eitaa logo
مجله‌ افکار بانوان‌ حوزوی
710 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
191 ویدیو
15 فایل
*مجله #افکار_بانوان_حوزوی به دغدغه‌ی #انسان امروز می‌اندیشد. * این مجله وابسته به تولید محتوای "هیأت تحریریه بانو مجتهده امین" و "کانون فرهنگی مدادالفضلا" ست. @AFKAREHOWZAVI 🔻ارتباط با ادمین و سردبیر: نجمه‌صالحی @salehi6
مشاهده در ایتا
دانلود
. 🍃گذر روزهای پر التهاب حالا یک ماه از آن روزهای پر التهاب می‌گذرد، من در این اندیشه‌ام؛ آیا اگر من به جای آن پدر بودم فرزند خطاکارم را تحویل قانون می‌دادم؟ به راستی آیا امثال من که بدون آگاهی از نقشه‌ی دشمن و خطرات فضای مجازی بیگانه در این محیط، با استفاده از فیلترشکنهای متعدد، همچنان در فضای اینستاگرام در حال ادامه دادن فعالیت کسب و کار خود هستیم، یا بدون گذراندن آموزشهای لازم برای فعالیت جهادی، همچنان پیامهای مذهبی را منتشر می‌کنیم، کمتر از فریب‌خوردگانِ خطاکار در این همه آشوب و ناآرامی و اغتشاش، سهیم هستیم؟ خدایا پناه بر تو از شر نفس فریبنده و خطاکار. هنوز صدای امام جماعت مسجد که فضای مجازی بیگانه را زمین دشمن می‌خواند، در گوشم هست که از قول رهبر انقلاب گفت:«اکنون فضای مجازی از جایی بیرون از اختیار ما مدیریت می‌شود.» (بیانات رهبر انقلاب ۹۹/۶/۲) در میدانی که دشمن درست کرده،بازی نکنید؛ در زمین دشمن بِبَریم یا ببازیم، در هر دو صورت بازنده‌ایم.» (بیانات رهبر انقلاب، ۸۷/۸/۸ ). اگر کسی با ندای امام و رهبرش بیدار نشود، با لگد دشمن بیدار می‌شود. آری! این‌بار توبه و اِنابه زمانی مقبول خواهد شد که ابتدا روح و سپس جان را از غیرِ حق پاکیزه کرده، قیام کنم و قدمهای بزرگی برای‌ آگاهی مردم کشورم بردارم، تا آمرزیده شوم. به قول امام جماعت محله، این کار مصداق حقیقی تولی و تبری است. ✍️آمنه عسکری منفرد @AFKAREHOWZAVI
🖋جنین‌ها هم چشم می‌گذارند جسمم روی صندلی ایستگاه پرستاری نشسته بود و فکرم دور حوض کاشی آبی‌رنگ. - خانوم تکلیف من چیه؟ سرم را به طرف صدایی که به صدای نوحه بیشتر شبیه بود چرخاندم. زن بیست و هفت هشت‌ساله‌ای بالای سرم ایستاده بود. لب‌های رنگ‌پریده‌اش را چندبار جنباند و حرفش را تکرار کرد. با نوک انگشت دست راستم به اتاق چهار اشاره کردم و گفتم: - شما تختِ...؟ هنوز شماره را نگفته حرفم را تایید کرد و منتظر جواب سؤالش شد! نگاهی به پرونده‌اش انداختم. از دیشب به دلیل درد شدید شکم و پهلوی راست بستری شده بود و هر آن‌چه از دست دکتر بخش برآمده بود از آزمایش و سونوگرافی و مشاوره بامتخصصین مختلف انجام داده بود تا خیالش راحت شود که چیزی را از قلم نیانداخته است! نتیجه همه‌شان یکی بود: هیچ. همه چیز نرمال بود الّا یکی. آزمایش بارداری‌اش مدام بالا می‌رفت؛ در حالی‌ که در سونوگرافی جنینی مشهود نبود. هر چه پرونده را زیر و رو کردم جوابی برای این تناقض‌ پیدا نکردم. نفسم را پر سر وصدا به بیرون هل دادم. سرم را که بلند کردم چشم‌های درشتی را دیدم که همراه من پرونده را ورق می‌زد. -باید به دکتر زنان زنگ بزنم. بلافاصله گوشی را برداشتم و با دکتر مشورت کردم‌. ترجمه جوابش همان از سربازکردن بود: "فعلا تحت نظرباشه تا فردا ببینیم چی می‌شه!" کلام دکتر را که شنید با لب‌های آویزان و چانه‌ای که به دکمه سفید پیراهن صورتی‌اش چسبیده بود به طرف اتاق چهار حرکت کرد. هنوز دو قدم برنداشته بود که برگشت. -من بچه‌م پنج ماهشه می‌خوام ببینم اگه حامله‌م، زودتر... بقیه حرفش را با بغضی که توی گلویش بود قورت داد. ماهی‌های مشکی چشمانش در لایه کم‌عمقی از آب شناور شدند. نیازی به گفتن نبود. قصه‌ تکراری خیلی‌ها بود؛ غم روزیِ روزی‌خواری که روزی‌دهنده‌اش تنها خدا بود. کودکی که شاید آن پس و پشت‌های رحم، چشم گذاشته بود و منتظر بود که مادر با ذوق بیاید و او را پیدا کند. ذهنم را از کنار حوض کاشی آبی رنگی که دورتادورش تابلوهایی از مساجد پویای تمدن‌ساز بود برداشتم و تا جا داشت چلاندم. قطرات درشت ایده از سر و روی ذهنم سُر خوردند و با تقلای قلم روی کاغذ جاخوش کردند: -هفته‌ای یکبار جلسه در مسجد، با زنان در سنین باروری محله - برنامه‌ریزی عیادت از مادران باردار بی‌بضاعت محله - تشویق مادی و معنوی مادرانی که فرزند سوم به بعدشان را باردارند با کمک خیرین مسجد -راه‌اندازی کارگاه خیاطی برای بانوان محله جهت بهبود وضعیت اقتصادی خانواده‌ها - کلاس احکام ویژه بانوان - کلاس تفسیر آیات سلامت در قرآن و ... ✍️اشرف پهلوانی قمی @AFKAREHOWZAVI
🍃۱۵سالگی تولد ۱۵ سالگی من مصادف شده بود با روز عاشورا. خیلی حس بدی داشتم دلم نمی‌خواست به خودم فکر کنم، ولی از سال‌ها قبل فکر می‌کردم اگر ۱۵ ساله شوم دیگر خیلی چیزها فرق می‌کند، حتما یک اتفاق عجیبی، یک خرق عادتی برایم اتفاق می‌افتد. نوجوان بودم و سر پر سودایی داشتم و فکر می‌کردم هیچ‌کس من را درک نمی‌کند. القصه ۱۵ سالگی من گذشت و خیلی بعدتر هم گذشت، حالا من مادر پسری هستم که امشب ۱۵ ساله می‌شود. جزء همان‌ دهه هشتادی‌هایی که گاهی تعجب می‌کنیم از کارهایشان. بسیار پر توان‌تر از ۱۵ سالگی خودم. بسیار با بصیرت از زمان نوجوانی خودم. امشب شب تولد او و شب یلداست. شبی که با آمدنش تا ابد یلدای مرا شیرین کرد. یلدایی که نیاز نیست مثل نیاکانم تا صبح به انتظار طلوع خورشید بنشینم. خورشید من ۱۵ سال شده که طلوع کرده. نمی‌دانم در دلش چه می‌گذرد؟ حال و هوای دلش شبیه به ۱۵ سالگی من است یا نه چون پسر است اصلا این چیزها برایش مهم نیست. ولی این را می‌دانم که ۱۵ سال است با او بزرگ شدم، هم مادر شدم، هم تمام دوران رشد را با او لحظه لحظه طی کردم. شاید نتوانم بازبانم بگویم که زیباترین داشته‌ی من است. اما می‌توانم بنویسم. بنویسم که دوست دارم زیباترین داشته‌ام از آن خدا باشد. راستی سالگرد مادر شدنم مبارک. ✍️فاطمه میری @AFKAREHOWZAVI
🔖دلتنگی به بلندای یلدا 🔹تقریبا بعد از دو ماه التهاب و آشوب، اغتشاش و ناامنی در کشور عزیزمان ایران، آرامش و امنیت مثل همه‌ی روزها و شب‌های سالهای گذشته بر شهرها حاکم شده که در سایه‌ی آن، دوباره دور‌همی‌های خانوادگی برپا شده است. شادی و اطمینان خاطری که مانند تمام یلداهای سالهای گذشته، اعضای فامیل را دور هم جمع می‌کند. پدر و مادر، خاله‌ها و عمه‌ها، دایی‌ها و عمو‌ها هفته‌ای است که غرق برنامه‌ریزی برای خرید و پخت و پز و آماده کردن شرایط برای یک مهمانی بزرگ خانوادگی هستند که همه به رسمِ ادب دست‌بوس پدربزرگ و مادربزرگ‌ها شویم و البته این روزها وشبها، به خصوص شب خاطره‌انگیز یلدا، سهم بچه‌های فامیل از کوچک و بزرگِ از همه بیشتر است. این دورهمی‌ها نهایتِ شور و شادی را برای آنها به ارمغان می‌آورد. 🔹اما یلدای امسال در همسایگی خانه و حتی شهر ما، بعضی از خانه‌ها نشاط سالهای قبل را ندارند، هر چه هست سکوت است و حسرت روزهای بودنِ عزیزانی که امسال پر کشیدند. شهدای مدافع امنیت کشور که جان گرامی، فدای امنیت و اقتدار ایران عزیز کردند، تا دشمن پلید، خیالِ خامِ براندازی را با خود به گور ببرد. درست شبیهِ خانواده‌ی کوچک سرایداران که چند روزی است این طور، کوچک و کم جمعیت شده و یلدای امسال از همه‌ی سالهای قبل متفاوت است، آرتین مانده و خواهرتازه عروس و همسرش و سه قاب از سه شقایق سرخ شهید و یادآوری لحظات شیرین حضور پدر ومادر و هم بازیِ همیشگیِ کودکی‌اش، آرشام عزیز. خانه‌ی شهید عجمیان هم امسال رنگ و بوی یلدا ندارد، مادرِ آرمان علی‌وردی هم، مانند مادر شهید دانیال زینال زاده و نوعروس این شهید، یلدای طولانی‌تری را سپری خواهند کرد. 🔹و امسال این ما هستیم و این همه آرامش که آن را مدیون خون شهدای مدافع امنیت این مرز وبوم هستیم. آنها که پر کشیدند و آسمانی شدند تا ملت ایران از میان آن همه آشوب واغتشاش، آن همه ظلم و دروغ و نیرنگ که دشمنان نظام جمهوری اسلامی ایران به کشور تزریق کرده بودند، بار دیگر رنگ و بوی امنیت و آرامش را تجربه کند. 🔹شهیدان بزرگوار ! ما هم امسال، شریک یلدای دلتنگی خانواده هایتان می‌شویم. آن لحظه که از عمق جان، شادی را در وجودمان حس کردیم، حتما به یاد شما هم خواهیم بود و عطر فاتحه و صلوات را نثارتان خواهیم کرد. عهد می‌بندیم که چون شما و خانواده‌های صبور و مقاومتان، برای سرافرازی پرچم و خاک این کشور تا پایِ جان در مقابل همه‌ی بدخواهان این نظام مردانه بایستیم و حتما قصه‌ی از خود گذشتگی و مردانگی شما و صبر و حلم خانواده‌هایتان را برای فرزندانمان روایت خواهیم کرد، تا روایت دلاوری و عاشقی شما قصه‌ی یلدای سالهای آینده‌ی کودکان این سرزمین باشد. ✍️آمنه عسکری منفرد @AFKAREHOWZAVI
🍉یلداتان مبارک... 🍉بودن یا نبودن یک دقیقه چقدر توفیر می‌کند؟ برایتان ثابت می‌کنم خیلی. 🍉به شرط آنکه حواسمان باشد 🍉یلدا آن‌قدرها هم بلند نیست. 🍉یلدا بلند است اما به قدر یک دقیقه... 🍉یلدا بلند است، اما نه برای کسی که عادت ندارد قدر لحظه‌های عمرش را بداند. و نه برای کسی که قدر همنشینی با عزیزان را نداند. 🍉کسی که عادت نکرده باشد به دیدن فرصتها، برای همان یک دقیقه و آمدن زمستان، هم ارزشی قایل نیست... 🍉ارزش قایل شدن،نه به کیک پختن و اناردانه کردن است؛ نه به رنگ به رنگ و مدل به مدل، ژله و کیک و تخمه ردیف کردن... یلدا اول می‌گوید؛ امشب هم می‌گذرد، می‌بینی؟! همان شب چله که ماهها منتظرش بودی؛ همان بلندترین شب سال.. می‌گذرد . 🍉و دوباره مثل هرشب، درپس تاریک ترین لحظه‌ی آسمان شب، سپیدی صبح می‌درخشد، حتی اگر یلدا باشد.. پس جایی برای ناامیدی نیست!! ✨صبح می‌آید و خورشید بازهم طلوع می‌کند و این دنیا ادامه پیدا می‌کند.. با ما، بی ما، «والشمس و القمر کل فی فلک یسبحون» اما این وسط، مراقب یک چیزهایی باید بود؛ 🍉مراقب دلهایی‌ که سفره‌های رنگارنگ ما را ببینند و آه بکشند! 🍉مراقب کسانی‌که طعم میوه‌های رنگارنگ را نمی‌چشند! 🍉مراقب لحظه‌هایی که قرار نیست هرساله تکرار شوند... 🍉هرچند ما درغفلت خودمان، فکر می‌کنیم ابدی هستند... اما تکرار نمی‌شود. 🍉تو فقط یکبار شب اول دیماه سال۱۴۰۱ را تجربه می‌کنی! 🍉و این سهم توست... 🍉 مثل من‌ی که حالا سهمم شده رواق کنار ذکرخانه. 🍉مثل من‌ی که دوسال پیش، یلدای بلندم را کنارموهای کوتاه و سپید مادرم، گذراندم. 🍉اما حالا مادری نیست تا کنارش اناردانه کنم، یا به طعم حلوای کدویش، خرده بگیرم... و دریغ... 🍉دریغ که یلدا آن قدرها هم که مافکر می‌کنیم، بلند نیست... 🍉قدریلدا و عزیزان و سفره و سهمتان از زندگی، سهمتان از باهم بودن، سهمتان از نفس کشیدن درکنارعزیزانتان را بدانید... 🍉یلداتون مبارک🍉 ✍️نجاتی @AFKAREHOWZAVI
🔖روایت ولایتی پدرانه     صبح روز ۲۹ آذر ۱۴۰۱ همه‌‌ی خانواده‌های شهدای آن حادثه‌ی بزرگ آمده بودند.حادثه‌ایی که در عظمت، کمتر از واقعه‌ی عاشورا نبود.  دور تا دورِ حسینیه‌ چشم انتظار دیدار روی حضرت ماه. نمی‌دانم تا به حال در این فضای سراسر نور ورحمت نفس کشیده‌ای یانه؟ لحظه لحظه‌ی حضور در این حسینیه، بوی عطرِ رحمت می‌دهد، گویی عِطرِ حضور امام خمینی (رحمت الله) مانند نامش فضا را عطرآگین کرده است. به گواه دیده، همه‌ی حاضرین در این مهمانی، از روز واقعه تا کنون سالهای‌ سال بزرگ‌تر و قوی‌تر شده بودند و نگاه‌هایشان نافذتر و عمیق‌تر از قبل. تصویر شهدا در قابها در دستانِ حاضرینِ داغدار جلوه‌گری می‌کرد، اما روحِ بلندشان ایستاده به صف، دستِ احترام به سینه، برای استقبال از حضرت یار. خوب که گوش می‌کردی هلهله‌ی حضور ملائک در پیش پایشان را می‌شنیدی. شمیمِ عطرِ یاسِ فاطمیه فضا را پر کرده بود. آخر این حسینیه، عهدِ دیرین دارد با مادرِ سادات در این ایام. اگر چشم دل داشتیم حتما حاج قاسم شهید را هم در جمع شهدای حاضر می‌دیدیم، چرا که او هم انسی شیرین داشت با حسینیه و مولایش. به گمانم در یکی از همین روزهای فاطمیه، امضای تذکره‌ی شهادتش را از مادر سادات گرفته باشد. قطره‌های اشک حاضرین به دنبال بهانه‌ای برای سرازیر شدن بر روی گونه‌ها، در چشمها بی‌تابی‌ می‌کرد و قلبها به انتظار در سینه می‌کوبید. چه خوش مجلسی بود، مجلس عِطر گل صلوات تا سرآید انتظارِ دیدارِ رویِ ماه.  دقیقه‌ای گذشت. انتظارها سرآمد و چشمه‌ی نور تابیدن گرفت تا ستاره‌های حاضر در مجلس، از تلألوءِ وجودش منور گردند. همه از فرطِ شوق، سراپا گوش شدند تا بشنوند کلام مولا و دیده گشتند تا سیراب شوند از دیدن روی ماه.  آخر به رسم همیشگی ولایت، پدری می‌کند برای فرزندان شهدا که تاب‌ آورند، ندیدن و نبوییدن و نبودن پدر را، تا مادران شهدا لب به سخن گشایند و به زبان مادری، تمنا کنند دعای صبر بر ندیدن فرزند را و التیام بخشند داغِ جگرِ پدران و همسران شهدا را و امروز پدری که خود جانباز این حادثه‌ی عظیم بود، حسرتِ دوری از فرزندِ خردسال شهیدش را که هم‌نامِ علی‌اصغر حسین (علیه السلام) بود، ندبه می‌کرد و می‌گریست و می‌‌سوخت...  و جگرسوزترین لحظه زمانی رخ نمود که حضرت مولا، خطاب به این همه اشک و آهِ جگرسوز، پدرانه فرمود: «یکی از بزرگترین غصه‌ها و ناراحتی‌های ما، این است که شما خانواده‌ها و مادران شهدا را این‌طور بی‌تاب می‌بینیم.» و آه از دلِ آقای مظلوممان، وقتی داغِ آرتین ۵ ساله را سخت‌تر و طاقت‌فرسا‌تر از همه‌ی داغ‌های این حادثه دانستند. چرا که اینک او بی‌تابِ دیدارِ رویِ مادر، برادر و پدر بود و تنها مونسش خواهری نوعروس است که باید صبر ِزینب (سلام الله علیها) داشته باشد که تاب آورد بر این همه مصیبت‌ و راوی شود این حادثه‌ی عظیم را که تاریخ بداند، شیعه از نسل زینب است. هم او که در نیم‌روزی ۷۲ لاله‌ی پرپر دید، حقیقت را بر سر نیزه‌ها دید، امامِ تب‌دار در بند و غل و زنجیر دید و حامی کاروان مُخَدَّرات اسیر گشت، اما کمر راست کرد به بر هم زدن مجلس یزید و رسوا ساخت، سیاه‌رویان و سیاه‌دلانِ حادثه‌ی کربلا را.   و امروز رسالتِ روایتِ حادثه‌ی عظیم شاهچراغ چون واقعه‌ی عاشورا، تکلیفی است که حضرت ولی بر عهده‌ی تک تک عاشقانش گذارد تا چهره‌ی حقیقی کفار و منافقین و دواعش در عالم رسوا گردد و جهان آماده‌ی  پذیرش حکومت مهدوی گردد. ✍️آمنه عسکری منفرد @AFKAREHOWZAVI
. "در پاسخ به دلنوشته‌ای در فراق مادر" از بی‌مادری‌اش نوشته بود، از شب‌ یلدای سال قبل که مادرش بود، حدس زدم ستاره‌ی اشک نیز هنگام نوشتن متنش، بر گونه‌های همچو ماهش جاری شده‌باشد، یقین داشتم همه‌ی اعضای گروه با خواندن متن او غم‌های عالم یک‌جا روی شانه‌های‌شان ریخته باشد. می‌شد غم بی‌مادری هم‌گروهی‌‌مان را لمس کرد. معلوم بود دلش برای مادرش خیلی تنگ شده است و مثل همه‌ی ما محتاج عاطفه‌ی مادر است. قشنگ معلوم بود دچار افسردگی بعد از سوگ شده است، چون او هم مثل ما خیلی عاشق مادرش است از اینکه شاه‌بیتِ شعر زندگی‌اش مفقود شده حسابی بی‌قراری می‌کرد. پیدا بود بقیه‌ی حرف‌هایش را با آهِ و ناله گذاشته است برای فردا، بر سر مزار مادر. زیرا قطعه‌ی اصلی پازلِ عمرِش مادر بود. ما وظیفه داریم و لابدیم از گذشتگان یاد کنیم‌ اما ای کاش همانطور که عشق‌مان را خرج‌ عزیزان سفر کرده می‌‌کنیم یک هزارم آن را خرج کسانی کنیم که در کنارمان نفس می‌کشند زیرا بودن ما و آنها در دنیا نیز همیشگی نیست. اگر به حکمت الهی ایمان نداشتیم شاید همگی آرزو می‌کردیم کاشکی هیچ پدر و مادری دنیا را بدرود نمی‌گفت، یا همه‌ی فرزندان به همراه پدر و مادران‌‌شان از قطار زندگی پیاده می‌شدند زیرا ما طاقت‌ فراق آنها را نداریم و همگی‌مان دوست داریم در خوشی‌ها و ناملایمات زندگی در کنارمان باشند. اما ما مامور به وظیفه‌‌ی بندگی هستیم و یادمان باشد هر کسی برود "خدا هست". اگر والدین تو، علی‌الظاهر و با جسم‌ مادی کنارت نیستند، نباید اوقات خود و دیگران را تلخ کنی، گاهی باید در فراق عزیزان‌مان نقش انسان‌های فراموش‌کار را بازی کنیم و چه خوب اسمی بر داغ گذاشته‌اند چون هیچ‌گاه سرد نمی‌شود اما باید در فراق‌شان خود را به تحلّم بزنیم تا بتوانیم زندگانی را ادامه دهیم و عزیزانی که الان در کنارمان هستند را نیز ببینیم و قدرشان را بیشتر بدانیم و دریابیم‌شان. آدم بعد از داغ دیگر آن آدم سابق نمی‌شود اما اگر غرق در امواج غم و حسرت شویم دق می‌کنیم، خاطرات‌ عزیزان سفر کرده همیشه در دلمان هست اما باید با دیو غم جنگید و داشته‌ها و دلخوشی‌های زندگی‌ را از یاد نبرد و با آنها شاد بود. ✍️ مرضیه رمضان قاسم @AFKAREHOWZAVI
. 🍃ای کاش که ما را بنوازی به نگاهی در وصف تو باید چه بگویم تو که ماهی تابندگیِ محض در این شامِ سیاهی ما سازِ پر از زمزمه و عشق تو هستیم ای کاش که ما را بنوازی به نگاهی این گوشه‌ی خلوت که پر از زمزمه‌ی توست والله که بهتر بُود از عالمِ شاهی گفتم که به چَشم تو چه اسمی بگذارم دل گفت بگو معجزه‌ی ذات الهی با غم شده مانوس اگر زندگیِ من تو باعث لبخند در این چند صباحی خوش‌وقت به داد دلِ غمدیده رسیدی تو باعث این حالِ خوش گاه‌به‌گاهی یک روز تو را تنگ در آغوش بگیرم آن روز می‌آید چه بخواهی، چه نخواهی ✍️مهتا صانعی یلداتون اناری، هندونه‌ای🌹 @AFKAREHOWZAVI
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🍃🍂جوجه را آخر پاییز می‌شمارند چه خوب که امشب منزل خواهر جان دعوتیم فرصت خوبی پیدا کردم تا یه دستی به سر و گوش جزوه‌هام بکشم. از ظهر تاکنون جزوات درسی‌مو مثل این جوجه‌ها چیدم دور و برم آخه می‌خوام ببینم از فروردین تا حالا چندتا مطلب یاد گرفتم. آخه شنیدم جوجه رو آخر پائیز می‌شمارند. چون جوجه ندارم مجبور شدم جزوه‌هامو بشمارم. جزوه رو آخر ترم می‌شمارن و می‌خونند! ✍️ مرضیه رمضان‌قاسم @AFKAREHOWZAVI
. حرم تا حرم به ضریح میچسبم زمزمه میکنم زائرا وافداعائذا زائری هستم که برتو‌وارد شدم و به تو‌ از خودم پناه آورده ام چشمانم تار و دوتایی میبیند به سبب آهی که اشک شده و باریده است.من کجا و حرم سلطان کجا؟ یادم می آید به هفته پیش چنین روزی که با دلتنگی فراوان نزد خواهرش رفتم به ضریح چسبیدم و به او گفتم «من دلم برا حرم داداشت تنگ شده، واسطه شو» همان زمان که هیچ‌خبری از مشهد رفتن و زیارت رفتن نبود. اما مگر می شود خواهر بخواهد و برادر ندهد؟ چقدر رها شدن در این دو ضریح شبیه هم است. چقدر این خواهر و برادر به هم نزدیکند. سلام خواهر را به برادر می رسانم. یا امام رضا من از جانب خواهرت آمده ام مرا دریاب! السلام علیک یا شمس الشموس یا علی بن موسی الرضا المرتضی. ✍مریم زارعی @AFKAREHOWZAVI
. ☑️فراموش شده مدت‌هاست که فراموش شده‌ای؛ مدت‌هاست که از ذهن‌ها رفته‌ای؛ مدت‌هاست که جای خالی قهرمانانت را قهرمان‌های هالیوودی پر کرده‌اند؛ مدت‌هاست که فکه‌ات، فکه‌ای که شاید آخرین بار روی رمل‌هایش فتح‌های خیالش را در افق‌های حاج احمد می‌نگریست، فراموش شده است. مدت‌هاست که دستِ جدای خرازی در واژه‌های گناه‌آلودِ دخترانت گم شده است؛ مدت‌هاست که غیرت بهنام‌های ۱۳ ساله‌ات را بهنام‌های امروزی از یاد برده‌اند؛ مدت‌هاست‌ که علمدار میدان‌ها رفته است؛ مدت‌هاست که لَندی و کشاورز طاقت فراموش شدنت را نیاوردند؛ مدت‌هاست که الگوی دختران زهرایی‌ات به جای سَهام و زینب، مهسا و نیکا شده‌اند؛ مدت‌هاست که شهرِ حجاب و غیرت سقوط کرده است و جها‌ن‌آرایی نیست که برای آزادی‌اش جان بدهد؛ مدت‌هاست پرچمی که به سختی رزمندگان و مدافعانت روی گنبد و گلدسته‌هایت نصب کردند به دست غرب‌زده‌ها، دارد می‌سوزد؛ مدت‌هاست که طلایه‌دار خراسان امید را، دفاع از حریم‌ امن ایران را، به جوانانش سفارش می‌کند و مدت‌هاست که جوانانش ناامیدی را سرلوحه‌ی زندگی‌شان قرار می‌دهند؛ و مدت‌هاست که در انتظار شنیدن صدای "اینجا آبادان است و آبادان می‌ماند" از رادیو آبادان یازده ۶۰ مانده‌ایم. و مدت‌هاست که صدای طنین‌انداز آهنگران و کویتی‌پور از مناره‌های خونین‌شهرَت پخش نمی‌شود؛ و مدت‌هاست که جای ترکش‌ها، گلوله‌ها و خمپاره‌ها بر روی گنبد و گلدسته‌هایت درد می‌کند؛ مدت‌هاست که از تنهایی جانبازانت درد می‌کشی؛ و مدت‌هاست که خدا آزاد کرده خرمشهرَت را و ما مدت‌هاست که فراموش کرده‌ایم در روزنامه‌های امروزی‌مان بنویسیم "خرمشهر را خدا آزاد کرد"؛ مدت‌هاست که کم پیدا می‌شود مسجدی که جامعه‌ساز باشد؛ و مدت‌هاست که از یاد رفته‌ای اما بدان هنوز کسانی هستند که از یاد نبردند شما و مدافعان‌تان را، از طرف تمام کسانی که هنوز می‌نویسند داستان بزرگ مردانت را؛ و هنوز فراموش نکردند جای ترکش‌ها را روی گنبد و گلدسته‌هایت. ✍️ ریحانه حاجی‌زاده 💠 یک @AFKAREHOWZAVI
بهشت زمینی قدم‌هایش را که بر زمین می‌کوبد، عرش و فرش را گم می‌کنم. پاهایش را که می‌‌بوسم مومنی می‌شوم در وسط بهشتِ دنیا و قیمتی‌‌تر. اغلب رسم آدمها این است، گرفتار کسی شوند که دست‌شان به او نمی‌رسد ولی چه خوب که با وجودی که دستم به تو رسید بیشتر از همه گرفتارت شدم "مادر" مومن دائم الذکر است، عبادت لبها در ذکر گفتن خلاصه نمی‌‌شود، می‌توان ذکر لبها را با بوسه بر دستان پدر و پای مادر بسط داد. با بوسیدن دست پدر و پای مادر برای آخرتت خانه‌ای دست و پا کن. ✍️ مرضیه رمضان‌قاسم @AFKAREHOWZAVI
. ❇️ماجرای نگارش یادداشت‌ پیام را در گروه تحریریه بانو مجتهده امین دیدم. همیشه اسم اردو را دوست داشتم، اردو برای من یادآور خاطرات شیرین دوران دبیرستانم بود. سریع به پی‌ویِ خانم صالحی رفتم و ثبت نام کردم اما اینبار به جای دوستان دوره‌ی دبیرستانم دخترِ دبیرستانی‌ام من را همراهی می‌کردم و من چقدر خوشحال بودم. روز قرار و بعد از ورود به نمایشگاه متوجه شدم این یک بازدید علمی است؛ اما آنچنان صفا و صمیمیتی به همراه داشت که قابل توصیف نیست و به نظرم این همان اعجاز کلمه‌ی اردو بود. یک اردوی چند ساعته همراه با دوستانی که اکنون دیگر خواهر من و خاله‌ی دخترم هستند. قرار شد بعد از اردو درباره‌ی این نمایشگاه چند خطی قلم بزنیم، که اطاعت شد. ✍🏻 زهرا کبیری پور @AFKAREHOWZAVI
🍃مسجد جامعه‌ساز یا جریان‌ساز وقتی با دوستانم به محل قرار می‌رفتم به آن‌ها گفتم من با عنوان مسجد جامعه‌ساز مخالفم و نظرم این بود که مسجد به تنهایی نمی‌تواند جامعه به معنای تمدن را بسازد. اخلاق من این‌طور است که تا جواب ایده‌ی حباب شده در ذهنم را تأیید نکنم آرام نمی‌شوم. خوب وقتی وارد فضای نمایشگاه شدم و توضیحات راوی محترم را شنیدم و کنار مطالعات خودم قرار دادم، بی‌آنکه بخواهم دلم آمد دست من را گرفت و با خود به مسجد کودکی‌هایم برد، به آنجا که مشق بندگی را برای بار اول از آنجا و با تقلید از پدرم یاد گرفته بودم، این کارهای دلم را دوست داشتم و معمولا برای همراهی با او این‌طور وقت‌ها چشم‌هایم را می‌بستم تا بیشتر همراهی‌اش کنم. دلم دستم را در گوشه‌ای از مسجد رها کرد و حالا من مانده بودم و حلقه‌ای از آقایان که دور امام مسجد را گرفته بودند تا چند و چون برنامه‌ی کمک به خانواده‌های نیازمند را نهایی کنند. در گوشه‌ی دیگر مسجد چند جوان نشسته بودند و مشغول مرتب کردن پرچم‌های مسجد بودند. در جای دیگر چند کودک مشغول شیطنت بودند، بدون ترس از دعوا شدن، انگار که در خانه‌شان بازی می‌کردند. حواسم رفت سمت ذهنم که بیکار ننشسته بود و تلاش می‌کرد تا بفهمد مسجد چطور قرار است جامعه بسازد؟! تمام اتفاقات تاریخی‌ای که در مساجد اتفاق افتاده بود یا از مساجد شروع شده بود را داشت بررسی می‌کرد. تا او به مطالعاتش ادامه می‌داد من دست دلم را گرفتم و به نمایشگاه برگشتم حالا ماجرا به توضیح جزئیات این طرح رسیده بود، از همه‌شان عکس گرفتم. راوی به جامعه‌ساز و تمدن‌ساز بودن مساجد با دلایل بسیاری تأکید می‌کرد، طرح و ایده بسیار عالی و جذاب بود؛ اما سؤال این است آیا هر مسجدی می‌تواند جامعه‌ساز باشد مثلا اگر مسجدی در یک جامعه‌ایی قرار گرفته باشد که آن جامعه سکولار است مانند هزاران مسجدی که در دل ترکیه قرار دارد باز هم می‌توان گفت که مساجد در آنجا جامعه‌ساز هستند؟! به نظر من مسجد می‌تواند در وهله‌ی اول جریان‌ساز و در مرحله‌ی بالاتر جامعه‌ساز باشد. عنوان این طرح از نظر من بسیار کلی است و بهتر است با قیودی همراه شود تا از حالت کلی بودن خارج شود. اگر طرح مسجد جامعه‌ساز از روی پوسترها به متن جامعه و مساجد رفته و اجرایی شود می‌توان گفت یک آرزوی ناب تحقق پیدا کرده است. پ. ن: البته من از میان روایتِ راوی متوجه نشدم که این طرح در مرحله‌ی اجرا قرار گرفته است یا نه؟ ✍🏻 زهرا کبیری پور @AFKAREHOWZAVI
3️⃣ •┈┈┈••✾••┈┈┈• •┈┈┈••✾••┈┈┈• 📝 بازدید "مجمع نویسندگان حوزوی " از نمایشگاه مسجد جامعه پرداز و برگزاری سیزدهمین محفل یادداشت خوانی کانون فرهنگی تبلیغی مداد الفضلاء 🔻منار| در این بازدید که با روایت حجت الاسلام والمسلمین موحد همراه بود، نویسندگان خواهر و برادر طلبه، با قسمت های مختلف نمایشگاه آشنا شدند. ◽️در ادامه حجت الاسلام والمسلمین پشم فروش، مدیر نمایشگاه مسجد جامعه پرداز، ضمن خیر مقدم به میهمانان به تشریح فعالیت ها و اهداف برگزاری این نمایشگاه پرداخت. ◽️در حاشیه این بازدید، اعضای کانون فرهنگی تبلیغی مداد الفضلاء، به بیان تجربیات نویسندگی خود پرداختند. ➕ مشروح خبر؛ https://manariran.com/?p=2185 📸مشاهده و دانلود تصاویر؛ https://manariran.com/?p=2193 🌐کانال رسمی نمایشگاه مسجد جامعه پرداز eitaa.com/joinchat/2352480443Ca9f58eae82 @HOWZAVIAN
🏴دلیل خنده حیدر کنار فضه صمیمانه کار می کردی به کار کردن خود افتخار می کردی درخت های بهشتی به پایت افتادند همان شبی که هوای انار می کردی فقیر هرچه می آمد اسیر برمی گشت تمام عالمیان را دچار می کردی دلیل خنده حیدر! چه شد که بعد پدر مدام گریه بی اختیار می کردی؟! چه شد محبت همسایه ها؟ دعایت را چه مادرانه به آن ها نثار می کردی..! تمام مردم اگر کور و کر، علی دیده ست فدک فدک همه جا را بهار می کردی و شقشقیه به نهج‌البلاغه رو آورد شبی که پشت به این روزگار می کردی چقدر خانه مرتب شد آن شب آخر اگر مریض نبودی چکار می کردی؟ ✍️عاطفه جوشقانیان @AFKAREHOWZAVI
☑️جانا که تو باشی محال است گسستن اسلامی نابی که پا برجاست نه از کثرت پیروان، بلکه از خلوص ایمان و جان برکفی ره یافتگان است. همان جماعتی قلیلی که به اذن الله، غلبه بر اکثریت خواهند یافت، نه ایمانشان گسستنی ست و نه گام هایشان لرزان شدنی، همان وعده الهی که ضامن آن قدرت لامتنهای الهی ست. از چه بهراسیم وقتی قطب عالم امکان در فرا سوی این خاک از احوال ما با خبر است؛ باکمان نیست اگر هر روز در غلیان روزگار عده ای مدعی، دایره عهد و پیمانمان را ترک می کنند. آرامشمان با قل حسبی الله افزدونی ست آنگاه که میدانیم آنکه می رود افتاده ای از غربال کلام معصوم است و آنکه می ماند لطف و عنایت لایزال الهی ست. ✍🏻 فاطمه شکیب رخ @AFKAREHOWZAVI
مجله‌ افکار بانوان‌ حوزوی
. 🔅اردو نگاشت نوجوانی‌ام عجین شده بود با اردوهای قم جمکران مسجدمان و حالا اردوی جمکران خالی می‌رفتیم برای بازدید از نمایشگاه مسجد جامعه پرداز. قرار شد با اسنپی برویم که هزینه‌اش را بانی تقبل کرده بود. پنج نفری به معنای اصح کلمه چپیدیم داخل خودرو. در کل تاریخ خدمات رسانی خودروهای اینترنتی هیچ گاه، هیچ ماشینی چنین جمع فرهیخته‌ای را جابه جا نکرده بود. جوری کج و کوله نشسته بودم که امید نداشتم تا چند روز چین و چروک ناشی از آن باز بشود. دوستان سراغ دخترک جسور درونم را می‌گرفتند که گفتم قهر کرده و ساکت است‌. به مسجد که رسیدیم یکی از همراهان با ذکر تنها یک صلوات می‌خواست هزینه اسنپ را پرداخت کند که خانم میری گفت نفری پنج صلوات بفرستید من لپ تاپ مو رد کنم. گفتم خواهر من! ایشون داره با یه صلوات هزینه اسنپ دو نفر رو میده شما توقع پنج صلوات داری؟! انتظامات مسجد متوجه فرهیختگی جمع شدند و گیر سه پیچ به لپ تاپها ندادند. حالا وارد حیاط شده بودیم اما نمی‌دانستیم باید از کدام سمت برویم. دریغ از یک تابلو راهنما. از دور بنر نمایشگاه مسجد جامعه پرداز را دیدیم و به سمتش رفتیم. اما هرچی نزدیکتر می‌رفتیم در ورودی خاصی نمی‌دیدیم. با خودم فکر کردم لابد مثل غار علی‌بابا وِرد خاصی باید بخوانیم. روحانی جوانی، هم مسیر ما بود. همین را موید صحت مسیر گرفتیم و رسیدیم به راهرویی که با داربست فلزی و تور پلاستیکی سبز، مثل دست شکسته باندپیچی‌شده‌ای، تزیین شده بود. آه از نهادم بلند شد که رنگ رخساره خبر می‌دهد از سر درون و من اینجا کاسب نیستم. کاش می‌ماندم خانه و کارهایم را می‌نوشتم. راهرو با چمن مصنوعی مفروش بود و سیستم آبیاری قطره‌ای از سقف در حال آب‌فشانی چمن مصنوعی. قطره‌ها رو دریبل کردیم، خیس نشویم اما هنوز مطمئن نبودیم درست آمده باشیم که صدای آقای اسفندیار را شنیدیم و دلگرم شدیم. هدایت شدیم به فضای تاریکی که اختلاف سطح داشت و بنده همان ابتدا یک سکندری خوردم اما خدا کمک کرد، پهن نشدم وسط جمع. راهنمایی شدیم به فضای دیگری که روشن بود و یک پرده آویزان مرا می‌خواند. با یکی از دوستان حس کریستف کلمبی‌امان برانگیخته شده بود. در پی اکتشاف فضای پشت پرده برآمدیم. راهرویی بود پر از تصاویر زیبای تاریخ ائمه با دیوارهای کاهگلی. در انتهایش پرده‌ای دیگر. برای کنار زدن پرده تعلل نکردیم و وارد راهروی دیگری شدیم. دیوار یک سمت تاریخچه و زندگانی علمای اسلام بود که در قالب معماری اسلامی ارائه شده بود سمت دیگر با ستونهای قصرها تاریخ حاکمان همزمان با علما را بیان می‌کرد. طراحی صحنه جالبی بود. دست از اکتشاف برداشتیم و به محل استقرار برگشتیم. بالاخره بازدید از نمایشگاه با صحبت‌های راهنما و نمایش فیلم آغاز شد. خود نمایشگاه حلوای تَن‌تَنانی است و باید دیدش که شنیدن کی بود مانند دیدن. دوستان تند تند یادداشت بر می‌داشتند یا عکس می‌گرفتند. اولش حسرت خوردم که چقدر مشتاق علمند ما کجا و آنها کجا که دوستی گفت: میون این همه بحث جدی چطوری می‌خوای طنز بنویسی؟ تازه آنجا بود که یادم افتاد باید بعد نمایشگاه یادداشت بنویسیم و من شنیده‌ها و دیدهایم را حواله داده بودم به حافظه‌ام نصفه و نیمه ام. فقط چندتایی عکس از چند تابلو گرفتم که فکر می‌کردم شاید بتوان درباره آنها طنز نوشت. مثل نقش سیاسی مسجد، نقش مسجد در خانواده و اینکه فعالیت صحیح مسجد باعث کم شدن بسیاری از هزینه‌های مادی و معنوی در جامعه می‌شود. من حیث المجموع؛ نقش مسجد در جامعه ولایی و حکومت اسلامی و جایگاه امام جماعت مساجد به عنوان حلقه رابط بین مردم و امام عصر بود. سعی شده بود مسیر نمایشگاه متنوع باشد و از فیلم و پوستر و تصاویر به درستی بهره برده بودند. در پایان مسیر بازدید به سالنی رسیدیم که بساط پذیرایی مهیا بود. نشستیم به یادداشت خوانی و نقد و نظر استاد کاویانی.‌ مسلم بود که هیچ یادداشت طنزی را نمی‌توانستم بنویسم درباره این نمایشگاه، اما زاویه دید جالبی نسبت به جایگاه مسجد پیدا کرده بودم. ✍🏻 سمیه رستمی @AFKAREHOWZAVI
💠 مجله‌ی افکار بانوان حوزوی آغاز به کار می‌کند صبح جمعه‌ایی وقتی ایتا رو باز کردم اولین خبری که از طرف دوستم به دستم رسیده بود خبر آغاز به کار مجله‌ی افکار بانوان حوزوی بود. اینکه کسی پیدا شده بود که به افکار بانوان اهمیت می‌داد و از اقشار بانوان نیز قشر طلبه را انتخاب کرده بود، خبر مسرت بخشی بود. خودِ عنوان مجله نیز یک اعتماد به نفس و غرورِ ناخواسته‌ای در انسان ایجاد می‌کرد. حالا این کلمه‌ها دست به دست هم داده بودند تا یک حلقه‌ی وصلی بین خواهران نویسنده‌ی طلبه ایجاد کنند. این وحدت کلمات دور هم جمع شده را دوست داشتم و خوش‌حال بودم که من هم قرار است درون حلقه‌ی این کلمات قلم بزنم. مجله‌ی🖐افکار 🖐🏻 بانوان🖐🏼 حوزوی🖐🏽 زیبا نیست؟! به نظر من که خیلی زیباست و امیدوارم که این دست‌ها اتفاقات خیلی زیباتری را هم رقم بزند. ✍🏻 زهرا کبیری پور 📌دومین روز زمستان ۴۰۱ @AFKAREHOWZAVI
☑️حرف دل نوشتن را دوست دارم؛ چون ترجمان افکار آدمی است و ذهن را سبک و راحت می کند. گاهی هجوم افکار چنان وزن و سنگینی ای بر مغزت تحمیل می کند که اگر نبود امداد واژه ها و تخلیه انباشت ذهنی، معلوم نیست سر به کدام بیابان باید می گذاشت و ... نوشتن را دوست دارم چون گاهی با آب سخن، بی هیچ منت و قضاوتی، غبار کینه ها و کدورت ها از دل شسته می شود و روح جلا می گیرد و به راستی برای نوشتن و بارش افکار ذهن، کدام زمان را سراغ داری بهتر از: جمعه، غروب، دلتنگی، فاطمیه و ... اللهم عجل لولیک الفرج ✍️سعیده سادات موسوی فرد @AFKAREHOWZAVI
☑️کریدور بهشت در ایوانِ زیارتگاهِ رافضی هاجوانک از درد چنبره زده بود توی خودش و در حالی که مچ پاهایش به هم بسته شده بود روی زمین غلت می زد . به دنده ی چپ که بر می گشت انگار دردش کم تر می شد.رافضی کُشی کرده بود وحالا در صف انتظار بهشت بود. اگر در رواق بسته نشده بود ،اگر تیر نخورده بود، می توانست مجوس های بیشتری بکشد و فضیلت بیشتری کسب کند .اما با همین اوصاف هم عملیات با موفقیت انجام شده بود .باید نسل روافض را از زمین خدا پاک کرد تا جایش نسل مجاهدان و فرزندان خلافت اسلامی روی زمین را پر کنند.او قهرمان بود !همه شان را کشته بود ،همه ی شیعه هایی که توی مسیرش بودند ،آنها که پشت اسپلیت پناه گرفته بودند.کودک ،زن ،پیر ،جوان.... تا چند دقیقه ی دیگر همه چیز تمام می شد و شام را با قاشق وچنگالی که قبل از عملیات توی جیبش گذاشته بود ،در کنار رسول خدا توی بهشت می خورد ، کمی بعد آوازه ی عملیات موفقیت آمیز خلافت اسلامی گوش فلک را کر می کرد.سرش داشت گیج می رفت و نفسش داشت بند می آمد،چشم هایش بی اختیار روی هم می رفت . خوابش برد،جوری که انگار هیچوقت بیدار نبوده.با صدای افتادن قاشق وچنگال توی جیبش از خواب پرید!!!! خودش را توی کریدوری دید که یک سرش به نور و یک سرش به تاریکی مطلق منتهی می شد. او هر لحظه داشت به تاریکی نزدیکتر می شد!انگار کشیده می شد به پایین . رافضی هایی که تیربارانشان کرده بود آمده بودند توی کریدور ،همانهایی که تا چند دقیقه قبل قلبهایشان تند تند می زد و از ترس کنج زیارتگاه خودشان را پنهان کرده بودند و او با اعتقاد تمام همه را به رگبار بسته بود .داشت دنبال وعده هایی می گشت که موقع بیعت، خلیفه به او داده بود. رافضی ها داشتند به سمت نور بالا می رفتند ،و او هر لحظه توی تاریکی فرو می رفت ،هر چه پایین تر می رفت تراکم ظلمت بیشتر می شد ،تاریکی رفته بود توی جانش ،توی حلقش توی چشم هایش ،توی سرش،توی قلبش .حس می کرد دارد به مرزهای عدم و حتی قبل‌تر از آن نزدیک می شود !کثیف بود ومتعفن ،عین دستمال مچاله ی سیاهی ،که تمام لکه ها و غبارهای یک شهر را با او پاک کرده باشند. وقتی رسیده بود به ته باتلاق تاریکی ، اسم سبحان کُمرونی تیتر اول خبرهای دنیا شده بود!!! 🖍دلنوشته های طیبه فرید @AFKAREHOWZAVI