eitaa logo
🌸 طیبه 🌸
162 دنبال‌کننده
454 عکس
76 ویدیو
0 فایل
✍🏻 فاطمه بختیاری طيبه | دنیای قرآنی یک مادر💕 شخصی : @Fatemeh_Bakhtiari_79 لینک پیام ناشناس : https://daigo.ir/secret/6560192500 ممنون که امانتدارید و مطالب رو با "ذکر منبع" منتشر می‌کنید 😉
مشاهده در ایتا
دانلود
برنگرد ⚠️ 🔸 قسمت نوزدهم : دنیای تازه 🗓 تابستان ۱۴۰۱ 📌 قم نفسم رو از عطر تنش پر کردم وسط همه‌ی شلوغ پلوغیای دنیای جدیدم ، برای چند لحظه از همه‌ چیز رها میشدم و قرار میگرفتم ! مثل حال خوش اون روزهام ، آروم و ساکت بود 🌱 به خودم میگفتم حالا تویی و همتت ! این فسقل که اذیتی نداره ... هرچند ماه های آخر دکتر بهم استراحت داد و کلاسمون هم برای نمیدونم چندمین بار ول شد😅 ولی فراغتی شد که تا آخر جزء ۱۶ پیش برم سوره‌ی مریم و طه ، همیشه برام حال و هوای ناب اون دوران رو زنده میکنه !💕 تازه یک ماهش شده بود که دوباره شروع کردم ، هر روز یک صفحه از سوره‌ی انبیاء رو حفظ میکردم و برای همسرم و استاد میفرستادم چه غولی از حفظ با بچه ساخته بودم ! ولی دیدم اصلا به اون سختی که فکرش رو میکردم نیست و شدنیه !✨ دهه محرم بود و آخر دهه سوره تموم شد ولی بعدش چنان بالا و پایین غیرمنتظره‌ای تو زندگیم افتاد که سوره‌ی بعدی رو یکسال بعد ادامه دادم ! 🥺 خب ، همیشه همه چیز اونطور که تو برنامه ریختی پیش نمیره ! یه روزایی تمام تلاشتم که میکنی حریف نمیشی و مجبوری وایسی تا اوضاع بهتر شه ... دوست داشتم دوباره شروع کنم ولی وز وز های ناامیدکننده‌ی تو گوشم خیلی اذیت کننده بود ! - الان باید حفظت تموم میشد ولی تو هنوز جزء ۱۷ ای !☹️ - یه ساله فقط داری مرور میکنی و جلو نمیری ! 😒 - قرار بود قبل بچه تمومش کنی و دخترت الان یه سالشه !😕 تا کی میخواستم اجازه بدم این فکرا مغزمو بخورن ؟! چه فایده‌ای داشتن برام ؟ پرتشون کردم بیرون و گوشیمو برداشتم دوست داشتم تا آخر حفظم رو با همون استاد عزیزم ادامه بدم ، ولی میدونستم استاد جای دیگه مشغولن و فعلا کلاس حفظ ندارن هرچی فکر کردم دیدم شرایط کلاس حضوری رو ندارم ! تابستون ۱۴۰۲ تو کلاسای تلفنی حرم ثبت نام کردم و قرار شد هفته‌ای ۲ بار تماس داشته باشیم جون تازه گرفتم ! حفظ جدید همیشه بهم انرژی میداد !🌱 چقدر هم استادم خوش اخلاق و عزیز بود برنامه نسبتا خوب داشت پیش میرفت ولی امان از جزء های قبلی ! تو اون یکسال هی از جزء ۱ شروع میکردم و تا ۵ و ۶ مرور میکردم و دوباره یه مدت رها میشد ... برای همین جزء های وسط خیلی کمرنگ شده بودن و سختم بود برم سراغشون ! با اینکه حفظم خیلی خوب تا جزء ۱۸ پیش رفت ، ولی اشکالات زیادم تو جزء های قبلی باعث شد تصمیمی بگیرم که مصداق بارز " از یه سوراخ دوباره گزیده شدن" بود 😶‍🌫 " برم قبلیا رو تثبیت کنم ، برمیگردم !" 🤦🏻‍♀ ✍🏻 ادامه دارد ... @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
🌸 طیبه 🌸
برنگرد ⚠️ 🔸 قسمت نوزدهم : دنیای تازه 🗓 تابستان ۱۴۰۱ 📌 قم نفسم رو از عطر تنش پر کردم وسط همه‌ی شل
برنگرد امشبو تحویل بگیرید که فردا قسمت آخره ... و به لطف خدا بعدش قراره یه چالش پر برکت رو کنار هم شروع کنیم که خودم حسابی براش ذوق دارم🥲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وصف هیچ کسی جز تو دم نخواهم زد خوشا کسی که اگر شاعر است شاعر توست !❤️ @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام ☺️ روزتون بخیر 🌻 نور امروز تقدیم به محافظ و یار وفادار رئیس جمهور شهید سرتیپ پاسدار 🌹 شهید سید مهدی موسوی🌹 🔸 پرواز : ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳ 💔 🌸 شادی روح پاکشون صلوات 🌸 @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 طیبه 🌸
برنگرد ⚠️ 🔸 قسمت بیستم : کوه نوردی 🗓 مرداد ۱۴۰۳ ، صفر ۱۴۴۶ 📌 سامرا همهمه و شلوغیِ سر ظهر ، جاش رو به یه سکوت دلنشین داده بود ! بیشتر زوار داشتن استراحت میکردن رفتم از قفسه ها مفاتیح بردارم ، چشمم خورد به یه قرآن خوشگل ! باز هوایی شدم ! برش داشتم ... آخی ! چقدر شبیه قرآن خودم بود ! دلم براش تنگ شد💓 نزدیک یکسال از آخرین صفحه‌ای که حفظ کرده بودم میگذشت ! یکی دوباره از ته ذهنم میگفت : " هنوز محفوظاتت رو تثبیت نکردی بیخیال ! " سرش داد زدم ! 😐 یکسال بود که با همین بهونه متوقف شده بودم ! ولی تثبیت محفوظاتم هم لاک پشتی جلو میرفت ! چیزی که منو سر حال می‌آورد و شارژ میکرد حفظ جدید بود که ولش کرده بودم 😥 یاد اون شب و حرفای استاد افتادم ... یاد اون روزی که تو حرم میگفت خیلی از شاگردام رفتن که تثبیت کنن و دیگه برنگشتن 😔 ترسیدم ! از اینکه طولانی شدن این توقف آخر سر برای همیشه زمینگیرم کنه ! وای نه ! فکرشم آزاردهنده بود ! 🥺 من قول دادم ! دوباره صدای ویز ویز اومد : - حالا تو این هیر و ویر بیخیال شو ، بعدا که برگشتین ایران با قدرت شروع میکنی ! آره ! مثل همه‌ی شنبه ها و اول ماه هایی که اومد و رفت و شروع نکردم !😏 معطل نکردم و صفحه‌ی اول جزء ۱۹ رو باز کردم انگار مغزم تنبل شده باشه ، سختم بود ! ولی بیخیال نشدم ! صدای اذان مغرب که تو شبستان سامرا پیچید ، بالاخره تونستم از اول تا آخر صفحه رو بدون اشتباه بخونم هر صفحه که حفظش انجام میشه ، انگار خنکای دلچسب یه نسیم قلبمو نوازش میده ! 🦋 به این فکر نمیکردم که چند جزء تثبیت نشده دارم ! دغدغه‌ی اینکه چند صفحه و جزء و هفته مونده تا حفظم تموم بشه رو نداشتم ! از اون لحظه ، از اون حسی که دوباره مهمون قلبم شده بود داشتم لذت میبردم !❤️ روزهای بعد هم تو کاظمین و مشایه ، هر چقدر فرصت میشد میخوندم ... وقتی برگشتیم ، دیگه نمیخواستم معطل کنم تا کی خودم برای خودم برنامه میریختم و خودم به خودم تخفیف میدادم و کارم لنگ میموند ؟! رفتم پیش استاد و ازش مشورت گرفتم ... چند روز بعد تو موسسه ای که معرفی کردن ، کلاس تلفنی ثبت نام کردم و قرار شد از اول مهر ، ۲ جلسه در هفته تماس داشته باشیم انگار خدا میخواست خاطرات تلخ نوجوونیم رو جبران کنه که بازم یه استاد خوش اخلاق و کاربلد رو قسمتم کرد !🥲 شبش رفتم حرم بانو 💓 جایی که باهاش شروع کردم باهاش ادامه دادم هر وقت داشتم جا میزدم بهش پناه بردم هر جا حس کردم کم آوردم ازش انرژی گرفتم هر موقع تردید پامو لرزوند ، دلم رو بهش قرص کردم قبل اینکه حفظ رو شروع کنم ، فکر میکردم یه جاده‌ی صافه که ماشینتو میندازی توش و پاتو رو گاز فشار میدی و میرسی به مقصد !🛣 ولی حالا حس میکردم دقیقا این راه ، شبیه صعود به یه قله‌ی بلنده !⛰ با کلی انرژی از دامنه و شیب کمش حرکت میکنی ، ولی هرچقدر به قله نزدیک میشی موندن و پیش رفتن سخت میشه ! یه جاهایی وقتی فکر میکنی اووووه کلی راه تا قله مونده ، دلت میخواد از همون طرف که اومدی برگردی ! ولی ... تا اون بالا نرسی نمیفهمی چی منتظرته ! یادمه بچه که بودم ، یه آخر هفته با خالم اینا رفتیم اطراف قم و کنار یه کوه بساطمون رو پهن کردیم با دخترخالم که همیشه پایه‌ی این شیطنتا بود تصمیم گرفتیم بریم بالای کوه ! برعکس دامنه‌ی سبز و هموارش ، نزدیک قله شیب خیلی تندی داشت و پر بود از سنگ و خار ! به مامانامون نگفتیم تا اون بالا میخوایم بریم ! هرچقدر به قله نزدیک تر میشدیم صدای فریادشون رو میشنیدیم که میگفتن کجا میرید ؟!!!😶 ولی سرتق تر از این حرفا بودیم و حیفمون میومد برگردیم 👀 تا بالای بالای کوه رفتیم ! کل دشت زیر پامون بود ! با هیجان دااااد میزدیم و از اون بالا بقیه رو که حالا اندازه‌ی یه نقطه شده بودن تماشا میکردیم ! باد خنک اردیبهشت به صورتمون میخورد و اصلا دلمون نمیخواست از اونجا بیایم پایین ! 🤩 چقدر اون سنگای بزرگ بالا زیبا بودن ! همیشه دوستام مسخره‌م میکردن و میگفتن آخه کی به سنگ و کوه میگه خوشگل ؟! ولی من همونقدر که از دیدن جنگل و سبزه کیف میکنم ، محو ابهت و قشنگی کوه ها میشم ! حتی شاید حالی که موقع رسیدن به قله‌ی کوه بهت دست میده ، لذت بخش تر باشه ! چون پشتش ، کلی بالا و پایین و سختیه که به اون راه و مقصد ، ارزش میده ! به تویی که همه‌ی اونها رو پشت سر گذاشتی ، حس قشنگ توانایی و آرامش میده ! ✌️🏻🌱❤ پلکی زدم و از کوه و دشت بیرون اومدم و خودم رو تو بهشت جلوی ایوون آینه پیدا کردم ! یاد حال بدی افتادم که هر دفعه متوقف میشدم میومد سراغم ! یاد حس امیدی که هر بار از نو شروع میکردم تو قلبم سرازیر میشد ! به لحظه‌ای فکر کردم که آخرین صفحه رو کنارش حفظ میکنم ... چشمام رو بستم و ذره ذره‌ی وجودم با خیال این آرزو پر از شعف شد ! 💕 ✍🏻 فاطمه بختیاری @Tayyebeh_79 | طیبه🖋 https://eitaa.com/joinchat/1605108465Cdafa171424
🌸 طیبه 🌸
فقط دست نرگس که اون گوشه از خستگی غش کرده🥲