ابرار
#به_نام_خدای_فاطمه_سلام_الله_علیها #گزارش_لحظه_به_لحظه_از_شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها #مرحله_شش
#به_نام_خدای_فاطمه_سلام_الله_علیها #گزارش_لحظه_به_لحظه_از_شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها #مرحله_هفتم #شهادت #قسمت_اول
🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤
آخرین لحظه های زندگی حضرت زهرا(سلام الله علیها)فرا رسیده بود.همسر امیرالمومنین(علیه السلام)و مادر حسنین(علیهما السلام)با بدنی کبود از تازیانه ها و پهلوی شکسته از درد و فشار در و صورتی نیلی از ضربت سیلی،واپسین دقایق عمر خویش را با نگرانی از حال همسر و فرزندانش از یک سو و نگاهی به پدر و جبرئیل و میکائیل و عزرائیل از سوی دیگر سپری میکرد.
◀️حضور پیامبر(صلی الله علیه و آله)و ملائکه
لحظاتی تا اذان مغرب باقی مانده بود که جبرئیل خدمت حضرت زهرا(سلام الله علیها)نازل شد و عرض کرد:((ای حبیبه حبیب خدا و ثمره قلب او،خداوند سلام بر تو سلام می رساند.امروز به درجات بالا و بهشت ابدی ملحق خواهی شد)).سپس میکائیل نازل شد و همان سخنان جبرئیل را خدمت حضرت عرض کرد.
آنگاه گروههایی از اهل آسمان به استقبال حضرت آمدند.سپس پیامبر(صلی الله علیه و آله)همراه جبرئیل آمد درحالی که می فرمود:((دخترم،بیا که آنچه پیش روی توست برایت خیر است)).
◀️شهادت بانوی بانوان
در آن هنگام حضرت زهرا(سلام الله علیها)فرمود:((سلام بر جبرئیل.سلام بر پیامبر(صلی الله علیه و آله)خدایا،با همراهی پیامبرت،بهشت تو و جوارت و دارالاسلام را می خواهم.))
آنگاه عزرائیل سلام داد و فرمود:((سلام بر تو ای فیض کننده ارواح)).
با حضور عزرائیل عطری خوشبو در اتاق پیچید و مطهر حضرت زهرا(سلام الله علیها)از بدن مبارکش مفارقت کرد؛و با شهادت تنها یادگار پیامبر(صلی الله علیه و آله)سنگینی آن همه مصیبت،قلب محبین فاطمه(سلام الله علیها)را تا ابد داغدار کرد.
حضرت زهرا(سلام الله علیها)پس از رسول خدا(صلی الله علیه و آله)و حضرت محسن(علیهالسلام)،سومین شهید آل محمد(صلی الله علیه و آله)بود که پس از ۹۵ روز در حالیکه هنوز از جراحات سینه و پهلویش خون جاری بود به شهادت رسید.
آن حضرت در سن ۱۸ سالگی در غروب چهارشنبه سوم جمادی الثانی سال یازدهم هجری قمری،برابر با هفتم شهریور سال یازدهم هجری شمسی،برابر با بیست و نهم آگوست سال ۶۳۲ میلادی از دنیا رفت.
◀️عزاداری اسماء
اسما بیرون اتاق منتظر بود.هنگام نماز که رسید صدا زد:((ای دختر محمدمصطفی،ای دختر بهترین فرزند آدم، ای مادر حسن و حسین،ای پاره تن پیامبر،ای صدیقه طاهره،ای زکیه مرضیه،ای طیبه عالمه،ای نور چشمان پیامبر،وقت نماز شده است)).اما جوابی نشنید.دوباره صدا زد:
-ای دختر محمد مصطفی،ای دختر بهترین کسی که زاده شد،ای دختر بهترین کسی که بر روی زمین قدم برداشتید،ای دختر کسی که به خدایش نزدیک شد به اندازه قاب و قوسین یا نزدیکتر،ای دختره کسی که از همه مقرب تر به پروردگارش بود،یا فاطمه زهرا،ای دختر رسول خدا،ای بانوی ای بانوان عالم.
اسماء که هیچ پاسخی از حضرت زهرا(سلام الله علیها)نشنیده بود وارد اتاق شد،و تا فهمید حضرت از دنیا رفته فریاد زد:((وا فاطمتاه))،و در حالی که اشک می ریخت خود را بر روی بدن حضرت انداخت.
او دست و پای حضرت زهرا(سلام الله علیها)را می بوسید و با گریه میگفت:((یا فاطمه،هنگامی که نزد پدر رفتی،از طرف اسماء سلام برسان)).آن گاه گریبان چاک زد و گفت:چگونه می توانم به پسران رسول خدا(صلی الله علیه و آله)شهادت تو را خبر دهم؟
#ادامه_دارد #محمدرضا_انصاری
#کپی_با_ذکر_منبع_بلا_مانع_است.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#به_نام_خدای_فاطمه_سلام_الله_علیها #گزارش_لحظه_به_لحظه_از_شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها #مرحله_هفت
#به_نام_خدای_فاطمه_سلام_الله_علیها #گزارش_لحظه_به_لحظه_از_شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها #مرحله_هشتم #بقیع #قسمت_اول
🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤🏴🖤
بدن مطهر تنها یادگار پیامبر(صلی الله علیه و آله) شبانه و مخفیانه به دفن شد و تا روز قیامت هرگز نشانی از آن به دست نخواهد آمد.اما مردم مدینه به خصوص غاصبین خلافت می دانستند آشکار نبودن قبر حضرت زهرا(سلام الله علیها)برای همیشه سندی زنده بر جنایات آنان خواهد بود.
این بود که هر راهی را برای پیدا کردن قبر فاطمه(سلام الله علیها)طی کردند،و امیرالمومنین(علیه السلام)هم در این باره به مقابله شدید با آنان پرداخت تا وصیت همسرش در مخفی بودن قبر عملی شود.
◀️خبر دشمنان از دفن مخفیانه
صبح روز پنج شنبه چهارم جمادی الثانی سال یازدهم هجری فرا رسید.هنگام اذان صبح،ابوبکر نماز را خواند و سپس رو به مردم حاضر در مسجد کرد و اعلان عمومی داد و گفت:((برای تشییع جنازه دختر پیامبر حاضر شوید که دیشب از دنیا رفته است)).
آنگاه همراه عمر و عده ای از مردم به سمت خانه امیر المومنین (علیه السلام)آمدند در حالی که قصد داشتندبر بدن حضرت زهرا(سلام الله علیها)نماز بخوانند و در مراسم تشیع و تدفین حاضر باشند.
در بین راه مقداد را دیدند.او با دیدن ابوبکر و عمر به افراد همراهشان گفت:((ما دیشب فاطمه(سلام الله علیها)را دفن کردیم)). عمر با شنیدن این خبر به ابوبکر نگاه کرد و گفت: آیا به تو نگفتم اینان بدن فاطمه را شبانه و زود دفن میکنند که ما حاضر نباشیم؟
◀️ضرب و شتم مقداد توسط عمر
عباس که آنجا حاضر بود گفت:((او خود وصیت کرده بود که شما بر او نماز نخوانید)).مقداد نیز گفت:((فاطمه(سلام الله علیها)وصیت کرده بود که شما دو نفر بر جنازه او نماز نخوانید)).
عمر که فکر نمی کرد با این مسئله مواجه شود عصبانی شد و به مقداد حمله کرد و آنقدر بر سر و صورت او زد که خسته شد و کسانی که آنجا بودند مقداد را از دست او رها کردند. مقداد برخاست و به عمر گفت:
-دختر پیامبر(صلی الله علیه و آله)از دنیا رفت در حالی که از هردو پهلویش خون جاری بود،از ضرباتی که تو با شمشیر و تازیانه بر او زدی.پس بدان که من برای کتک خوردن نزد تو از علی و فاطمه(سلام الله علیهما)بسیار کم ارزش تر هستم،که این مرا اینگونه میزنی.
◀️ازدحام مردم مقابل خانه حضرت
ابوبکر و عمر و افراد همراهشان با سخنان مقداد و عباس از تصمیم خود منصرف نشدند؛و نزد امیر المومنین(علیه السلام)آمدند و دیدند حضرت کنار در خانه نشسته است.نخست عدهای گفتند:((ای برادر رسول خدا!دستور بده تا سراغ کارهای تجهیز و تکفین و آماده کردن قبر برویم))!!
اما امیرالمومنین(علیه السلام)پاسخ داد:((فاطمه(سلام الله علیها)دفن شد و به پدرش ملحق گردید)).
عدهای گفتند:((انا لله و انا الیه راجعون! آیا دختر پیامبرمان محمد از دنیا رفت و در بین ما فرزند دیگری از او باقی نماند و بر بدن او نماز نخواندیم؟! این سخنی بسیار عظیم است)).
#ادامه_دارد #محمدرضا_انصاری
#کپی_با_ذکر_منبع_بلا_مانع_است.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#کتاب_رویای_نیمه_شب
#مظفر_سالاری
#بخش1 #قسمت_اول
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
از چند پله سنگی پایین رفت. فقط همین. و در کمتر از یک ماه. ماجرایی را از سر گذراندم که زندگی ام را زیرورو کرد. گاهی فکر میکنم شاید آن ماجرا را به خواب دیده ام یا رؤیای بیش نبوده. اسمی جز معجزه نمیتوانم روی آن بگذارم. گاهی واقعیت آنقدر عجیب و باورنکردنی است که آدم راگیج می کند. وقتی برمی گردم و به گذشته ام فکر میکنم پایین رفتن از آن چند پله را سرآغاز آن ماجرای پدربزرگم میگوید: «بله، ماجرای عجیبی بود، اما باید باورش کرد. زندگی، آسمان و زمین هم آنقدر عجیبند که گاهی شبیه یک خواب شیرین به نظر می آیند. آفریدگار هستی را که باور کردی، ایمان خواهی داشت که هر کاری از دست او برمی آید.» همه چیز از یک تصمیم به ظاهربی اهمیت شروع شد. نمی دانم چه شد که پدربزرگ این تصمیم را گرفت. ناگهان آمد و گفت: «هاشم! باید با من بیایی پایین.» و من ناچار با او رفتم پایین. بعد از آن بود که فهمیدم چطور پیش آمدی کوچک می تواند مسیر زندگی انسان را تغییر دهد. خدای مهربان، زیبای فراوانی به من داده بود. پدربزرگ که خودش هنوزاز زیبایی بهرہ ای دارد، گاهی می گفت: «تو باید در مغازه، کنارم بنشینی ودر راه انداختن مشتریها کمک کارم باشی؛ نه آن که در کارگاه وقت گذرانی کنی .)) می گفت: «من دیگر ناتوان و کند ذهن شده ام. تو باید کارها را به دست گیری تا مطمئن شوم بعد از من از عهده اداره کارگاه و مغازه برمی آیی.» در جوابش می گفتم: «اجازه بده زرگری را طوری یاد بگیرم که دست کم در شهر حله، کسی به استادی من نباشد. اگر در کارم مهارت کامل نداشته باشم، شاگردان و مشتریها روی حرفم حسابی بازنمی کنند.» با تحسین به طرح ها و ساخته هایم نگاه میکرد و می گفت: «توهمین حالا هم استادی و خبر نداری.» میگفتم: «نمیخواهم برای ثروت و موقعیت شما به من احترام بگذارند. آرزویم این است که همه مردم حله و عراق، غبطه شما را بخورند و بگویند: این ابونعیم عجب نوه ای تربیت کرده!» به حرفهایم می خندید و در آغوشم می کشید. گاهی هم آه می کشید. اشک در چشمانش حلقه می زد و می گفت: «وقتی پدر خدابیامرزت در جوانی از دنیا رفت. دیگر فکر نمیکردم امیدی به زندگی داشته باشم. خدا مرا ببخشد! چقدر کفر می گفتم و از خدا گله و شکایت می کردم؛ کسب و کار را به شاگردان سپرده بودم وتوی مغازه و کارگاه، بند نمی شدم. بیشتر وقتم را در حمام «ابوراجح» میگذراندم. اگر دلداریهای ابورجح نبود، کسب وکار از دست رفته بود و دق کرده بودم. مادرت به اصرار پدرش، دوباره ازدواج کرد و به کوفه رفت. شوهربی مروتش حاضر نشد تو را بپذیرد. سرپرستی توراکه چهارساله بودی به من سپردند. نگهداری از یک بچه کوچک که پدرو مادری نداشت، برایم سخت بود. «ام حباب» برایت مادری کرد. من هماز فکر و خیال بیرون آمدم و به تو مشغول شدم. خدا را شکر انگار دوبارهپدرانت را به من دادند.»
با آن که این قصه را بارها از او شنیده بودم، بازگوش میدادم.
- ابوراجح می گفت: ( ھاشم ، تنہا یادگار فرزند توست. سعی کن او را به ثمر برسازی» میگفت: «از پیشانی نوه ات می خوانم که آنچه را از پدرش امید داشتی، در او خواهی دید.»
ابورجح را دوست داشتم. صاحب حمام بزرگ و زیبای شهر حله بود.از همان خردسالی هروقت پدربزرگ مرا به مغازه میبرد، به حمام میرفت تا ابوراجح را ببینم و با ماهیهای قرمزی که در حوضی وسط رختکن بود، بازی کنم. بعدها او دختر کوچولویش ((ریحانه)) را گه گاه با خود به حمام می آورد. دست ریحانه را می گرفتم و با هم در بازار وکاروانسراها پرسه میزدیم و گشت و گذار می کردیم. ریحانه که شش ساله شد، دیگرابورجح او را به حمام نیاورد.
از آن پس فقط گاهی اورا میدیدم. با ظرف غذا به مغازۀ ما می آمد رویش را تنگ می گرفت و به من می گفت: "هاشم! برو این را به پدرم بده."
بعد هم زود می رفت. دوست نداشت به حمام مردانه برود. سالها بود او را ندیده بودم. یک بار که پدربزرگ شاد و سرحال بود، گفت: "هاشم! تو دیگر بزرگ شده ای. باید به فکر ازدواج باشی، میخواهم تا زنده ام، دامادی ات را ببینم. اگر خدا عمری داد و بچه هایت را دیدم، چه بهتر! بعد از آن دیگر هیچ آرزوی ندارم.»
نمیدانم چرا در آن لحظه، یک دفعه به یاد ریحانه افتادم.
#ادامه_دارد...
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#یک_آیه_یک_آرامش
#قسمت_اول
#تفسیر_نور(محسن قرائتی)
(اى انسان!)آنچه از نيكى به تو رسد از خداست و آنچه از بدى به تو برسد از نفس توست.و(اى پيامبر)ما تو را به رسالت براى مردم فرستاديم و گواهى خدا در اينباره كافى است.
نکته ها
در بينش الهى،همه چيز مخلوق خدا، «اللَّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْءٍ»و خداوند، همه چيز را نيك آفريده است.«أَحْسَنَ كُلَّ شَيْءٍ خَلَقَهُ»آنچه به خداوند مربوط است، آفرينش است كه از حُسن جدا نيست و ناگوارىها و گرفتارىهاى ما،اوّلًا فقدان آن كمالات است كه مخلوق خدا نيست،ثانياً آنچه سبب محروميّت از خيرات الهى است،كردار فرد يا جامعه است.
به تعبير يكى از علما،زمين كه به دور خورشيد مىگردد،همواره قسمتى كه رو به خورشيد است،روشن است و اگر طرف ديگر تاريك است،چون پشت به خورشيد كرده وگرنه خورشيد،همواره نور مىدهد.بنابراين مىتوان به زمين گفت:اى زمين هر كجاى تو روشن است از خورشيد است و هر كجاى تو تاريك است از خودت مىباشد.در اين آيه نيز به انسان خطاب شده كه هر نيكى به تو رسد از خداست و هر بدى به تو رسد از خودت است.بايد گفت:مراد از«فَمِنْ نَفْسِكَ»نفس انسان است، نه شخص پيامبر.واللّه العالم
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
هدایت شده از ابرار
قسمت های اول رمان های زیبا و جذاب ارسالی در کانال ابرار (این پیام در کانال سنجاق شده است)
👇👇👇👇👇
📚 تمام_زندگی_من
✍ شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
https://eitaa.com/abrar40/7
📚 حرمت_عشق
✍ بانو خادمـ کوےیار
https://eitaa.com/abrar40/85
📚 نمنمعشق
✍ محیا موسوی
https://eitaa.com/abrar40/240
📚 از_نجف_تا_کربلا
✍ رضوان_میم
https://eitaa.com/abrar40/377
📚 ترمز_بریده
✍ شهید سید طاها ایمانی
https://eitaa.com/abrar40/412
📚 بی_تو_هرگز
✍ شهیدسیدطاهاایمانی
https://eitaa.com/abrar40/525
📚 عاشقانه_برای_تو
✍شهیدسیدطاهاایمانی
https://eitaa.com/abrar40/760
📚 ناحله_قسمت_اول
✍غین_میم
✍فاء_دآل
https://eitaa.com/abrar40/953
📚 از_جهنم_تا_بهشت_قسمت_اول
✍ح_سادات_کاظمی
https://eitaa.com/abrar40/1549
📚 رمان_من_نیلا_نیستم
✍ نویسنده_مبینا_ر
https://eitaa.com/abrar40/1797
📚 خاطرات_شهید_ابراهیم_هادی
✍ منبع: کتاب سلام بر ابراهیم
https://eitaa.com/abrar40/1978
📚 دمشق_شهرِ_عشق
✍️ فاطمه_ولی_نژاد
https://eitaa.com/abrar40/3873
📚 پناه
✍ الهام تیموری
https://eitaa.com/abrar40/4082
📚 سه دقیقه در قیامت
✍ خاطرات یک جانباز
https://eitaa.com/abrar40/4791
📚 ماه به روایت آه
✍ ابوالفضل زرویی نصرآبادی
https://eitaa.com/abrar40/4995
📚 تنها میان داعش
✍ فاطمه ولی نژاد
https://eitaa.com/abrar40/5248
#دختر_شینا
#قسمت_اول
https://eitaa.com/abrar40/5429
#داستان_عاشقانه_مذهبی
https://eitaa.com/abrar40/5604
#رنج_مقدس
https://eitaa.com/abrar40/5664
#گزارش_لحظه_به_لحظه_از_شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#محمدرضا_انصاری
https://eitaa.com/abrar40/6003
#رویای_نیمه_شب
#مظفر_سالاری
https://eitaa.com/abrar40/6486
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
@abrar40
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
✅ برای #حضور_حداکثری در انتخابات چه کنیم⁉️
#قسمت_اول
۱. اگر توان تولید محتوا در فضای مجازی ندارید محتوای مناسب و مودبانه و منصفانه دیگر کانال ها را برای لیست مخاطبینتان ارسال کنید.
۲. حساسیت مردم را با جملات و استیکرهای کلیشه ای تحریک نکنید. با سلام و احوالپرسی و قربون صدقه با مردم حرف بزنید. به خدا مردم، تحت تاثیر سعه صدر و ادب قرار میگیرند.
۳. خودتون را در گروه ها سیبل و سوژه نکنید. پست محترمانه ات را بذار و بسلامت. مگه مجبوری بشینی شعار بدی و جواب صد تا آدم بدی؟ مردم عصبانی اند. با مردم در نیفت.
۴. از وطن و ملت و ایران و ایرانی هر چی پست درباره انتخابات بذاری جواب میده. خیلی هم عالیه. ولی حواست باشه ادبیاتت مثل سلطنت طلب ها نشه. تاکید کن رو ایرانی بودنمون. تاکید کن که جونمون برای ایرانمون در میره. از خاک و سابقه فرهنگی و تمدنی ایران عزیز حرف بزن و تشویقشون کن به رای دادن.
۵. از انتخاب وضعیت و یا پروفایل های خاص و تابلو پرهیز کن. منظورم پروفایل هایی هست که توهین به مردم و کسانی محسوب میشه که قصد رای دادن ندارند. بلکه گاهی لازمه با یه جمله هنری و یا عکس جذاب از ایران و حضرت آقا و آقای رییسی و ... و یا ایده هنری درباره صندوق رای و... مردم را به مشارکت دعوت کنی.
۶. پاشو برو خونه اقوام. دعوتشون کن یه استکان چایی دور هم بخورین. حالا فورا هم نپرس شما رای میدی؟ به کی میخوای رای بدی؟
بذار قشنگ مهمانی شکل بگیره و صله رحم انجام بشه. مطمئن باش بحث، خود به خود به سمت انتخابات هم میره.
۷. از مضرات بی تفاوتی و قهر و سواستفاده دشمن از این فضا صحبت کنید. از اهمیت مشارکت مردم در بالا رفتن سطح امنیت و رفع و دفع چالش های ملی و بین المللی سخن بگید.
ادامه دارد...
#انتخابات
#حضور_حداکثری
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
ابرار
#ستاره_درخشان_شام_حضرت_رقيه_دختر_امام_حسين_علیه_السلام #حجة_الاسلام_آقاى_حاج_شيخ_على_ربانى_خلخالى
#بخش_اول : حضرت رقيّه عليهاالسلام در اوراق تاريخ
(قديمترين ماءخذ تاريخى دربارة حضرت رقيّه عليهاالسلام )
#قسمت_اول
☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆_☆
🌹مرحوم آية الله حاج ميرزا هاشم خراسانى (متوفّاى سال 1352 هجرى قمرى ) در منتخب التواريخ مى نويسد:
عالم جليل ، شيخ محمّد على شامى كه از جملة علما و محصّلين نجف اشرف است به حقير فرمود: جدّ امّى بلاواسطه من ، جناب آقا سيّد ابراهيم دمشقى ، كه نسبش منتهى مى شود به سيّد مرتضى علم الهدى و سن شريفش از نود افزون بوده و بسيار شريف و محترم بودند، سه دختر داشتند و اولاد ذكور نداشتند.
شبى دختر بزرگ ايشان جناب رقيّه بنت الحسين عليهماالسلام را در خواب ديد كه فرمود به پدرت بگو به والى بگويد ميان قبر و لحد من آب افتاده ، و بدن من در اذيّت است ؛ بيايد و قبر و لحد مرا تعمير كند.
دخترش به سيّد عرض كرد، و سيّد از ترس حضرات اهل تسنّن به خواب ترتيب اثرى نداد. شب دوّم ، دختر وسطى سيّد باز همين خواب را ديد. به پدر گفت ، و او همچنان ترتيب اثرى نداد. شب سوم ، دختر كوچكتر سيّد همين خواب را ديد و به پدر گفت ، ايضا ترتيب اثرى نداد. شب چهارم ، خود سيّد، مخدّره را در خواب ديد كه به طريق عتاب فرمودند: (چرا والى را خبردار نكردى ؟!).
صبح سيّد نزد والى شام رفت و خوابش را براى والى شام نقل كرد. والى امر كرد علما و صلحاى شام ، از سنّى و شيعه ، بروند و غسل كنند و لباسهاى نظيف در بر كنند، آنگاه به دست هر كس قفل درب حرم مقدّس باز شد. همان كس برود و قبر مقدّس او را نبش كند و جسد مطهّرش را بيرون بياورد تا قبر مطهّر را تعمير كنند.
بزرگان و صلحاى شيعه و سنّى ، در كمال آداب غسل نموده و لباس نظيف در بركردند. قفل به دست هيچ يك باز نشد مگر به دست مرحوم سيّد ابراهيم . بعد هم كه به حرم مشرّف شدند، هر كس كلنگ بر قبر مى زد كارگر نمى شد تا آنكه سيّد مزبور كلنگ را گرفت و بر زمين زد و قبر كنده شد. بعد حرم را خلوت كردند و لحد را شكافتند، ديدند بدن نازنين مخدّره ميان لحد قرار دارد، و كفن آن مخدّرة مكرّمه صحيح و سالم مى باشد، لكن آب زيادى ميان لحد جمع شده است .
سيّد بدن شريف مخدّره را از ميان لحد بيرون آورده بر روى زانوى خود نهاد و سه روز همين قسم بالاى زانوى خود نگه داشت و متّصل گريه مى كرد تا آنكه لحد مخدّره را از بنياد تعمير كردند. اوقات نماز كه مى شد سيّد بدن مخدّره را بر بالاى شى ء نظيفى مى گذاشت و نماز مى گزارد. بعد از فراغ باز بر مى داشت و بر زانو مى نهاد تا آنكه از تعمير قبر و لحد فارغ شدند. سيّد بدن مخدّره را دفن كرد و از كرامت اين مخدّره در اين سه روز سيّد نه محتاج به غذا شد و نه محتاج آب و نه محتاج به تجديد وضو. بعد كه خواست مخدّره را دفن كند سيّد دعا كرد خداوند پسرى به او مرحمت فرمود مسمّى به سيّد مصطفى .
در پايان ، والى تفصيل ماجرا را به سلطان عبدالحميد عثمانى نوشت ، و او هم توليت زينبيّه و مرقد شريف رقيّه و مرقد شريف امّ كلثوم و سكينه عليهماالسلام را به سيّد واگذار نمود و فعلا هم آقاى حاج سيّد عبّاس پسر آقا سيّد مصطفى پسر سيّد ابراهيم سابق الذكر متصدّى توليت اين اماكن شريفه است .
آية الله حاج ميرزا هاشم خراسانى سپس مى گويد: گويا اين قضيّه در حدود سنة هزار و دويست و هشتاد اتّفاق افتاده است .
#ستاره_درخشان_شام_حضرت_رقيه_دختر_امام_حسين_علیه_السلام
#حجة_الاسلام_آقاى_حاج_شيخ_على_ربانى_خلخالى
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
﷽
#خاطرات_دومین_سفر_اربعین
#قسمت_اول
از بار اولی که رفتیم و برگشتیم سه سال میگذشت...
توی این مدت هر سال همسرم می رفت و من می موندم...
خدا توی این سه سال یه آقا محمد حسین به ما عنایت کرده بود...
چون میدونستم رفتن همسرم با رفتن من خیلی متفاوته و ایشون اونجا کلی کار راه میندازن و خلاصه گرهی باز می کنن از زائرهای آقا، سعی میکردم غر نزنم! بهونه نگیرم! البته سعی میکردم خوب بعضی وقتها هم از دستم در می رفت دیگه! طبیعیه منم دوست داشتم اربعین برم خصوصا که طعم کربلا رو چشیده بودم...
(میخوام یه نکته ی ریز مهم این وسط بگم که خیلی نکته ی ظریفیه!
همون طور که میدونید رزق مادی و معنوی هر کسی رو شبهای قدر برامون مینویسن و تقدیرمون رقم میخوره!
کربلا رفتن هم دقیقا از این رزق هاست که شب های قدر برای آدم می نویسند که حالا اگر خودمون نزنیم نابودش نکنیم رزقمون میشه!
حالا نکته اش چیه که می خواستم بگم: توی این سه سال ما شب های قدر توفیق داشتیم و می رفتیم حرم آقام امام رضا(ع)...
و معمولا توی این شبها همسرم به من می گفتن : شما برو دعا و مناجات بخون و استفاده کن، من مواظب بچه ها یعنی عارفه زهرا و محمد حسین هستم.
منم خوشحال شبهای قدر رو تا خود صبح استفاده می کردم از گریه و آه و اشک گرفته تا دعاهایی که وارد شده بود برای این شبهای پر عظمت....
با خودم فکر میکردم بهترین استفاده رو کردم!
اما یه چیزی این وسط متناقض بود!
هر سال من شبهای قدر در جوار حرم امام رضا می رفتم دعا و راز و نیاز بعد همسرم با بچه ها میرفتن توی یکی از صحن های آقا که برای بچه ها آماده کرده بودند، بچه ها تا صبح بازی میکردن و کلی بهشون خوش می گذشت و همسرم هم مواظبشون بود!
اما توی این مدت هر سال همسرم می رفتن کربلا و من جا می موندم!
واقعا گیج شده بودم! یعنی تقدیر شبهای قدر من و همسر چرا توی این مورد خاص که خیلی هم برام مهم بود متفاوت بود؟!
چرا من که مدام دعا و استغاثه و هر چی که بلد بودم بکار می بردم، اما همسرم که با بچه ها بودو به همین خاطر تقریبا نمی رسید همه ی اعمال رو اونجوری که بشه انجام بده اما می رفت کربلا!
شاید باورتون نشه سال چهارم که شد بعد از همون سه سال نرفتنه من، نشستم با خودم بررسی کردم و گله مند بودم از خودم که ای بابا ماجرا چیه؟! چرا قسمت من نمیشه! چرا دعوت نمیشم...
راز مهمی رو فهمیدم!
وقتی دقت کردم دیدم اینکه من بخاطر دل خودم میخواستم دعا و مناجات شبهای قدر رو استفاده کنم!
چون دوست داشتم از دستش ندم!
چون فکر میکردم دعا خوندن توی این شبها خیلی مهمه!
اما همسرم از دوست داشتنی هاش می گذشت!
درک اینکه امام حسین(ع) کسی رو دعوت می کنه که پا روی دل خودش بذاره و بتونه گره کسی رو باز کنه خیلی برام طول کشید!
اینکه امام حسین(ع) کسی رو دعوت می کنه که بخاطر خدا بتونه کار سخت تره رو قبول کنه!
البته این کار سخته متناسب با روحیه ی هر کسی متفاوته اما مهمش اینه که انجام اون کار براش توی اون موقعیت سخته!
همونی که بقیه از زیر انجام دادن کارش فرار میکنن اما یکی قبول میکنه و این میشه تفاوت اون یکی با بقیه!
خلاصه حالا که فهمیده بودم چه جوری می تونم کربلا رو از آقا بگیرم قصه فرق کرد!
سال چهارم بود یعنی سال ۹۸ درست قبل از این ویروس منحوس!
مثل سال های قبل توفیق داشتیم شبهای قدر در جوار حرم امام رضا بودیم....
اما ایندفعه فرق میکرد یه فرق اساسی اما سخت خیلی سخت....
#ادامه_دارد....
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
#سیده_زهرا_بهادر
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_چمران_از_زبان_غاده
#قسمت_اول
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
سالها از آرام گرفتن چمران می گذرد و روزهای جنگ های سرنوشت ساز پایان یافته اند و اکنون در این روزگار به ظاهر آرام "غاده چمران" با لحنی شکسته داستانی روایت می کند، "داستان یک نسیم که از آسمان روح آمد و در گوشش کلمه عشق گفت و رفت به سوی کلمه بی نهایت."
سال ها از روزی که سرانجام چمران در این زمین آرام گرفت می گذرد و این بار غاده داستانی از تاریخ این سرزمین روایت می کند، داستان "مرد صالحی که یک روز قدم زد در این سرزمین به خلوص . "
دختر قلم را میان انگشتانش جابه جا کرد و بالاخره روی کاغذی که تمام شب مثل میت به او خیره مانده بود نوشت "از جنگ بدم میآید" با همه غمی که در دلش بود خنده اش گرفت ، آخر مگر کسی هم هست که از جنگ خوشش بیاید ؟ چه می دانست ! حتماً نه . خبرنگاری کرده بود ، شاعری هم ، حتی کتاب داشت . اما چندان دنیا گردی نکرده بود . "لاگوس" را در آفریقا می شناخت چون آن جا به دنیا آمده بود و چند شهر اروپایی را ، چون به آنجا مسافرت می رفت . بابا بین آفریقا و ژاپن مروارید تجارت می کرد و آن ها خرج می کردند، هر طور که دلشان می خواست . با این همه ، او آن قدر لبنانی بود که بداند لبنان برای جنگ همان قدر حاصلخیز است که برای زیتون و نخل . هر چند نمی فهمید چرا!
نمی فهمیدم چرا مردم باید همدیگر را بکشند. حتی نمی فهمیدم چه می شود کرد که این طور نباشد، فقط غمگین بودم از جنگ داخلی ، از مصیبت .
خانه ما در صور زیبا بود ، دو طبقه با حیاط و یک بالکن رو به دریا که بعدها اسرائیل خرابش کرد . شب ها در این بالکن می نشستم ، گریه می کردم و می نوشتم . از این جنگ که از اسلام فقط نامش را داشت با دریا حرف می زدم، با ماهی ها ، با آسمان . این ها به صورت شعر و مقاله در روزنامه چاپ می شد . مصطفی اسم مرا پای همین نوشته ها دیده بود . من هم اسم او را شنیده بودم اما فقط همین . در باره اش هیچ چیز نمی دانستم ، ندیده بودمش ، اما تصورم از او آدم جنگ جوی خشنی بود که شریک این جنگ است .
ماجرا از روزی شروع شد که سید محمد غروی ، روحانی شهرمان ، پیشم آمد و گفت: آقای صدر می خواهد شما را ببیند . من آن وقت از نظر روحی آمادگی دیدن کسی را نداشتم ، مخصوصا این اسم را . اما سید غروی خیلی اصرار می کرد که آقای موسی صدر چنین و چنان اند ، خودشان اهل مطالعه اند و می خواهند شمارا ببینند. این همه اصرار سید غروی را دیدم قبول کردم و "هرچند به اکراه" یک روز رفتم مجلس اعلای شیعیان برای دیدن امام موسی صدر ، ایشان از من استقبال زیبایی کرد . از نوشته هایم تعریف کرد و اینکه چقدر خوب درباره ولایت و امام حسین (ع) "که عاشقش هستم " نوشته ام . بعد پرسید: الان کجا مشغولید ؟ دانشگاهها که تعطیل است . گفتم: در یک دبیرستان دخترانه درس میدهم . گفت: اینها را رها کنید ، بیایید با ما کار کنید .
پرسیدم ( چه کاری ؟) گفت: شما قلم دارید ، می توانید به این زیبایی از ولایت ، از امام حسین(ع) ، از لبنان و خیلی چیزها بگویید ، خوب بیایید و بنویسید . گفتم: دبیرستان را نمی توانم ول کنم ، یعنی نمی خواهم. امام موسی گفت: ما پول بیشتری به شما میدهیم ، بیایید فقط با ما کار کنید. من از این حرف خیلی ناراحت شدم . گفتم: من برای پول کار نمی کنم ، من مردم را دوست دارم . اگر احساسم تحریکم نکرده بود که با این جوانان باشم اصلاً این کار را نمی کردم ، ولی اگر بدانم کسی می خواهد پول بیشتر بدهد که من برایش بنویسم احساسم اصلاً بسته میشود . من کسی نیستم که یکی بیاید بهم پول بدهد تا برایش بنویسم . و با عصبانیت آمدم بیرون . البته ایشان خیلی بزرگوار بود ، دنبال من آمد و معذرت خواست، بعد هم بی مقدمه پرسید چمران را می شناسم یا نه . گفتم: اسمش را شنیده ام .
گفت: شما حتماً باید اورا ببینید .
#ادامه_دارد.......
✍از زبان همسرشان غاده
🌹به نیت شهید سردار سلیمانی و شهید چمران برای تعجیل در فرج امام زمان عج صلوات بفرستیم😊
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
📢رمان جدید بلاخره انتخاب شد😉 #استاد_عشق : نگاهی به زندگی و تلاش های پروفسور #سید_محمود_حسابی، پدر ع
#استاد_عشق
#سید_محمود_حسابی_پدر_علم_فیزیک_و_مهندسی_نوین_ایران
#قسمت_اول
#ایرج_حسابی
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
بسم الله الرحمن الرحیم
#سلام_بر_یحیی
#قسمت_اول
عقربه های ساعت روی میز، یک ربع به چهار را نشان می دهند. یعنی از زمانی که بیدار شدم، تنها ده دقیقه گذشته است!؟ برخلاف دل مضطرب و آشفته من، چه شب ساکت و آرامی است امشب.
صلوات می فرستم. آرام نمی شوم. هر چه ذکر به یاد دارم با خودم زمزمه می کنم، اما باز آرام نمی شوم. به سمت چپم غلت می زنم و به چهره ی آرام و غرق در خواب یحیی خیره می شوم. دو سه طره از موهایش روی پیشانی اش افتاده است. کنار می زنمشان تا چهره اش را کامل ببینم. ترسم بیشتر می شود. طاقت نمی آورم و بیدارش می کنم.
-یحیی؟ یحیی؟
تکانی می خورد اما بیدار نمی شود. دوباره شانه اش را تکان می دهم و صدا می زنم:
-یحیی؟ یحیی؟ تو را به خدا بیدار شو یحیی.
چشمانش را باز می کند و با تعجب می پرسد:
-جانم؟ چه شده؟
آرنج دست راستش را تکیه گاه بدنش می کند و به سمتم نیم خیز شده و منتظر جواب می ماند.
چه شده!؟ نمی دانم چه بگویم. جواب می دهم:
-هیچی! راستش..راستش یحیی من می ترسم.
با جوابم آرام شده و با بی خیالی دوباره دراز کشیده و سرش را روی بالش می گذارد و می گوید:
-خواب بد دیدی؟ مهم نیست. هر چه بوده، فقط خواب بوده.
صدای بوق و بعد صدای لاستیکهای ماشینی از خیابان روبروی خانه می آید. کلافه و پریشان می گویم:
-یحیی نه. خواب بد ندیدم. یحیی من می ترسم. من از روزی که از دانشگاه بیایم خانه و بعد تند و تند شام را آماده کنم. آن وقت ساعت هشت بشود و تو نیایی. ۹ بشود و نیایی. ۱۰ بشود و نیایی. دوازده بشود و باز هم نیایی، می ترسم. از اینکه تا صبح لب به غذا نزنم اما تو نیایی می ترسم.
آرام در آغوشم گرفته و دست های یخ کرده ام را در دست های گرمش می گیرد و با نگرانی می گوید:
-وای عزیزم چقدر دستهایت یخ کرده اند!
چشمان سیاه و مهربانش را به چشمانم دوخته و ادامه می دهد:
-مریمم..عزیز من آرام باش. خواب بد دیده ای. خیر باشد ان شاءالله. صلوات بفرست و آرام باش عزیزم. من اینجا هستم.
خدای من چرا ترسم را نمی فهمد. سریع صلواتی می فرستم و می گویم:
-اما یحیی من خواب بد ندیدم. خواب دیدم رفته ایم پارک شرافت. قرار بود به تئاتر برویم اما چون تو دیر رسیدی و نشد برویم، به جایش مرا بردی پارک شرافت و مرتب شوخی و شیرین زبانی می کردی تا از تئاتر نرفتن ناراحت نباشم. آخرش هم خیلی محکم، خیلی خیلی محکم، یحیی خیلی محکم، دستم را گرفتی و برایم شعر خواندی. ماه هم خیلی نزدیکمان شده بود. انگاری دوست داشت خودش را در خلوت دوتایی ما جا بدهد.
یحیی در حالی که موهایم را نوازش می کند، می گوید:
-الحمدلله به این خواب! ببین الان هم دستهایت را گرفته ام عزیز دلم.
با عجز نگاهش می کنم:
-یحیی؟ من می ترسم. تو چرا درکم نمی کنی!؟ من از اینکه روزی صدای تو را فقط در خواب بشنوم، می ترسم.
لا اله الا اللهی می گوید و در تخت می نشیند. به ساعت نگاهی کرده و بعد به سمتم برمی گردد و با مهربانی می گوید: "مریمم..عزیزم..خانومم بلند شو با هم برویم وضو بگیریم و نماز بخوانیم. چیزی تا اذان صبح نمانده است. بعد هم من برایت شعر بخوانم تا این آشفتگی و ترس بی مورد، دست از سر مریم من بردارد. قبول عزیزم؟" و دستش را به سمتم دراز می کند. دستش را پس می زنم.
-نه یحیی..دست بر نمی دارد. تا زمانی که نگویی پشیمان شده و نمی روی، این ترس دست از سرم برنمی دارد.
✍🏻 ادامه دارد...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
ابرار
رمان جدید👇🏻👇🏻👇🏻
#داستان_روزگارمن (1)
#قسمت_اول
وارد اتاقم شدم از توی کارتن بین لوازم شخصیم دفترچه خاطراتمو برداشتمو شروع کردم به نوشتن
*خب از کجا شروع کنم🤔 اهاااان❗️
اخیش بالاخره رسیدیم خونمون بعداز مدتها اجاره نشینی و مستاجری ٬
الان که ۱۷سالمه تا این مدت فکر کن از این خونه به اون خونه ٬شده بودیم پرستوی مهاجر خخخخ😂😂
مامانو بگوو که چقدر ذوق میکنه😍 همش پیشه فامیل میگه خونرو اینجوری میچینم اونجوری میچنم خلاصه ٬خوشحالیش قابل وصف نیست بابامم بنده خدا معلومه که اونم از خوشی زن و بچش خوشحاله منم که حالا برا خودم یه اتاق مستقل دارم و به قول دوستام دارم ذوق مرگ میشم 😁😁😁 😍
تو همین فکرا بودم که مامانم صدام🗣 کرد فرزااانه ...اهااااای فرزاااانه کجاااایی دختر بیا کمک ٬
کجا غیبت زد
گفتم اوووومدم ٬پا شدم و رفتم تو پذیرایی 🚶🚶🚶
بله مامان جان
دختر منو دست تنها گذاشتی بیا کمک کن
به حالت احترام افسری دستمو گرفتم کنار سرم 💁و پاهامو کوبیدم بهم چشم قربان هرچی شما عمر کنید سرورم ٬
بسه بسه کم مزه بریز دختر
بدو کمک کن
خلاصه ما تا ساعت ۳نیمه شب کارمون تولید کشید البته خرده ریزکاری هامون مونده بود ..😫😫
دخترم برو بخواب دیگه ..
مامان جان خلاصه اگه بازم کاری داری بگووو نمونی تو رودروایسی
مامان یه چپ چپ😒😒 نگام کردو گفت ماشالا زبون داری ۲متر
با خنده😄😄 گفتم شب بخیر
شب بخیر دخترم خسته نباشی
رفتمو سرمو گذاشتم رو بالشت😴 نفهمیدم کی صبح شد بانور افتابی که
از پنجره
صورتمو نوازش میداد بیدار شدم رفت بیرون
سلااااام باباجون کی اومدی 😊😊
سلام دخترم یه نیم ساعتی میشه٬
عزیز چطور بود بهتر شده ؟!!
اره شکر خدا ٬بازم فشارش زده بود بالا مامان برام چایی نریختی ؟ نه پاشو خودت بریز
باااااشه، در حالی که داشتم چایی میریختم گفتم راستی بابا 👨کی بریم دنبال ثبت نام مدرسم
میریم دخترم ان شاالله فردا....
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
@abrar40