eitaa logo
مجله‌ افکار بانوان‌ حوزوی
717 دنبال‌کننده
847 عکس
145 ویدیو
12 فایل
*مجله #افکار_بانوان_حوزوی به دغدغه‌ی انسان امروز می‌اندیشد. * این مجله وابسته به تحریریه تولید محتوای بانو مجتهده امین است. *کلیک بر روی عبارات آبی رنگ در نوشته‌ها، شما را به صفحه نویسنده هدایت می‌کند. 🔻ارتباط با ادمین و سردبیر: نجمه‌صالحی @salehi6
مشاهده در ایتا
دانلود
. باقی مانده، 229 ✍طیبه روستا مرد ساعت مچی‌اش را نگاهی انداخت و زیرلب گفت: وقتشه! لپ تاپش را روشن کرد و چند لحظه بعد به طرفش چرخاند. _چه رنگ هایی! این یکی صورتیه! بالای عکس مسجد صورتی توئیت زده بود: "حنانیا نفتالی‌☑️ معماری خیره کننده و رنگارنگ ~ شیراز، ایران" _ایران، شیراز... با شماره 8 تماس بگیر. سیم کارت جدید را پشت گوشی گذاشت و دکمه سبزرنگ را فشار داد. صدا از بلندگوی تلفن همراه در اتاق کوچک پیچید: دوازده ظهره، اینجا جهنمه! _غروب هوا خنک میشه، وقت نماز... عصر شیراز بهشته... به ساعت نوزده و سی دقیقه عصر، پایین صفحه تلویزیون زل زده بود. لبش را جوید و گفت: تمام هزینه‌هامون تو این چند ماهه برباد رفت، این یکی نباید از دست بره، امروز روز چهلمه. دویست و چهل تا... تصویر محو مردی را پشت ماشین دید. صدای تلویزیون را بیشتر کرد و جلوتر نشست... هنوز وقت نماز نشده بود که جوان قدم به پیاده رو گذاشت. به سمت ورودی دوید، خشاب اسلحه‌اش را کشید و رو به مردم گرفت. فشنگ دوازدهم شلیک نشده بود که ضربه ای او را روی سنگفرش انداخت. صدای قرآن قبل از اذان مغرب هنوز از بلندگوهای حرم شاهچراغ پخش می شد. @AFKAREHOWZAVI
. روایت غمبار به قلم نویسنده‌ی شیرازی ✍رقیه بابایی عصر ۲۲ مرداد است و در مجلس روضه نشسته‌ام. فالوده‌ای که همان ابتدا با آن پذیرایی شدیم تا گرما را در وجودمان فروبنشاند را خورده‌ام و حالا بعد از گریستن بر غم این روزهای کاروان آل الله همه با هم داریم جوشن کبیر می‌خوانیم می‌دانم قرار هر ماه اهل این مجلس همین است؛ جوشن بخوانند و وجودشان را زره پوش از اسماء مقدس کنند. شیرینی نام‌های خداوند هنوز زیر زبانم است که مجلس تمام می‌شود و اذان می‌گویند و همان جا نمازم را می‌خوانم. می‌خواهم خداحافظی کنم که می‌بینم یکی از خانم‌ها پریشان و نگران موبایلش را دست گرفته و رنگش پریده می‌پرسم چه شده؟! می‌گوید دوباره در مرکز شهر بخاطر نزدیکی به سالگرد "م. ا" ریخته‌اند بیرون و اغتشاش شده. سعی می‌کنم آرامش کنم و با جمله‌هایی مثل خبری نیست و حتما بزرگش کرده‌اند آرامش کنم چند نفر دیگر هم به جمع‌مان اضافه می‌شوند و چیزهایی می‌گویند سریع نِت گوشی‌ام را روشن می‌کنم و فقط یک کلمه ذهنم را به هم می‌ریزد. دوباره به حرم حضرت شاهچراغ عليه السلام حمله تروریستی شده، دوباره...دوباره... این کلمه مثل یک خنجر است که بر قلبم فرو می‌نشیند و پشت سر هم ضربه می‌زند پیام پشت پیام می‌رسد و همه همین جمله را تکرار می‌کنند. از مجلس بیرون می‌زنم و زود با همسرم تماس می‌گیرم و خیالم راحت می‌شود که در محل کارش است و بعد یک‌باره در وجودم مرثیه به پا می‌شود! مدام حرم را تصور می‌کنم که در آن لحظاتی که ما در مجلس جوشن می‌خواندیم، جوشن اهل حرم چه بوده؟! در حرم از کودک و طفل به زیارت می‌آیند تا پیرزن و پیرمرد از روستایی تا توریست و مسافر... می‌گویند تروریست از در باب المهدی عجل الله فرجه وارد شده دری که مثل درهای اصلی حرم نیست! این در یک تفاوت بزرگ با بقیه درها دارد! حرم دو در اصلی دارد که وقتی وارد می‌شوید ابتدا صحن کوچکی مقابلش است و بعد از گذشتن از آن تازه وارد صحن بزرگ و اصلی می‌شوید اما این در یک در فرعی در بازار است و همین که راهروی کوتاه و عریضش را پشت سر گذاشتید، مستقیم وارد صحن اصلی و بلوغ حرم می‌شوید این یعنی با یک عملیات حساب شده طرف هستی!! این حمله دوباره انگار کمی آبدیده‌مان هم کرده! از حرف‌ها و تحلیل‌هایی که در گروه‌ها می‌شود معلوم است نسبت به قبل کمتر دستپاچه شده‌ایم و حالا می‌دانیم که فقط باید صبر کنیم تا خبرهای تکمیلی از راه برسد! نمی‌دانم این خوب است یا بد؟! اینکه دیگر مثل بار اول همه احوال هم را نمی‌گیرند و معمولی‌تر برخورد می‌کنند‌ و سعی در کنترلشان دارند خوب است یا این یعنی از روی بیچارگی و تأسف است که یک اتفاق بزرگ و فاجعه‌وار عادی بشود یا حتی کمی عادی!؟ فعلا خبر این است دو تروریست حمله کرده‌اند یک نفر زنده دستگیر شده، یک نفر متواری است دو نفر شهید شده‌اند و چند نفر زخمی البته بعد دو شهید تکذیب می‌شود و هفت زخمی اسم‌هایشان در گروه‌ها پخش می‌شود در میان اسم زخمی‌ها یک نفرشان چشمم را می‌گیرد! غلام عباس عباسی؛ همیشه پیشوند غلام و عبد بر اسم‌ها را دوست دارم. حس می‌کنم این نوعی عرض ارادت متواضعانه است به صاحب این اسم‌ها که فرزند ما قابل نیست همنام شما باشد او فقط غلام و عبد شمااست. زیر لب این نامی که چشمم را گرفته دوباره تکرار می‌کنم غلام عباس... و ناخودآگاه مادرش را تصور می‌کنم که حتما چقدر محب و دلداده حضرت ابوالفضل علیه السلام بوده که چنین نامی را برای پسرش انتخاب کرده و او را هزار بار در طول عمرش صدا زده و قند در دلش آب شده‌است. 🍃ادامه دارد @AFKAREHOWZAVI
‌. روایت غمبار به قلم نویسنده‌ی شیرازی ✍رقیه بابایی دو ساعتی از حمله به حرم گذشته، زخمی‌ها تیر به پا یا قفسه سینه‌شان خورده و حال عمومی‌شان جز یک نفر که در کماست خوب است و اعلام می‌شود یک خادم همان ابتدای درگیری و در وردی بازرسی حرم شهید شده است. او از یادگاران جبهه و پیرغلام هیئت و پاسداران بازنشسته "سپاه" بوده شهید غلام عباس عباسی. به عکس دلنشین و موی سپیدش نگاه می‌کنم و می‌گویم غلامی‌ات قبول شهادتت مبارک... كم كم فیلم دوربین‌های مدار بسته بیرون می‌آید و آتش به دل می‌زند. پدری که با آرامش خاطر گیت بازرسی را گذرانده و حالا ایستاده تا همسرش از گیت بانوان بیرون بیاید و دو کودکش دارند مقابلش بازی می‌کنند. زنی که تند به سوی در خروجی قدم برمی‌دارد و شاید می‌خواهد قبل از غروب خورشید زودتر به خانه برسد. چند مرد جوانی که دارند با هم صحبت می‌کنند و شاید در تدارک برنامه‌ریزی سفر اربعین‌شان هستند؛ اما همه به یکباره غافلگیر می‌شوند! صدای ممتد شلیک می‌آید و در آن راهرو با سقف گنبدی شکلش صدا حتما چند برابر می‌شود! همه غیرارادی فرار می‌کنند، اما نمی‌دانند به کدام سو بروند؟ کجا امن است؟ کجا دشمن است؟ چند نفرهستند؟ آه ؟چقدر این صحنه مثل کربلا شده! همان عصر عاشورا همه از عمه پرسیدند:" کدام سو برويم؟ عمه فقط یک جمله گفت: "عليكن "بالفرار... در راهرو پدر، دست پسر را گرفته و می‌دود و زن جیغ می‌کشد و مستأصل شده اما در این صحنه یک پسربچه عشقش به پدرش فراتر از ترسش است ایستاده بالای سر پدر، پدر به او می‌گوید برو.... برو... و او مانده چه کند! آری اینجا کربلا است. عمو حسین هر چه گفت: عبدالله نرفت! خودش را روی سینه عمو انداخت روی عشق بزرگ زندگی‌اش روی همه چیزش، برو! تروریست خیلی زود وارد صحن شده فقط می‌دود و انگار خیلی ترسیده که درست نشانه‌گیری نمی‌کند و فقط کورکورانه تیر می‌زند و اکثرا به خطا می‌رود. به سمت حرم نمی‌رود، می‌رود به سمتی دیگر به کجا؟...آه... 🍃ادامه دارد @AFKAREHOWZAVI
. روایت غمبار به قلم نویسنده‌ی شیرازی ✍رقیه بابایی روبروی ایوان بزرگ حرم یک خط طولی را تصور کنید ابتدای این خط حوض آب است بعد سایبان و فرش برای نشستن زوار بعد سقاخانه و در آخر قبور مطهر شهدای حمله سال گذشته به حرم وقتی به انتهای خط طولی رسیدید سمت راستتان حرم سید میر محمد و سید ابراهیم عليهما السلام است یعنی در این صحن علاوه بر بارگاه حضرت شاهچراغ علیه السلام بارگاه دیگری هم هست. تروریست از راهرو وارد صحن شده و دقیقا جلوی سایبان و سقاخانه که پر از زائر است بیرون آمده همه با صدای تیراندازی متفرق شده‌اند و فقط صدای جیغ زوار می‌آید حرم سمت راست تروریست است اما او می‌دود سمت چپ که قبور مطهر شهدا و امامزاده سید میر محمد عليه السلام است. اگر چیزی که می‌گویند درست باشد که این حمله انتقام تروریست‌های پارسال است که چهل روز پیش اعدام شدند گمان می‌کنم که شاید این فرد می‌خواسته خودش را به قبور شهدا برسد و اهانت کند! کلیپی از پسر یکی از شهدای حرم منتشر شد که می‌گفت عصر دلم گرفته بود و تمنای شهادت از پدرم داشتم و خوابیدم و در رویایی صادقه دیدم که پدرم حرفی به من زد بیدار شدم و فهمیدم به حرم حمله شده و آمدم. تروریست هنوز مانده تا به قبور شهدا برسد. دقیقا همین لحظه است که قهرمان ماجرا وارد می‌شود! یک جوان با لباس و شلواری طوسی رنگ با قدم‌هایی بلند و هر چه در توان دارد شجاعانه به سمت تروریست می‌دود و با لگدی محکم او را نقش زمین می‌کند و همزمان چند مرد و نیروی امنیتی می‌رسند و اسلحه‌اش را می‌گیرند و تمام! وقتی شجاعت این جوان را می‌بینم مثل همه تحسینش می‌کنم و کمی از غرور جریحه‌دارم ترمیم می‌شود و می‌گویم کاش این قهرمان را بیشتر بشناسم. نیمه شب معرفی‌اش می‌کنند؛ جوانی است از نیروهای خدماتی حرم که خودجوش میان معرکه آمد و اوج ماجرا را پیروزمندانه رقم زد و جاودانه شد. سه ساعت بعد از این اتفاق در حرم باز شده و آرامش بازگشته اما قلبم آرام نیست! دل تنگ حرمم و پر از بغض مثل کسی که به او بر خورده باشد! چشم‌هایم را می‌بندم تا بخوابم اما می‌دانم تا آن انتقام سخت وعده داده شده ساعت یک و بیست گرفته نشود، من خوابم نخواهد برد و آرام نخواهم شد! 🍃پایان @AFKAREHOWZAVI
. باب المهدی ✍مرضیه برزگر، از با ارسال یادداشت به جمع نویسندگان کانال افکار بانوان حوزوی پیوست از باب المهدی که وارد شدم بعد از سلام دادن، دست چپ، ستون دوم را رد کردم و روی پله سنگی نشستم و به رسم هر سه‌شنبه چشم دوختم به گنبد و گلدسته. گوشی را از کیفم بیرون آوردم و ساعت را خواندم: "۱۶:۵۰ دقیقه." هنوز چند دقیقه‌ای وقت داشتم. ریه‌هایم که از هوای حرم پر شده بود را با بازدمی آرام، خالی می‌کردم که صدای پرمحبتش در گوشم نشست: "اینجا نشین دخترم. برو زیر درختا اونجا هوا خنک‌تره." لبخند زدم به مهربانیش: "ممنون عمو. دیگه باید برم." بلند شدنم را ندید. دور شده بود. وقتی به طرف دارالقرآن حرکت کردم موهای جوگندمی و لباس خادمی‌اش در بین جمعیت گم شد. پایین آمدنم از پله‌های دارالقرآن همزمان شد با صدای اذان مغرب که از گلدسته‌های حرم به گوش می‌رسید. هوا داشت تاریک می‌شد. سرعت قدم‌هایم را تندتر کردم و از حرم بیرون آمدم. _ "مواظب باش دخترم" کنار خروجی حرم روی صندلی نشسته و نگران قدم‌های زیکزاکی‌ام شده بود. _ "ممنون، چشم. خدا قوت" حواسش رفت پی زائر دیگر و من دور شدم. ... ورودی باب المهدی سمت چپ، ستون دوم. پله‌های سنگی رنگ خون گرفته و چادری خونین جایم را گرفته بود. قطره‌ای روی صفحه گوشی چکید و عکس تار شد. ورق زدم، عکس بعدی. اولین چیزی که به خاطر آوردم موهای جوگندمی و صدای مهربانش بود. قطره بعدی روی نام شهید چکید. زمزمه کردم: "شهید غلام‌‌عباس عباسی" @AFKAREHOWZAVI
. 🔖مدافعان حرم ایستاده‌اند ✍آمنه عسکری منفرد خبرهایش تازه به دست‌مان می‌رسد که تمام روزها و شب‌های ماه محرم که مردم کشورمان در امنیت خاطر مشغول عزاداری سید و سالار شهیدان بودیم، شما شبانه روز بیدار و هوشیار بودید تا زن و مرد، پیر و جوان‌مان در امنیت کامل با حسین تجدید پیمان کنند، تا ما آرام دست در دست کودکان‌مان کوچه‌ به کوچه شهر به دنبال کاروان کربلا بسوزیم، با زینب هم‌نوا شویم و شب هنگام آرام بخوابیم. شما بیدار ماندید تا دشمن بیدار نماند، هوشیار بودید تا به حرم آسیب نرسد. دیشب که باردیگر در حرم شاهچراغ، دوباره تکفیری‌ها قصد کرده بودند تا حرم را ناامن جلوه دهند، مسلح آمدند اما به فضل الهی ترورها کور بود و دشمن ناکام ماند، بار دیگر یادمان افتاد که امنیت حرم را مدیون شماییم. آری! این بار نیز این شما بودید که به هنگامه‌ی بلا خود را رساندید و مدافع زوار حرم شدید تا حرم و حریمش زخمی نشود، دیوارهای حرم همچنان استوار بماند و زن و مرد با تکیه بر اقتدار و هوشیاری شما طعم امنیت را بچشد. اما این بار نیز سفیری از جانب خود، به عرش فرستادید تا خبر امنیت حرم را برای امام و شهدا برساند. شهید پاسدار بازنشسته، «غلام عباس عباسی» که عمری هم‌نام با ارباب، سرافراز چون عباس ایستاده بود، در حالی‌که مُهر خادمی حضرت شاهچراغ را بر قلب داشت، مدافع حریم شد و شب هنگام پرکشید تا سلام‌‌شما را به مدافع حرم اهل بیت حسین، «حضرت عباس بن علی» (علیه السلام) برساند. خوشا به حال‌تان که «عباس» دعاگویتان می‌شود. حتما سفیر حرم شاهچراغ شرح ایثار شما را برای عباس خواهد گفت و تا دعای «عباس ابن علی» بدرقه راهتان است، قدم‌هایتان استوار چون کوه خواهد ماند. آری! تا مدافعان این حرم استوار و بیدار ایستاده‌اند، دست یزیدیان به حرم و اهلش نمی‌رسد. @AFKAREHOWZAVI
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«روضه‌خونه‌ی ممد دیوونه» ✍ مریم فولادزاده از دور که می‌دیدمش، می‌چپیدم زیر چادر مادر و چشم می‌گرداندم تا از لابه‌لای تاروپودهای سیاه چادر، او را ببینم. شلوار گل‌وگشاد پر از لکه‌های خشکیده‌ی روغنی را می‌کشید روی زمین و دکمه‌های پیراهن جابه‌جا بسته شده‌ی چرک‌مرده‌اش را تاب می‌داد. چشم‌هایش سرخ بود؛ با هیکل درشت و موهای فرفری بلند و ریش و سبیل درهم‌تندیده. می‌فهمید ترسیده‌ام، دستش را می‌گرفت دور دهانش و صدایش را می‌انداخت توی شیپور دستی‌اش. می‌گفتند: «ممد دیوونه بچه‌ها رو می‌دزده»، «یه چاقو داره که اگه حالش بد بشه، فرو می‌کنه تو شکمت»، «یه بچه رو انداخته توی چاه و کشته». ممد ترسناک، تصویر کج‌ومعوج شکل‌گرفته‌ای بود در ذهنم. شادی بچه‌گانه‌ی‌ ته چهره‌اش، گاهی او را نرم‌تر نشان می‌داد. روزهایی که از دنده‌ی راست بلند می‌شد، می‌پرید جلوی عابرها و ماشین‌ها. شکم قلمبه‌اش را تکان می‌داد و دست‌هایش را نامنظم توی هوا می‌پراند. روزهای آن دنده، با چوب می‌دوید دنبال بچه‌ها، صدا بلند می‌کرد و با شکلک‌‌ و شیپور، دلهره می‌انداخت به جانشان‌. گاهی هم تکیه‌ می‌داد به دیوار کوچه و رهگذرها را بدرقه می‌کرد؛ با ناسزا و سنگ‌ریزه‌های توی مشتش. یک لقمه نانش را درمی‌آورد؛ یا با اسکناس‌هایی که کف دستش می‌گذاشتن یا با دعوا و چشم‌ پاییدن. ته‌مانده‌اش را هم می‌برد برای مادر زمین‌گیرش. آن سال، اولین سال جنبیدن سروگوشم برای محرم بود. سمیه روضه داشت برای همکلاسی‌ها. خانه‌شان دو کوچه آن‌ طرف‌تر بود، وسط درخت‌های توت. گچ پای مادر، نمی‌گذاشت که همراهی‌ام کند. مادر گفت: «برو، سپردمت به خدا». فکر و خیال اما رهایم نمی‌کرد. ترسم را از مادر مخفی کردم؛ «اصلاً از کجا معلوم که ممد باشد و با چاقو بدود دنبالم؟» ترس مثل قلوه سنگ قل خورد ته قلبم. راه افتادم. کوچه را پیچیدم سمت راست. خبری از ممد نبود. نفس حبس شده را دادم بیرون. چهار قدم بعدی را که پیچیدم سمت چپ، پایم سست شد. ممد نشسته بود روی صندلی پلاستیکی آبی، زیر درخت توت کنار نانوایی، با چهار پسربچه‌ و دخترکی که روبرویش روی گونی ولو شده بودند. قفل روی در نانوایی دهن‌کجی می‌کرد. فکرها هجوم آوردند: «همه‌شون رو دزدیده بندازه تو چاه» «داره گولشون می‌زنه» و… سرش پایین بود. بدنم می‌لرزید: «کاشکی بال داشتم، این یک تکه راه رو می‌پریدم». «حسین(ع) حسین(ع)». صدای گرفته و بم ممد، کوچه را لرزاند. با مشت‌ می‌کوبید روی پیراهن مشکی رنگ‌ورو رفته‌ و فین‌فین می‌کرد. مرثیه می‌خواند؛ با کلمات مبهمی که فقط «حسین»‌ش وضوح داشت. رقیق شده بود؛ مثل اشک‌های دانه‌درشتی که روی صورت سیاهش می‌غلتید. از صدای سایش کفشم، گردن صاف کرد. آستین کشید گوشه چشم. خندید؛ یک ردیف دندان‌های زردش بیرون آمد. داد زد: «ممد دیوونه ترس نداره! حسین(ع) رو تشنه کشتن بچه!» نگاهم سرید روی کلوچه‌های نارگیلی ترک‌خورده توی سینی فلزی کوچک و سماور زنگ‌زده‌ بدون قوری کنار پایش‌. اشاره کرد سمت بچه‌ها: «اینجا روضه‌خونه‌ی ممده! بشین! هر بچه‌ای برای حسین(ع) گریه کنه، کلوچه و چایی بهش می‌دم، ممد کاری نداره بهش». یک‌دفعه گریه‌ای پیچید توی تنم. ترسم پرید. روضه سمیه کمرنگ شد. ولو شدم روی گونی. کلوچه بهانه‌ بود برای گریه بر حسینِ (ع) ممدِ رقیق شده‌یِ مهربان! لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْسًا إِلَّا وُسْعَهَا خدا هیچکس را جز به اندازه‌ی توانایی‌اش تکلیف نمی‌کند. بقره، ٢٨٦ @AFKAREHOWZAVI
الفبـا ✍زهرا نجاتی اول که خواستیم راه بیفتیم، حرف و حدیث زیاد بود. خیلی‌ها گفتند هرقدر هم عاشقانه باشد، به هرحال عاقلانه نیست. گفتند:« بچه‌ها را نبر». اما به هرحال راه افتادیم. راه عشق، راه خطر هست و ماهنوز باید الفبای عاشقی را مشق می‌کردیم و باید به آنها هم، سفرالی الله، را می آموختیم. در این میان بحث اقتصاد هم بود و طلا، اگر ارزشی هم داشته باشد،به کارآمد بودنش است و البته ماشینی که برای خودمان نبود و ناچار از قم تا مهران، ماشین سمند کرایه کردیم تا جای بچه‌ها در مسیر طولانی چندان تنگ نباشد. در طول مسیر مداحی‌های کودکانه اربعین پخش کردیم. یادم هست آنقدر جذابیت بعضیشان راننده را گرفت که شماره واتس اپش را داد تا برایش بفرستیم و فرستادیم. فاطمه شیر می‌خورد اما برای بقیه آن قدر خوراکی توی راه بود و از نزدیکی‌های ایلام، موکب و هیات و نذری که به جز چند بیسکویت و آبمیوه، کار به خرید خوراکی نرسید. وارد مرز هم که شدیم،همین‌طور. البته تمیزی مرز خودمان با عراق قابل مقایسه نبود و البته سیم‌کارتی که راحت می‌شد تهیه کرد و بعید است امسال بشود. مگر تمهید جدیدی از دولت که ظاهرا به فکرند. به نجف که رسیدیم، جز شلوغی و یک زیارت دور از ضریح، عایدی نداشتیم که البته همان هم از لذت نوشیدن شراب ضریح، چیزی کم نداشت و غروب به سمت کربلا به راه افتادیم. چندسال پیش برای بچه سوم یک کالسکه دست دوم از دیوار پیدا کرده بودم که قیمتش دویست هزارتومان بود، جنس محکمی داشت و زیاد استفاده نشده بود. اما تا به حال چهاربار کربلا رفته و هربار بیشتر کمک کار ما بوده. در این سفر هم یک ساک کوچک برای همه و یک ساک معمولی دستمان گرفته بودیم. رقیه و فاطمه را در کالسکه نشانده بودیم. یک وقت‌هایی هم که گرما و فشار جمعیت یا اطوارهای دخترانه خدیجه اوج می‌گرفت، او هم کنارشان می‌نشست و راه می‌رفتیم. چون بارمان سبک بود ابدا اذیت نشدیم. اما اگر امسال توفیق همراهمان شود از پارسال هم سبک‌تر خواهم رفت، دو چادر، دوشلوار ویکی دو مانتوی بلند اما خنک با روسری کفایت خواهد کرد برای بچه‌ها هم دوسه دست کافیست. چندان جایی برای شست و شوی لباسها نیست و جایی هم برای خرج وسواس. هرچند متاسفانه در بعضی موکبها بودند کسانی‌که بی‌خیال حق الناسی، چادرهای آب چکانشان را از سر و روی بقیه رد می‌کردند. بودند کسانی هم که کالسکه‌ یا ولیچری فقط برای حمل بار آورده بودند که به نظرم عاقلانه بودـ. در مسیر سه روز و سه شب پیاده‌روی می‌کردیم، اصولا همه از دو ساعت یا یک ساعت به سحر به راه می‌افتادند و تا حدود نه صبح پیاده می‌رفتند. بین نه و ده تا حدود پنج غذا و استراحت و نماز و بعد راه افتادن با طعم شیلنگ آب و بستنی و نوشیدنی خنک که سرشاریشان بهشت را به خاطر می‌آورد. ترس از مریضی‌ بود اما توکل، نوددرصد مسائل را حل می‌کرد. برای اذیت نشدن بچه‌ها از دمپایی و کفش‌های پیاده‌روی با سوراخ‌های ریز استفاده کردیم. و تقریبا پدیده تاول، مواجه نشدیم. رسیدن هوا به پوست مانع تاول می‌شد. پوشیدن لباس‌های صددرصد پنبه و نخ هم برای من و بچه‌ها که پوست حساسی داریم. عینک آفتابی و کلاه لبه‌دار هم برای دو سه تایمان که عینکی نبودیم، ضروری بود. یکبار که خدیجه‌سادات خسته شد و بهانه گرفت، قصه پاهای پرتاول و رخمی رقیه و سکینه و راه رفتنشان پشت سر روی نیزه پدر را برایش گفتم. تا آخر سفر، دیگر غر نزد. غروب جمعه که به کربلا رسیدیم در یک موکب درظاهر بی‌امکانات مستقر شدیم اما چند دقیقه بعد خبر آوردند که در این حوالی خانه زیاد است. درخانه‌ای را زدیم، خیلی تمیز و مرتب فقط برای نماز و وضو تجهز شده بود. با همان چندکلمه عربی خودم و به لطف تعداد بچه‌ها و شیرینی دخترها با چندنفر از اقوام صاحبخانه گپ زدیم. بلاخره سراغ مردها که در همان موکب سرکوچه بودند، رفتیم و باز من با اتکا به خدا و همان چندجمله و کلمه نیم‌بندعراقی، پرس وجو کردم تا بببینم کجا می‌توانیم بخوابیم. خانه‌ای در پس کوچه‌ها بود، پر از ایرانی و تا صبح زنها در پایین و مردها بالا، جای استراحت داشتند و پربود از اصفهانی‌ها و یزدی‌ها که تا نیمه‌شب کلی گفتیم وشنیدیم و رفیق شدیم. اما نگویم از به فکر شب جمعه کربلا افتادن و از ورودی کربلا تا حرم حضرت دلبر پیاده وتنها رفتن و به خدای حسین قسم، حتی ذره‌ای یالحظه‌ای، حس ناامنی یا هرچه دیگر که در غیرآن ایام طبیعی است، سراغم نیامد. مانند زمان پس ازظهور، زنی تنها در مسیری طولانی که همه نگاهشان به کعبه دل است با حجاب از میان میلیونها مرد شاید عبور می‌کند امن و راحت و بی‌همراه رفتم وبرای اولین بار تقوایی دیدم گفتنی و شنیدی. وسط جمعیتی که خودشان را به حرم می‌رساندند،دست‌های مردها پشت سرشان می‌رفت و هرگز برخوردی نبود. انگارحسین فاطمه، روی سر وقلب و دل همه، دست کشیده بود. ادامه دارد... @AFKAREHOWZAVI
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. خانواده‌های انقلابی مجلس و لایحه عفاف و حجاباسماء اسدی پور دعوتم کرد بروم مجلس. خانم یکی از نمایندگان بود. از قبل با هم آشنا بودیم. گفت می خواهیم نگرانی هایمان درباره لایحه عفاف و حجاب را به نمایندگان مجلس اعلام کنیم. گفت تو هم بیا. بچه ها را سپردم به مادر و با دفترچه نکاتم رفتم. با کمیسیونی که لایحه به آن ارجاع شده بود، جلسه ترتیب داده بودند. سخنان رئیس کمیسیون در واکنش به حضور همسران نماینده ها ناراحت کننده بود. انتظار حضور خانواده ها را نداشت. گفت عفاف مهم تر از حجاب است. گفت شما تهییج شده از سمت دشمن هستید. گفت این لایحه تصمیم سران قوا است. گفت چطور ممکن است لایحه مشکل مبنایی داشته باشد و سران قوا متوجه نشده باشند و چهارنفر انقلابی نما در فضای مجازی متوجه شده باشند؟ اما اشتباه کرده بود. مجلس انقلابی یعنی همین که از درون خانواده چینش انقلابی داشته باشد. مجلس انقلابی یعنی اگر همسر نماینده احساس کرد تعلل یا تسامحی بوجود آمده، دست به کار می شود. مجلس انقلابی یعنی همین زنانی که با سخنان منطقی و مستدل خود آمده بودند تا بگویند اگر راه شهدا را ادامه بدهید ما پشتتان هستیم. از هیاهوی باطل نترسید که ان الباطل کان زهوقا. زنانی که گفتند حجاب صورت ظاهری عفاف است و کیست که نداند اگر حجاب نماند، عفاف هم نمی ماند. خانم ها برایش از ولایت گفتند که سه بُعد دارد. بُعد اول پیوستگی شدید درونی جبهه است. یعنی خانواده ها را مقابل خود نبینید. جوانان انقلابی معترض به لایحه را بدون پیش فرض بشنوید. شاید شما بازی خورده اید و دوست و دشمن را اشتباه گرفته ایید. بُعد دوم ولایت بر عدم پیوستگی و انفصال از جبهه های دیگر است. یعنی برای تصویب قوانین الهی به دنبال جویا شدن نظر رقاصان بر محل شهادت شهید علی وردی نباشید. جبهه ی باطل به اندازه کافی رسانه دارد که صدایش را به همه جا برساند. بُعد سوم ولایت که اتصال همه به نقطه کانونی جامعه است. هوشیار باشید که حضرت آقا در دیدار با سازمان تبلیغات می فرمایند کار فرهنگی کنید، در دیدار با بانوان می فرمایند اگر کسی ضعیف الحجاب بود از دایره انقلاب خارج ندانید، اما در دیدار با مسئولین نظام می فرمایند کشف حجاب حرام شرعی و حرام سیاسی است. اگر مخاطب بیانات را حذف کنیم تمام تدابیری که ایشان برای هدایت جامعه چیده اند به هم می خورد. مسئول جمهوری اسلامی باید با قاطعیت و بازدارندگی با حرام سیاسی و شرعی برخورد کند. خانم ها گفتند وقتی جنگ ترکیبی است لایحه متناسب با جنگ ترکیبی تصویب کنید. برای هر دستگاهی مسئولیتش را معلوم کنید. وزارت صنعت در حوزه پوشاک. وزارت ارشاد و صدا و سیما و ساترا در تولیدات تصویری و فیلم ، وزارت بهداشت در حقوق بیمار در رعایت محرم و نامحرم ، محیط های علمی، نسبت دانشگاه و مدرسه با عناصری که در اغتشاشات به دانشجویان و دانش آموزان خط دهی کردند، خانم ها گفتند فرهنگ کشور را رویدادهای فرهنگی می سازد، وقتی رویدادهای فرهنگی کنسرت های کذاست نمی توان نگران نبود. وقتی علوم انسانی غربی در دانشگاه به عنوان علم بی بدیل تدریس می شود، نمی توان انتظاری غیر از این از کف خیابان داشت... نمی دانم رئیس کمیسیون و دیگر نماینده های حاضر در جمع چقدر از پیام خانواده ها را قلبا دریافت کردند اما من معنای اینکه حضرت آقا فرمودند این مجلس انقلابی ترین مجلس بعد از انقلاب است را از زاویه ای دیگر درک کردم، از زاویه خانواده ها که فکر نمی کنم تا پیش از این چنین حرکت هایی از سوی خانواده های هیچ مجلسی به سمت اهداف بلند انقلاب دیده شده باشد. @AFKAREHOWZAVI