eitaa logo
مجله‌ افکار بانوان‌ حوزوی
711 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
192 ویدیو
15 فایل
*مجله #افکار_بانوان_حوزوی به دغدغه‌ی #انسان امروز می‌اندیشد. * این مجله وابسته به تولید محتوای "هیأت تحریریه بانو مجتهده امین" و "کانون فرهنگی مدادالفضلا" ست. @AFKAREHOWZAVI 🔻ارتباط با ادمین و سردبیر: نجمه‌صالحی @salehi6
مشاهده در ایتا
دانلود
*عشق، ناگهانِ باغچه است؛ روز شکفتنِ گلی* ✍طیبه روستا سلام دادیم و از پله های بالاتر از مزار بالا رفتیم. نمی دانستیم میدان قائم کجاست. پرسیدیم. سروریش جوگندمی و لباس نارنجی داشت و نشان کانون پرورشی فکری روی سینه ی لباسش نشسته بود. گفت بیایید خودم تا یک جایی می برمتان. گفتیم زحمت می شود خسته اید، فقط نشانی بدهید. مهربان خندید و شیرین لهجه جوابمان داد:" مگه زائر حاج قاسم نیستین؟ " زائر بودیم. گفت:" کار برای حاج قاسم که خستگی نداره، بابای من سه سال همرزم حاجی بوده." روی حرفش حرف نزدیم. دنبالش رفتیم. از پدرشان پرسیدیم، می گفت جانباز است، آقای ابراهیم آبادی؛ خدمه توپ پنجاه و هفت در عملیات کربلای پنج، تنها کسی که از بین خدمه ها زنده مانده. شماره دادیم که هر وقت فرصت داشت از پدرشان بیشتر بدانیم. عجله و تماس های پشت سر همِ دوستان از یادمان برد شماره اش را بگیریم. برگشتیم محل اسکان. خبر انفجار رسید. بین زنگ و پیام های اقوام و دوستانِ مضطرب یادم افتاد به آن مرد مهربان کرمانی. دلشوره اش نشست به جانم و یادم آمد شماره نگرفتیم. تنها از دلم گذشت خدایا سالم باشد و به دلش بیفتد که زنگمان بزند و حال ما را بپرسد. رفتن، رزق ما نبود، چراکه اصولا رزق را به اهلش می دهند. مرد کرمانی، اهل مهربانی بود؛ اما دل ما کوچک است، می گیرد از نبودن ها؛ حتی به اندازه ی پرسیدن یک نشانی کنار مزار حاج قاسم. کاش یکی بیاید و بگوید دیدمش... سالم بود. 13دی ماه 1402 قاسم ، گلزار شهدا @AFKAREHOWZAVI
«نوچه‌های دشمن» ✍ دیشب، توییتر نصب کردم. خدا شاهده! از این همه قساوت قلب بعضی هموطن نه! بهتر بگویم بیگانه، دشمن!! بله بیگانه، دشمن!! وقتی از شهادت، هموطن خود ابراز خوشحالی کند؛ هموطن من،تو نیست. بلکه خود دشمن است، در پوشش هموطن! ما، بقول آنها ارزشیا یا انقلابی عاشق شهادتیم، هراسی از این مسیر نداریم بقول سردار:«ما ملت امام حسینم، ملت شهادتیم!» خوشبسعادت شهدا کرمان، شهادت گوارای وجودشان! اما این را بگویم با ریختن خون هموطنتان ابراز خوشحالی کردید فقط «حرامزادگی خود را جار زدید.» انتقام از حبیب قلبتان اسرائیل خواهیم گرفت! فقط یادتان باشدانتقام فقط با موشک نیست. @AFKAREHOWZAVI
. یک لقمه ✍طاهره میر احمدی از صبح که بیدار شده است، سلام فرمانده را می‌خواند. سر از پا نمی‌شناسد. امروز با گروه سرود مدرسه هماهنگ شده تا سالگرد حاج‌قاسم سر مزارش، سلام فرمانده بخواند. از مدرسه می‌آید، کوله‌‌اش را روی زمین می‌گذارد. نگاهی به ساعت روی دیوار می‌اندازد، عقربه‌ها چه زود به لحظه دیدار می‌رسند. صدای زنگ خانه او را از جا می‌پراند. _ مامان اومدن، خداحافظ _ دانیال عزیزم بیا آشپزخونه یه لقمه برات گرفتم. _ مامان دیرم شده نمی‌خوام. بند کفش‌ها را می‌بندد. گل‌های دامن چین‌چین مادر صورتش را نوازش می‌کند. سرش را بالا می‌گیرد. پلاستیکی که لقمه را داخلش گذاشته به سمتش می‌گیرد. می‌خواهد غُر بزند؛ اما دلش نمی‌آید، آخر روز مادر است! لقمه را می‌گیرد و تشکر می‌کند. دست مادر موهایش را نوازش می‌کند. لبخندی می‌زند. دست تکان می‌دهد و در خانه را باز می‌کند. هنوز در را نبسته‌، دوباره به مادر نگاه می‌کند، بوسه‌ای به سمتش می‌فرستد و می‌گوید: راستی مامان روزت مبارک. معلوم نمی‌شود، تکان‌های ماشین از صدای سلام فرمانده بچه‌هاست یا از دست‌اندازها و سرویس لرزان مدرسه. بچه‌ها اما بی‌خیال تکان‌های ماشین، همچنان به تمرین خود ادامه می‌دهند. توی پارکینگ که می‌رسند، پیاده می‌شوند تا خیابان منتهی به مزارحاج‌قاسم را پیاده گز کنند. از پل زیر گذر رد می‌شوند. هنوز راه زیادی نرفته‌اند که صدای وحشتناکی دست‌ها را روی گوش‌ها می‌نشاند. آقا معلم نگاهی به اطراف می‌کند تا از سلامت بچه‌ها مطمئن شود. صدای گریه حسین او را مضطرب می‌کند. _ آقا معلم داااااانیال... خود را بالای سر دانیال می‌رساند‌. زانوهایش خم و روی زمین می‌اُفتد. چهره‌ی دانیال که توی اتوبوس بلندتر از بقیه سلام‌فرمانده را می‌خواند پیش چشمش جان می‌گیرد. چقدر آرزو داشت تا مزار حاج‌قاسم سرود بخواند. خون از زیر سر دانیال جاری شده و به لقمه‌نانی که با فاصله از او قرار گرفته است، می‌رسد. @AFKAREHOWZAVI
مجله‌ افکار بانوان‌ حوزوی
. « بی وَتین ها» ✍طیبه فرید زیر پست شهدای کرمان نوشته بود« در عوضش امنیت داریم!» این تمام همت یک م
«بی وَتَن ۲» ✍طیبه فرید بی وَتَنی یه فرایند تدریجیه! اولش با من خیر وشر هیچکیو نمیخوام به من چه شروع میشه! بعدش با تکرار طوطی وار رفراندوم رفراندوم ،با سر چوب زدن شال به بهانه مبارزه با قانون حجاب اجباری،با رقصیدن و لب گرفتن جلو ماشینایی که سر چار راه جلوشونو گرفتن به بهانه آزادی، شکنجه جوون مدافع امنیت و پریدن روی سینه ش تا دنده هاش بشکنه و نفسش بند بیاد به بهانه اعتراض... رفیق! معلومه مار بخوری افعی میشی! اوناکه به موارد بالا رضایت داشتن برای خون زن و بچه های شهید کرمان کف زدن و سوت کشیدن! اگر میشناسیدشون ازشون دور باشید.اینا خیلی ترسناکن! بی وَتَنا ورژن شهری داعشن. @AFKAREHOWZAVI
. ‌کاپشن صولتی ✍🏻 زهرا کبیری پور سکانس اول: هوا داشت سر می‌شد دست دخترک را گرفت و برای خریدن کاپشن راهی بازار شد چند کاپشن را امتحان کرد اما نه خودش پسندید و نه دخترک تا اینکه ناگهان دخترک درحالی که با انگشتش جایی را نشان می‌داد گفت صولتی صولتی... چشمان مادر رد انگشتان کوچک دخترش را دنبال کرد و برقی در چشمانش روشن شد، آره صورتی... سکانس دوم: خوشحال و شاد از بازار بیرون آمدند کاپشن صورتی را خریده بودند و به خانه بر می‌گشتند. قرار بود این کاپشن جدید را در مهمانی‌ها و مراسمات مهم بپوشد سکانس سوم: روز سیزدهم دی فرا رسید روز تجدید میثاق با سردار محل قرار، گلزار شهدا بود دخترک با خوشحالی کاپشن صولتی‌اش را آورد تا مادر تنش کند او دوست داشت زودتر به میعادگاه برود با آن قد کوچکش شعف بزرگی را به دوش می‌کشید آرزوی دل کوچکش هم‌بازی شدن با رقیه‌ی حسین بود برای همین باید کمی بزرگتر می‌شد، او اما عزمش را جزم کرده بود تا اندازه‌ی رقیه شود و شد سکانس پایانی: حالا کنار رقیه مشغول بازی است با آن گوشواره‌های قلبی‌ و کاپشن صولتی‌است. ‌ @AFKAREHOWZAVI
«رهایی از آب و خواب» ✍زهرا نجاتی کارشهدا همیشه همین طوری است. دقیقا زمانی که همه را خواب و آب باهم برده، آب بی‌خیالی، خواب روزمرگی وخیلی خواب‌ها و آب‌های دیگر، شهدا از راه می‌رسند و با خونشان همه را بیدار می‌کنند؛ هم غرق‌شده‌ها را. هم به خواب‌رفته‌ها را . مثل حالا. همین روزها که دیگر خبر خرابی چندین خانه و بی‌فرزند شدن چندین مادر و شهادت چندین نفر از یک خانواده و آماری مساوی آمار شهدای تهران در عرض هشت سال جنگ تحمیلی داشتن در میان غزه و صد روز،برای همه‌مان تکراری شده. همین حالا که وائل، مرد کالجبل الراسخ این روزهای فلسطین به داغ جوانش هم علاوه برنوه و زن و فرزندان دیگرش دچار شده. اما خب مگر آدم چقدر می‌تواند فیلم و عکس گریه و خون شهادت بچه و زن را ببیند؟! مگر چقدر می‌توان «حیاتی،حیاتی» گفتن، های مرد فلسطینی برای همسرش را دید. پیش خودمان بماند. یک« بس است دیگر» های خفیفی، یک «برای روحیه‌مان بد است» های یواشکی‌ای، توی جان همه مان پیچیده بود. انگار داشت می‌شد مثل تمام طول عمرمان که:« خب هفتاد و پنج سال است که همین است دیگر» تا اینکه آن روز رسید آن شو‌م‌ترین سه بعدازظهر. شهدا هستند دیگر، سیب‌های رسیده‌ای که در هرسن و سالی باشند، وقت چیدنشان که برسد، معطل نمی‌کنند.دو سال و هشت سال و پانزده و بیست و پنجاه. فرق نمی‌کند. مثل همان جناب مداح، که شاید صبح سرمزارحاجی و با همان دعای:«جوری ببرمان که نوکر بودنمان معلوم شود»، به خواسته‌اش رسید. صبح روضه علمدار خواند و عصر بی دست و پا، به زیارت علمدار رفت. دقیقا وقتی بازهم روزمرگی داشت ما را باخود می‌برد؛ سیل و سیلی حدود صد شهید ما را از چرت درآورد که:_آهای! حواست هست چند ساله شدی؟ دو ساله ها، شش ساله‌ها، بیست ساله‌ها رسیدند ها؟! تو کجای کاری؟ که دیدی همین‌طور که پُرِگیرِ این و آن و پول و غم؟ های یک زاری و دوزاری هستی؛ پرستوها کوچ کردند؟ انتخاب شدنی‌ها رفتند؟ که از نگاه به قاب‌های خسته و پرخون غزه، چشم‌هایت را فرو می‌بندی؛ حالا بیا کرمان را ببین. همین پیش چشم خودت؛ ناامنی را، درد را. خون را، بچش! که فکرکردی مصلحت‌طلبی و عافیت طلبی‌ات و دررفتن از غصه برای فلسطین،کاری برایت ردیف می‌کند؟!! زهی خیال باطل. جمع کن بساطتت را. تنها راه همین است: مقاومت، مبارزه، شجاعت، خون دادن، بزرگ شدن میان جنگ و خون. قد کشیدن روح با درد عزیزان. کار شهیدان همین است یک دفعه از راه می‌رسند و سیل راه می اندازند، قلب‌ها را تکان می‌دهند، اشک‌ها را جاری می‌سارند و آه‌ها را از سینه بیرون می‌کنند، زیبایی و درخشش رنگ خون را به رخ جهان می‌کشند، پیروزی خون را فریاد می‌کنند و بعد.. بعد غوغایی که به پا کردند، در یک تابوت مزین به پرچم، و زیر خرواری خاک، آرام می‌شوند تا جسمشان بعد عمری تلاش بالاخره آرام بگیرد و روحشان آزادتر دستگیر من و تویی باشد که باز ممکن است در رنگ و لعاب دنیا، دچار درد روزمرگی و غفلت شویم. @AFKAREHOWZAVI
«بهشت با برودت هوا» ✍فاطمه میری‌طایفه‌فرد کرمان قبل از حاج قاسم برایم پر بود از دلیل، پر از ابنیه تاریخی، پر از حرف، پر از تاریخ، پر از همه چیز. اما کرمان بعد از شهادت حاج قاسم فقط یک چیز بود، فقط یک دلیل؛ گلزار شهدا. مسیر طولانی‌ست، قد و مقیاس طولانی بودن برای من با مشهد محاسبه می‌شود. کرمان از مشهد هم دورتر است. نقشه حدود ۱۰ ساعت رانندگی مستمر را نشان می‌دهد و ما فقط یک نقطه را زده‌ایم، گلزار شهدا. ساعت یک نیمه شب بود رسیدیم به شهر کریمان. از ورودی شهر تابلوها ما را به سمت گلزار راهنمایی می‌کردند. کرمان بعد از شهادت جور دیگری بود. قبل از شهادت هر جا می‌رفتیم حاجی حضور داشت، اما بعد از شهادت انگار زنده‌تر شده‌بود... گلزار شهدای کرمان کنار کوه صاحب‌الزمان، حالی عجیب دارد، انگار کوه‌ها دارند از گلزار محافظت می‌کنند. دمای آن‌جا اما به شدت کوهستانی‌ست، منفی چهار درجه. راستش از اوصاف بهشت سرما نشنیده بودم اما در کرمان دیدم. بدون اغراق بهشت کرمان تماشایی‌تر از بهشت موعود است، مگر غیر از این است که "شرف المکان بالمکین"؟ آن‌جا اصحاب گم‌نام آخرالزمانی سیدالشهدا گرد هم جمع شده‌اند. از هر قشری، با هر سنی، مال هر جنگی، یکی دفاع مقدس، یکی شهید انقلاب، یکی شهید ترور در مطار بغداد، یکی کشته شده به کین و دشمنی با سردار در سالروز شهادتش. کلی حرف جمع کرده‌بودم که به حاجی بگویم، کلی التماس دعا بود که باید ادا می‌کردم. اما زبانم قفل بود، دست‌ها از زیر چادرم بیرون نمی‌آمد. منگ بودم‌ مثل کسی که باید باور کند عزیزش واقعا زیر خروارها خاک است. باید باور کنم که دست جدا شده همین‌جاست. باید باور کنم جسم سردار زیر این خاک است، اما رسمش نه! دور مزار شلوغ بود، سردی مانع نشده‌بود کسی به زیارت نیاید. دور سردار پر بود از دهه هشتادی‌ها. انگار جایی بهتر از این‌جا نداشتند، حق هم داشتند. دور مزار حاجی، انگار یک پله بزرگ‌تر شده‌بودیم، دیگر دعوا بر سر حجاب و نظام و... نبود. دعوا رسیده بود به غول مرحله آخر، رسیده‌بود به دشمن مشترک. کمی آن‌طرف‌تر، عادل رضایی خوابیده‌بود، اما صدایش کل مزار را پر کرده‌بود، زنده زنده، زنده‌تر از آن موقعی که زنده بود. پرچم روی قبرش کشیده‌بودند، چه حسرتی کل جانم را گرفت. چقدر قبرش خوشگل شده‌بود. کمی آن‌طرف‌تر شهدای کرمان بودند، کاپشن صورتی هم بود، با گوشواره قلبی که قلب یک ملت را به درد آورده‌بود. بقیه هم بودند. حضورشان نشان از مظلومیت‌شان بود و نشان از حرکت رو به جلو تمدنی و دشمنی که دیگر دلیل ندارد خباثت خودش را از پشت هزار رنگ و ریو پنهان کند. دوباره به سمت حاجی می‌روم، دختری که شبیه به من نبود باب گفتگو را باز می‌کند و مرا با عبدالمهدی مغفوری آشنا می‌کند. سر قبر این شهید پر بود از آدم. بوی گلاب گرفته‌بود آن‌جا، بس‌که گلاب نذر کرده‌بودند و حاجت گرفته‌بودند. شاید گلاب این‌جا آبرو گرفته‌بود و خوش‌بو‌تر شده‌بود. شهید یوسف الهی هم بود، رفقا کنار هم جمع بودند. بهشت کرمان برای بهشت بودن به هوای مطبوع نیازی ندارد. شهیدانی‌دارد که بوی بهشت را به آن‌جا می‌آورد، یک بهشت با برودت هوا. @AFKAREHOWZAVI
"پرسه" ✍فاطمه میری‌طایفه‌فرد یک نام مشترک میان مسلمانان و زرتشتیان وجود دارد به نام "پرسه" یا همان مراسم سوم متوفی و یا یادبود برای او. این لفظ از قدیمی‌ترین الفاظ فارسی است که اتفاقا تاکنون مورد استفاده قرار می‌گیرد. لفظی که اکنون بین مسلمانان نیز رایج است و برای ختم و سوگواری از آن استفاده می‌کنند. این نام در میان اهالی فارس، کرمان، سیستان و یزد رواج بیشتری دارد. خودمان را برای سومین روز خاک‌سپاری "عادل رضایی" در کرمان رساندیم. خودشان این مراسم را "پرسه" می‌گفتند، در حسینیه ثارالله کرمان. انگار زمین حسینیه کش آمده‌بود و تا توانسته‌بود میزبان مردمی بود که برای عرض تسلیت به خانواده متوفی، نه! شهید آمده‌بودند. جمعیت موج می‌زد بی‌ترس از حمله‌ای دیگر یا بمبی دیگر، انگار این مردم ترس نمی‌شناسند. مداح می‌خواند و صدای گریه از در و دیوار حسینیه بلند بود. غبطه‌ای عجیب گریبان همه را گرفته‌بود، این از آه گرمشان پیدا بود. محارم شهید را می‌توانستی با یک نشانه بیابی، آنان مشکی نپوشیده‌بودند. همه چفیه سبز داشتند، به حرمت خون شهید و به نشان ادب به مقام بلند عزیز از دست‌رفته. در میام محارم ایشان کسانی بودند که اتفاقا چادری نبودند، ولی این دلیل، کافی‌نبود برای نپوشیدن چفیه سبز. اصلا بعد از این واقعه، جنگ بزرگتری پیش‌رو داشتند. در مراسم با حلوا و کماج پذیرایی می‌کردند. کماج برای اهل کرمان خیلی خوشایند است. بعد از مراسم به منزل شهید رفتیم، حال عجیبی بود، انگار خدا به بازوان آنان قدرت داده‌بود. مادر شهید فقط چفیه سر نکرده‌بود. به او حق دادم، حق داشت، حتی اگر پسرش شهید شود، حتی اگر عاقبت بخیر شود، او مادر است باید عزاداری کند برای غمی که نمی‌داند چرا بعد از آن غم هنوز زنده مانده‌است!؟ جمع صمیمی و یک‌دل خانواده شهید برایم از همه چیز دل‌نشین‌تر‌ بود. برای حفظ ادب و شان پدر و مادر شهید، در خانه ا‌یشان مراسم می‌گرفتند. همسر شهید عادل رضایی از وابستگی معنوی بین خودشان می‌گفت و از حال معنوی شهید که قول شهادت خودش را به مادرش داده‌بود. کرمان بعد از این حادثه قد کشیده و خودش را آماده‌کرده برای تاوان محبتی که در دلش دارد، تاوان محبت حاج‌ قاسم، تاوان عاشقی، اما آنان عجیب عاشق‌اند. @AFKAREHOWZAVI