eitaa logo
درسهایی از قران کریم ( ترجمه و آموزش و روخوانی و تجوید و دائره المعارف ....... )
2.4هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
4.9هزار ویدیو
17 فایل
آنچه که از قران کریم می دانیم کپی مطالب آزاد و فقط یه صلوات به روح مادرم بفرست 💗💗💗
مشاهده در ایتا
دانلود
👈نهادن موسى عليه السلام در ميان صندوق و افكندن آن به دريا 🌴مادر موسى عليه السلام طبق الهام الهى، تصميم گرفت، كودكش را به دريا بيفكند، به طور محرمانه به سراغ يك نفر نجار مصرى كه از فرعونيان بود آمد و از او درخواست يك صندوقچه كرد. 🌴نجار گفت: صندوقچه را براى چه مى خواهى؟ 🌴يوكابد كه زبانش به دروغ عادت نكرده بود گفت: من از بنى اسرائيلم، نوزاد پسرى دارم، مى خواهم نوزادم را در آن مخفى نمايم. 🌴نجار مصرى تا اين سخن را شنيد، تصميم گرفت اين خبر را به جلادان برساند، به سراغ آنها رفت، ولى آن چنان وحشتى عظيم بر قلبش مسلط شد كه زبانش از سخن گفتن باز ايستاد، مى خواست با اشاره دست، مطلب را بازگو كند، مأمورين از حركات او چنين برداشت كردند كه يك آدم مسخره كننده است، او را زدند و از آن جا بيرون نمودند. 🌴او وقتى كه حالت عادى خود را بازيافت، بار ديگر براى گزارش نزد جلادان رفت، باز مانند اول زبانش گرفت، و اين موضوع سه بار تكرار شد، او وقتى كه به حال عادى بازگشت، فهميد كه در اين موضوع، يك راز الهى نهفته است، صندوق را ساخت و به مادر موسى عليه السلام تحويل داد.(بحار، ج 13،ص 54) 🌴مادر موسى عليه السلام نوزاد خود را در ميان آن صندوق نهاد، صبحگاهان هنگامى كه خلوت بود، كنار رود نيل آمد و آن صندوق را به رود نيل انداخت، امواج نيل آن صندوق را با خود برد. 🌴اين لحظه براى مادر موسى، لحظه اى بسيار حساس و پرهيجانى بود، اگر لطف الهى نبود، مادر فرياد مى كشيد و از فراق نور ديده اش، جيغ مى زد و در نتيجه جاسوسان متوجه مى شدند، ولى خطاب ✨وَ لا تَخافى وَ لا تَحزَنِى (نترس و محزون نباش، ما موسی را به تو بازميگردانيم)✨قلب مادر را آرام كرد.(سوره قصص/آیه 7) کانال 👇 @Targomeh
📚🕙📚 (ع) 🔷 آدم و حوّا در بهشت‏ در دنيا جايگاهى بسيار خوب و پر درخت و شاداب وجود داشت كه به آن بهشت دنيا مى‏گفتند. خداوند آدم عليه‏السلام را در همان جا آفريد و روح انسانى را در او دميد، و به فرشتگان فرمان داد تا او را سجده كنند.(34) از آن جا كه خداوند اراده كرده بود تا فرزندانى به آدم عطا كند و نسل او را به وجود آورد، مشيت او چنين قرار گرفت كه حضرت آدم همسرى داشته باشد تا با او ازدواج نموده و از او داراى فرزند گردد. خداوند حوا را از زيادى گِل آدم عليه‏السلام آفريد، بنابراين حوا بعد از آفرينش آدم عليه‏السلام آفريده شده است.(35) عمرو بن ابى مقدام مى‏گويد: از امام باقر عليه‏السلام پرسيدم: خداوند حق را از چه چيز آفريد؟ امام باقر عليه‏السلام فرمود: مردم در اين مورد چه مى‏گويند؟ گفتم: مى‏گويند خداوند حق را از يكى از دنده‏هاى آدم عليه‏السلام آفريده. فرمود: آنها دروغ مى‏گويند، آيا خداوند ناتوان است كه حوا را از غير دنده آدم بيافريند؟. گفتم: فدايت گردم اى پسر رسول خدا! پس خداوند حوا را از چه چيز آفريد؟ امام باقر عليه‏السلام فرمود: پدرم از پدرانش نقل كرد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: خداوند متعال مقدارى از گِل را گرفت و آن را با دست قدرتش در هم آميخت، و از آن گِل، آدم عليه‏السلام را آفريد، و سپس از آن گِل مقدارى اضافه آمد، خداوند از آن اضافى، حوا عليها السلام را آفريد.(36) آدم عليه‏السلام به اين ترتيب از تنهايى بيرون آمد، و با حوا اُنس گرفت؛ چنان كه امام صادق عليه‏السلام فرمود: از اين رو زنان را نساء مى‏گويند، چون اين واژه در اصل از اُنس است، و براى آدم عليه‏السلام جز حوا كسى نبود تا با او اُنس بگيرد.(37) آرى! زن و مرد از يك ريشه‏اند، و هر دو انسان بوده و تكميل كننده همديگر مى‏باشند، و آرامش آن‏ها در زندگى و اُنس با همديگر تحقق مى‏يابد. ∞∞∞📚🦋 کانال 👇 @Targomeh
📚🕥📚 (ع) خنثى شدن توطئه توطئه‏ گران‏ در تاريخ آمده: در كنار شهر حجر كوهى بود كه غار و شكافى داشت، صالح عليه‏السلام براى عبادت خدا به آن جا مى‏رفت، و گاه شبانه به آن جا مى‏رفت و به مناجات و شب‏زنده دارى مى‏پرداخت. دشمنان توطئه گر كه آن حضرت را تهديد به قتل كرده بودند تصميم گرفتند به طور محرمانه، به آن كوه رفته و در پشت سنگ‏هاى كوه پنهان شوند و در كمين حضرت صالح به سر برند، وقتى كه صالح به آن جا آمد، او را به قتل رسانند، و پس از شهادتش به خانه او حمله ور شده و شبانه كار اهل خانه را يكسره نمايند، سپس مخفيانه به خانه‏هاى خود برگردند، و اگر كسى از اين حادثه پرسيد، اظهار بى اطلاعى نمايند. ولى خداوند به طرز عجيبى توطئه آنها را خنثى كرد، آن‏ها هنگامى كه در گوشه‏اى از كوه كمين كرده بودند، كوه ريزش كرد، و صخره بسيار بزرگى از بالاى كوه سرازير شد و آن‏ها را در لحظه‏اى كوتاه، در هم كوبيد و نابود كرد. خداوند در قرآن به اين مطلب اشاره كرده و مى‏فرمايد: وَ ما مَكَرُوا مَكراً وَ مَكَرنا مَكراً وَ هم لا يَشعُرُونَ؛ آنها نقشه مهمى كشيدند و ما هم نقشه مهمى، در حالى كه آن‏ها خبر نداشتند. در اين هنگام، آن هفتاد نفر به صالح عليه‏السلام گفتند: اى صالح! از خدا بخواه! تا در همين لحظه شتر سرخ رنگى كه پر رنگ و پر پشم است و بچه ده ماهه در رحم دارد، و عرض قامتش به اندازه يك ميل مى‏باشد، از همين كوه، خارج سازد. صالح عليه‏السلام گفت: تقاضاى شما براى من بسيار عظيم است، ولى براى خدايم، آسان مى‏باشد. هماندم صالح عليه‏السلام به درگاه خدا متوجه شد و عرض كرد: در همين مكان شترى چنين و چنان خارج كن. ناگاه همه حاضران ديدند كوه شكافته شد، به گونه‏اى كه نزديك بود از شدت صداى آن، عقل‏هاى حاضران از سرشان بپرد، سپس آن كوه مانند زنى كه درد زايمان گرفته باشد مضطرب و نالان گرديد، و نخست سر آن شتر از شكم زمين كوه بيرون آمد، هنوز گردنش بيرون نيامده بود كه آن چه از دهانش بيرون آمده بود، فرو برد و سپس ساير اعضاى پيكر آن شتر بيرون آمد، و روى دست و پايش به طور استوار بر زمين ايستاد. وقتى كه قوم ثمود، اين معجزه عظيم را ديدند، به صالح گفتند: خداى تو چقدر سريع، تقاضايت را اجابت كرد، از خدايت بخواه، بچه‏اش را نيز براى ما خارج سازد. صالح عليه‏السلام، همين تقاضا را از خدا نمود. ناگاه آن شتر، بچه‏اش را انداخت، و بچه آن، در كنارش به جنب و جوش در آمد. صالح عليه‏السلام در اين هنگام به آن هفتاد نفر خطاب كرد و فرمود: آيا ديگر تقاضايى داريد؟ گفتند: نه، بیابا هم نزد قوم خود برويم، و آن چه ديديم به آن‏ها خبر دهيم، تا آن‏ها به تو ايمان بياورند. صالح عليه‏السلام همراه آن هفتاد نفر به سوى قوم ثمود، حركت كردند، ولى هنوز به قوم نرسيده بودند كه 64 نفر از آن‏ها مرتد شدند و گفتند: آن چه ديديم سحر و جادو و دروغ بود. وقتى كه به قوم رسيدند، آن شش نفر باقيمانده، گواهى دادند كه: آنچه ديديم حق است، ولى قوم سخن آن‏ها را نپذيرفتند، و اعجاز صالح عليه‏السلام را به عنوان جادو و دروغ پنداشتند، عجيب آن كه يكى از آن شش نفر نيز شك كرد و به گمراهان پيوست، و همان شخص به نام قُدّار آن شتر را پى كرد و كشت. کانال 👇 @Targomeh
📚🕥📚 (ع) بيرون آمدن ابراهيم از غار و تفكر او در جهان آفرينش‏ جالب اين كه ابراهيم عليه‏السلام در اين مدتى كه در غار بود، به لطف خدا از نظر جسمى و فكرى رشد عجيبى كرد، با اين كه سيزده ساله بود قد و قامت بلندى داشت كه در ظاهر نشان مى‏داد كه مثلاً بيست سال دارد، فكر درخشنده و عالى او نيز همچون فكر مردان كاردان و هوشمند و با تجربه كار مى‏كرد، يك روز مادر به ديدارش آمد و مدتى در كنار پسر نوجوانش بود، ولى هنگام خداحافظى، همين كه خواست از غار بيرون آيد، ابراهيم دامن مادر را گرفت و گفت: مرا نيز با خود ببر، ماندن در غار بس است، اينك مى‏خواهم در جامعه باشم و با مردم زندگى كنم. مادر مى‏دانست كه درخواست ابراهيم، يك درخواست كاملا طبيعى است، ولى در اين فكر بود كه چگونه او را به شهر ببرد، زبان حال مادر در اين لحظات، خطاب به ابراهيم چنين بود: عزيزم! چگونه در اين شرايط سخت تو را همراه خود به شهر ببرم. نه! ميوه دلم صلاح نيست، اگر شاه از وجود تو اطلاع يابد، تو را خواهد كشت، مى‏ترسم خونت را بريزند، همچنان در اين جا بمان، تا خداوند راه گشايشى براى ما باز كند. ولى ابراهيم اصرار داشت كه از غار جانگاه بيرون آيد، سرانجام مادر به او گفت: در اين باره با سرپرستت (آزر) مشورت مى‏كنم، اگر صلاح باشد، بعد نزدت مى‏آيم و تو را به شهر مى‏برم. به اين ترتيب مادر دلسوخته از پسرش جدا شد و به شهر بازگشت. وقتى كه مادر رفت، ابراهيم تصميم گرفت از غار بيرون آيد، صبر كرد تا غروب و خلوت شود و هوا تاريك گردد، آن گاه از غار بيرون آمد، گويى پرنده‏اى از قفس به سوى باغستان سبز و خرم پريده، به كوه‏ها و دشت و صحرا مى‏نگريست، ستارگان و ماه آسمان نظرش را جلب كرد، در انديشه فرو رفت، با خود مى‏گفت: به به! از اين پديده هايى كه خداى يكتا آن را پديدار ساخته است! از اعماق دلش با آفريدگار جهان ارتباط پيدا كرد، و سراسر وجودش غرق در عشق و شوق به خدا شد، و در اين سير و سياحت، خداشناسى خود را تكميل كرد. ........................................... کانال 👇 @Targomeh
﷽📚🕥 (ع) پيدايش چشمه زمزمه سر آغاز توجه مردم به مكه‏ كعبه نخستين پرستشگاه يكتاپرستان بود كه ساختمان نخستين آن را حضرت آدم به فرمان خدا ساخت، سپس در عصر حضرت نوح بر اثر توفان ويران شد و اثرى از آن باقى نماند، اينك هاجر و اسماعيل در كنار همين ساختمان ويران شده در دره كوه‏هاى زمخت، تنها قرار گرفته‏اند و به راستى كه براى يك بانوى رنجديده در كنار كودكش سكوت نمودن در چنين جايى بسيار وحشتناك است. هاجر در آن شرايط سخت دل به خدا بست، صبر و استقامت را شيوه خود ساخت، در آن بيابان درخت خارى را ديد، عبايش (چادرش) را روى آن درخت پهن كرد و سايه‏اى تشكيل داد، و با فرزند خردسالش اسماعيل، زير سايه آن نشست. اينك خود را در ميان امواج فكرهاى گوناگون مى‏ديد، گاهى به جسم ناتوان نور چشمش اسماعيل مى‏نگريست، و زمانى به مهربانى‏هاى ابراهيم و نامهرى‏هاى ساره و سرانجام در مورد سرنوشت خود و كودكش فكر مى‏كرد، ولى ياد خدا دل تپنده‏اش را آرامش مى‏داد، چند ساعت از روز گذشت، ناگاه اسماعيل در آن بيابان داغ و خشك اظهار تشنگى كرد. كودك به پشت روى زمين افتاده و پاشنه‏هاى هر دو پاى را به زمين مى‏سايد، گويى از سنگ و خاك يارى مى‏طلبد. مادر دلسوخته و تنها به اسماعيل رنجور و تشنه مى‏نگرد چه كند، اگر آب پيدا نشود ميوه دلش و ثمره رنجهايش اسماعيل را از دست خواهد داد، برخاست و به اطراف رفت بلكه آبى پيدا كند، در چند قدميش دو كوه كوچك (كوه صفا و كوه مروه) بود، نمايى از آب را روى كوه صفا ديد با شتاب به سوى آن دويد، ولى وقتى به آن رسيد ديد آب نيست و آبنما است، باز به سوى صفا حركت كرد و بار ديگر به سوى مروه و اين رفت و آمد هفت بار تكرار شد، در حالى كه گاهى به كودك بينوايش مى‏نگريست كه نزديك است از تشنگى جان دهد، مادر خسته شد و ديد اميدش از هر سو بسته است، در حالى كه اشك از چشمانش سرازير بود به سوى فرزندش آمد، تا آخرين لحظات عمر او نزد كودكش باشد و عذر خود را بيان كند كه هان اى ميوه قلبم هرچه توان داشتم به جستجو پرداختم ولى آبى نيافتم، تا به كودك رسيد ناگهان ديد از زير پاهاى اسماعيل آب زلال و گوارا پيدا شده است. عجبا اين كودك از شدت تشنگى آن قدر ناله كرده و پاهاى كوچكش را به زمين ساييده كه به قدرت خدا، زمين طاقت نياورده و آبش را بيرون ريخته است. هاجر بسيار خوشحال شد، با ريگ و سنگ اطراف آب را گرفت و گفت: زمزم (اى آب آهسته باش) از اين رو آب چشمه، زمزم ناميده شد و هم اكنون كنار كعبه، قرار گرفته كه ياد آور خاطره عجيب هاجر و اسماعيل است. هاجر و اسماعيل از آب نوشيدند، نشاط يافتند، هاجر ديد بار ديگر خداوند با امداد غيبى به فرياد آن‏ها رسيده و دعاى همسرش ابراهيم مستجاب شده است، قلبش لبريز از توكل به خدا گرديد. طولى نكشيد پرندگان از دور احساس كردند كه در اين بيابان آب پيدا شده، دسته دسته به طرف آن آمدند و از آن نوشيدند. حركت غير عادى و دست جمعى پرندگان به سوى اين چشمه و حتى رفت و آمد حيوانات وحشى به طرف آن باعث شد كه نخست طايفه جُرهم كه در عرفات (نزديك مكه) سكونت داشتند دنبال پرندگان را گرفتند و آمدند كنار آن چشمه، ديدند كودكى كنار مادرش نشسته و چشمه آبى در آن جا پديد آمده است، از هاجر پرسيدند تو كيستى و سرگذشت تو چيست؟ هاجر تمام ماجرا را براى آن‏ها بيان كرد. گروهى از سواران يمن كه در بيابان مكه در حركت بودند، از حركت پرندگان احساس كردند آبى ظاهر شده، آن‏ها نيز به دنبال سير حركت پرندگان خود را كنار چشمه رساندند و ديدند بانويى همراه كودكش در كنار آب خوشگوارى نشسته است، تقاضاى آب كردند، هاجر به آن‏ها آب داد، آن‏ها نيز از نان و غذايى كه به همراه داشتند به هاجر دادند، و به اين ترتيب طايفه جرهم و قبايل ديگر به مكه راه يافتند. رفته رفته مكه كه بيابانى سوزان، بيش نبود، روز به روز رونق يافت و هر روز كاروان هايى به آن جا مى‏آمدند و روز به روز بر احترام هاجر افزوده مى‏شد، و رفته رفته خيمه‏ها در كنار آن چشمه زده شد، و بيابان تبديل به شهركى گشت. هاجر خدا را سپاس گزارد كه دعاى همسرش به اجابت رسيده و قلب‏هاى مردم به او متوجه گشته و از مواهب و روزى‏هاى الهى برخوردار شده است، كاروان‏ها نيز همواره شكر خدا مى‏كردند كه به چنين موهبتى رسيده‏اند. •┈┄┅✾❀🦋🕯🦋❀✾┅┄┈• کانال 👇 @Targomeh
📚🕥📚 (ع) 🔷 عكس العمل لجوجانه قوم عاد در برابر هود عليه‏السلام‏ قوم هود عليه‏السلام در برابر اندرزهاى پر مهر حضرت هود عليه‏السلام به جاى اين كه پاسخ مثبت بدهند، به لجاجت و سركشى پرداختند، با صراحت او را تكذيب كردند، و گفتند: براى ما تفاوت نمى‏كند، چه ما را اندرز بدهى يا ندهى. خود را بيهوده خسته نكن، روش ما همان روش پيشينيان است و از آن دست نمى‏كشيم، و اين تهديدهاى تو، دروغ است و ما هرگز مجازات نمى‏شويم. نيز به يهود گفتند: آيا آمده‏اى كه ما را (با دروغ‏هايت) از معبودهايمان باز گردانى؟ اگر راست مى‏گويى عذابى را كه به ما وعده داده‏اى بياور. حضرت هود عليه‏السلام آن چه توانست قوم خود را پند و اندرز داد، و شب و روز به دعوت آن‏ها به سوى حق پرداخت، و راه روشن نجات را به آن‏ها نشان داد، و با اصرار و تكرار، آن‏ها را از انحراف و گمراهى برحذر مى‏داشت، ولى تنها اندكى از آن قوم، به هود عليه‏السلام ايمان آوردند، و اكثريت قاطع مردم، رو در روى هود عليه‏السلام قرار گرفتند و نسبت دروغگويى، جنون و ابلهى به هود عليه‏السلام دادند و بر كفر و عناد خود افزودند. قرآن گوشه‏اى از داستان گفتگوى هود عليه‏السلام با قومش را چنين بيان مى‏كند: هود: اى قوم من! تنها خدا را بپرستيد، جز او معبودى براى شما نيست، آيا پرهيزگارى پيشه نمى‏كنيد؟ بزرگان قوم: ما تو را در مقام نادانى و سبك مغزى مى‏نگريم، ما به طور قطع تو را دروغگو مى‏دانيم. هود: اى قوم من! هيچ گونه ابلهى و سفاهت در من نيست، بلكه من فرستاده‏اى از سوى خدا به سوى شما هستم، پيامهاى خدا را به گوش شما مى‏رسانم و خيرخواه امين براى شما هستم. آيا تعجّب نمى‏كنيد كه دستور آگاهى‏بخش خداوند توسط مردى از ميان شما به شما برسد، و او شما را از مجازات الهى بترساند؟ بزرگان قوم: آيا به سراغ ما آمده‏اى كه تنها خداى يگانه را بپرستيم، ولى آنچه را كه پدرانمان مى‏پرستند، رها سازيم، اگر راست مى‏گوئى آنچه را كه از عذاب به ما وعده مى‏دهى، بياور. هود: پليدى و غضب پروردگارتان، شما را فرا گرفته است، آيا با من در مورد نامهايى كه شما و پدرانتان بر بتها نهاده‏ايد، ستيز مى‏كنيد؟ در حالى كه خداوند هيچ دليلى درباره آن نازل نكرده است؟ پس شما منتظر (شكست من) باشيد، و من نيز در انتظار عذاب شما خواهم بود کانال 👇 @Targomeh
﷽📚🕥 (ع) پايان عمر يعقوب عليه‏السلام‏ يعقوب عليه‏السلام 147 (و به قولى 170) سال عمر كرد، در دنيا سرد و گرم زياد ديد، چندين سال بر كنعان، سپس در حاران (سرزمين عراق) به سر برد، و بعد به كنعان بازگشت، در قسمت پايان عمر، هنگامى كه 130 سال از عمرش گذشته بود، به هواى لقاى يوسف عليه‏السلام وارد مصر شد، و پس از هفده سال سكونت در مصر، از دنيا رحلت كرد. او هنگام مرگ، فرزندان خود را به حضور طلبيد و آن‏ها را به دين دارى و صداقت و ياد خدا، وصيت نمود، سپس از دنيا رفت. او وصيت كرده بود جنازه‏اش را در مقبره خانوادگيش نزد قبر پدر و مادر و اجدادش، در سرزمين فلسطين (شهر مقدس خليل) به خاك بسپارند. يوسف عليه‏السلام به طبيبان دستور داد تا پيكر يعقوب عليه‏السلام را موميايى كنند، سپس به فلسطين ببرند، و در مقبره پدرانش به خاك بسپارند. عبدالوهاب نجار نويسنده قصص الانبياء مى‏نويسد: من در حرم حضرت ابراهيم خليل عليه‏السلام در شهر حبرون در نزديك مكفيليه (محل دفن ابراهيم، ساره، رفقه، اسحاق و يعقوب) تابوتى ديدم كه مردم شهر مى‏گفتند آن تابوت يوسف عليه‏السلام است. پايان داستان‏هاى حضرت يعقوب عليه‏السلام •••✾❀🕊✿🕊❀✾••• کانال 👇 @Targomeh
﷽📚🕥 📖 (ع) 🦋 🦋گفتگوى الياس عليه‏السلام با امام باقر عليه‏السلام‏🦋 🔰الياس عليه‏السلام از پيامبرانى است كه طبق بعضى از روايات، هنوز زنده است. او در يكى از ملاقات‏هاى خود با امام باقر عليه‏السلام، گفتگويى دارد كه خلاصه آن چنين است: 🦋امام صادق عليه‏السلام مى‏فرمايد: پدرم امام باقر عليه‏السلام در مكه بود و به طواف كعبه اشتغال داشت، در اين هنگام ناگهان مردى نقابدار ديده شد هفت شوطِ امام عليه‏السلام را قطع كرد، و آن حضرت را به سوى محل صفا آورد. مرا نيز دعوت كرد، به صفا رفتم، و با هم سه نفر (امام باقر، مرد نقابدار و من) شديم. 🔰نقابدار به من گفت: خوش آمدى اى پسر پيغمبر! سپس دستش را بر سرم نهاد و گفت: خير و بركت خدا بر تو باد اى امين خدا، بعد از پدرانت. سپس آن مرد نقابدار متوجه پدرم (امام باقر) شد و گفت: 🦋اى اباجعفر! اگر مى‏خواهى تو به من خبر بده، و اگر مى‏خواهى من به تو خبر دهم، اگر مى‏خواهى تو از من بپرس يا من از تو بپرسم. اگر مى‏خواهى تو مرا تصديق كن، يا من تو را تصدق نمايم. 🔰امام باقر عليه‏السلام: همه اين‏ها را مى‏خواهم و آمادگى براى همه دارم. مرد نقابدار: بنابراين مبادا زبانت در پاسخ به سؤال من، غير از آن را كه در قلبت هست به من بگويد. 🦋امام باقر: چنين كارى را كسى مى‏كند كه در دلش دو علم مختلف و متضاد باشد، و خداوند از علمى كه در آن دوگانگى هست، امتناع دارد (يعنى منشأ علم ما از ذات پاك خدا است، از اين رو در علم ما دوگانگى و تضاد نيست). 🔰مرد نقابدار: سؤال من از همين جا آغاز مى‏گردد كه به قسمتى از آن پاسخ دادى، اكنون بفرماييد: چه كسى به علمى كه در آن دوگانگى و اختلاف نيست آگاه است؟. 🦋امام باقر: تمام اين علم نزد خدا است، ولى آن چه براى بندگان لازم است نزد اوصياء است. 🔰مرد نقابدار، نقاب خود را باز كرد و با چهره برافروخته، راست نشست و گفت: من براى همين مقصود به اين جا آمده‏ام و اين گونه، علمى مى‏خواستم، سپس پرسيد: اوصياء آن علم بى اختلاف را چگونه مى‏دانند و تحصيل مى‏كنند؟ 🦋 امام باقر: همانگونه كه رسول خدا مى‏دانست و تحصيل مى‏كرد (از راه وحى و الهام) با اين فرق كه اوصياء آن چه را پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى‏ديد نمى‏بينند، زيرا و پيغمبر بود ولى اين‏ها محدث (دريافت كننده خبر از فرشتگان) هستند، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بر خدا (در معراج‏ها) وارد مى‏شد و وحى الهى را مى‏شنيد، ولى اين‏ها آن را نمى‏شنوند... 🔰تا اين كه امام باقر عليه‏السلام به آن مرد نقابدار فرمود: دلم مى‏خواست با چشمت مهدى اين امت (حضرت ولىّ عصر عجل الله تعالى فرجه الشريف) را مى‏ديدى، در حالى كه فرشتگان، روح‏هاى كافران مرده را با شمشير آل داوود عليه‏السلام، بين زمين و آسمان، عذاب مى‏كنند، و همچنين ارواح زندگان، كافران را كه در زمين هستند به آن‏ها ملحق مى‏سازند. مرد نقابدار در همين هنگام شمشير بر آورد و گفت: ها اءنّ هذا مِنها؛ هان! اين شمشير از آن شمشيرها است. 🦋امام باقر عليه‏السلام: آرى، سوگند به كسى كه محمد صلى الله عليه و آله و سلم را براى هدايت بشر برگزيده چنين است. 🔰در اين هنگام آن نقابدار، نقابش را كنار زد و خود را معرفى كرد و گفت: من الياس هستم، پرسشهايم براى اطلاع خودم نبود، بلكه مى‏خواستم اين گفتگو موجب قوت قلب اصحاب تو گردد... کانال 👇 @Targomeh
﷽📚🕥 📖 (ع) 5⃣ 🦋خوف شديد يحيى عليه‏السلام از خدا🦋 ❇ هرگاه حضرت زكريا عليه‏السلام مى‏خواست بنى اسرائيل را موعظه كند، به طرف راست و چپ نگاه مى‏كرد، اگر يحيى عليه‏السلام را در ميان جمعيت مى‏ديد از بهشت و دوزخ سخنى نمى‏گفت. 🍀روزى بر مسند نشست تا بنى اسرائيل را موعظه كند، يحيى عليه‏السلام كه عبايش را بر سر نهاده بود، وارد مجلس شد و در گوشه‏اى در ميان جمعيت نشست. زكريا عليه‏السلام به جمعيت نگريست، و يحيى عليه‏السلام را نديد، آن گاه در ضمن موعظه فرمود: ❇اى بنى اسرائيل! دوستم جبرئيل از جانب خداوند به من خبر داد كه در جهنم كوهى به نام سكران وجود دارد، در پايين اين كوه دره‏اى هست كه نامش غضبان است، زيرا غضب خدا در آن وجود دارد، در پايين اين كوه دره‏اى هست كه طول آن به اندازه مسير صد سال راه است، در ميان آن چاه چند تابوت از آتش وجود دارد، و در ميان هر يك از آن تابوت‏ها چند صندوق آتشين و لباس آتشين و زنجيرهاى آتشين هست. 🍀يحيى عليه‏السلام تا اين سخن را شنيد برخاست و با شيون، فرياد كشيد و گفت: واغَفلَتاه مِنَ السَّكرانِ؛ واى بر من از غافل شدنم از كوه سكران! ❇سپس حيران و سرگردان، سراسيمه از مجلس خارج شد و سر به بيابان گذاشت و از شهر خارج شد. 🍀زكريا عليه‏السلام بى درنگ از مجلس بيرون آمد و نزد مادر يحيى عليه‏السلام رفت و ماجرا را به او خبر داد، و به او گفت: هم اكنون برخيز و به جستجوى يحيى عليه‏السلام بپرداز، من ترس آن دارم كه ديگر او را نبينم مگر اين كه دستخوش مرگ شده باشم. ❇مادر يحيى عليه‏السلام برخاست واز شهر خارج شد و به جستجوى يحيى عليه‏السلام پرداخت، در بيابان چند نفر جوان را ديد، از آن‏ها جوياى يحيى عليه‏السلام شد، آن‏ها اظهار بى اطلاعى كردند، مادر يحيى عليه‏السلام همراه آن جوانان به جستجو پرداختند تا چوپانى را در بيابان ديدند، مادر يحيى عليه‏السلام از او پرسيد: آيا جوانى با قيافه چنين و چنان نديدى؟ 🍀 چوپان گفت: گويا در جستجوى يحيى پسر زكريا عليه‏السلام هستى؟ ❇ مادر يحيى گفت: آرى، او پسر من است، نامى از دوزخ در نزد او بردند، او بر اثر شدت خوف، سراسيمه سر به بيابان گذاشته و رفته است. 🍀چوپان گفت: من همين ساعت او را در كنار گردنه فلان كوه ديدم كه پاهايش را در ميان گودال آب فرو برده و چشم به آسمان دوخته بود و چنين مناجات مى‏كرد: ❇وَ عزَّتِكَ مَولاىَ لاذِقتُ بارِدَ الشَّرابِ حَتى انظُرَ مَنزِلَتِى مِنكَ؛ 🍀اى خدا و اى مولاى من به عزتت سوگند، آب خنك ننوشم تا بنگرم كه در پيشگاه تو چه مقامى دارم؟ ❇ مادر يحيى عليه‏السلام به سوى آن كوه حركت كرد، يحيى عليه‏السلام را در آن جا يافت، نزديكش رفت و سرش را در آغوش گرفت، و او را سوگند داد كه برخيزد و با هم به خانه بازگرديم. 🍀يحيى عليه‏السلام برخاست و همراه مادر به خانه بازگشت، مادرش از او پذيرايى گرمى كرد، ولى در آن حال احساس لغزش نمود، و برخاست و همان لباس‏هاى زير موئين را از مادرش طلبيد و پوشيد و به سوى مسجد بيت المقدس حركت كرد، تا در آن جا به عبادت خدا بپردازد. مادرش از رفتن او جلوگيرى مى‏كرد، زكريا عليه‏السلام به مادر يحيى عليه‏السلام فرمود: ❇دَعيهِ فانَّ وَلَدِى قَد كُشِفَ لَهُ عَن قِناعِ قَلبِهِ وَ لَن يَنتَفِعُ بِالعَيشِ؛ 🍀رهايش كن، اين پسرم به گونه‏اى است كه پرده حجاب از روى قلبش برداشته شده، كه زندگى دنيا هرگز روح و روانش را اشباع نمى‏كند و به او سود نمى‏بخشد. ❇يحيى عليه‏السلام خود را به مسجد بيت المقدس رسانيد، و در كنار علما و عابدان بنى اسرائيل به عبادت خدا پرداخت، و همچنان تا آخر عمر به آن ادامه داد. ادامه دارد .... کانال 👇 @Targomeh
﷽📚🕥 📖 (ع) 🦋 🦋نجات يونس و بازگشت او به سوى قوم خود🦋 🌻 آرى، حضرت يونس عليه‏السلام وقتى كه در شكم ماهى بزرگ قرار گرفت در همان جا دل به خدا بست و توبه كرد، خداوند به ماهى فرمان داد، تا يونس را به ساحل دريا ببرد و او را به بيرون دريا بيفكند. 🌿يونس همچون جوجه نوزاد و ضعيف و بى بال و پر، از شكم ماهى بيرون افكنده شد، به طورى كه توان حركت نداشت. 🌻لطف الهى به سراغ او آمد، خداوند در همان ساحل دريا، كدوبُنى رويانيد يونس در سايه آن گياه آرميد و همواره ذكر خدا ميگفت و كم كم رشد كرد و سلامتى خود را بازيافت. 🌿در اين هنگام خداوند كرمى فرستاد و ريشه آن درخت كدو را خورد و آن درخت خشك شد. 🌻خشك شدن آن درخت براى يونس، بسيار سخت و رنج آور بود و او را محزون نمود. خداوند به او وحى كرد: چرا محزون هستى؟ او عرض كرد: اين درخت براى من سايه تشكيل مى‏داد، كرمى را بر آن مسلط كردى، ريشه‏اش را خورد و خشك گرديد. 🌿خداوند فرمود: تو از خشك شدن يك ريشه درختى كه، نه تو آن را كاشتى و نه به آن آب دادى غمگين شدى، ولى از نزول عذاب بر صد هزار نفر يا بيشتر محزون نشدى، اكنون بدان كه اهل نينوا ايمان آورده‏اند و راه تقوى به پيش گرفتند و عذاب از آن‏ها رفع گرديد، به سوى آن‏ها برو. 🌻و به نقل ديگر: پس از خشك شدن درخت، يونس اظهار ناراحتى و رنج كرد، خداوند به او وحى كرد: اى يونس! دل تو در مورد عذاب صدهزار نفر و بيشتر، نسوخت ولى براى رنج يك ساعت، طاقت خود را از دست دادى. يونس متوجه خطاى خود شد و عرض كرد: 🌿يا رَبّ عفوَكَ عَفوَكَ؛ پروردگارا، عفو تو را طالبم، و در خواست بخشش مى‏كنم. 🌻يونس به سوى نينوا حركت كرد، وقتى كه نزديك نينوا رسيد، خجالت كشيد كه وارد نينوا شود، چوپانى را ديد نزد او رفت و به او فرمود: برو نزد مردم نينوا و به آن‏ها خبر بده كه يونس به سوى شما مى‏آيد. 🌿چوپان به يونس گفت: آيا دروغ مى‏گويى؟ آيا حيا نمى‏كنى؟ يونس در دريا غرق شد و از بين رفت. 🌻به درخواست يونس، گوسفندى با زبان گويا گواهى داد كه او يونس است، چوپان يقين پيدا كرد، با شتاب به نينوا رفت و ورود يونس را به مردم خبر داد. مردم كه هرگز چنين خبرى را باور نمى‏كردند، چوپان را دستگير كرده و تصميم گرفتند تا او را بزنند، او گفت: من براى صدق خبرى كه آوردم، برهان دارم، گفتند: برهان تو چيست؟ جواب داد: برهان من اين است كه اين گوسفند گواهى مى‏دهد. همان گوسفند با زبان گويا گواهى داد. مردم به راستى آن خبر اطمينان يافتند، به استقبال حضرت يونس عليه‏السلام آمدند و آن حضرت را با احترام وارد نينوا نمودند و به او ايمان آوردند و در راه ايمان به خوبى استوار ماندند و سال‏ها تحت رهبرى و راهنمايى‏هاى حضرت يونس عليه‏السلام به زندگى خود ادامه دادند. کانال 👇 @Targomeh
﷽📚🕥 📖 (ع) 🦋 تسليت خضر عليه‏السلام به بازماندگان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم‏ 🌺امام باقر عليه‏السلام فرمود: هنگامى كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم رحلت كرد، آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم آنچنان اندوهگين شدند كه از شدت ناراحتى درازترين شب‏ها را مى‏گذراندند (چشمشان به خواب نمى‏رفت) تا آن جا كه آسمان بالاى سرشان، و زمين زير پايشان را فراموش كردند، زيرا رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم، خويش و بيگانه را با هم متحد و دوست كرده بود، و همه را حامى دين نموده بود. در اين حال، شخصى بر آن‏ها وارد شد كه خودش را نمى‏ديدند ولى سخنش را مى‏شنيدند (كه به عنوان تسليت) مى‏گفت: 🌺درود و رحمت و بركات خدا بر شما خاندان باد، با وجود خدا و در سايه لطف الهى، هر مصيبتى، قابل تحمل است، و هر از دست‏رفته‏اى را جبرانى است، هر انسانى مرگ را مى‏چشد، و قطعا خداوند در روز قيامت، پاداش شما را به طور كامل خواهد داد،... بر خدا توكل كنيد و به او اعتماد نماييد... شما را به خدا مى‏سپارم و سلام بر شما باد. 🌺شخصى از امام باقر عليه‏السلام پرسيد: اين تسليت از جانب چه كسى براى آن‏ها آمد؟ امام باقر عليه‏السلام فرمود: مِنَ اللهِ تَبارَكَ وَ تَعالى‏: از جانب خداوند متعال. 🌺 [و از ثعلبى روايت شده كه اميرمؤمنان عليه‏السلام به حاضران فرمود: صاحب صدا، برادرم خضر عليه‏السلام است كه شما را در مورد مصيبت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم تسليت مى‏گويد. کانال 👇 @Targomeh
﷽📚🕥 اَُلَُسَُلَُاَُمَُ عَُلَُیَُکَُ یَُاَُ اَُبَُاَُعَُبَُدَُاَُلَُلَُهَُ 📖 (ع) 🦋 🦋گريه حضرت زكريا عليه‏السلام براى مصائب امام حسين عليه‏السلام‏🦋 💠حضرت زكريا عليه‏السلام از درگاه خداوند خواست تا نام‏هاى پنج تن آل عبا را به او بياموزد. خداوند نام آن‏ها را به او آموخت. 🔷️زكريا عليه‏السلام هرگاه نام محمد صلى الله عليه و آله و سلم، على عليه‏السلام، فاطمه عليهاالسلام، و حسن عليه‏السلام را به زبان مى‏آورد غم و اندوه از او برطرف مى‏شد. ولى وقتى كه نام حسين عليه‏السلام را به زبان مى‏آورد، بى اختيار منقلب شده و اشكهايش جارى مى‏گشت و نفسهايش به شماره مى‏افتاد. 😢 🔶️روزى به خدا عرض كرد: خداوندا! چه شده كه وقتى نام محمد صلى الله عليه و آله و سلم، على عليه‏السلام، فاطمه عليهاالسلام و حسن عليه‏السلام را به زبان مى‏آورم، اندوهم بر طرف مى‏گردد، ولى همين كه نام حسين عليه‏السلام را به زبان مى‏آورم منقلب مى‏شوم، و اشكهايم سرازير مى‏شود؟ ❓ 💠خداوند ماجراى جانسوز شهادت حسين عليه‏السلام را به او خبر داد و فرمود: 📘 _كاف اشاره به كربلا است، اشاره به هلاكت عترت حسين عليه‏السلام است، اشاره به يزيد ستمگر است كه موجب ظلم به حسين عليه‏السلام مى‏شود، اشاره به عطش حسين عليه‏السلام است، و اشاره به صبر او است. 🔶️وقتى زكريا قضيه حسين عليه‏السلام را شنيد، سه روز از مسجد بيت المقدس بيرون نيامد و براى مصائب حسين عليه‏السلام گريه و ناله كرد😭 🔷️و گفت: خدايا! آيا على و فاطمه عليهماالسلام را به چنين مصيبت جانسوزى مبتلا مى‏كنى؟!..❓ 💠آن گاه عرض كرد: خدايا! به من فرزندى بده كه در اين سنين پيرى چشمم از او روشن گردد. سپس علاقه آن فرزند را در قلبم بيفكن، آن گاه همانگونه كه محمد صلى الله عليه و آله و سلم حبيبت را، به فاجعه جانسوز قتل فرزندش مبتلا كردى، مرا نيز به فاجعه جانسوز قتل پسرم مبتلا گردان تا من نيز همدرد پيامبر اسلام گردم. 🔶️خداوند حضرت يحيى عليه‏السلام را به زكريا داد و همين حضرت يحيى عليه‏السلام به خاطر نهى از منكر، به فرمان طاغوت زمان، كشته شد و سرش را در ميان طشت طلا نهادند و جريان شهادتش شبيه شهادت حسين عليه‏السلام، جانسوز بود . کانال 👇 @Targomeh
﷽📚🕥 📖 🦋 🦋تواضع حضرت سليمان عليه‏السلام در برابر خدا🦋 🌻 با اینکه حضرت سلیمان دارای آن همه مقامات عالی و حکومت سراسری جهان بود هرگز مغرور نشد و زندگی بسیار ساده ای داشت. به فرموده امام صادق علیه السلام غذای از گوشت و نان نرم گرفته شده از آرد سفید را در اختیار مهمانانش می گذاشت و اهل و عیالش نان خشک و زبر می خوردند و خودش نان جوین سبوس نگرفته می خورد. 🌿روزی حضرت سلیمان علیه السلام از بیت المقدس بیرون آمد در حالی که سیصد هزار تخت در جانب راست او بود که انسانها عهده دار آن بودند و سیصد هزار تخت در جانب چپ او وجود داشت که جن ها بر آنها گمارده شده بودند. به پرندگان فرمان داد بر روی لشگرش سایه بیافکنند، به باد فرمان داد تا آنها را به مدائن برساند؛ باد ماموریت خود را انجام داد، سپس از آنجا به منطقه اسطخر بازگشت و شب را در آنجا به سر برد. فردای آن شب به جزیره 🌻«برکاوان» (واقع در فارس) رفت. سپس به باد فرمان داد آنها را به سرزمین گود فرود آورد. باد چنین کرد. آنها در سرزمینی فرود آمدند که نزدیک بود پاهایشان به آبهای زیر زمین برسد. بعضی از حاضران به دیگران گفتند: «آیا حکومت و سلطنتی بزرگتر از این دیده اید؟» بعضی جواب دادند: نه هرگز چنین شکوه و عظمتی نه دیده ایم و نه شنیده ایم. فرشته ای از آسمان فریاد زد: پاداش یک تسبیح بزرگتر است از آنچه شما مشاهده کردید. 🌿بر همین اساس روزی حضرت سلیمان علیه السلام با اسکورت و شکوه پادشاهی عبور می کرد در حالی که پرندگان بر سرش سایه افکنده بودند و جن و انس در اطرافش با کمال ادب و احترام عبود می نمودند. در مسیر راه دید عابدی در گوشه ای مشغول عبادت خدا است. آن عابد هنگامی که موکب پرشکوه سلیمان را دید به پیش آمد و گفت: «ای پسر داود! براستی خداوند سلطنت و امکانات عظمیمی در اختیارت نهاده است!» حضرت سلیمان که هرگز به جاه و مقام دل نبسته و مقامات ظاهری او را مغرور ننموده بود، به عابد چنین فرمود: لتسبیحه فی صحیفه مومن خیر مما اعطی لابن داود، فان ما اعطی ابن داود یذهب و التسبیح تبقی 🌻ثواب یک تسبیح خالص در نامه عمل مومن از همه آنچه خداوند به سلیمان داده بیشتر است زیرا ثواب آن تسبیح در نامه عمل باقی می ماند ولی سلطنت سلیمان از بین میرود. آری سلیمان علیه السلام با آن همه امکانات و عظمت این گونه متواضع بود. کانال 👇 @Targomeh
﷽📚🕥 📖 (ع) 🦋 🦋نجات يونس و بازگشت او به سوى قوم خود🦋 🌻 آرى، حضرت يونس عليه‏السلام وقتى كه در شكم ماهى بزرگ قرار گرفت در همان جا دل به خدا بست و توبه كرد، خداوند به ماهى فرمان داد، تا يونس را به ساحل دريا ببرد و او را به بيرون دريا بيفكند. 🌿يونس همچون جوجه نوزاد و ضعيف و بى بال و پر، از شكم ماهى بيرون افكنده شد، به طورى كه توان حركت نداشت. 🌻لطف الهى به سراغ او آمد، خداوند در همان ساحل دريا، كدوبُنى رويانيد يونس در سايه آن گياه آرميد و همواره ذكر خدا ميگفت و كم كم رشد كرد و سلامتى خود را بازيافت. 🌿در اين هنگام خداوند كرمى فرستاد و ريشه آن درخت كدو را خورد و آن درخت خشك شد. 🌻خشك شدن آن درخت براى يونس، بسيار سخت و رنج آور بود و او را محزون نمود. خداوند به او وحى كرد: چرا محزون هستى؟ او عرض كرد: اين درخت براى من سايه تشكيل مى‏داد، كرمى را بر آن مسلط كردى، ريشه‏اش را خورد و خشك گرديد. 🌿خداوند فرمود: تو از خشك شدن يك ريشه درختى كه، نه تو آن را كاشتى و نه به آن آب دادى غمگين شدى، ولى از نزول عذاب بر صد هزار نفر يا بيشتر محزون نشدى، اكنون بدان كه اهل نينوا ايمان آورده‏اند و راه تقوى به پيش گرفتند و عذاب از آن‏ها رفع گرديد، به سوى آن‏ها برو. 🌻و به نقل ديگر: پس از خشك شدن درخت، يونس اظهار ناراحتى و رنج كرد، خداوند به او وحى كرد: اى يونس! دل تو در مورد عذاب صدهزار نفر و بيشتر، نسوخت ولى براى رنج يك ساعت، طاقت خود را از دست دادى. يونس متوجه خطاى خود شد و عرض كرد: 🌿يا رَبّ عفوَكَ عَفوَكَ؛ پروردگارا، عفو تو را طالبم، و در خواست بخشش مى‏كنم. 🌻يونس به سوى نينوا حركت كرد، وقتى كه نزديك نينوا رسيد، خجالت كشيد كه وارد نينوا شود، چوپانى را ديد نزد او رفت و به او فرمود: برو نزد مردم نينوا و به آن‏ها خبر بده كه يونس به سوى شما مى‏آيد. 🌿چوپان به يونس گفت: آيا دروغ مى‏گويى؟ آيا حيا نمى‏كنى؟ يونس در دريا غرق شد و از بين رفت. 🌻به درخواست يونس، گوسفندى با زبان گويا گواهى داد كه او يونس است، چوپان يقين پيدا كرد، با شتاب به نينوا رفت و ورود يونس را به مردم خبر داد. مردم كه هرگز چنين خبرى را باور نمى‏كردند، چوپان را دستگير كرده و تصميم گرفتند تا او را بزنند، او گفت: من براى صدق خبرى كه آوردم، برهان دارم، گفتند: برهان تو چيست؟ جواب داد: برهان من اين است كه اين گوسفند گواهى مى‏دهد. همان گوسفند با زبان گويا گواهى داد. مردم به راستى آن خبر اطمينان يافتند، به استقبال حضرت يونس عليه‏السلام آمدند و آن حضرت را با احترام وارد نينوا نمودند و به او ايمان آوردند و در راه ايمان به خوبى استوار ماندند و سال‏ها تحت رهبرى و راهنمايى‏هاى حضرت يونس عليه‏السلام به زندگى خود ادامه دادند. کانال 👇 @Targomeh
﷽📚🕥📚🎆 📖 (ع) 🦋چند داستان از لقمان و اربابش🦋 🧡چنان كه گفته شد، لقمان در آغاز كار، غلام سياه آفريقايى بود كه مطابق رسم برده‏فروشى آن عصر، او را فروختند، و گويا چندين بار خريد و فروش شده، و در طول اين مدت داراى اربابانى بوده و سرانجام آزاد شده است، در رابطه با اربابش (يا اربابانش) نظر شما را به چند داستان زير جلب مى‏كنم: 📖1 - تفكر طولانى 🌱 لقمان گاهى از مردم جدا مى‏شد و تنها در مكانى مى‏نشست و غرق در درياى فكر و انديشه مى‏شد، ارباب او كنارش مى‏آمد و مى‏گفت: اى لقمان! تو همواره تنها نشسته‏اى، برخيز به ميان مردم بيا، و با آن‏ها مأنوس باش. 🧡لقمان در جواب مى‏گفت: تنهايى طولانى براى فكر كردن، نتيجه‏بخش‏تر براى فهميدن است، و انديشيدنِ بسيار، دليل راه بهشت است. 📖بهترين و بدترين غذا 🌱 روزى ارباب لقمان به لقمان گفت: گوسفندى را ذبح كن و دو عضو از بهترين عضوهايش را بپز و برايم بياور، لقمان گوسفند را ذبح كرد، و قلب و زبان او را پخت و نزد اربابش نهاد. 🧡روز ديگر اربابش گفت: دو عضو از بدترين عضوهاى آن گوسفند را بپز و نزد من بياور، لقمان باز قلب و زبان را پخت و نزد اربابش آورد، ارباب پرسيد: از تو خواستم برترين عضو گوسفند را بياورى و قلب و زبان آوردى، سپس بدترين را خواستم، باز قلب و زبان آوردى، علت چيست؟ 🌱 لقمان گفت: اين دو عضو برترين عضو هستند اگر پاك باشند، و بدترين عضو هستند اگر پليد باشند. کانال 👇 @Targomeh
﷽📚🕥📚🎆 📖 (ص) 🦋دعوت خويشان نزديك، به اسلام‏🦋 🌱از آن جا كه اگر خويشان و نزديكان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دعوت او را مى‏پذيرفتند، هم زبان اعتراض دشمنان بسته مى‏شد (مثلاً نمى‏گفتند اول برو اهل و عيال و عموهاى خود را اصلاح كن بعد به سراغ ما بيا) و هم آن‏ها پشتوانه داخلى و نزديك خوبى براى پيامبر مى‏شدند، از طرف خداوند به پيامبر فرمان داده شد كه: وَ اَنذِر عَشِيرَتِكَ الاَقرَبِينَ؛ خويشان نزديك خود را انذار و دعوت كن. 🦋در اين كه آيا اين فرمان در آن سه سال اول قبل از دعوت عمومى بوده، يا بعد از سه سال اول، از قرائن تاريخى استفاده مى‏شود، كه اين دعوت مربوط به آن سه سال اول است. بعضى گويند اين دعوت در سال دوم بعثت صورت گرفته است. 🌱چگونگى تشكيل جلسه و چگونگى دعوت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از خويشان، مختلف نقل شده، در اين جا به ذكر يك نمونه آن كه بيشتر همين را ذكر كرده‏اند مى‏پردازيم: 🦋پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به على عليه‏السلام دستور داد مقدارى غذا و مقدارى شير تهيه كند 🌱 آن گاه چهل نفر (به نقل بعضى چهل و پنج نفر) از سران بنى‏هاشم را دعوت نمود، وقتى كه آن‏ها حاضر شدند از غذا خوردند ابولهب (يكى از عموهاى پيامبر) فهميد كه مجلس براى دعوت به رسالت پيامبر تشكيل شده (طبق نقل بعضى از مورخين) دو بار مجلس را به هم زد، تا بار سوم، هنوز مجلس به هم نخورده بود، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به آن‏ها رو كرد و فرمود: 🦋اى فرزندان عبدالمطلب! من از جانب خدا به سوى شما، مژده دهنده و ترساننده، فرستاده شده‏ام. به من ايمان بياوريد و مرا يارى كنيد تا هدايت شويد. 🌱سپس فرمود: هيچكس مانند من براى خويشان خود چنين ارمغانى نياورده، من خير و سعادت دنيا و آخرت را براى شما آورده‏ام. آيا كسى هست كه با من برادرى كند و از دين من پشتيبانى نمايد تا خليفه و وصى من گردد و در بهشت نيز با من باشد؟ 🦋سكوت مجلس را فرا گرفت، دعوت‏شدگان در فكر فرو رفتند، ناگهان على عليه‏السلام (كه حدود سيزده سال داشت) برخاست و گفت: 🌱اى رسول خدا! من تو را يارى مى‏كنم. رسول خدا به او فرمود: بنشين. 🦋بار دوم گفتار خود را تكرار كرد، باز على عليه‏السلام برخاست و گفت: من تو را يارى مى‏كنم. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: بنشين. براى بار سوم حاضران را دعوت كرد، هيچيك از حاضران به دعوت پيامبر پاسخ ندادند، جز على عليه‏السلام كه براى بار سوم نيز برخاست و گفت: من تو را يارى مى‏كنم. در اين هنگام پيامبر فرمود: اءنّ هذَا اَخِى وَ وصيى وَ خَلِيفَتى عَلَيكُم فاسمَعُوا لَهُ و اَطِيعُوهُ؛ 🌱اين - اشاره به على عليه‏السلام - برادر و وصى و جانشين من بر شما است، سخنان او را گوش دهيد، و از او اطاعت كنيد. 🦋حاضران از مجلس برخاستند، در حالى كه هر كسى سخنى در رد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مى‏گفت، ابولهب در ميان جمع تحريك شده به طور استهزاءآميز به ابوطالب رو كرد و گفت: 🌱محمد، پسرت على را بزرگ تو قرار داد و دستور داد از او پيروى كنى. کانال 👇 @Targomeh
﷽📚🕥 📖 _(ص) 🦋پيمان نامه صلح حديبيه‏🦋 🌱قبلا جريان آمدن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را به اتفاق جمعى از مسلمين در ماه ذيقعده به سرزمين حديبيه و بازگشت آن‏ها را به مدينه خاطرنشان كرديم. اما به بيان اصل پيمان‏نامه نپرداختيم، اينك به طور خلاصه به ذكر آن مى‏پردازيم: 🌻هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و همراهان در روستاى حديبيه فرود آمدند، قريش مانع ورود پيامبر و يارانش به مكه شدند. 🌱پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به نمايندگان آن‏ها فرمود: من براى جنگ نيامده‏ام، بلكه براى زيارت كعبه آمده‏ام، پس از مذاكرات وسيع بنابراين شد كه يك پيمان نامه مشروح در مورد ترك جنگ و امور ديگر نوشته شود. 🌻مسلمانان كه در زير سايه درختى كه در سرزمين حديبيه نشسته بودند، زير همان درخت با پيامبر تجديد پيمان و بيعت كردند كه با جان و مال، نسبت به پيامبر وفادار باشند، و از آن جا كه آيه 18 سوره فتح در مورد رضايت خداوند از اين مردان وفادار نازل گرديد، اين بيعت به نام بيعت رضوان خوانده شد. 🌱اين بيعت، نقش به سزايى در تسليم مشركان در برابر پيمان نامه صلح داشت. 🌻كوتاه سخن آن كه: هنگام عقد پيمان سهيل بن عمرو نماينده مشركان در آن جا حضور داشت، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به على عليه‏السلام فرمود: پيمان صلح را بنويس، و على عليه‏السلام آن را نوشت. 🌱متن اين قرارداد در هفت ماده، و در دو نسخه تنظيم و نوشته شد؛ جمعى از طرفين پاى آن را امضاء كردند. يك نسخه آن را به پيامبر و نسخه ديگر به سهيل داده شد. بعضى از مواد اين قرارداد اين بود كه: 1 - تا ده سال بين پيامبر و مشركان، متاركه جنگ شود. 2 - هر كس از قريش بدون اجازه وليش نزد محمد بيايد (و مسلمان شود) او را بايد به قريش باز گرداند. 3 - فتح نزديك. 4 - غنيمت بسيار. 🌻كه اين هر سه موهبت معنوى و مادى بود كه نصيب مسلمين گرديد و نتيجه سريع آن نيز همان وحشت مشركان و عقب نشينى آن‏ها بود كه ذكر شد. کانال 👇 @Targomeh
﷽📚🕥📚🎆 📖 🦋 اصحاب_كهف‏🦋 💠در ماجراى اصحاب كهف درسهاى مهم و عميقى براى ما هست از جمله: 1⃣✨- بايد تحت تأثير جامعه قرار نگرفت، و نگفت: خواهى نشوى رسوا همرنگ جماعت شو بلكه بايد استقلال فكرى داشت. 2⃣✨ - براى حفظ جان، بايد گاهى در پشت سپر تقيه و به طور تاكتيكى كار كرد، تا نيروها به هدر نرود. 3⃣✨ - بايد از تقليد كوركورانه پرهيز كرد. 4⃣✨ - بايد در بعضى از موارد، از محيطهاى فاسد هجرت كرد، تا رشد نمود. 5⃣✨- بايد در سختى‏ها به خدا توكل نمود. 6⃣✨ - حتما امدادهاى غيبى به كمك رهروان مخلص حق، خواهد رسيد. 7⃣✨ - بايد با تفكر و بحث‏هاى منطقى، خود را از خرافات و امور واهى رهانيد. 8⃣✨ - از آزادگى اصحاب كهف همين بس كه مقام وزارت داشتند، ولى به خاطر آخرت و امور معنوى دل از دنيا كندند و به حق پيوستند، مانند يوسف عليه‏السلام كه از زليخا و كاخ او بريد و گفت: زندان بهتر از آن چيزى است كه زنان مصر مرا به آن دعوت مى‏كنند. 9⃣✨- قرآن (در آيه 10 سوره كهف) از اصحاب كهف به عنوان فتيه (جوانمردان) ياد كرده است. بنابراين جوانمرد كسى است كه ويژگى‏هاى بالا را داشته باشد. کانال 👇 @Targomeh 🍀🌺🍀🌺🍀🌺
ماجرای ﷽📚🕥📚🎆 📖 🦋🦋 سرانجام فلاكت بار ابرهه‏ سنگى از سوى آن پرندگان به بدن ابرهه اصابت كرد و او مجروح شد، اطرافيانش او را كمك كردند و از صحنه خارج ساختند، ولى زخم بدن او آن چنان توليد مثل كرد، كه جزء جزء و بندبند بدنش از او جدا مى‏شد و به زمين مى‏ريخت، و سراسر بدنش به چرك و خون آلوده شده بود. او را با اين وضع وارد صنعاء كردند (شايد زنده ماندن او تا آن وقت، براى اين بود كه بيچارگى و ذلت او مايه عبرت ديگران شود) او را ديدند همانند جوجه پرنده، ضعيف و ناتوان شده با اين كه قبلا بلندقامت و چاق بود. او همچنان در ميان درد و رنج مى‏ناليد، و در حالى كه بر اثر سرايت زخم، سينه‏اش به طرف قلبش سوراخ شده بود چشم از اين جهان فرو بست. هنگامى كه پرندگان از طرف درياى سرخ به سوى لشگر ابرهه هجوم آوردند، حضرت عبدالله فرزند عبدالمطلب بر فراز كوه ابوقُبيس آن‏ها را ديد، نزد پدر آمد و گفت: پدر! ابرى سياه از ناحيه دريا ديده مى‏شود كه به سوى سرزمين ما مى‏آيد. عبدالمطلب خرسند شد و صدا زد: اى گروه قريش به خانه‏هاى خود بازگرديد كه نصرت الهى به سراغ شما آمد. اين حادثه عجيب در همان سال تولد پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم رخ داد، و به قدرى مهم بود كه صداى آن در همه جا پيچيد، و اعراب آن سال را عام الفيل (سال فيل) ناميدند. پس از بعثت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خداوند اين ماجرا را به صورت فشرده با نزول سوره فيل (صد و پنجمين سوره قرآن) در مكه نازل كرد: أَلَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِأَصْحَابِ الْفِيلِ - اَلَمْ يَجْعَلْ كَيْدَهُمْ فِى تَضْلِيلٍ - وَ أَرْسَلَ عَلَيْهِمْ طَيْرًا أَبَابِيلَ - تَرْمِيهِم بِحِجَارَةٍ مِّن سِجِّيلٍ - فَجَعَلَهُمْ كَعَصْفٍ مَّأْكُولٍ؛ آيا نديدى پروردگارت با فيل سواران (لشكر ابرهه) چه كرد؟ آيا نقشه آنها را در تباهى قرار نداد؟ و بر سر آنها پرندگان را گروه گروه فرستاد، كه با سنگهاى ريز سجيل (سنگى كه نه همچون گِل، سست است و نه همچون سنگ، سخت است) آن‏ها را هدف قرارمى‏دادند، به طورى كه سرانجام آنها را همچون كاه خورده‏شده (و متلاشى) قرار داد. اين بود سرنوشت كسى كه نعره مغرورانه‏اش گوش فلك را كر كرده بود، آن چنان او و لشگرش متلاشى شدند كه در تاريخ بى نظير بود، به تعبير قرآن مانند عَصْف مَأكُول (كاه خورده شده) گشتند. 🔹🔹🔹🔹 کانال 👇 @Targomeh 🍀🌺🍀🌺🍀🌺
💥هنوز چندی از آفرینش آنها نگذشته بود که مرتکب گناه شدند و به سبب این گناه شیطان خوشحال گشت و ناگهان لباس بهشتی از تنشان فرو ریخت و برهنه در میان باغهای بهشت رها بودند و خداوند فرمود؛ [وَ ای آدم به تو فرمان دادیم در میان بهشت گردش کنی و از میوه های بهشتی بخوری، اما تو را از نزدیک شدن به این درخت نهی کردیم و تو از ستمکاران خواهی بود و آدم از کرده خود پشیمان گشت و به حالت خضوع و شرمندگی درآمد.] و خداوند به آن دو فرمود؛ [از عرش من به زیر آیید. ] آدم و حوا بلافاصله از این اشتباه خود پشیمان شدند و توبه کردند و با ندامت به درگاه الهی عرضه داشتند؛ «خداوندا اگر ما را نبخشی و به ما رحم نکنی از زیانکاران خواهیم بود.» اما کار از کار گذشته بود و بازگشتی وجود نداشت پس خداوند آدم و حوا و ابلیس و آن مار را از بهشت راند و به آنها فرمان داد به زمین فرود آیند. مار قبل از ارتکاب به چنین کاری از بهترین حیوانات ساکن بهشت بود و گویند بر چهار دست و پا حرکت می کرد و بعد از ارتکاب گناه به امر خدا بصورت خزندگان درآمد و جایگاهی که ابلیس در دهانش نشسته بود تبدیل به زهر کشنده ای شد. هنگامی که آدم از بهشت رانده شد، جبرئیل بر او نازل گشت و گفت؛ آیا خداوند تو را نیافرید و از روح خود در تو ندمید و همگان را به سجده بر تو امر نکرد و آیا حوا را برای تو همدم قرار نداد و شما را در بهشت جای نداد و آیا تو را از خوردن آن درخت نهی نکرد؟ آدم گفت؛ ابلیس به خدا سوگند یاد کرد خیرخواه من است و من فکر نمی کردم هرگز کسی به خدا سوگند دروغ ببندد. کانال 👇 @Targomeh 🍀🌺🍀🌺🍀🌺