✨#قصص_قرآنی
✨#حضرت_موسی_عليه_السلام
✨#قسمت_پنجم
👈نهادن موسى عليه السلام در ميان صندوق و افكندن آن به دريا
🌴مادر موسى عليه السلام طبق الهام الهى، تصميم گرفت، كودكش را به دريا بيفكند، به طور محرمانه به سراغ يك نفر نجار مصرى كه از فرعونيان بود آمد و از او درخواست يك صندوقچه كرد.
🌴نجار گفت: صندوقچه را براى چه مى خواهى؟
🌴يوكابد كه زبانش به دروغ عادت نكرده بود گفت: من از بنى اسرائيلم، نوزاد پسرى دارم، مى خواهم نوزادم را در آن مخفى نمايم.
🌴نجار مصرى تا اين سخن را شنيد، تصميم گرفت اين خبر را به جلادان برساند، به سراغ آنها رفت، ولى آن چنان وحشتى عظيم بر قلبش مسلط شد كه زبانش از سخن گفتن باز ايستاد، مى خواست با اشاره دست، مطلب را بازگو كند، مأمورين از حركات او چنين برداشت كردند كه يك آدم مسخره كننده است، او را زدند و از آن جا بيرون نمودند.
🌴او وقتى كه حالت عادى خود را بازيافت، بار ديگر براى گزارش نزد جلادان رفت، باز مانند اول زبانش گرفت، و اين موضوع سه بار تكرار شد، او وقتى كه به حال عادى بازگشت، فهميد كه در اين موضوع، يك راز الهى نهفته است، صندوق را ساخت و به مادر موسى عليه السلام تحويل داد.(بحار، ج 13،ص 54)
🌴مادر موسى عليه السلام نوزاد خود را در ميان آن صندوق نهاد، صبحگاهان هنگامى كه خلوت بود، كنار رود نيل آمد و آن صندوق را به رود نيل انداخت، امواج نيل آن صندوق را با خود برد.
🌴اين لحظه براى مادر موسى، لحظه اى بسيار حساس و پرهيجانى بود، اگر لطف الهى نبود، مادر فرياد مى كشيد و از فراق نور ديده اش، جيغ مى زد و در نتيجه جاسوسان متوجه مى شدند، ولى خطاب ✨وَ لا تَخافى وَ لا تَحزَنِى (نترس و محزون نباش، ما موسی را به تو بازميگردانيم)✨قلب مادر را آرام كرد.(سوره قصص/آیه 7)
کانال 👇
#درسهایی_از_قران
#ترجمه
#روخوانی
#تجوید
#دائره_المعارف
@Targomeh
📚🕙📚
#قصه_های_قرآنی
#حضرت_آدم (ع)
#قسمت_پنجم
🔷 آدم و حوّا در بهشت
در دنيا جايگاهى بسيار خوب و پر درخت و شاداب وجود داشت كه به آن بهشت دنيا مىگفتند. خداوند آدم عليهالسلام را در همان جا آفريد و روح انسانى را در او دميد، و به فرشتگان فرمان داد تا او را سجده كنند.(34)
از آن جا كه خداوند اراده كرده بود تا فرزندانى به آدم عطا كند و نسل او را به وجود آورد، مشيت او چنين قرار گرفت كه حضرت آدم همسرى داشته باشد تا با او ازدواج نموده و از او داراى فرزند گردد.
خداوند حوا را از زيادى گِل آدم عليهالسلام آفريد، بنابراين حوا بعد از آفرينش آدم عليهالسلام آفريده شده است.(35)
عمرو بن ابى مقدام مىگويد: از امام باقر عليهالسلام پرسيدم: خداوند حق را از چه چيز آفريد؟
امام باقر عليهالسلام فرمود: مردم در اين مورد چه مىگويند؟
گفتم: مىگويند خداوند حق را از يكى از دندههاى آدم عليهالسلام آفريده.
فرمود: آنها دروغ مىگويند، آيا خداوند ناتوان است كه حوا را از غير دنده آدم بيافريند؟.
گفتم: فدايت گردم اى پسر رسول خدا! پس خداوند حوا را از چه چيز آفريد؟
امام باقر عليهالسلام فرمود: پدرم از پدرانش نقل كرد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: خداوند متعال مقدارى از گِل را گرفت و آن را با دست قدرتش در هم آميخت، و از آن گِل، آدم عليهالسلام را آفريد، و سپس از آن گِل مقدارى اضافه آمد، خداوند از آن اضافى، حوا عليها السلام را آفريد.(36)
آدم عليهالسلام به اين ترتيب از تنهايى بيرون آمد، و با حوا اُنس گرفت؛ چنان كه امام صادق عليهالسلام فرمود: از اين رو زنان را نساء مىگويند، چون اين واژه در اصل از اُنس است، و براى آدم عليهالسلام جز حوا كسى نبود تا با او اُنس بگيرد.(37)
آرى! زن و مرد از يك ريشهاند، و هر دو انسان بوده و تكميل كننده همديگر مىباشند، و آرامش آنها در زندگى و اُنس با همديگر تحقق مىيابد.
∞∞∞📚🦋
کانال 👇
#درسهایی_از_قران
#ترجمه
#روخوانی
#تجوید
#دائره_المعارف
@Targomeh
📚🕥📚
#قصه_های_قرآنی
#حضرت_صالح(ع)
#قسمت_پنجم
خنثى شدن توطئه توطئه گران
در تاريخ آمده: در كنار شهر حجر كوهى بود كه غار و شكافى داشت، صالح عليهالسلام براى عبادت خدا به آن جا مىرفت، و گاه شبانه به آن جا مىرفت و به مناجات و شبزنده دارى مىپرداخت.
دشمنان توطئه گر كه آن حضرت را تهديد به قتل كرده بودند تصميم گرفتند به طور محرمانه، به آن كوه رفته و در پشت سنگهاى كوه پنهان شوند و در كمين حضرت صالح به سر برند، وقتى كه صالح به آن جا آمد، او را به قتل رسانند، و پس از شهادتش به خانه او حمله ور شده و شبانه كار اهل خانه را يكسره نمايند، سپس مخفيانه به خانههاى خود برگردند، و اگر كسى از اين حادثه پرسيد، اظهار بى اطلاعى نمايند.
ولى خداوند به طرز عجيبى توطئه آنها را خنثى كرد، آنها هنگامى كه در گوشهاى از كوه كمين كرده بودند، كوه ريزش كرد، و صخره بسيار بزرگى از بالاى كوه سرازير شد و آنها را در لحظهاى كوتاه، در هم كوبيد و نابود كرد.
خداوند در قرآن به اين مطلب اشاره كرده و مىفرمايد:
وَ ما مَكَرُوا مَكراً وَ مَكَرنا مَكراً وَ هم لا يَشعُرُونَ؛
آنها نقشه مهمى كشيدند و ما هم نقشه مهمى، در حالى كه آنها خبر نداشتند.
در اين هنگام، آن هفتاد نفر به صالح عليهالسلام گفتند:
اى صالح! از خدا بخواه! تا در همين لحظه شتر سرخ رنگى كه پر رنگ و پر پشم است و بچه ده ماهه در رحم دارد، و عرض قامتش به اندازه يك ميل مىباشد، از همين كوه، خارج سازد.
صالح عليهالسلام گفت: تقاضاى شما براى من بسيار عظيم است، ولى براى خدايم، آسان مىباشد. هماندم صالح عليهالسلام به درگاه خدا متوجه شد و عرض كرد: در همين مكان شترى چنين و چنان خارج كن.
ناگاه همه حاضران ديدند كوه شكافته شد، به گونهاى كه نزديك بود از شدت صداى آن، عقلهاى حاضران از سرشان بپرد، سپس آن كوه مانند زنى كه درد زايمان گرفته باشد مضطرب و نالان گرديد، و نخست سر آن شتر از شكم زمين كوه بيرون آمد، هنوز گردنش بيرون نيامده بود كه آن چه از دهانش بيرون آمده بود، فرو برد و سپس ساير اعضاى پيكر آن شتر بيرون آمد، و روى دست و پايش به طور استوار بر زمين ايستاد.
وقتى كه قوم ثمود، اين معجزه عظيم را ديدند، به صالح گفتند:
خداى تو چقدر سريع، تقاضايت را اجابت كرد، از خدايت بخواه، بچهاش را نيز براى ما خارج سازد.
صالح عليهالسلام، همين تقاضا را از خدا نمود.
ناگاه آن شتر، بچهاش را انداخت، و بچه آن، در كنارش به جنب و جوش در آمد.
صالح عليهالسلام در اين هنگام به آن هفتاد نفر خطاب كرد و فرمود: آيا ديگر تقاضايى داريد؟
گفتند: نه، بیابا هم نزد قوم خود برويم، و آن چه ديديم به آنها خبر دهيم، تا آنها به تو ايمان بياورند.
صالح عليهالسلام همراه آن هفتاد نفر به سوى قوم ثمود، حركت كردند، ولى هنوز به قوم نرسيده بودند كه 64 نفر از آنها مرتد شدند و گفتند: آن چه ديديم سحر و جادو و دروغ بود.
وقتى كه به قوم رسيدند، آن شش نفر باقيمانده، گواهى دادند كه: آنچه ديديم حق است، ولى قوم سخن آنها را نپذيرفتند، و اعجاز صالح عليهالسلام را به عنوان جادو و دروغ پنداشتند، عجيب آن كه يكى از آن شش نفر نيز شك كرد و به گمراهان پيوست، و همان شخص به نام قُدّار آن شتر را پى كرد و كشت.
کانال 👇
#درسهایی_از_قران
#ترجمه
#روخوانی
#تجوید
#دائره_المعارف
@Targomeh
📚🕥📚
#قصه_های_قرآنی
#حضرت_ابراهیم (ع)
#قسمت_پنجم
بيرون آمدن ابراهيم از غار و تفكر او در جهان آفرينش
جالب اين كه ابراهيم عليهالسلام در اين مدتى كه در غار بود، به لطف خدا از نظر جسمى و فكرى رشد عجيبى كرد، با اين كه سيزده ساله بود قد و قامت بلندى داشت كه در ظاهر نشان مىداد كه مثلاً بيست سال دارد، فكر درخشنده و عالى او نيز همچون فكر مردان كاردان و هوشمند و با تجربه كار مىكرد، يك روز مادر به ديدارش آمد و مدتى در كنار پسر نوجوانش بود، ولى هنگام خداحافظى، همين كه خواست از غار بيرون آيد، ابراهيم دامن مادر را گرفت و گفت: مرا نيز با خود ببر، ماندن در غار بس است، اينك مىخواهم در جامعه باشم و با مردم زندگى كنم.
مادر مىدانست كه درخواست ابراهيم، يك درخواست كاملا طبيعى است، ولى در اين فكر بود كه چگونه او را به شهر ببرد، زبان حال مادر در اين لحظات، خطاب به ابراهيم چنين بود:
عزيزم! چگونه در اين شرايط سخت تو را همراه خود به شهر ببرم. نه! ميوه دلم صلاح نيست، اگر شاه از وجود تو اطلاع يابد، تو را خواهد كشت، مىترسم خونت را بريزند، همچنان در اين جا بمان، تا خداوند راه گشايشى براى ما باز كند.
ولى ابراهيم اصرار داشت كه از غار جانگاه بيرون آيد، سرانجام مادر به او گفت:
در اين باره با سرپرستت (آزر) مشورت مىكنم، اگر صلاح باشد، بعد نزدت مىآيم و تو را به شهر مىبرم.
به اين ترتيب مادر دلسوخته از پسرش جدا شد و به شهر بازگشت.
وقتى كه مادر رفت، ابراهيم تصميم گرفت از غار بيرون آيد، صبر كرد تا غروب و خلوت شود و هوا تاريك گردد، آن گاه از غار بيرون آمد، گويى پرندهاى از قفس به سوى باغستان سبز و خرم پريده، به كوهها و دشت و صحرا مىنگريست، ستارگان و ماه آسمان نظرش را جلب كرد، در انديشه فرو رفت، با خود مىگفت: به به! از اين پديده هايى كه خداى يكتا آن را پديدار ساخته است! از اعماق دلش با آفريدگار جهان ارتباط پيدا كرد، و سراسر وجودش غرق در عشق و شوق به خدا شد، و در اين سير و سياحت، خداشناسى خود را تكميل كرد.
...........................................
کانال 👇
#درسهایی_از_قران
#ترجمه
#روخوانی
#تجوید
#دائره_المعارف
@Targomeh
﷽📚🕥
#قصه_های_قرآنی
#داستان_اسماعیل_و_اسحاق_فرزندان_ابراهیم(ع)
#قسمت_پنجم
پيدايش چشمه زمزمه سر آغاز توجه مردم به مكه
كعبه نخستين پرستشگاه يكتاپرستان بود كه ساختمان نخستين آن را حضرت آدم به فرمان خدا ساخت، سپس در عصر حضرت نوح بر اثر توفان ويران شد و اثرى از آن باقى نماند، اينك هاجر و اسماعيل در كنار همين ساختمان ويران شده در دره كوههاى زمخت، تنها قرار گرفتهاند و به راستى كه براى يك بانوى رنجديده در كنار كودكش سكوت نمودن در چنين جايى بسيار وحشتناك است.
هاجر در آن شرايط سخت دل به خدا بست، صبر و استقامت را شيوه خود ساخت، در آن بيابان درخت خارى را ديد، عبايش (چادرش) را روى آن درخت پهن كرد و سايهاى تشكيل داد، و با فرزند خردسالش اسماعيل، زير سايه آن نشست.
اينك خود را در ميان امواج فكرهاى گوناگون مىديد، گاهى به جسم ناتوان نور چشمش اسماعيل مىنگريست، و زمانى به مهربانىهاى ابراهيم و نامهرىهاى ساره و سرانجام در مورد سرنوشت خود و كودكش فكر مىكرد، ولى ياد خدا دل تپندهاش را آرامش مىداد، چند ساعت از روز گذشت، ناگاه اسماعيل در آن بيابان داغ و خشك اظهار تشنگى كرد.
كودك به پشت روى زمين افتاده و پاشنههاى هر دو پاى را به زمين مىسايد، گويى از سنگ و خاك يارى مىطلبد.
مادر دلسوخته و تنها به اسماعيل رنجور و تشنه مىنگرد چه كند، اگر آب پيدا نشود ميوه دلش و ثمره رنجهايش اسماعيل را از دست خواهد داد، برخاست و به اطراف رفت بلكه آبى پيدا كند، در چند قدميش دو كوه كوچك (كوه صفا و كوه مروه) بود، نمايى از آب را روى كوه صفا ديد با شتاب به سوى آن دويد، ولى وقتى به آن رسيد ديد آب نيست و آبنما است، باز به سوى صفا حركت كرد و بار ديگر به سوى مروه و اين رفت و آمد هفت بار تكرار شد، در حالى كه گاهى به كودك بينوايش مىنگريست كه نزديك است از تشنگى جان دهد، مادر خسته شد و ديد اميدش از هر سو بسته است، در حالى كه اشك از چشمانش سرازير بود به سوى فرزندش آمد، تا آخرين لحظات عمر او نزد كودكش باشد و عذر خود را بيان كند كه هان اى ميوه قلبم هرچه توان داشتم به جستجو پرداختم ولى آبى نيافتم، تا به كودك رسيد ناگهان ديد از زير پاهاى اسماعيل آب زلال و گوارا پيدا شده است.
عجبا اين كودك از شدت تشنگى آن قدر ناله كرده و پاهاى كوچكش را به زمين ساييده كه به قدرت خدا، زمين طاقت نياورده و آبش را بيرون ريخته است.
هاجر بسيار خوشحال شد، با ريگ و سنگ اطراف آب را گرفت و گفت: زمزم (اى آب آهسته باش) از اين رو آب چشمه، زمزم ناميده شد و هم اكنون كنار كعبه، قرار گرفته كه ياد آور خاطره عجيب هاجر و اسماعيل است.
هاجر و اسماعيل از آب نوشيدند، نشاط يافتند، هاجر ديد بار ديگر خداوند با امداد غيبى به فرياد آنها رسيده و دعاى همسرش ابراهيم مستجاب شده است، قلبش لبريز از توكل به خدا گرديد.
طولى نكشيد پرندگان از دور احساس كردند كه در اين بيابان آب پيدا شده، دسته دسته به طرف آن آمدند و از آن نوشيدند.
حركت غير عادى و دست جمعى پرندگان به سوى اين چشمه و حتى رفت و آمد حيوانات وحشى به طرف آن باعث شد كه نخست طايفه جُرهم كه در عرفات (نزديك مكه) سكونت داشتند دنبال پرندگان را گرفتند و آمدند كنار آن چشمه، ديدند كودكى كنار مادرش نشسته و چشمه آبى در آن جا پديد آمده است، از هاجر پرسيدند تو كيستى و سرگذشت تو چيست؟
هاجر تمام ماجرا را براى آنها بيان كرد.
گروهى از سواران يمن كه در بيابان مكه در حركت بودند، از حركت پرندگان احساس كردند آبى ظاهر شده، آنها نيز به دنبال سير حركت پرندگان خود را كنار چشمه رساندند و ديدند بانويى همراه كودكش در كنار آب خوشگوارى نشسته است، تقاضاى آب كردند، هاجر به آنها آب داد، آنها نيز از نان و غذايى كه به همراه داشتند به هاجر دادند، و به اين ترتيب طايفه جرهم و قبايل ديگر به مكه راه يافتند.
رفته رفته مكه كه بيابانى سوزان، بيش نبود، روز به روز رونق يافت و هر روز كاروان هايى به آن جا مىآمدند و روز به روز بر احترام هاجر افزوده مىشد، و رفته رفته خيمهها در كنار آن چشمه زده شد، و بيابان تبديل به شهركى گشت.
هاجر خدا را سپاس گزارد كه دعاى همسرش به اجابت رسيده و قلبهاى مردم به او متوجه گشته و از مواهب و روزىهاى الهى برخوردار شده است، كاروانها نيز همواره شكر خدا مىكردند كه به چنين موهبتى رسيدهاند.
•┈┄┅✾❀🦋🕯🦋❀✾┅┄┈•
کانال 👇
#درسهایی_از_قران
#ترجمه
#روخوانی
#تجوید
#دائره_المعارف
@Targomeh
📚🕥📚
#قصه_های_قرآنی
#حضرت_هود(ع)
#قسمت_پنجم
🔷 عكس العمل لجوجانه قوم عاد در برابر هود عليهالسلام
قوم هود عليهالسلام در برابر اندرزهاى پر مهر حضرت هود عليهالسلام به جاى اين كه پاسخ مثبت بدهند، به لجاجت و سركشى پرداختند، با صراحت او را تكذيب كردند، و گفتند:
براى ما تفاوت نمىكند، چه ما را اندرز بدهى يا ندهى. خود را بيهوده خسته نكن، روش ما همان روش پيشينيان است و از آن دست نمىكشيم، و اين تهديدهاى تو، دروغ است و ما هرگز مجازات نمىشويم.
نيز به يهود گفتند: آيا آمدهاى كه ما را (با دروغهايت) از معبودهايمان باز گردانى؟ اگر راست مىگويى عذابى را كه به ما وعده دادهاى بياور.
حضرت هود عليهالسلام آن چه توانست قوم خود را پند و اندرز داد، و شب و روز به دعوت آنها به سوى حق پرداخت، و راه روشن نجات را به آنها نشان داد، و با اصرار و تكرار، آنها را از انحراف و گمراهى برحذر مىداشت، ولى تنها اندكى از آن قوم، به هود عليهالسلام ايمان آوردند، و اكثريت قاطع مردم، رو در روى هود عليهالسلام قرار گرفتند و نسبت دروغگويى، جنون و ابلهى به هود عليهالسلام دادند و بر كفر و عناد خود افزودند.
قرآن گوشهاى از داستان گفتگوى هود عليهالسلام با قومش را چنين بيان مىكند:
هود: اى قوم من! تنها خدا را بپرستيد، جز او معبودى براى شما نيست، آيا پرهيزگارى پيشه نمىكنيد؟
بزرگان قوم: ما تو را در مقام نادانى و سبك مغزى مىنگريم، ما به طور قطع تو را دروغگو مىدانيم.
هود: اى قوم من! هيچ گونه ابلهى و سفاهت در من نيست، بلكه من فرستادهاى از سوى خدا به سوى شما هستم، پيامهاى خدا را به گوش شما مىرسانم و خيرخواه امين براى شما هستم.
آيا تعجّب نمىكنيد كه دستور آگاهىبخش خداوند توسط مردى از ميان شما به شما برسد، و او شما را از مجازات الهى بترساند؟
بزرگان قوم: آيا به سراغ ما آمدهاى كه تنها خداى يگانه را بپرستيم، ولى آنچه را كه پدرانمان مىپرستند، رها سازيم، اگر راست مىگوئى آنچه را كه از عذاب به ما وعده مىدهى، بياور.
هود: پليدى و غضب پروردگارتان، شما را فرا گرفته است، آيا با من در مورد نامهايى كه شما و پدرانتان بر بتها نهادهايد، ستيز مىكنيد؟ در حالى كه خداوند هيچ دليلى درباره آن نازل نكرده است؟ پس شما منتظر (شكست من) باشيد، و من نيز در انتظار عذاب شما خواهم بود
کانال 👇
#درسهایی_از_قران
#ترجمه
#روخوانی
#تجوید
#دائره_المعارف
#تفسیر
@Targomeh
﷽📚🕥
#قصه_های_قرآنی
#حضرت_یعقوب(ع)
#قسمت_پنجم
پايان عمر يعقوب عليهالسلام
يعقوب عليهالسلام 147 (و به قولى 170) سال عمر كرد، در دنيا سرد و گرم زياد ديد، چندين سال بر كنعان، سپس در حاران (سرزمين عراق) به سر برد، و بعد به كنعان بازگشت، در قسمت پايان عمر، هنگامى كه 130 سال از عمرش گذشته بود، به هواى لقاى يوسف عليهالسلام وارد مصر شد، و پس از هفده سال سكونت در مصر، از دنيا رحلت كرد.
او هنگام مرگ، فرزندان خود را به حضور طلبيد و آنها را به دين دارى و صداقت و ياد خدا، وصيت نمود، سپس از دنيا رفت.
او وصيت كرده بود جنازهاش را در مقبره خانوادگيش نزد قبر پدر و مادر و اجدادش، در سرزمين فلسطين (شهر مقدس خليل) به خاك بسپارند.
يوسف عليهالسلام به طبيبان دستور داد تا پيكر يعقوب عليهالسلام را موميايى كنند، سپس به فلسطين ببرند، و در مقبره پدرانش به خاك بسپارند.
عبدالوهاب نجار نويسنده قصص الانبياء مىنويسد: من در حرم حضرت ابراهيم خليل عليهالسلام در شهر حبرون در نزديك مكفيليه (محل دفن ابراهيم، ساره، رفقه، اسحاق و يعقوب) تابوتى ديدم كه مردم شهر مىگفتند آن تابوت يوسف عليهالسلام است.
پايان داستانهاى حضرت يعقوب عليهالسلام
•••✾❀🕊✿🕊❀✾•••
کانال 👇
#درسهایی_از_قران
#دائره_المعارف
#تفسیر
@Targomeh
﷽📚🕥
#قصه_های_قرآنی📖
#حضرت_الیاس(ع)
#قسمت_پنجم🦋
🦋گفتگوى الياس عليهالسلام با امام باقر عليهالسلام🦋
🔰الياس عليهالسلام از پيامبرانى است كه طبق بعضى از روايات، هنوز زنده است.
او در يكى از ملاقاتهاى خود با امام باقر عليهالسلام، گفتگويى دارد كه خلاصه آن چنين است:
🦋امام صادق عليهالسلام مىفرمايد: پدرم امام باقر عليهالسلام در مكه بود و به طواف كعبه اشتغال داشت، در اين هنگام ناگهان مردى نقابدار ديده شد هفت شوطِ امام عليهالسلام را قطع كرد، و آن حضرت را به سوى محل صفا آورد. مرا نيز دعوت كرد، به صفا رفتم، و با هم سه نفر (امام باقر، مرد نقابدار و من) شديم.
🔰نقابدار به من گفت: خوش آمدى اى پسر پيغمبر! سپس دستش را بر سرم نهاد و گفت: خير و بركت خدا بر تو باد اى امين خدا، بعد از پدرانت.
سپس آن مرد نقابدار متوجه پدرم (امام باقر) شد و گفت:
🦋اى اباجعفر! اگر مىخواهى تو به من خبر بده، و اگر مىخواهى من به تو خبر دهم، اگر مىخواهى تو از من بپرس يا من از تو بپرسم. اگر مىخواهى تو مرا تصديق كن، يا من تو را تصدق نمايم.
🔰امام باقر عليهالسلام: همه اينها را مىخواهم و آمادگى براى همه دارم.
مرد نقابدار: بنابراين مبادا زبانت در پاسخ به سؤال من، غير از آن را كه در قلبت هست به من بگويد.
🦋امام باقر: چنين كارى را كسى مىكند كه در دلش دو علم مختلف و متضاد باشد، و خداوند از علمى كه در آن دوگانگى هست، امتناع دارد (يعنى منشأ علم ما از ذات پاك خدا است، از اين رو در علم ما دوگانگى و تضاد نيست).
🔰مرد نقابدار: سؤال من از همين جا آغاز مىگردد كه به قسمتى از آن پاسخ دادى، اكنون بفرماييد: چه كسى به علمى كه در آن دوگانگى و اختلاف نيست آگاه است؟.
🦋امام باقر: تمام اين علم نزد خدا است، ولى آن چه براى بندگان لازم است نزد اوصياء است.
🔰مرد نقابدار، نقاب خود را باز كرد و با چهره برافروخته، راست نشست و گفت: من براى همين مقصود به اين جا آمدهام و اين گونه، علمى مىخواستم، سپس پرسيد: اوصياء آن علم بى اختلاف را چگونه مىدانند و تحصيل مىكنند؟
🦋 امام باقر: همانگونه كه رسول خدا مىدانست و تحصيل مىكرد (از راه وحى و الهام) با اين فرق كه اوصياء آن چه را پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مىديد نمىبينند، زيرا و پيغمبر بود ولى اينها محدث (دريافت كننده خبر از فرشتگان) هستند، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم بر خدا (در معراجها) وارد مىشد و وحى الهى را مىشنيد، ولى اينها آن را نمىشنوند...
🔰تا اين كه امام باقر عليهالسلام به آن مرد نقابدار فرمود: دلم مىخواست با چشمت مهدى اين امت (حضرت ولىّ عصر عجل الله تعالى فرجه الشريف) را مىديدى، در حالى كه فرشتگان، روحهاى كافران مرده را با شمشير آل داوود عليهالسلام، بين زمين و آسمان، عذاب مىكنند، و همچنين ارواح زندگان، كافران را كه در زمين هستند به آنها ملحق مىسازند.
مرد نقابدار در همين هنگام شمشير بر آورد و گفت:
ها اءنّ هذا مِنها؛ هان! اين شمشير از آن شمشيرها است.
🦋امام باقر عليهالسلام: آرى، سوگند به كسى كه محمد صلى الله عليه و آله و سلم را براى هدايت بشر برگزيده چنين است.
🔰در اين هنگام آن نقابدار، نقابش را كنار زد و خود را معرفى كرد و گفت: من الياس هستم، پرسشهايم براى اطلاع خودم نبود، بلكه مىخواستم اين گفتگو موجب قوت قلب اصحاب تو گردد...
کانال 👇
#درسهایی_از_قران
#دائره_المعارف
#تفسیر
@Targomeh
﷽📚🕥
#قصه_های_قرآنی 📖
#حضرت_یحیی_(ع)
#قسمت_پنجم 5⃣
🦋خوف شديد يحيى عليهالسلام از خدا🦋
❇ هرگاه حضرت زكريا عليهالسلام مىخواست بنى اسرائيل را موعظه كند، به طرف راست و چپ نگاه مىكرد، اگر يحيى عليهالسلام را در ميان جمعيت مىديد از بهشت و دوزخ سخنى نمىگفت.
🍀روزى بر مسند نشست تا بنى اسرائيل را موعظه كند، يحيى عليهالسلام كه عبايش را بر سر نهاده بود، وارد مجلس شد و در گوشهاى در ميان جمعيت نشست. زكريا عليهالسلام به جمعيت نگريست، و يحيى عليهالسلام را نديد، آن گاه در ضمن موعظه فرمود:
❇اى بنى اسرائيل! دوستم جبرئيل از جانب خداوند به من خبر داد كه در جهنم كوهى به نام سكران وجود دارد، در پايين اين كوه درهاى هست كه نامش غضبان است، زيرا غضب خدا در آن وجود دارد، در پايين اين كوه درهاى هست كه طول آن به اندازه مسير صد سال راه است، در ميان آن چاه چند تابوت از آتش وجود دارد، و در ميان هر يك از آن تابوتها چند صندوق آتشين و لباس آتشين و زنجيرهاى آتشين هست.
🍀يحيى عليهالسلام تا اين سخن را شنيد برخاست و با شيون، فرياد كشيد و گفت: واغَفلَتاه مِنَ السَّكرانِ؛ واى بر من از غافل شدنم از كوه سكران!
❇سپس حيران و سرگردان، سراسيمه از مجلس خارج شد و سر به بيابان گذاشت و از شهر خارج شد.
🍀زكريا عليهالسلام بى درنگ از مجلس بيرون آمد و نزد مادر يحيى عليهالسلام رفت و ماجرا را به او خبر داد، و به او گفت: هم اكنون برخيز و به جستجوى يحيى عليهالسلام بپرداز، من ترس آن دارم كه ديگر او را نبينم مگر اين كه دستخوش مرگ شده باشم.
❇مادر يحيى عليهالسلام برخاست واز شهر خارج شد و به جستجوى يحيى عليهالسلام پرداخت، در بيابان چند نفر جوان را ديد، از آنها جوياى يحيى عليهالسلام شد، آنها اظهار بى اطلاعى كردند، مادر يحيى عليهالسلام همراه آن جوانان به جستجو پرداختند تا چوپانى را در بيابان ديدند، مادر يحيى عليهالسلام از او پرسيد: آيا جوانى با قيافه چنين و چنان نديدى؟
🍀 چوپان گفت: گويا در جستجوى يحيى پسر زكريا عليهالسلام هستى؟
❇ مادر يحيى گفت: آرى، او پسر من است، نامى از دوزخ در نزد او بردند، او بر اثر شدت خوف، سراسيمه سر به بيابان گذاشته و رفته است.
🍀چوپان گفت: من همين ساعت او را در كنار گردنه فلان كوه ديدم كه پاهايش را در ميان گودال آب فرو برده و چشم به آسمان دوخته بود و چنين مناجات مىكرد:
❇وَ عزَّتِكَ مَولاىَ لاذِقتُ بارِدَ الشَّرابِ حَتى انظُرَ مَنزِلَتِى مِنكَ؛
🍀اى خدا و اى مولاى من به عزتت سوگند، آب خنك ننوشم تا بنگرم كه در پيشگاه تو چه مقامى دارم؟
❇ مادر يحيى عليهالسلام به سوى آن كوه حركت كرد، يحيى عليهالسلام را در آن جا يافت، نزديكش رفت و سرش را در آغوش گرفت، و او را سوگند داد كه برخيزد و با هم به خانه بازگرديم.
🍀يحيى عليهالسلام برخاست و همراه مادر به خانه بازگشت، مادرش از او پذيرايى گرمى كرد، ولى در آن حال احساس لغزش نمود، و برخاست و همان لباسهاى زير موئين را از مادرش طلبيد و پوشيد و به سوى مسجد بيت المقدس حركت كرد، تا در آن جا به عبادت خدا بپردازد. مادرش از رفتن او جلوگيرى مىكرد، زكريا عليهالسلام به مادر يحيى عليهالسلام فرمود:
❇دَعيهِ فانَّ وَلَدِى قَد كُشِفَ لَهُ عَن قِناعِ قَلبِهِ وَ لَن يَنتَفِعُ بِالعَيشِ؛
🍀رهايش كن، اين پسرم به گونهاى است كه پرده حجاب از روى قلبش برداشته شده، كه زندگى دنيا هرگز روح و روانش را اشباع نمىكند و به او سود نمىبخشد.
❇يحيى عليهالسلام خود را به مسجد بيت المقدس رسانيد، و در كنار علما و عابدان بنى اسرائيل به عبادت خدا پرداخت، و همچنان تا آخر عمر به آن ادامه داد.
ادامه دارد ....
کانال 👇
#درسهایی_از_قران
#دائره_المعارف
#تفسیر
@Targomeh
﷽📚🕥
#قصه_های_قرآنی📖
#حضرت_یونس(ع)
#قسمت_پنجم🦋
🦋نجات يونس و بازگشت او به سوى قوم خود🦋
🌻 آرى، حضرت يونس عليهالسلام وقتى كه در شكم ماهى بزرگ قرار گرفت در همان جا دل به خدا بست و توبه كرد، خداوند به ماهى فرمان داد، تا يونس را به ساحل دريا ببرد و او را به بيرون دريا بيفكند.
🌿يونس همچون جوجه نوزاد و ضعيف و بى بال و پر، از شكم ماهى بيرون افكنده شد، به طورى كه توان حركت نداشت.
🌻لطف الهى به سراغ او آمد، خداوند در همان ساحل دريا، كدوبُنى رويانيد يونس در سايه آن گياه آرميد و همواره ذكر خدا ميگفت و كم كم رشد كرد و سلامتى خود را بازيافت.
🌿در اين هنگام خداوند كرمى فرستاد و ريشه آن درخت كدو را خورد و آن درخت خشك شد.
🌻خشك شدن آن درخت براى يونس، بسيار سخت و رنج آور بود و او را محزون نمود. خداوند به او وحى كرد: چرا محزون هستى؟ او عرض كرد: اين درخت براى من سايه تشكيل مىداد، كرمى را بر آن مسلط كردى، ريشهاش را خورد و خشك گرديد.
🌿خداوند فرمود: تو از خشك شدن يك ريشه درختى كه، نه تو آن را كاشتى و نه به آن آب دادى غمگين شدى، ولى از نزول عذاب بر صد هزار نفر يا بيشتر محزون نشدى، اكنون بدان كه اهل نينوا ايمان آوردهاند و راه تقوى به پيش گرفتند و عذاب از آنها رفع گرديد، به سوى آنها برو.
🌻و به نقل ديگر: پس از خشك شدن درخت، يونس اظهار ناراحتى و رنج كرد، خداوند به او وحى كرد: اى يونس! دل تو در مورد عذاب صدهزار نفر و بيشتر، نسوخت ولى براى رنج يك ساعت، طاقت خود را از دست دادى.
يونس متوجه خطاى خود شد و عرض كرد:
🌿يا رَبّ عفوَكَ عَفوَكَ؛ پروردگارا، عفو تو را طالبم، و در خواست بخشش مىكنم.
🌻يونس به سوى نينوا حركت كرد، وقتى كه نزديك نينوا رسيد، خجالت كشيد كه وارد نينوا شود، چوپانى را ديد نزد او رفت و به او فرمود:
برو نزد مردم نينوا و به آنها خبر بده كه يونس به سوى شما مىآيد.
🌿چوپان به يونس گفت: آيا دروغ مىگويى؟ آيا حيا نمىكنى؟ يونس در دريا غرق شد و از بين رفت.
🌻به درخواست يونس، گوسفندى با زبان گويا گواهى داد كه او يونس است، چوپان يقين پيدا كرد، با شتاب به نينوا رفت و ورود يونس را به مردم خبر داد. مردم كه هرگز چنين خبرى را باور نمىكردند، چوپان را دستگير كرده و تصميم گرفتند تا او را بزنند، او گفت: من براى صدق خبرى كه آوردم، برهان دارم، گفتند: برهان تو چيست؟ جواب داد: برهان من اين است كه اين گوسفند گواهى مىدهد. همان گوسفند با زبان گويا گواهى داد. مردم به راستى آن خبر اطمينان يافتند، به استقبال حضرت يونس عليهالسلام آمدند و آن حضرت را با احترام وارد نينوا نمودند و به او ايمان آوردند و در راه ايمان به خوبى استوار ماندند و سالها تحت رهبرى و راهنمايىهاى حضرت يونس عليهالسلام به زندگى خود ادامه دادند.
کانال 👇
#درسهایی_از_قران
#دائره_المعارف
#تفسیر
@Targomeh
﷽📚🕥
#قصه_های_قرآنی📖
#حضرت_خضر(ع)
#قسمت_پنجم🦋
تسليت خضر عليهالسلام به بازماندگان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم
🌺امام باقر عليهالسلام فرمود: هنگامى كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم رحلت كرد، آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم آنچنان اندوهگين شدند كه از شدت ناراحتى درازترين شبها را مىگذراندند (چشمشان به خواب نمىرفت) تا آن جا كه آسمان بالاى سرشان، و زمين زير پايشان را فراموش كردند، زيرا رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم، خويش و بيگانه را با هم متحد و دوست كرده بود، و همه را حامى دين نموده بود. در اين حال، شخصى بر آنها وارد شد كه خودش را نمىديدند ولى سخنش را مىشنيدند (كه به عنوان تسليت) مىگفت:
🌺درود و رحمت و بركات خدا بر شما خاندان باد، با وجود خدا و در سايه لطف الهى، هر مصيبتى، قابل تحمل است، و هر از دسترفتهاى را جبرانى است، هر انسانى مرگ را مىچشد، و قطعا خداوند در روز قيامت، پاداش شما را به طور كامل خواهد داد،... بر خدا توكل كنيد و به او اعتماد نماييد... شما را به خدا مىسپارم و سلام بر شما باد.
🌺شخصى از امام باقر عليهالسلام پرسيد: اين تسليت از جانب چه كسى براى آنها آمد؟ امام باقر عليهالسلام فرمود:
مِنَ اللهِ تَبارَكَ وَ تَعالى: از جانب خداوند متعال.
🌺 [و از ثعلبى روايت شده كه اميرمؤمنان عليهالسلام به حاضران فرمود: صاحب صدا، برادرم خضر عليهالسلام است كه شما را در مورد مصيبت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم تسليت مىگويد.
کانال 👇
#درسهایی_از_قران
#دائره_المعارف
#تفسیر
@Targomeh
﷽📚🕥
اَُلَُسَُلَُاَُمَُ عَُلَُیَُکَُ
یَُاَُ اَُبَُاَُعَُبَُدَُاَُلَُلَُهَُ
#قصه_های_قرآنی📖
#حضرت_زکریا(ع)
#قسمت_پنجم 🦋
🦋گريه حضرت زكريا عليهالسلام براى مصائب امام حسين عليهالسلام🦋
💠حضرت زكريا عليهالسلام از درگاه خداوند خواست تا نامهاى پنج تن آل عبا را به او بياموزد. خداوند نام آنها را به او آموخت.
🔷️زكريا عليهالسلام هرگاه نام محمد صلى الله عليه و آله و سلم، على عليهالسلام، فاطمه عليهاالسلام، و حسن عليهالسلام را به زبان مىآورد غم و اندوه از او برطرف مىشد. ولى وقتى كه نام حسين عليهالسلام را به زبان مىآورد، بى اختيار منقلب شده و اشكهايش جارى مىگشت و نفسهايش به شماره مىافتاد. 😢
🔶️روزى به خدا عرض كرد: خداوندا! چه شده كه وقتى نام محمد صلى الله عليه و آله و سلم، على عليهالسلام، فاطمه عليهاالسلام و حسن عليهالسلام را به زبان مىآورم، اندوهم بر طرف مىگردد، ولى همين كه نام حسين عليهالسلام را به زبان مىآورم منقلب مىشوم، و اشكهايم سرازير مىشود؟ ❓
💠خداوند ماجراى جانسوز شهادت حسين عليهالسلام را به او خبر داد و فرمود:
📘#كَهيعص _كاف اشاره به كربلا است، #هاء اشاره به هلاكت عترت حسين عليهالسلام است، #ياه اشاره به يزيد ستمگر است كه موجب ظلم به حسين عليهالسلام مىشود، #عين اشاره به عطش حسين عليهالسلام است، و #صاد اشاره به صبر او است.
🔶️وقتى زكريا قضيه حسين عليهالسلام را شنيد، سه روز از مسجد بيت المقدس بيرون نيامد و براى مصائب حسين عليهالسلام گريه و ناله كرد😭
🔷️و گفت: خدايا! آيا على و فاطمه عليهماالسلام را به چنين مصيبت جانسوزى مبتلا مىكنى؟!..❓
💠آن گاه عرض كرد: خدايا! به من فرزندى بده كه در اين سنين پيرى چشمم از او روشن گردد. سپس علاقه آن فرزند را در قلبم بيفكن، آن گاه همانگونه كه محمد صلى الله عليه و آله و سلم حبيبت را، به فاجعه جانسوز قتل فرزندش مبتلا كردى، مرا نيز به فاجعه جانسوز قتل پسرم مبتلا گردان تا من نيز همدرد پيامبر اسلام گردم.
🔶️خداوند حضرت يحيى عليهالسلام را به زكريا داد و همين حضرت يحيى عليهالسلام به خاطر نهى از منكر، به فرمان طاغوت زمان، كشته شد و سرش را در ميان طشت طلا نهادند و جريان شهادتش شبيه شهادت حسين عليهالسلام، جانسوز بود .
کانال 👇
#درسهایی_از_قران
#دائره_المعارف
#تفسیر
@Targomeh
﷽📚🕥
#قصه_های_قرآنی📖
#حضرت_سلیمان_ابن_داوود_علیه_السلام
#قسمت_پنجم🦋
🦋تواضع حضرت سليمان عليهالسلام در برابر خدا🦋
🌻 با اینکه حضرت سلیمان دارای آن همه مقامات عالی و حکومت سراسری جهان بود هرگز مغرور نشد و زندگی بسیار ساده ای داشت. به فرموده امام صادق علیه السلام غذای از گوشت و نان نرم گرفته شده از آرد سفید را در اختیار مهمانانش می گذاشت و اهل و عیالش نان خشک و زبر می خوردند و خودش نان جوین سبوس نگرفته می خورد.
🌿روزی حضرت سلیمان علیه السلام از بیت المقدس بیرون آمد در حالی که سیصد هزار تخت در جانب راست او بود که انسانها عهده دار آن بودند و سیصد هزار تخت در جانب چپ او وجود داشت که جن ها بر آنها گمارده شده بودند. به پرندگان فرمان داد بر روی لشگرش سایه بیافکنند، به باد فرمان داد تا آنها را به مدائن برساند؛ باد ماموریت خود را انجام داد، سپس از آنجا به منطقه اسطخر بازگشت و شب را در آنجا به سر برد. فردای آن شب به جزیره 🌻«برکاوان» (واقع در فارس) رفت. سپس به باد فرمان داد آنها را به سرزمین گود فرود آورد. باد چنین کرد. آنها در سرزمینی فرود آمدند که نزدیک بود پاهایشان به آبهای زیر زمین برسد. بعضی از حاضران به دیگران گفتند: «آیا حکومت و سلطنتی بزرگتر از این دیده اید؟» بعضی جواب دادند: نه هرگز چنین شکوه و عظمتی نه دیده ایم و نه شنیده ایم. فرشته ای از آسمان فریاد زد: پاداش یک تسبیح بزرگتر است از آنچه شما مشاهده کردید.
🌿بر همین اساس روزی حضرت سلیمان علیه السلام با اسکورت و شکوه پادشاهی عبور می کرد در حالی که پرندگان بر سرش سایه افکنده بودند و جن و انس در اطرافش با کمال ادب و احترام عبود می نمودند. در مسیر راه دید عابدی در گوشه ای مشغول عبادت خدا است. آن عابد هنگامی که موکب پرشکوه سلیمان را دید به پیش آمد و گفت: «ای پسر داود! براستی خداوند سلطنت و امکانات عظمیمی در اختیارت نهاده است!»
حضرت سلیمان که هرگز به جاه و مقام دل نبسته و مقامات ظاهری او را مغرور ننموده بود، به عابد چنین فرمود:
لتسبیحه فی صحیفه مومن خیر مما اعطی لابن داود، فان ما اعطی ابن داود یذهب و التسبیح تبقی
🌻ثواب یک تسبیح خالص در نامه عمل مومن از همه آنچه خداوند به سلیمان داده بیشتر است زیرا ثواب آن تسبیح در نامه عمل باقی می ماند ولی سلطنت سلیمان از بین میرود.
آری سلیمان علیه السلام با آن همه امکانات و عظمت این گونه متواضع بود.
کانال 👇
#درسهایی_از_قران
#دائره_المعارف
#تفسیر
@Targomeh
﷽📚🕥
#قصه_های_قرآنی📖
#حضرت_یونس(ع)
#قسمت_پنجم🦋
🦋نجات يونس و بازگشت او به سوى قوم خود🦋
🌻 آرى، حضرت يونس عليهالسلام وقتى كه در شكم ماهى بزرگ قرار گرفت در همان جا دل به خدا بست و توبه كرد، خداوند به ماهى فرمان داد، تا يونس را به ساحل دريا ببرد و او را به بيرون دريا بيفكند.
🌿يونس همچون جوجه نوزاد و ضعيف و بى بال و پر، از شكم ماهى بيرون افكنده شد، به طورى كه توان حركت نداشت.
🌻لطف الهى به سراغ او آمد، خداوند در همان ساحل دريا، كدوبُنى رويانيد يونس در سايه آن گياه آرميد و همواره ذكر خدا ميگفت و كم كم رشد كرد و سلامتى خود را بازيافت.
🌿در اين هنگام خداوند كرمى فرستاد و ريشه آن درخت كدو را خورد و آن درخت خشك شد.
🌻خشك شدن آن درخت براى يونس، بسيار سخت و رنج آور بود و او را محزون نمود. خداوند به او وحى كرد: چرا محزون هستى؟ او عرض كرد: اين درخت براى من سايه تشكيل مىداد، كرمى را بر آن مسلط كردى، ريشهاش را خورد و خشك گرديد.
🌿خداوند فرمود: تو از خشك شدن يك ريشه درختى كه، نه تو آن را كاشتى و نه به آن آب دادى غمگين شدى، ولى از نزول عذاب بر صد هزار نفر يا بيشتر محزون نشدى، اكنون بدان كه اهل نينوا ايمان آوردهاند و راه تقوى به پيش گرفتند و عذاب از آنها رفع گرديد، به سوى آنها برو.
🌻و به نقل ديگر: پس از خشك شدن درخت، يونس اظهار ناراحتى و رنج كرد، خداوند به او وحى كرد: اى يونس! دل تو در مورد عذاب صدهزار نفر و بيشتر، نسوخت ولى براى رنج يك ساعت، طاقت خود را از دست دادى.
يونس متوجه خطاى خود شد و عرض كرد:
🌿يا رَبّ عفوَكَ عَفوَكَ؛ پروردگارا، عفو تو را طالبم، و در خواست بخشش مىكنم.
🌻يونس به سوى نينوا حركت كرد، وقتى كه نزديك نينوا رسيد، خجالت كشيد كه وارد نينوا شود، چوپانى را ديد نزد او رفت و به او فرمود:
برو نزد مردم نينوا و به آنها خبر بده كه يونس به سوى شما مىآيد.
🌿چوپان به يونس گفت: آيا دروغ مىگويى؟ آيا حيا نمىكنى؟ يونس در دريا غرق شد و از بين رفت.
🌻به درخواست يونس، گوسفندى با زبان گويا گواهى داد كه او يونس است، چوپان يقين پيدا كرد، با شتاب به نينوا رفت و ورود يونس را به مردم خبر داد. مردم كه هرگز چنين خبرى را باور نمىكردند، چوپان را دستگير كرده و تصميم گرفتند تا او را بزنند، او گفت: من براى صدق خبرى كه آوردم، برهان دارم، گفتند: برهان تو چيست؟ جواب داد: برهان من اين است كه اين گوسفند گواهى مىدهد. همان گوسفند با زبان گويا گواهى داد. مردم به راستى آن خبر اطمينان يافتند، به استقبال حضرت يونس عليهالسلام آمدند و آن حضرت را با احترام وارد نينوا نمودند و به او ايمان آوردند و در راه ايمان به خوبى استوار ماندند و سالها تحت رهبرى و راهنمايىهاى حضرت يونس عليهالسلام به زندگى خود ادامه دادند.
کانال 👇
#درسهایی_از_قران
#دائره_المعارف
#تفسیر
@Targomeh
﷽📚🕥📚🎆
#قصه_های_قرآنی 📖
#حضرت_لقمان(ع)
#قسمت_پنجم
🦋چند داستان از لقمان و اربابش🦋
🧡چنان كه گفته شد، لقمان در آغاز كار، غلام سياه آفريقايى بود كه مطابق رسم بردهفروشى آن عصر، او را فروختند، و گويا چندين بار خريد و فروش شده، و در طول اين مدت داراى اربابانى بوده و سرانجام آزاد شده است، در رابطه با اربابش (يا اربابانش) نظر شما را به چند داستان زير جلب مىكنم:
📖1 - تفكر طولانى
🌱 لقمان گاهى از مردم جدا مىشد و تنها در مكانى مىنشست و غرق در درياى فكر و انديشه مىشد، ارباب او كنارش مىآمد و مىگفت: اى لقمان! تو همواره تنها نشستهاى، برخيز به ميان مردم بيا، و با آنها مأنوس باش.
🧡لقمان در جواب مىگفت: تنهايى طولانى براى فكر كردن، نتيجهبخشتر براى فهميدن است، و انديشيدنِ بسيار، دليل راه بهشت است.
📖بهترين و بدترين غذا
🌱 روزى ارباب لقمان به لقمان گفت: گوسفندى را ذبح كن و دو عضو از بهترين عضوهايش را بپز و برايم بياور، لقمان گوسفند را ذبح كرد، و قلب و زبان او را پخت و نزد اربابش نهاد.
🧡روز ديگر اربابش گفت: دو عضو از بدترين عضوهاى آن گوسفند را بپز و نزد من بياور، لقمان باز قلب و زبان را پخت و نزد اربابش آورد، ارباب پرسيد: از تو خواستم برترين عضو گوسفند را بياورى و قلب و زبان آوردى، سپس بدترين را خواستم، باز قلب و زبان آوردى، علت چيست؟
🌱 لقمان گفت: اين دو عضو برترين عضو هستند اگر پاك باشند، و بدترين عضو هستند اگر پليد باشند.
کانال 👇
#درسهایی_از_قران
#دائره_المعارف
#تفسیر
@Targomeh
﷽📚🕥📚🎆
#قصه_های_قرآنی 📖
#حضرت_محمد(ص)
#قسمت_پنجم
🦋دعوت خويشان نزديك، به اسلام🦋
🌱از آن جا كه اگر خويشان و نزديكان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم دعوت او را مىپذيرفتند، هم زبان اعتراض دشمنان بسته مىشد (مثلاً نمىگفتند اول برو اهل و عيال و عموهاى خود را اصلاح كن بعد به سراغ ما بيا) و هم آنها پشتوانه داخلى و نزديك خوبى براى پيامبر مىشدند، از طرف خداوند به پيامبر فرمان داده شد كه:
وَ اَنذِر عَشِيرَتِكَ الاَقرَبِينَ؛
خويشان نزديك خود را انذار و دعوت كن.
🦋در اين كه آيا اين فرمان در آن سه سال اول قبل از دعوت عمومى بوده، يا بعد از سه سال اول، از قرائن تاريخى استفاده مىشود، كه اين دعوت مربوط به آن سه سال اول است. بعضى گويند اين دعوت در سال دوم بعثت صورت گرفته است.
🌱چگونگى تشكيل جلسه و چگونگى دعوت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از خويشان، مختلف نقل شده، در اين جا به ذكر يك نمونه آن كه بيشتر همين را ذكر كردهاند مىپردازيم:
🦋پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به على عليهالسلام دستور داد مقدارى غذا و مقدارى شير تهيه كند
🌱 آن گاه چهل نفر (به نقل بعضى چهل و پنج نفر) از سران بنىهاشم را دعوت نمود، وقتى كه آنها حاضر شدند از غذا خوردند ابولهب (يكى از عموهاى پيامبر) فهميد كه مجلس براى دعوت به رسالت پيامبر تشكيل شده (طبق نقل بعضى از مورخين) دو بار مجلس را به هم زد، تا بار سوم، هنوز مجلس به هم نخورده بود، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به آنها رو كرد و فرمود:
🦋اى فرزندان عبدالمطلب! من از جانب خدا به سوى شما، مژده دهنده و ترساننده، فرستاده شدهام. به من ايمان بياوريد و مرا يارى كنيد تا هدايت شويد.
🌱سپس فرمود: هيچكس مانند من براى خويشان خود چنين ارمغانى نياورده، من خير و سعادت دنيا و آخرت را براى شما آوردهام. آيا كسى هست كه با من برادرى كند و از دين من پشتيبانى نمايد تا خليفه و وصى من گردد و در بهشت نيز با من باشد؟
🦋سكوت مجلس را فرا گرفت، دعوتشدگان در فكر فرو رفتند، ناگهان على عليهالسلام (كه حدود سيزده سال داشت) برخاست و گفت:
🌱اى رسول خدا! من تو را يارى مىكنم. رسول خدا به او فرمود: بنشين.
🦋بار دوم گفتار خود را تكرار كرد، باز على عليهالسلام برخاست و گفت: من تو را يارى مىكنم. پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: بنشين. براى بار سوم حاضران را دعوت كرد، هيچيك از حاضران به دعوت پيامبر پاسخ ندادند، جز على عليهالسلام كه براى بار سوم نيز برخاست و گفت: من تو را يارى مىكنم. در اين هنگام پيامبر فرمود:
اءنّ هذَا اَخِى وَ وصيى وَ خَلِيفَتى عَلَيكُم فاسمَعُوا لَهُ و اَطِيعُوهُ؛
🌱اين - اشاره به على عليهالسلام - برادر و وصى و جانشين من بر شما است، سخنان او را گوش دهيد، و از او اطاعت كنيد.
🦋حاضران از مجلس برخاستند، در حالى كه هر كسى سخنى در رد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم مىگفت، ابولهب در ميان جمع تحريك شده به طور استهزاءآميز به ابوطالب رو كرد و گفت:
🌱محمد، پسرت على را بزرگ تو قرار داد و دستور داد از او پيروى كنى.
کانال 👇
#درسهایی_از_قران
#دائره_المعارف
#تفسیر
@Targomeh
﷽📚🕥
#قصه_های_قرآنی 📖
#حضرت_محمد _(ص)
#قسمت_سی_چهار
#قسمت_پنجم
🦋پيمان نامه صلح حديبيه🦋
🌱قبلا جريان آمدن پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را به اتفاق جمعى از مسلمين در ماه ذيقعده به سرزمين حديبيه و بازگشت آنها را به مدينه خاطرنشان كرديم. اما به بيان اصل پيماننامه نپرداختيم، اينك به طور خلاصه به ذكر آن مىپردازيم:
🌻هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و همراهان در روستاى حديبيه فرود آمدند، قريش مانع ورود پيامبر و يارانش به مكه شدند.
🌱پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به نمايندگان آنها فرمود: من براى جنگ نيامدهام، بلكه براى زيارت كعبه آمدهام، پس از مذاكرات وسيع بنابراين شد كه يك پيمان نامه مشروح در مورد ترك جنگ و امور ديگر نوشته شود.
🌻مسلمانان كه در زير سايه درختى كه در سرزمين حديبيه نشسته بودند، زير همان درخت با پيامبر تجديد پيمان و بيعت كردند كه با جان و مال، نسبت به پيامبر وفادار باشند، و از آن جا كه آيه 18 سوره فتح در مورد رضايت خداوند از اين مردان وفادار نازل گرديد، اين بيعت به نام بيعت رضوان خوانده شد.
🌱اين بيعت، نقش به سزايى در تسليم مشركان در برابر پيمان نامه صلح داشت.
🌻كوتاه سخن آن كه: هنگام عقد پيمان سهيل بن عمرو نماينده مشركان در آن جا حضور داشت، پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به على عليهالسلام فرمود: پيمان صلح را بنويس، و على عليهالسلام آن را نوشت.
🌱متن اين قرارداد در هفت ماده، و در دو نسخه تنظيم و نوشته شد؛ جمعى از طرفين پاى آن را امضاء كردند. يك نسخه آن را به پيامبر و نسخه ديگر به سهيل داده شد.
بعضى از مواد اين قرارداد اين بود كه:
1 - تا ده سال بين پيامبر و مشركان، متاركه جنگ شود.
2 - هر كس از قريش بدون اجازه وليش نزد محمد بيايد (و مسلمان شود) او را بايد به قريش باز گرداند.
3 - فتح نزديك.
4 - غنيمت بسيار.
🌻كه اين هر سه موهبت معنوى و مادى بود كه نصيب مسلمين گرديد و نتيجه سريع آن نيز همان وحشت مشركان و عقب نشينى آنها بود كه ذكر شد.
کانال 👇
#درسهایی_از_قران
#دائره_المعارف
#تفسیر
@Targomeh
﷽📚🕥📚🎆
#داستان_های_غیر_پیامبران_در_قرآن 📖
#اصحاب_کهف
#قسمت_پنجم
🦋#درسهاى_مهم_از_ماجراى_ اصحاب_كهف🦋
💠در ماجراى اصحاب كهف درسهاى مهم و عميقى براى ما هست از جمله:
1⃣✨- بايد تحت تأثير جامعه قرار نگرفت، و نگفت: خواهى نشوى رسوا همرنگ جماعت شو بلكه بايد استقلال فكرى داشت.
2⃣✨ - براى حفظ جان، بايد گاهى در پشت سپر تقيه و به طور تاكتيكى كار كرد، تا نيروها به هدر نرود.
3⃣✨ - بايد از تقليد كوركورانه پرهيز كرد.
4⃣✨ - بايد در بعضى از موارد، از محيطهاى فاسد هجرت كرد، تا رشد نمود.
5⃣✨- بايد در سختىها به خدا توكل نمود.
6⃣✨ - حتما امدادهاى غيبى به كمك رهروان مخلص حق، خواهد رسيد.
7⃣✨ - بايد با تفكر و بحثهاى منطقى، خود را از خرافات و امور واهى رهانيد.
8⃣✨ - از آزادگى اصحاب كهف همين بس كه مقام وزارت داشتند، ولى به خاطر آخرت و امور معنوى دل از دنيا كندند و به حق پيوستند، مانند يوسف عليهالسلام كه از زليخا و كاخ او بريد و گفت: زندان بهتر از آن چيزى است كه زنان مصر مرا به آن دعوت مىكنند.
9⃣✨- قرآن (در آيه 10 سوره كهف) از اصحاب كهف به عنوان فتيه (جوانمردان) ياد كرده است.
بنابراين جوانمرد كسى است كه ويژگىهاى بالا را داشته باشد.
کانال 👇
#درسهایی_از_قران
#دائره_المعارف
#تفسیر
@Targomeh
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
ماجرای ﷽📚🕥📚🎆
#داستان_های_غیر_پیامبران_در_قرآن 📖
🦋#ماجرای_اصحاب_فیل🦋
#قسمت_پنجم
سرانجام فلاكت بار ابرهه
سنگى از سوى آن پرندگان به بدن ابرهه اصابت كرد و او مجروح شد، اطرافيانش او را كمك كردند و از صحنه خارج ساختند، ولى زخم بدن او آن چنان توليد مثل كرد، كه جزء جزء و بندبند بدنش از او جدا مىشد و به زمين مىريخت، و سراسر بدنش به چرك و خون آلوده شده بود. او را با اين وضع وارد صنعاء كردند (شايد زنده ماندن او تا آن وقت، براى اين بود كه بيچارگى و ذلت او مايه عبرت ديگران شود) او را ديدند همانند جوجه پرنده، ضعيف و ناتوان شده با اين كه قبلا بلندقامت و چاق بود. او همچنان در ميان درد و رنج مىناليد، و در حالى كه بر اثر سرايت زخم، سينهاش به طرف قلبش سوراخ شده بود چشم از اين جهان فرو بست.
هنگامى كه پرندگان از طرف درياى سرخ به سوى لشگر ابرهه هجوم آوردند، حضرت عبدالله فرزند عبدالمطلب بر فراز كوه ابوقُبيس آنها را ديد، نزد پدر آمد و گفت: پدر! ابرى سياه از ناحيه دريا ديده مىشود كه به سوى سرزمين ما مىآيد.
عبدالمطلب خرسند شد و صدا زد: اى گروه قريش به خانههاى خود بازگرديد كه نصرت الهى به سراغ شما آمد.
اين حادثه عجيب در همان سال تولد پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم رخ داد، و به قدرى مهم بود كه صداى آن در همه جا پيچيد، و اعراب آن سال را عام الفيل (سال فيل) ناميدند.
پس از بعثت پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خداوند اين ماجرا را به صورت فشرده با نزول سوره فيل (صد و پنجمين سوره قرآن) در مكه نازل كرد:
أَلَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِأَصْحَابِ الْفِيلِ - اَلَمْ يَجْعَلْ كَيْدَهُمْ فِى تَضْلِيلٍ - وَ أَرْسَلَ عَلَيْهِمْ طَيْرًا أَبَابِيلَ - تَرْمِيهِم بِحِجَارَةٍ مِّن سِجِّيلٍ - فَجَعَلَهُمْ كَعَصْفٍ مَّأْكُولٍ؛
آيا نديدى پروردگارت با فيل سواران (لشكر ابرهه) چه كرد؟ آيا نقشه آنها را در تباهى قرار نداد؟ و بر سر آنها پرندگان را گروه گروه فرستاد، كه با سنگهاى ريز سجيل (سنگى كه نه همچون گِل، سست است و نه همچون سنگ، سخت است) آنها را هدف قرارمىدادند، به طورى كه سرانجام آنها را همچون كاه خوردهشده (و متلاشى) قرار داد.
اين بود سرنوشت كسى كه نعره مغرورانهاش گوش فلك را كر كرده بود، آن چنان او و لشگرش متلاشى شدند كه در تاريخ بى نظير بود، به تعبير قرآن مانند عَصْف مَأكُول (كاه خورده شده) گشتند.
🔹🔹🔹🔹
کانال 👇
#درسهایی_از_قران
#دائره_المعارف
#تفسیر
@Targomeh
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
#از_ادم_تا_خاتم
#قسمت_پنجم
💥هنوز چندی از آفرینش آنها نگذشته بود که مرتکب گناه شدند و به سبب این گناه شیطان خوشحال گشت و ناگهان لباس بهشتی از تنشان فرو ریخت و برهنه در میان باغهای بهشت رها بودند و خداوند فرمود؛
[وَ ای آدم به تو فرمان دادیم در میان بهشت گردش کنی و از میوه های بهشتی بخوری، اما تو را از نزدیک شدن به این درخت نهی کردیم و تو از ستمکاران خواهی بود و آدم از کرده خود پشیمان گشت و به حالت خضوع و شرمندگی درآمد.]
و خداوند به آن دو فرمود؛
[از عرش من به زیر آیید. ]
آدم و حوا بلافاصله از این اشتباه خود پشیمان شدند و توبه کردند و با ندامت به درگاه الهی عرضه داشتند؛
«خداوندا اگر ما را نبخشی و به ما رحم نکنی از زیانکاران خواهیم بود.»
اما کار از کار گذشته بود و بازگشتی وجود نداشت پس خداوند آدم و حوا و ابلیس و آن مار را از بهشت راند و به آنها فرمان داد به زمین فرود آیند.
مار قبل از ارتکاب به چنین کاری از بهترین حیوانات ساکن بهشت بود و گویند بر چهار دست و پا حرکت می کرد و بعد از ارتکاب گناه به امر خدا بصورت خزندگان درآمد و جایگاهی که ابلیس در دهانش نشسته بود تبدیل به زهر کشنده ای شد.
هنگامی که آدم از بهشت رانده شد، جبرئیل بر او نازل گشت و گفت؛ آیا خداوند تو را نیافرید و از روح خود در تو ندمید و همگان را به سجده بر تو امر نکرد و آیا حوا را برای تو همدم قرار نداد و شما را در بهشت جای نداد و آیا تو را از خوردن آن درخت نهی نکرد؟ آدم گفت؛ ابلیس به خدا سوگند یاد کرد خیرخواه من است و من فکر نمی کردم هرگز کسی به خدا سوگند دروغ ببندد.
کانال 👇
#درسهایی_از_قران
#دائره_المعارف
#تفسیر
@Targomeh
🍀🌺🍀🌺🍀🌺