فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔔 اینم یه جواب جالب به اونایی که میگن چرا تو ایران برای مشروعیت نظام رفراندوم نمیذارن؟ پس تو ایران دیکتاتوریه! 😜
🇮🇷خبرهای خوب از ایران قوی
*- داریم میشیم شاهراه تجاری*
*- داریم میشیم مهمترین کشور در ترانزیت کالا*
*- داریم میشیم تصمیم گیرنده اصلی منطقه*
*- داریم میشیم بزرگترین صادر کننده انرژی دنیا*
*- داریم میشیم بزرگترین صادرکننده پهپاد دنیا*
و یه خبر خوش دیگه اینکه پهپادهای ما از این پس مجهز به هوش مصنوعی شده و تا ٢٠٠٠ کیلومتری میتونه پرواز کنه
و این یعنی از تهران بلند میشه تلآویو رو میزنه و این یعنی یه قدرت عظیم نظامی
اینها دلخوشی الکی نیست
به این خبر دقت کنید 👇
*نیویورکتایمز :*
ایران به یک بازیگر جهانی در صادرات پهپاد تبدیل شده است
این روزنامه آمریکایی در گزارشی نوشته ایران در حال تبدیل شدن به یک بازیگر جهانی در صادرات پهپاد است و توانسته علیرغم تحریمها به این پیشرفت دست پیدا کند.
و یک خبری که جهان صنعت رو شوکه کرده
کجا هستند اون عده خود تحقیر که ببینند روسیه با اون قدرت حسرت پهپادهای ما رو میکشه و از همه مهمتر داره توربینهای گازی ما رو جایگزین توربینهای زیمنس آلمان میکنه
آره درست خوندید جایگزین توربینهای زیمنس آلمان
کی فکرش رو میکرد این همه قدرتمند بشیم
الان اگه به یک عده بگیم که رشد اقتصادی ما بعد از ده سال از صفر به پنج درصد رسیده، باور نمیکنند
رشد اقتصادی فصلی ایران به 5% رسید که در ۱۰ سال اخیر این رشد 0% بود است
*آینده روشن*
یک خبر خوب دیگه اینه که یک بازوی قوی امنیتی دیگه به کشور اضافه شد
(سازمان اطلاعات فرماندهی انتظامی جمهوری اسلامی)
این سازمان در اولین اقدام خودش پنج جاسوس وابسته به اسرائیل که به منظور خرابکاری وارد کشور شده بودند رو دستگیر کرد
واقعا دمشون گرم.
دوستان خوبم، لطفا توجه کنید این همه خبرهای خوب و ناب براتون ارسال کردیم حالا یه یا علی بگید و این خبرها را بین دوستان و همگروهیهای خوبتون ارسال کنید تا شما هم در این ثواب شریک شده باشید .
درود بر رزمندگان فضای مجازی
خدا قوت
یا علی
@abrar40
✅ با ما همراه باشید👇
🔷لطفا جهت تقویت نیروهای انقلاب و گسترش فرهنگ استفاده از پیام رسان های داخلی این کانال را به دیگران معرفی نمایید.
💐💐💐
@abrar40
🔻ریشه اتفاقات امروز را باید در دولت سازندگی هاشمی رفسنجانی و اصلاحات دولت خاتمی جستجو کرد
🔻رادیکالیسمی که میبینیم به خاطر اقدامات نیروهای دوم خرداد است
👤حسین کچویان، استاد علوم اجتماعی دانشگاه تهران:
🔹جنبشهای اجتماعی نیازمند رهبرانی هستند که با آن جنس اعتراضات نسبتی دارند؛ رهبران گاهی متفکر و مصلح هستند و هر چه جنبش عمیقتر باشد، متفکران در رأس هم بیشتر هستند.
🔹تمام انقلابهای قبل از انقلاب اسلامی، از خشونت و روشهای مسلحانه استفاده میکردند.
🔹انقلاب اسلامی هیچ نظیری ندارد و نظیر آن هم نخواهد آمد مگر امام عصر(عج) ظهور کنند.
🔹هیچ انقلابی جز انقلاب اسلامی را نمیبینیم که بلافاصله بعد از پیروزی، رفراندوم برگزار کند و همینطور چند انتخابات دیگر که آزادترین انتخابات بودند، چرا که گروههای مختلف حتی مجاهدین خلق هم در آن نماینده داشتند هر چند نتوانستند کسی را به مجلس و دیگر نهادها بفرستند.
🔹برخی میگویند «ولایت فقیه» در پیشنویس قانون اساسی نبوده است؛ در پاسخ باید گفت موقع بررسی که مطرح شد و شما هم نظرتان را دادید و دادتان را زدید.
🔹قانون اساسی کشور، دارای پشتوانه 200 سال مبارزه مسلمانان است.
🔹هر جا اسلام را کنار زدند، دچار دیکتاتوری شدیم.
🔹اینکه برخی میگویند مردم 40 سال قبل به یک قانون اساسی رأی دادند و حالا مورد قبول ما نیست، پس در غرب باید تاکنون دهها بار رفراندوم قانون اساسی برگزار شده باشد!
🔹هیچ ملتی اختیار خود را دست بازیگر و ترانهسرا نمیدهد.
🔹بازیگری که در حوزه خودش تخصص ندارد چگونه تشخیص زندگی دیگران را میدهد؟
🔹قانون اساسی ما پشتوانه دهها و صدها سال تلاش و مجاهدت دارد.
🔹هر اعتراض و خواستهای به حق نیست و نمیتوان به هر کس هر آنچه گفته و خواسته را داد.
🔹وقتی جنبشهای دانشجویی دهه 60 در غرب شروع شد، هیچ کس در آنجا نگفت انقلاب کنیم و قانون اساسی را عوض کنیم.
🔹معترضان در چارچوب قانون اساسی اعتراض کنند
🔹بر اساس قانون اساسی؛ قانون اساسی ما میگوید باید با فساد و اشکال برخورد کرد؛ هر وقت به خواست ملت تمکین نشد، وارد شورش و اغتشاش شدیم، آن هم به خاطر کسانی که دنبال قدرت هستند.
🔹کسانی که نمیخواستند به حکم اسلام تن بدهند، زمینهساز انشعاب در روحانیت مبارز و دعواهای بعدی شدند.
🔹از نشانههای این مسئله هم قهر نخستوزیر در هنگامه جنگ بود؛ کلیدی به سمت انشقاق که توسط مرحوم هاشمی وضعیتش حادتر شد.
🔹هاشمی تحمل مخالفت با خودش را نداشت و به همین دلیل شروع کرد به بستن مجلات و نشریات معترض
🔹او در سه قلمرو، ساختار سیاسی کشور را تغییر داد؛ اول اینکه بنیاد اقتصاد سرمایهداری هرج و مرج گونه را گذاشت.
🔹من شاهد بودم، در زمان دولت هاشمی، هر سهشنبه و چهارشنبه کلی میوه و ملزومات میگرفتند میبردند سد لتیان که آقایان خوش بگذرانند.
🔹مهدی هاشمی پرونده فساد داشت، پرونده را جمع کردند.
🔹اولین شورشهای مبتنی بر فقر در همان سالها شروع شد.
🔹 اتفاقات امروز، آخرین اقدامات گروهها و نیروهای براندازی است که شروع آنها از دولت سازندگی شروع شد و نقطه عطف آن دوم خرداد 76 بود.
🔹کجای دنیا، 20 میلیون رأی درون نظام را رأی براندازانه معرفی میکنند؟
🔹خودشان امنیتی بودند، اسناد محرمانه را به بعضی روزنامهها دادند تا اتفاقات 78 رقم بخورد که تا بیت رهبری هم پیش بردند که همین تاجزاده آنها را برگرداند.
🔹مرحله بعدی، تحصن در مجلس بود که به عقیده هر کارشناسی، یک نوع کودتا و براندازی بود.
🔹رادیکالیسمی که میبینیم به خاطر اقدامات نیروهای دوم خرداد است
🔹نیروهای دوم خرداد، امکان فضا و مبارزات معقول سیاسی را از بین بردند و به سوی رادیکالیسم رفتند.
🔹در زمان رقابت بوش پسر و ال گور که عملا ال گور برنده بود، بوش از طریق قانون به پیروزی رسید و اعتراضی هم نشد.
🔹افرادی مثل تاجزاده و مخلباف میخواهند قومیتها را تحریک به شورش کنند.
🔹شعارها و اهداف کسانی که به خیابان آمدهاند حاکی از این است که این، یک شورش مافیایی و اغتشاش داعشی است؛ اگر مسئله مهسا امینی است، چرا بحث را به حاکمیت کشیدهاند؟
🔹به تعداد توئیتها نگاه نکنیم، اینها ابزارهایی است که دست بیگانگان است.
انتشارمطالب بدون ذکرمنبع هدیه به بقیه الله الاعظم ارواحنافداه بلامانع است
@abrar40
19.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ برخوردهای وحشیانه گشت ارشاد با زنان😐😒
🔹 زحمت انتشار با شما...
#لبیک_یا_خامنه_ای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بازی درخشان زنده یاد امین تارخ در سکانسی از سفر سبز 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️سکانس دیدنی از سریال «خواب و بیداری» به کارگردانی مهدی فخیمزاده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☑️تموم شد؟ خیلی تاثیر گذار بود...!
🔹کلیپ و آهنگ جالب توجه پیرامون حوادث و فتنه اخیر در کشور...
#لبیک_یا_خامنه_ای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 واکنش پسر «ایرج قادری» به حوادث اخیر
♨️ #ژوبین_قادری، پسر مرحوم ایرج قادری (کارگردان، فیلمنامهنویس و بازیگر):
مردم همیشه به عهد خود به انقلاب و به کسانی که واقعاً دلسوز هستند وفا کردند..
در مراسم تشییع حاج قاسم سلیمانی همه مردم آمدند.
#سلبریتی ها جوگیرند... با یه کلیپ و شبکه های ماهواره، جوگیر میشن سریع واکنش نشون میدن...
الله اکبر.. بابا دمت گرم... پسر #ایرج_قادری بازیگر زمان شاه، از پسر فلان آیت الله و فلان مدیر مملکت، بابصیرت تره.. 😳😊
#لبیک_یا_خامنه_ای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
د۱عشیها با لگد یک زن چادری بیدفاع را به زمین پرت کردند
بجنورد ۳۰ شهریور
@BisimchiMedia
قیام کاربران برای لبیک به امام خامنهای
طی روزهای اخیر کلیدواژه #لبیک_یا_خامنه_ای به رتبه اول ترندهای داغ توییتر فارسی رسیده است
هشتگی مردمی در برابر هشتگهای رباتی و توهین آمیز اپوزیسیون
@BisimchiMedia
هدایت شده از محصولات فرهنگی کوثر
بسم الله الرحمن الرحیم🕊
دوستان بزرگوار با توجه به این پست های کانال بین ۲۰ تا ۴۰ تا ویو میخوره انتظار دارم خیلیا توی مسابقه شرکت بکنن...
مسابقه به این صورت هست که از بین اعضا ۵ نفر لطف کنند و داوطلب بشن برای اضافه کردن دوستانشون به کانال.
و بعد از اون به هر ۵ نفر داوطلب هدیه داده میشه😍
اولویت با دوستانی هست که تعداد مخاطب بالاتری داشته باشند...
منتظر پیامتون هستم
❤️@kosarfarhangi❤️
#بســـــم_اللهّ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
? #قسمت_بیست_یکم ?
…نمازم که تمام شد، دیدم یک کاغذ تاشده روی جانمازم است. پشت سرم را نگاه کردم، آقاسید دم در ایستاده و سرش را پایین انداخته بود.فهمید نمازم تمام شده، گفت: هرچی باید میگفتم رو تو اون نامه گفتم. شاید از اولم باید همین کار رو میکردم. الان هم عازم مشهد هستم. حلال بفرمایید. یاعلی.
صدای قدمهایش را شمردم. به بالای پله ها که رسید زدم زیر گریه. نمیدانم چرا؟ نامه را برداشتم و باز کردم:
بسم رب المهدی
خانم صبوری باور کنید من آنچه شما فکر میکنید نیستم. شما اولین و آخرین کسی بودید که به او علاقه داشتم. نه بخاطر ظاهر، که بخاطر اندیشه و ایمان و قلب پاکتان. بله شهید تورجی زاده شما را به من معرفی کرد چون مدتی بود مادرم بحث ازدواج را مطرح میکردند و دوست داشتم شهدا کمکم کنند. خودم هم باورم نمیشد شهدا یک دختر کم سن و سال را معرفی کنند. گرچه میدانم شما از شناسنامه تان بزرگترید…
نامه را بستم. آقاسید باید به من حق میداد. نمیخواستم با احساسات نوجوانی تصمیم بگیرم. از آن گذشته حتما خانواده ام قبول نمیکردند. چیزی که اومیخواست ناممکن بود. اما…. سید خوب بود، با ایمان بود، عفیف بود… من هنوز آماده نبودم….
از آن روز به بعد دیگر حتی اسمش راهم نیاوردم. نامه را هم لای قرآن جیبی ام گذاشتم. اما نتوانستم فراموشش کنم. سعی میکردم به یادش نباشم اما نمیشد…
#عشق_مثل_آب_ماهی_یا_هوای_آدم_است
#میتوان_ای_دوست_بی_آب_و_هوا_یک_عمر_زیست؟
?ادامه_دارد?
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#بســـــم_اللهّ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا ? #قسمت_بیست_یکم ? …نمازم که تمام شد، دیدم یک کاغذ تاشد
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
? #قسمت_بیست_دوم ?
آخرین امتحان که تمام شد، از دانشگاه بیرون زدم. خیلی وقت بود منتظر چنین فرصتی بودم. سوار اتوبوس شدم؛ به طرف گلستان شهدا. یادش بخیر! ۵سال پیش من و زهرا سوار همین اتوبوس ها به گلستان شهدا میرفتیم و آن روز بود که طیبه متولد شد. درفککر گذشته بودم که یاد آقاسید افتادم.
اتوبوس جلوی در گلستان ایستاد. با پل هوایی از خیابان رد شدم. وقتی رسیدم به در گلستان شهدا هول عجیبی در دلم افتاد. یاد روز اولی افتادم که آمدم اینجا… همان بدو ورود شروع کردم به گریه کردن. همان احساس روز اول را داشتم؛ کسی مرا صدا میزد. زیارتنامه شهدا را خواندم و یکراست رفتم سراغ دوست شهیدم – شهید تورجی زاده-. چون وسط هفته بودیم گلستان خیلی شلوغ نبود اما مثل همیشه آقا محمدرضا مشتری داشت! برای اینکه بتوانی کنار شهید تورجی زاده یک خلوت حسابی بکنی باید صبح خیلی زود وسط هفته بیایی. ده دقیقه ای کنار مزار نشستم و بعد بلند شدم به بقیه شهدا سربزنم. رسیدم به قطعه مدافعان حرم. دلشوره رهایم نمیکرد. برای شهید خیزاب فاتحه ای خواندم و مثل همیشه ام نشستم کنار مزار یکی از شهدای فاطمیون. قلبم تند می زد. درحال و هوای خودم بودم که متوجه شدم مردی وارد قطعه شد. کمی خودم را جمع کردم. نشست روبروی شهید کنار من. پنج دقیقه ای که گذشت، خواستم بروم. درحالیکه در کیفم دنبال دستمال می گشتم تا اشک هایم را پاک کنم، او هم بلند شد. یک لحظه قلبم ایستاد؛ سید روبرویم ایستاده بود! سخت بود بدون لباس روحانیت بشناسمش. اما او مرا زودتر شناخت. چند ثانیه هردو مبهوت به هم نگاه میکردیم. سید با تعجب گفت: خ… خانم… صبوری…!
?ادامه_دارد?
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا ? #قسمت_بیست_دوم ? آخرین امتحان که تمام شد، از دانشگاه
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
? #قسمت_بیست_سوم ?
…کمی بر خودش مسلط شد، سرش را پایین انداخت و گفت: سلام!
مقنعه ام را کمی جلوتر کشیدم و گفتم: علیکم السلام!
و راه افتادم که بروم. قدمهایم را تند کردم. سید دستپاچه شد و دنبالم دوید : خانم صبوری! یه لحظه…صبر کنید!
اما من ناخواسته ادامه میدادم. اصلا نمیدانستم کجا میروم. سید پشت سرم میامد و التماس میکرد به حرفش گوش بدهم. برگشتم و ایستادم. اوهم ایستاد. گفتم : آقای محترم! من قبلا هم گفتم حرفامو.
و به راهم ادامه دادم. بازهم پشت سرم آمد و صدایم زد : خانم صبوری یه لحظه وایسین! بذارین حرفمو بزنم بعد…
دوباره برگشتم : خواهش میکنم بس کنین! اینجا این کارتون صورت خوشی نداره!
به خودم که آمدم دیدم ایستادم جلوی مزار شهدای گمنام. بی اختیار لب سکو نشستم. سید ایستاد، نفس نفس میزد. اشکم درآمد. گفت : الان پنج ساله میام سر همین شهید تورجی زاده که گره کارم بازشه! پنج ساله بعد جواب منفی شما فکر ازدواج رو از سرم بیرون کردم. آخه خودتون بگید من چه دسترسی به خانوادتون داشتم؟ میخواستم ازتون اجازه بخوام که بیام رسما خدمت پدر ولی…
نشست و ادامه داد: شایدم اصلا نباید حرفی میزدم! اینم قسمت ما بود! یعنی واقعا دوطرفه نیست؟
بلند شدم و گریه کنان گفتم : اگه نبود بدون لباس روحانیت نمی شناختمتون!
و راه افتادم به سمت در، سید همانجا نشسته بود، دیگر دنبالم نیامد. داخل اتوبوس نشستم و نامه سید را از لای قرآن جیبی ام در آوردم. پنج سال بود که نخوانده بودمش. وقتی رسیدم خانه دیدم نامه خیس خیس است…
#جانم_بسوختی_و_به_دل_دوست_دارمت…
?ادامه_دارد?
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا ? #قسمت_بیست_سوم ? …کمی بر خودش مسلط شد، سرش را پایین ا
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
? #قسمت_بیست_چهارم ?
پریدم بالای اتوبوس خواهران و لیست حضور و غیاب را چک کردم. آقای صارمی صدایم زد: خانم صبوری! یه لحظه بیاین!
با زهرا رفتیم پایین. آقای صارمی کنار ماشین تدارکات ایستاده بود. گفت: ما با ماشین تدارکات میایم، ولی شما مسئول برادرا رو بشناسید که اگه کاری داشتید بهش بگید.
بعد صدا زد: آقای حقیقی… آقای نساج… بیاین…
وقتی گفت حقیقی سرجایم خشکم زد. سید و یک جوان دیگر جلو آمدند: بله؟
هردو از دیدن هم شوکه شده بودیم. نمیدانم چرا لباس روحانیت نپوشیده بود. به روی خودم نیاوردم. آقای صارمی گفت : خانم صبوری و خانم شمس مسئول خواهرا هستن. خواهرا شمام مسئول برادرا رو بشناسید که مشکل پیش نیاد.
بعد از سید پرسید: تغذیه برادرا رو توزیع کردید؟
– بله فقط اتوبوس خواهرا مونده.
گفتم : ما خودمون توزیع میکنیم.
اما آقای صارمی گفت : جعبه ها سنگینه، آقای حقیقی و نساج میان کمک.
سید هم از خدا خواسته گفت : چشم!
برادرها جعبه ها را برداشتند و آمدند طرف اتوبوس. سید جعبه را گرفته بود و من و زهرا یکی یکی تغذیه را به بچه ها میدادیم. کار توزیع تغذیه که تمام شد، سید پایین رفت. همانجا پایین پله ها ایستاد و به زمین خیره شد: اگه کاری داشتید به بنده بگید، با راننده هم هرکاری داشتید بگید من بهش میگم!
با صدای گرفته ای گفتم ” چشم” و در اتوبوس را بستم و راه افتادیم. تمام راه به این فکر میکردم که چرا من و سید باید در یک اردو باشیم؟
?ادامه_دارد?
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا ? #قسمت_بیست_چهارم ? پریدم بالای اتوبوس خواهران و لیست
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
? #قسمت_بیست_پنجم?
دو، سه ساعت از شروع حرکتمان نگذشته بود که اتوبوس خراب شد و راننده زد کنار. دود از جلوی اتوبوس بلند میشد! زهرا زیر لب گفت: اوه اوه! گاومون زایید!
راننده و کمک راننده پیاده شدند. با توقف ما، ماشین تدارکات و اتوبوس برادران هم توقف کرد. همه از پشت شیشه به راننده نگاه میکردیم که با پریشانی با آقای صارمی صحبت میکرد. آقاسید با تلفن حرف میزد. اعصاب من هم مثل راننده خورد بود، اما زهرا انگار نه انگار! با لهجه اصفهانی اش مزه می پراند و حرص مرا درمیاورد: آی اوتوبوسا بسیجا برم من! یکی از یکی خب تر آ سالم تر!… از شواهد و قرائن مشخصس که حالا حالا ول معطلیم!
با عصبانیت گفتم: میذاری بفهمم چه خبره یا نه؟
همان موقع سید از پله ها بالا آمد و گفت: خانم صبوری! یه لحظه اگه ممکنه!
بلند شدم. زهرا هم پشت سرم آمد. سرش را پایین انداخت و گفت : قرار شد خواهرا جاشونو با برادرا عوض کنن. زنگ زدیم امداد خودرو الان میرسن ولی گفتیم خواهرا رو با اتوبوس سالم تا یه جایی برسونیم که شب تو بیابون نمونن. تا یه جایی میرسوننتون که این اتوبوس تعمیر بشه.
– یعنی الان پیاده شون کنم؟
– بله اگه ممکنه. چون برادرا پیاده شدن منتظرن
?ادامه_دارد?
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا ? #قسمت_بیست_پنجم? دو، سه ساعت از شروع حرکتمان نگذشته ب
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
? #قسمت_بیست_ششم ?
به طرف بچه ها برگشتم و صدایم را بالا بردم: خواهرا قرار شد جامونو با آقایون عوض کنیم که شب تو بیابون نمونیم. سریع پیاده بشین.
پیاده شدیم و جایمان را با برادرها عوض کردیم. آقاسید خودش هم سوار شد، نشست کنار کلمن آب و به تسبیح فیروزه ای رنگش خیره شد. مثل پنج سال پیش! نامه اش را از لای قرآنم درآوردم و گرفتم جلوی صورتم. دوباره اشکهایم چکید. سید هنوز لایق دوست داشتن بود اما… نمیدانم!
رسیدیم به یک مرکز رفاهی بین راهی. موقع اذان مغرب بود. اتوبوس توقف کرد. وضو گرفتیم، نفس عمیقی کشیدم و به آقاسید گفتم: میشه به شما اقتدا کنیم؟
– من؟
– بله چه اشکالی داره؟ ثوابشم بیشتره!
– آخه…
– الان نماز دیر میشه ها!
نفسش را بیرون داد و گفت: چشم!
برای نماز صف بستیم. آقاسید چفیه اش را پهن کرد روی زمین، ایستاد و دست هایش را بالا برد: الله اکبر…
دوباره مثل ۵سال پیش مقتدایم شد…
#با_وجود_خم_ابروی_تو_ام_میخواند
#زاهد_بی_خبر_از_عشق_به_محراب_نماز!
بعد از نماز آقای صارمی تماس گرفت و گفت تا یک ربع دیگر می رسند به ما. به راه ادامه دادیم.
وقتی اتوبوس برای نماز صبح توقف کرد بیدار شدم و چشم هایم را مالیدم. یک ساعتی تا دوکوهه مانده بود. زهرا را تکان دادم: زهرا پاشو نماز!
آقای صارمی و آقای نساج داشتند برای نماز زیرانداز پهن میکردند. آماده شدم برای نماز، داشتم سجاده ام را پهن میکردم که دیدم آقاسید با لباس روحانیت جلویمان نشست! پس چرا تاحالا لباسش را نمی پوشید؟
زهرا گفت: عه! این روحانیه!
– این یعنی چی درست حرف بزن!
?ادامه_دارد?
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا ? #قسمت_بیست_ششم ? به طرف بچه ها برگشتم و صدایم را بالا
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
? #قسمت_بیست_هفتم ?
بعد از نماز صبح، صبحانه را همانجا خوردیم و
راه افتادیم به سمت دوکوهه. هرچه خورشید بالاتر میامد هوا گرمتر میشد. به پادگان دوکوهه رسیدیم. آنجا آقای صارمی توصیه های لازم را گوشزد کرد و به طرف اسلامیه حرکت کردیم. یکی از مناطق محروم ایلام در نزدیکی شهر مهران. دشت های اطراف حال و هوای عجیبی داشت؛ حال و هوای شهدایی… ناخودآگاه بغض هامان شکست. به اسلامیه که رسیدیم، حدود هفت کیلومتر در جاده خاکی رفتیم تا رسیدیم به یک روستای کوچک و محروم.
از در و دیوار روستا محرومیت می بارید. ما در حسینیه ساکن شدیم؛ زیر سقف ها و دیوارهای کاهگلی و کنج های تار عنکبوت بسته. قرار بود غبار محرومیت را از روستا بزداییم.
من معلّم قرآن و احکام کودک و نوجوان بودم. اما آقاسید هم امام جماعت بود، هم با بقیه بچه ها بیل میزد، هم با بچه ها بازی میکرد و هم با عقاید انحرافی و وهابی مبارزه میکرد…
? ادامه_دارد ?
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا ? #قسمت_بیست_هفتم ? بعد از نماز صبح، صبحانه را همانجا خ
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
? #قسمت_بیست_هشتم ?
وقتی برگشتیم فهمیدم آقاسید هم از خادمان فرهنگسرای گلستان شهداست. اما هیچوقت با لباس روحانیت آنجا نمیامد. داشتم از فرهنگسرا بیرون میامدم که زهرا صدایم زد: طیبه برو دفتر فرهنگسرا ببین آقای حقیقی چکارت داره؟
تمام بدنم یخ کرد! زهرا خداحافظی کرد و گفت: حتما بری ها!
بعد موذیانه چشمک زد: سلام برسون!
با بی حوصلگی گفتم: برو ببینم!
نفس عمیقی کشیدم و تقه ای به در زدم. سید گفت : بفرمایید تو!
در را هل دادم و وارد شدم. روی یکی از صندلی ها نشستم. سید هم در را باز گذاشت و پشت میز نشست. دقیقا مثل ۵سال پیش، عرق میریخت و انگشتر عقیق را دور انگشتش می چرخاند. دل دل میکرد. گفتم : کارم داشتید؟
– بله… خانم صبوری! میدونم پنج سال گذشته، شما خیلی پخته تر شدید، خیلی چیزا عوض شده، فقط مطمئنم یه چیز برای من عوض نشده. اگه میتونستم از اولم از طریق پدرتون اقدام میکردم. ولی الان قضیه فرق کرده…
?ادامه_دارد?
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا ? #قسمت_بیست_هشتم ? وقتی برگشتیم فهمیدم آقاسید هم از خا
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
? #قسمت_بیست_نهم ?
…بغض صدایش را خش زد: بعد اینکه از مدرسه شما رفتم، دیگه به ازدواج فکر نکردم. درسمو توی حوزه ادامه داده دادم. دنبال یه راهی برای اعزام به سوریه بودم. از هرکی تونستم سراغ گرفتم، دوندگی کردم، حتی رفتم عراق بهشون التماس کردم اعزامم کنن، با فاطمیون خواستم چندبار برم ولی برم گردوندن، تا یه ماه پیش که فهمیدم میتونم به عنوان مبلغ برم. داشت کارای اعزامم درست میشد که شما رو دیدم… یکی دوبارم عقبش انداختم ولی…
سرش را بالا آورد، حس کردم الان است که بغضش بترکد: خودتون بگید چکار کنم؟ اگه الان بیام خواستگاری شما، پس فرداش اعزام بشم و بلایی سر من بیاد تکلیف شما چی میشه؟ من هنوز به شما علاقه دارم ولی نگرانتونم…
بلند شدم و گفتم : یادتون نیست پنج سال پیش گفتم سهم ما دخترا از جهاد چیه؟ گفتید از پشت جبهه میکنن، گفتید همسران شهدا هم اجر شهدا رو دارن. اگه واقعا مشکلتون منم، من با سوریه رفتنتون مشکلی ندارم.
چند قدم جلو رفتم و در دهانه در ایستادم و آرام زمزمه کردم: میتونید شمارمو از آقای صارمی بگیرید!
و با سرعت هرچه بیشتر از فرهنگسرا بیرون آمدم. “چیکار کردی طیبه؟ میدونی چه دردسری داره؟ چطور میخوای زندگیتو جمعش کنی؟…” دیدم ایستاده ام روبه روی مزار شهید تورجی زاده. احساس کردم هیچوقت انقدر مستاصل نبوده ام. گفتم : آقا محمدرضا! این نسخه رو خودت برام پیچیدی! خودتم درستش کن!
#عاشقی_دردسری_بود_نمیدانستیم…
?ادامه_دارد?
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا ? #قسمت_بیست_نهم ? …بغض صدایش را خش زد: بعد اینکه از مد
#بســـــم_اللّہ
رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا
? #قسمت_سی_ام ?
بعد از آن روز آن روز آرام و قرار نداشتم ولی به پدر و مادرم حرفی نمیزدم. یکی دو روز گذشت. با هر زنگ تلفن از جا می پریدم. تا اینکه یک روز که از مسجد برگشتم و یکراست رفتم اتاقم، مادر هم پشت سرم آمد و نه گذاشت نه برداشت و گفت: تو حقیقی میشناسی؟
داغ کردم و گفتم: چطور مگه؟
– بگو میشناسی یا نه؟
– آره… یکی از خادمای فرهنگسراست. چطور مگه؟
– زنگ زد مادرش، گفت آخر هفته بیان واسه خواستگاری!
جیغ کشیدم: چی؟
– چقدر هولی تو! مگه اولین بارته؟ حالا این پسره کی هست؟ چیکارس؟
– چه میدونم؟! فکر کنم طلبه ست.
– طلبه؟ بابات ابدا تو رو بده به یه طلبه!
– چرا؟
– اینا آه در بساط ندارن! با چیش میخوای زندگی کنی؟
کمی مکث کرد و گفت : دوستش داری؟
به دستهایم خیره شدم و با انگشت هایم ور رفتم. مادر دستم را گرفت و مرا روی تخت نشاند. دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بالا آورد: دوستش داری…؟ آره….؟
لبهایم را گاز گرفتم. مادر لبخند زد: آره!
?ادامه_دارد?
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3