eitaa logo
آبادی شعر 🇵🇸
1.4هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
18 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام. صبحتون به‌خیر🌼
سعدی از جورِ فراقت همه روز این می‌گفت عهد بشکستی و من بر سرِ پیمان بودم...
مرا از لشکر دشمن هراسی نیست! میترسم که خونم را بریزند آخر سر، جان‌نثارانم
تا معلم گفت از جنّت چه میدانی سریع بیتی از چشمان سبزش را سرودم بیست داد
آمدم صبح را بغل کردم غم خود را به آه حل کردم عوض چای تلخ هرروزی کام دل را پر از عسل کردم باز تصویر توست در جانم روشن از نور توست ایوانم از تنور محبتت ای دوست! هر شب و صبح می‌رسد نانم باز یارب مرا صدا کردی با نگاه خود آشنا کردی ازمیان تمام مخلوقات بهر عشقت مرا سوا کردی  قلب من شد بهار با یادت چشم شد چشمه‌سار با یادت تیر صیادها نخورد به من دل من شد شکار با یادت در دلم یک غزال می‌رقصد عقل و وهم و خیال می‌رقصد ماهی سرخ عشق تو دارد در شرابی زلال می‌رقصد من کلاغ و درخت و صحرایم آتش و آسمان و دریایم شعر و احساس و عقل و نور و یقین واژه و حرف و صوت و معنایم باز آغوش توست معبد من خانۀ عشق توست مقصد من کشتگان تو مقتلی دارند کنج آغوش توست مشهد من
دلم هوای تو دارد، دگر هوا چه کند!؟ به آستان تو آمد، دگر سرا چه کند!؟ اسیر دام تو، دلخوش به آب و دانه‌ی توست گدای عشق شما، مانده بی‌شما چه کند!؟ به هر طرف که نظر می‌کنم، بلا خیزد دلم میانه‌ی گردابی از بلا چه کند!؟ دلم خوش است که من مبتلا به درد توام کسی که درد تو را دارد او دوا چه کند!؟ تمام جود و سخایی، تمام لطف و عطا اگر تو دست نگیری که بینوا چه کند!؟ خدا کند که مرا یک دم از نظر نبری! غریب را نبوَد جز تو آشنا، چه کند؟ تو آن امام رئوفی که مهر تو بی‌حد اگر کرَم نکند شه به این گدا چه کند!؟ تمام عمر نگاهم به دست‌های تو بود شفیع آن که نباشی تو یا رضا(ع)! چه کند!؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بنیادِ هستیِ ما، بر باد استوار است با هر نفس کشیدن مُردیم ذره ذره
هرچه را داشته‌ام ریخته‌ام دور و برم مثلا کار زیاد است و شلوغ است سرم مثلا تنگِ کسی نیست دلم اصلا هم خستهٔ مشغله‌ها هستم اگر هم پکرم چقدر این دو سه هفته نرسیدم به خودم وضعم آن‌قدر شلخته است که گویی پسرم یوسفم رفته و درها همگی بسته شده من در این قصرِ دراندشت پی‌اش در به درم نه که دلتنگی و این مسأله‌ها! می‌خواهم تکهٔ پیرهنش مانده برایش ببرم لاأقل کاش که زخمی زده بودم کاری تا اگر تازگی‌ام رفت بماند اثرم چقدر کار کشید از دل شیرازی من «پدر عشق بسوزد که درآمد پدرم» باز هم بوی غذایی که دلش سوخت برام می‌روم باز سر کوچه فلافل بخرم باز هم بین غزل مسخره‌بازی کردم تا غرورم مثلا حفظ شود خیر سرم من که بانویم و پا پیش گذارم زشت است تو هم آن‌قدر نیا تا که بیاید خبرم
ما چشم‌های مست تو را سر کشیده‌ایم، مارا به خمره‌های شراب احتیاج نیست...
اینجا تمام حنجره‌ها لاف می‌زنند هرگز کسی هر آنچه که می‌گفت، آن نبود ‌‌
خواستم  تا یک جهان آرام جان باشد نبود گفته بود آرام جان یک جهان باشد نبود پیش چشم پرهیاهوی تلاطم پرورش خواستم طبع غزل گویم روان باشد نبود  قصد بدمستی نبود اما امان از چشم او در کنار خمره باید استکان باشد نبود من خجول و پشت هر نه جام دیگر می‌رسید ساقی مجلس که باید همزبان باشد نبود برف بود و مستی و گرمای آغوش نگار آن چه باید از خجالت در میان باشد نبود در زمین بازی شطرنجی پیراهنش  راضی ام هرچند می باید زمان باشد نبود
فدای آن گل پژمرده در موی پریشانت بر این آشفتگی دستی بکش دستم به دامانت اگر از مو طناب محکمی می بافتی، حافظ نمی افتاد بی تردید در چاه زندانت اگر قدقامتت را با صف مستان نمی بستی یکی خیام را می دید با تکبیر گویانت پی ات افتاده اند از مولوی ها تا غزالی ها ملاک عارفان و فیلسوفان است چشمانت! به آتش می کشد پیش تو، سعدی بوستانش را که توفیقی نه چندان است از وصف دو چندانت کسی سر در نیاورد از پریشانی شاعرها تو هرگز در نیاوردی سرت را از گریبانت زبان حال هر شعری همین جمله ست، می دانم همین یک سطر کوتاه: «آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا» حالا که بازی می کند پیری شبیه کودکان هر روز در عرض خیابانت...
مرا ببر به سرزمین شعرها @sarzaminesher
فروارد کنید کانال‌هاتون خب دیگه معطل چی هستید؟! 😐🙄
😄😄
‌ گاهی تهِ یک شعر ،با لبخند می‌میرند گاهی به جرم یک غزل در بند  می‌میرند خوبم ولی باور نکن زیرا که شاعرها در شعرهایی که نمی‌گویند می‌میرند
دلت تلفیقی از نارنج و نور است کلاس چشم‌هایت بی حضور است میان دست های عاشق تو نسیم عشق در حال عبور است
چایِ داغی که دلم بود به دستت دادم آنـقــدَر سَـرد شـدم از دهـنت افـتـادم
دل باید به یک جا قرص باشد! صاحاب داشته باشد، دل بی‌صاحاب زود نخ‌کش می‌شود، چروک می‌شود، بوی نا می‌گیرد، بید میزند...
دیگر خبر از خودم ندارم ای دوست! حتی رمقی نیست ببارم ای دوست! معتاد دو چشمت شده‌ام می‌فهمی؟ تو پلک زدی و من خمارم ای دوست!
ای عشق بیا که دست و رو تازه کنی با خون زلال من وضو تازه کنی پر کرده ام استکانی از خون دلم بنشین و بنوش تا گلو تازه کنی
گیرم که به هر حال مرا برده‌ای از یاد گیرم که زمان خاطره‌ها را به فنا داد گیرم نه تو گفتی ... نه شنیدی ... نه تو بودی ... آن عاشق دیوانه که صد نامه فرستاد با آن همه دلبستگی و عشق چه کردی یک بار دلت یاد من خسته نیفتاد یعنی به همین راحتی از عشق گذشتی یک ذره دلت تنگ نشد خانه‌ات اباد این بود جواب من دل خسته‌ی عاشق شیرین رقیبان شده‌ای از لج فرهاد باشد گله‌ای نیست خدا پشت و پناهت احوال خودت خوب دمت گرم دلت شاد
قسم به نم نم باران که دوستت دارم به اشک‌های خیابان که دوستت دارم قسم به سعدی و حافظ، به منزوی... قیصر به شاعران پریشان که دوستت دارم قسم به مجلس مادر، به کاسه‌ی شله‌زرد به نذرهای فراوان که دوستت دارم ورای فقه، ورای کلام، باور کن ورای فلسفه... عرفان... که دوستت دارم بجای این که بخواهم ... و یا ... ولش کن! نه! عجیب نیست کماکان که دوستت دارم قسم نمی‌خورم اما اگر قسم بخورم به آیه آیه‌ی قرآن که دوستت دارم!
‌دلتنگی دیگری رقم زد باران دیدار من و تو را به‌هم زد باران تا صبح به روی سر من چتر گرفت جای تو، کنار من قدم زد باران...