eitaa logo
مجله‌ افکار بانوان‌ حوزوی
704 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
193 ویدیو
15 فایل
*مجله #افکار_بانوان_حوزوی به دغدغه‌ی #انسان امروز می‌اندیشد. * این مجله وابسته به تولید محتوای "هیأت تحریریه بانو مجتهده امین" و "کانون فرهنگی مدادالفضلا" ست. @AFKAREHOWZAVI 🔻ارتباط با ادمین و سردبیر: نجمه‌صالحی @salehi6
مشاهده در ایتا
دانلود
. مگر می‌شود؟ س.غلامرضاپور هی می‌گویند " نگاه نکن به این فیلم‌ها و عکس‌ها نگاه نکن خبرها را نخوان روحیه ات خراب می شود همه می‌دانند که اسرائیل یک حیوان وحشی‌ست دیگر دیدن این صحنه‌ها چیزی را ثابت نمی‌کند فقط حال خودت خراب می‌شود." اما مگر می‌شود ندید؟ مگر می‌شود خبرها را دنبال نکرد؟ اصلا می‌خواهم قلبم درد بگیرد. می‌خواهم از شدت بغض سرم را محکم به دیوار بکوبم. می‌خواهم کودکم را محکم در آغوش بگیرم و برایش از کودکان غزه بگویم. نمی توانم خودم را جای آن مادری بگذارم که برای جسم بی جان کودکش لالایی می خواند. این روزها تند تند دلم برای بچه‌ها تنگ می‌شود. برای پدرو مادرم. برای دوستانم. برای همسایگانم. حتی برای فامیل‌های ندیده‌ام. حال نشستن و دعا خواندن ندارم . حتی حال گریه کردن. حسی در وجودم به جوشش افتاده. قلبم می خواهد بیرون بپرد. دلم می خواهد قدمی بردارم. @AFKAREHOWZAVI
. بوی ظهور می‌آید ✍اشرف پهلوانی قمی مدام به این فکر می‌کنم که چه کنیم اگر روزی مثل همان پانزدهم مهر بیاید و یکهو شما در آن طرف عالم ندای «هل من ناصر ینصرنی» سر دهید و «انا المهدی» و ما این‌طرف مشغول اثبات آزادی‌مان باشیم با برداشتن تکه‌ای روسری؟ فقط لاف می‌زنیم. مدام دم از سربازی و زمینه‌سازی ظهور می‌زنیم؛ ولی هنوز در چم و خم همان هفده رکعت نماز شبانه‌روزمان مانده‌ایم. کنار گود نشسته‌ایم و مدام برای میان‌گودیان سلام وصلوات می‌فرستیم. مولای من! این روزها دل هر انسانی دردمند است و دل شما حتماً دریایی از خون. مسلمان شیعه و سنی ندارد. همه با هم شهادت داده‌اند به یگانگی خدا و رسالت رسولش. شما رحمت محضید. همانند جدّتان رحمةٌللعالمین‌اید. طاقت خیلی‌ها طاق شد. شما را نمی‌دانم. اهل قم، همان نیمه‌شب پناه بردند به محل امن شهر. همان‌جایی که تجربه چند قرن دارد در آرام کردن دل‌ها؛ دلی که طغیان کرده و آرام و قرار ندارد. هر روز یک خبر، یک عکس، یک فیلم. هر کدام فجیع‌تر از دیگری و منِ مادر، مدام ذهن کنکاش‌گرم مقایسه می‌کند بین آن‌چه در دور و بر می‌بینم با آن‌چه که کمی دورتر در حال وقوع است. نمی‌دانم لحظه‌ای که شیربچه‌ای برای برادرش شهادتین می‌خواند چطور تحمل کردید؟ یا دیدن مادری که «فی قَرارٍ مَکین»ش نیم وجب انسان آرمیده است و منتظر اذن است برای رهاشدن؛ اما نه به این زودی، نه با گلوله، نه با دریده شدن رحم مادرش. عجب صبری خدا دارد! یا کودکی که سر بر گریبان غرق به خون مادرش گذاشته و از او طلب مهر می‌کند را چطور دیدید و تاب آوردید؟ مادری که چنددقیقه‌ای است فرزندش را به خدا سپرده و دست بر دست فرشته‌ای به آسمان‌ها می‌رود. یا چطور شنیدید و صبر کردید بر فریاد مادری که هنوز در نفاس کودکی است که دست بر دست خدا داده و رفته است؟ عجب صبری دارید مولای من! آجرک الله یا صاحب‌الزمان برای ظهور ما دعاکن وگرنه تو هستی؛ ماییم که غایبیم. دعا کن به خودآییم. بوی ظهور می‌آید. «اللّهمَّ عَجِّل لِولیّکَ الفَرَج وَ العافیةَ وَ النَّصر وَاجعَلنا مِن خَیرِ اَعوانِه و اَنصارِه» @AFKAREHOWZAVI
. 《انکار جنایت، شیوه ستمگران تاریخ است》 ✍فاطمه شکیب رخ وقتی کاروان اسرای کربلا به کاخ یزید ملعون رسید و یزید از عمق جنایت و افتضاح خطای محاسباتی شهادت امام حسین علیه السلام, اطلاع یافت؛ به انکار دستور شهادت امام متوسل شد و با لعنت ابن زیاد در اقدام به جنگ با سید الشهداء و یارانش، تلاش کرد، ننگ ریختن خون فرزند رسول خدا (ص) را از دامن خویش تطهیر کند! تاریخ گواه آن است که جز عده ای سفیه و کاسه لیس او، بی تقصیر بودن یزید را نپذیرفتند! و حتی در سالیان بعد از وی نیز، از مورخان و یا باورمندان اموی، کسانی که در جهت اثبات بی گناهی یزید، قلم می زدند، به شدت توسط گروه های مختلف مسلمانان، مواخذه و محکوم می شدند! تاریخ درس است، درسی که مولای متقیان امام علی (ع) درباره آن مى فرمايد: «گرچه من به اندازه همه آنانكه پيش از من زيستند عمر نكرده ام؛ اما با نظر در رفتار آنها و تفكر در اخبارشان و سير و سياحت در آثار بجامانده از آنان تا بدانجا رفتم كه مانند يكى از آنها شدم، بلكه گويى بر اثر آنچه از تاريخ‌شان به من رسيده با همه آنها از اوّل تا آخرشان بوده ام». آری، خصلت تکرار پذیری وقایع و حوادث تاریخی، آن درس مهمی است که بسیاری از حوادث پیش رو را تبیین و قابل پیش بینی می کند! سران اسرائیل در جنگی نابرابر، دچار شده اند؛ درحالی که دست ناپاک خویش را در جنایت کم سابقه ی بیمارستان المعمدانی، فلج کردند، اکنون با انکار این جنایت دهشتناک، سعی در تطهیر افتضاح به بار آمده، برآمدند! حاشا و کلا که عقول جهان، هرگز تکنیک های فریب اصحاب شیطان، را نخواهند پذیرفت! به ویژه آنکه ما ایرانی ها با آن اصطلاح《کار خودشونه》آشنایی دیرینه داریم! این روزهای غمناک و رنج آور غزه، با تمام لحظه های تلخش از لطف خدا مملو است؛ یک درس تاریخ در همین روزهاست که تدریس می شود؛ ظالم و ستمگر هر کجا که به خباثت عمل خویش احاطه یابد، انکار و نسبت کردار زشت خویش را متوجه دیگران می کند! یزید زمان ما، همان بی خرد سفاکی ست که چون از زشتی کرده ی خویش آگاهی یافته، با سیه نمایی و مظلوم نمایی اعمال خود، برای ادامه حیات، حتی هم پیمانان خویش را قربانی می کند! و این درس تاریخ، تکرار مکررات است که ستمگر را ستمگران می بلعند! 《فااعتبروا یا اولی الابصار》 @AFKAREHOWZAVI
. «مثل عبود» ✍زهرا نجاتی ابوعبود همسایه‌مان بود. پیرمردی خردمند و روشن روان که فرزند شهیدش عبود، شب قبل شهادت به او گفته بود؛ پدرجان هم خدا من را می‌خواند و هم شما. به نظرتان کدام را انتخاب کنم و پدرش گفته بود:« چه بگویم، در امان خدا..» عبود رفته بود و بیست و چهار ساعت بعد، خبرشهادتش رسیده بود. به محمد شش ماهه ام نگاه می‌کنم. دوست دارم مرد شود مثل عبود قدبلند و رشید و عاقل باشد و بتواند بین من و خدا، بین پدرش و خدا بین دنیا و خدا، خدا را انتخاب کند اما محمدشش ماهه د آسم داشته و این چند وقت به خاطر هوای جنگ زده، دو روز است نمی‌تواند نفس بکشد.باید او را به بیمارستان ببرم. بهترین و بزرگترین بیمارستان که صلیب سرخ برای فلسطین ساخته. از حق نگذریم بیمارستان بزرگ و مجهزی است. روی دست‌هایم است و هرروز بیشتر زرد و زار می‌شود. این چندوقت خود فلسطین هم نفس ندارد و همه دارند دود و بوی فسفر و آتش و باروت، توی ریه می‌کشند اما ریه‌های محمد من، این قدرکشش ندارد که بتواند از حجم زیاد دود، اکسیژنش را جدا کند و توی ریه‌های چند سانتی‌اش بکشد. این را دکترش گفت وقتی بالاخره میان دست‌های سپید و تپل و بد رگش توانست، رگش را پیدا کند و انژیوکت کودکانه را در آن فرو کند. این را گفت و توی صورت محمد لبخند زد. ماسک اکسیژن را که روی دماغش گذاشت، محمد اول بی قراری کرد اما خدا خیر بدهد دکتر را. با صبر و بازی، بالاخره محمد من را که بعد چند روز نفسی داشت برای گریه، آرام کرد. ساعتی گذشت و محمد بعد چند شب، به خواب راحتی فرو رفت. آن قدر که ترسیدم. زل زدم به ماسک و قطره‌های میعان که از تلفیق نفس گرم محمد و اکسیژن توی ماسک جمع شده بود. اما باز هم دلم ارام نشد. ماسک را ارام و با احتیاط برداشتم. قفسه سینه کوچکش را نگاه کردم که آرام بالا و پایین می‌رود و بالاخره خیالم کمی راحت شد. باید سری به خانه می‌زدم و از سلیما و حلما و پدرشان خبر می‌گرفتم. همه در خانه پدربزرگ من جمع بودیم، میان این جنگ و خون، گوشی‌ام دیروز موقع فرار روی زمین افتاده و صفحه‌اش شکسته بود. روی صورت محمد بوسه‌ای کاشتم و دستهای تپل گرمش را لای دستهایم فشردم. کمی رنگ و رو به صورتش برگشته بود. اگر ازخانه می‌توانستم پلیور آبی‌اش را بردارم و تنش کنم، حتما خیلی به چهره‌اش می آمد... راهی شدم و از میان خرابه‌ها خانه پدربزرگ را تشخیص دادم. موقع شام رسیدم و مادربزرگ همزمان با برگرداندن مقلوبه توی سینی، گفت:«الهی به زودی جشن آزادی قدس را بگیریم». همه با هم آمین گفتیم و مادر بزرگ برای هرچند نفرمان توی یک سینی، غذا ریخت. تندتند چندلقمه خوردم. صورت سلیما و حلما را بوسیدم و توی صورت محوود خیره شدم:_دعاکن حالش زود خوب شود دکتر گفته ممکن است فردا مرخصش کنند. محمود خندید و گفت: ان شا الله. هنوز در را نبسته بودم که صدای وحشتناکی تمام فلسطین را لرزاند. صدای هواپیماهای امریکایی بود. به سمت بیمارستان دویدم. اما بیمارستان شده بود آورستان. دنبال دکتر بودم اما نه دکتری در کار بود نه تختی نه اتاقی نه سالنی... میان اوار بیمارستان فرو ریختم. هرکس به طرفی میدوید. هرکس دنبال تکه‌های بدنش م می‌گشت. بوی دود و مو و پوست سوخته، امانم را برید. باید آن طرف باشد، کمی سمت شرق می‌شد، اما.. وای خدای من! اتاق محمد من کجا بود. دکتر کجا بود. ایستگاه پرستاری چه؟؟؟ میان آوارها دنبال محمد می‌گشتم که دست‌های تپل و انژیکوکت ابی میان دستش را دیدم. آوارهای گچ و سنگ را کنار زدم. پایین تنه‌اش سوخته بود اما تا صورت قشنگ و سفیدش تا شکمش سالم بود. آه! محمد من! قشنگ من! فرشته من! من نمی‌خواستم از حالا شبیه عبود شوی. برای بیست سالگی‌ات، آرزوی شهادت داشتم. برای اینکه یک روزی، نه به این زودی‌ها، شبیه او شوی! نیمه محمد را به آغوش کشیدم و به سمت خانه پدربزرگ دویدم اما از سرخیابان،خانه را پیدا نمی‌کنم همه‌اش دود است و فریاد. سیاهی است که ازشهر بالا می‌رود.سیاهی هایی که به صورت بنی بشر نشسته و با هیچ پاک نمیشود. پس خانه پدر بزرگ کجا است؟شاید کجا بود؟!!! نه نه. نبایدفریاد بزدم. اینجا هزاران نفر مثل من،دنبال عزیزاتشان هستند. از همین جمعیتی که حالا روی آوارها ریخته‌اند معلوم است. همه مثل من هستند و هیچ‌کس توی این عالم سیر نمی‌کند. چند وقت است ما دیگر روی زمین نیستیم، روی بال ملایکی که برای بردن این همه جنازه شهید، حتما به زمین هبوط می‌کنند، قدم می‌گذاریم. @AFKAREHOWZAVI
. قدرت دست‌ها ✍چمن‌خواه سلام مادر مادر مهربانم! ۹ ماه منتظر بودم تا صورت زیبای تو را ببینم و صدای لالایی‌های تو را بشنوم. مادر صبورم! ۹ ماه منتظر بودم تا صدای خواهر و برادرهایم را بشنوم. ۹ ماه منتظر بودم تا بیام، برات شیرین زبانی کنم. مادر! هنوز لباسهایی را که برام دوخته بودی، تنم نکردند! من را با پارچه سفید پوشاندند. مادر! غصه نخور. رژیم کودک‌کش اسرائیل، جواب تمام جنایت‌هایش را خواهد دید. با همین دستم، پشتشان را چنان به زمین زدم، که دیگر قادر به ایستادن نیستند. مادر! ببین چه رسوا شدند، با این جنایتشان، ملت‌ها قیام کردند. مادر! نگران نباش، قدرت این دست‌ها خیلی زیاد است. @AFKAREHOWZAVI