت، بدبخت ترشيدى ديگه.شانس بيارى اينا از تهران ميان بپسندنت و شوهر كنى وگرنه تو همين جنوب خودمون اگه خواستگار درست و حسابى اومده بود تا الان بى شوهر نمى موندى. بهاره خيلى خواستگار داشت ولى ولى خودش نمى خواست شوهر كنه منم سر به سرش مى داشتم و مى خنديدم.بهاره هم گفت او بزنه شانس بياريم از تو خوششون بياد تو شوهر كنى برى من از دستت راحت شم، ارزو به دل موندم يه اتاق تكى تو عمرم داشته باشم، يه اتاقى كه هميشه تميز باشه و اينور اونور تنبون جناب عالى و دفتر كتابات پخش نباشه. ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii