eitaa logo
اهل کتاب
137 دنبال‌کننده
152 عکس
1 ویدیو
4 فایل
اهل کتاب صادق معرفی کتاب و ترویج فرهنگ مطالعه و تفکر «هرکس‌باکتاب‌ها‌آرام‌گیرد هیچ‌آرامشی‌راازدست‌نداده‌است....» #امام‌علی‌؏ ارتباط با مدیر @ibrahimshojaat صفحه‌ی اینستاگرام: Instagram.com/ahleketab
مشاهده در ایتا
دانلود
پسرک فلافل فروشی که جاودانه شد! زندگی نامه ی شهیدی با اخلاص و با غیرت که زندگی خود را در تهران آغاز کرد و پس از سال ها زندگی در این شهر، دست به مهاجرت زد. به قول شهید، دیگر حجاب ها در این شهر، رنگ و بوی فاطمه س را نداشت و او از تهران عازم نجف اشرف شد تا ادامه زندگی خود را در کنار مولایش باشد. شهیدی که علاوه بر طلبگی، برای نگرفتن شهریه، هر چند به این ناچیزی، کار لوله کشی را هم انجام می داده است. بله؛ او شهریه ی طلبگی را نمی گرفت چرا که می ترسید که نتواند حق درس و درس خواندنی که وظیفه اش است را ادا نماید و لقمه های زندگی اش با خورده شیشه همراه شود. نهایت امر این جوان نیز در این دنیا، با شهادت در جبهه های حق علیه باطل و در مقابل دشمنان صفیه مولایش یعنی داعشی ها رقم خورد. بمانیم
ویژگی ها این سخنان را از خیلی ها شنیدم. اینکه هادی ویژگی های خاصی داشت. همیشه دائم الوضو بود. مداحی می کرد. اکثر اوقات ذکر سینه زنی هیئت را می گفت. اهل ذکر بود. گاهی به شوخی می گفت: من دو هزار تا یا حسین علیه السلام حفظ هستم. یا می گفت: امروز هزار بار ذکر یا حسین علیه السلام گفتم، عاشق امام حسین علیه السلام و گریه برای ایشان بود. واقعا برای ارباب با سوز اشک می ریخت. او زبانزد رفقا بود. اگر کسی از او تعریف می کرد، خیلی بدش می آمد. وقتی که شخصی از زحمات او تشکر می کرد، می گفت: را خدا آزاد کرد! یعنی ما کاری نکرده ایم. همه کاره خداست و همه ی کار ها برای خداست. حال و هوای خواسته هایش مثل جوانان هم سن و سالش نبود. مند تر و تر از دیگر جوانان بود. انرژی اش را وقف بسیج و کار فرهنگی و هیئت کرده بود. در آخر راهی جز طلبگی در نجف پاسخگوی غوغای درونش نشد. من شنیدم که دوستانش می گفتند: هادی این سال های آخر وقتی ایران می آمد، بار ها روی صورتش چفیه می انداخت و می گفت: اگر به نامحرم نگاه کنیم راه بسته می شود. خیلی دوست داشت به سوریه برود و از حرم حضرت زینب علیه السلام دفاع کند. یک طرف از دیوار خانه را از بنری پوشانده بود که رویش اسم حضرت زینب علیه السلام نوشته شده بود. می گفت نباید بگذاریم حرم عمه سادات، دست تروریست ها بیفتد. وقتی می خواست برای نبرد با داعش برود، پرسیدیم درس و بحث را می خواهی چه کنی؟ گفت: اگر شهید نشدم، درسم را ادامه می دهم. اگر شهید شدم، که چه بهتر خدا می خواهد این گونه باشد. بمانیم
کتاب یکی از پرفروش ترین کتاب های این روز های بازار به شمار می رود. احتمالا اگر شما هم قبلاً این کتاب را خوانده باشید، از این آمار بالای فروش متعجب شده اید، چرا که پس از گذشت سال ها از نگارش آن و همچنین نثر، متن و روح آن، در صدر فروش بودن برای این کتاب دور از انتظار به نظر می رسد. داستانی است که در ژانر اما با اهداف سیاسی نوشته شده و شخصیت اصلی آن را یک دختر زیبارو و یک نقاش جوان شکل می دهند. چشم های این دختر بسیار جذاب و زیبا هستند و بعد از بسیاری از حوادث که برای دختر در داخل و خارج کشور رخ می دهد، معروف ترین نقاش آن روز های ایران تصمیم به تصویر در آوردن این چشم های سحرآمیز می گیرد. داستان از جایی شروع می شود که این نقاش به طرز عجیبی کشته می شود و این نقاشی چشم ها، توجه یکی از افراد موزه ی نگه داری نقاشی ها را به خود جلب می کند و داستان ها و ماجرا های بعد از آن برای رسیدن به حقیقت آغاز می شود. در ادامه ما با جریان های مبارز آزادی خواه و ملی گرا در زمان شاه مخلوع روبرو می شویم. در حقیقت از این کتاب به عنوان یکی از مهم ترین رمان های جریان ساز سیاسی در دهه ۱۳۴۰شمسی یاد شده و گفته می شود که بر تحولات دهه ۵۰ تأثیرات غیر قابل چشم پوشی داشته است. شاید خواندن رمان هایی از این دست که پس از مشروطه نگاشته شده است، در بالا رفتن سطح آگاهی ما پیرامون تحولات اجتماعی سال های ۱۳۲۰ تا ۱۳۵۰ بسیار موثر باشد. بمانیم
دو سه ماه زندگی ما بدین نحو گذشت. هر هفته اقلام یکبار و گاهی بیشتر او را می دیدم. روز هایی که امید دیدار او را نداشتم، دلم خالی بود. نمی دانستم چگونه وقت خود را پر کنم. هر آن منتظرش بودم. در خیابان هایی که هرگز در آن آمد و شد نداشت، در ساعاتی که صریحا می دانستم مشغول کار است. در خانه هایی که اصلا صاحبان آن ها را نمی شناخت، همیشه منتظرش بودم و معجزه های پهلوی خود تصور می کردم تا به این نتیجه منتهی شود که من به دیدار او قائل می گردم. در صورتی که از همان ماه دوم کار های زیادی به من رجوع می کرد. من با ذوق و شوق بی آنکه کم ترین ترس به خود راه بدهم، آنها را انجام می دادم. به من دستور داد که ماشین نویسی یاد بگیرم. آخ، چه کار خسته کننده ایست این ماشین نویسی. کشنده است. اما من یاد گرفتم. سه هفتهٔ تمام روزی هفت ساعت کار کردم. من از پشتکار خود در شگفت بودم اما این تنها راهی بود که برای من در زندگی باقی مانده بود. وقتی وظیفه ای را که به من ارجاع کرده بود، انجام می دادم، می دیدم که خوشحال است و این خوشحالی برای من مایهٔ زندگی بود. مرا سر شوق می آورد. وقتی ماشین نویسی یاد گرفتم، نامه ای به من داد و از من خواهش کرد که پانصد نسخه از آن رونویسی کنم. روزی که می خواست نامه را به من بدهد، با او در سینما ملاقات کردم. به من گفت:« نامه ای می خواهم به شما بدهم که پانصد نسخه از آن ماشین کنید.» گفتم:« چه خوشحالم از اینکه بالاخره به من کاری می دهید.» گفت:« می دانید که کار بسیار خطرناکی است؟» گفتم:« ماشین کردن که دیگر خطر ندارد.» گفت:« این نامه را منتشر خواهند کرد و اگر بفهمند شما ماشین کرده اید، شما را می گیرند و آن وقت خیلی بد خواهد شد.» گفتم:« من حاضرم، بدهید به من. همین الان بدهید.» گفت:« همراهم نیست.» پرسیدم:« خیال می کردید که من ابا خواهم داشت از اینکه دستور شما را انجام بدهم؟» گفت:« نه، می دانستم که قبول خواهید کرد. می خواستم با علم به خطری که این کار در بر دارد، اقدام کرده باشید.» قرار شد که همان شب نامه را کسی به خانهٔ من بیاورد. متن نامه خوب یادم هست. شاه می خواست در نزدیکی تنکابن املاکی را که بخش عمدهٔ آنها مال خرده مالکان بود، بخرد. مأمورین املاک به دهات ریخته بودند و مردم را به زور به محضر می بردند و از آنها امضاء می گرفتند. عده ای از دهقانان پیش از این که نوبتشان برسد، شبانه از تنکابن فرار کردند و به تهران، به خانهٔ یکی از قضات عالی رتبه که از هم‌ولایتی‌های آن ها بود و خودش هم چند صد جریب زمین داشت، پناه بردند. قاضی چاره ای نداشت جز اینکه از دست مأمورین املاک به شخص شاه شکایت کند. این نامه که قریب به پنجاه سطر بود، نمی دانم به چه وسیله ای به دست استاد افتاده بود. من از این نامه پانصد نسخه ماشین کردم و بر حسب قرار قبلی یک شب ساعت ده، موقعی که همه در خانهٔ ما خوابیده بودند، مردی که حتی روی او را نتوانستم ببینم، چند تلنگر به شیشهٔ اطاق من زد و من طبق دستوری که داشتم، نامه ها را چند نوبت به او دادم و او برد. چند روز بعد یکی از همین نامه ها برای پدرم رسید. بمانیم
از روزگاران قدیم تا به امروز، همیشه یک طبقه در همه‌ی جوامع بشری وجود داشته است که آن را گویند. طبقه‌ای پر، و دارای های مختلف برای جلوگیری از به خطر افتادن جایگاه و منافع خود و پیشبرد هرچه بیشتر اهداف خویش. طبقه‌ای که در برهه ای از تاریخ و مشخصاً در زمان حکومت حاکمان الهی، یعنی حضرت محمد مصطفی صلی‌الله‌علیه‌و‌آله و حضرت علی علیه‌السلام بر بلاد اسلام، به حاشیه رانده شدند اما از هم نپاشید و تفکر و زنده ماند. امروزه نیز جای پای خود را در تفکر مردم محکم‌تر از قبل می بیند. متاسفانه مردم به جای آن که نسبت به ( که توأمان با جهل نیز می باشد) دارای یک جبهه مخالف علیه آن باشند، و را الگو عمل و زندگی خود قرار داده‌اند و کلید حل مشکلات را رسیدن خود به آن می دانند و خراب کردن پل ها انسانیت و دین را در این راه بی‌اهمیت‌تر از هر چیزی می‌پندارند. کتاب حاضر، بیان نکات تاریخی پیرامون این موارد را در زمان حضرت محمد صلوات‌الله‌علیه‌و‌آله و دوران خلفای پس از ایشان و حکومت حضرت علی علیه‌السلام را مد نظر قرار داده و از چگونگی قدرت‌گیری آن‌ها و نقش یهودیان در این امر را به خوبی تشریح کرده است. بمانیم
فصل پنجم سرانجام جامعه در دوره حکومت خلفای سه گانه بعد از کشته شدن عثمان، علی ابن ابی طالب علیه السلام حاکمیت جلسه مسلمانان را به دست گرفت. البته جامعه ای که معیار های آن بیشتر کسب مال، غنایم، زمین و غیره بود و زندگی جاهلی اشراف باز از نو زنده شده و حیات خود را آغاز کرده بود. بعد از رحلت رسول خدا صلی الله علیه و آله، با پیروزی های گسترده ای که مسلمانان در دوره سه خلیفه گذشته به دست آوردند، غنایم بسیاری به خزانه دولت اسلامی سرازیر شد. برای مثال در جنگ نهاوند، به هر سواره نظام شش هزار درهم رسید و بقیه غنایم به خزانه مرکزی فرستاده شد. از جمله آن غنایم، صندوقچه ای از جواهرات بود که دو میلیون درهم فروخته شد، در حالی که بهای واقعی آن چهار میلیون درهم بود؛ از این دست غنایم بسیار زیاد بود؛ مثلا خراج های سرزمین مصر به چهار میلیون دینار می رسید. سرازیر شدن ثروت های کلان و توزیع ناعادلانه و ناهمگون آن، شکل گیری طبقه جدید اشراف را سبب شد. توزیع نامتعادل ثروت در بین حاکمان، کارگزاران حکومتی و امویان، این طبقه را ایجاد و در صف اشراف و مترفین آن جامعه قرار داد و فاصله بسیار زیادی را با اقشار مختلف مردم ایجاد کرد؛ به گونه ای که برخی از صحابه رسول خدا صلی الله علیه و آله نیز در صف مقدم اشراف قرار گرفتند. این توزیع نامتعادل سرمایه ها و انباشت ثروت به دست عده ای خاص آن هم در سطح بالا، باعث شد صاحبان ثروت به عناصر اثرگذار در جامعه تبدیل شوند و با قدرت خود اقشار کم درآمد جامعه را زیر نفوذ و سلطه خود در آورند و حتی روی فکر آنان نیز تاثیر بگذارد. حضرت علی علیه السلام در چنین شرایطی که فساد و حیف و میل بیت المال به اوج خود رسیده بود بعد از بیست و پنج سال خانه نشینی، به اصرار مردم و به علت به ستوه آمدن آنها از فساد موجود و روی آوردن عده ای از مسلمانان به نسبت های جاهلی گذشته، حکومت را پذیرفت. بمانیم
کمی هم شعر بخوانیم.... این بار با مجموعه رباعیات در کتابچه . یکی از نکات جالب توجه این کتاب، طراحی خلاقانه آن است که به شکل یک دفترچه روزانه در آمده است. رباعي اول: رساندن بی تابم از این تب مبارک، تب تو باید برسم به درک این شب، شب تو باید برسم تا برسانم شاید این جان به لب رسیده را بر لب تو رباعي دوم: بی تو بی تو منم و دقایق پژمرده نه زنده حساب می شوم نه مرده تلخ است اوقات، تلخ و خالی مثل فردای قرار های بر هم خوده رباعي سوم: سر به هوا هر سو که نگاه می کنم دیدار است هر منظره ای شگفت و بی تکرار است امروز من و سر به هوایی هایم امروز که آسمان پرستوزار است رباعي چهارم: جست و جو هر گوشه گریست چشم و هر سو نگریست سرگشته پی آن که نمی دانم کیست... سرگشته پی آن که نمی دانم کیست می گردم و می گردم و می دانم نیست! بمانیم
« وقتی مهتاب گم شد» خاطرات جانباز شهید، ؛ این جانباز عزیز و سرافراز هشت سال دفاع مقدس، که اصلا اهل همدان می باشد، خاطرات سال های جبهه و جنگ خویش و رفقای رزمنده اش را به کمک نویسنده توانای آثار دفاع مقدس، جناب آقای ، در کتاب جمع آوری کرده و این وقایع تاریخی گران‌بها را به دستان نسل جوان رسانده است. امیدوارم که با خواندن زندگی نامه جنگی این رزمنده دلیر و رشادت های افرادی مثل ، بیش از پیش به گذشته درخشان پدرانمان افتخار کنیم. بمانیم
فصل دهم نبرد فاو سال ۱۳۶۴ رسید. بی اینکه بدانیم کی سال تحویل شد فقط پیام نوروزی آنان را تبلیغات گردان میان بچه ها توزیع کرد و فهمیدیم که دو سه روز از سال نو گذشته است. از اینکه در جمعی بودم که کمتر می شناختم خوشحال بودم. هر روز صبح بعد از ورزش عمومی بادگیری می پوشیدم و چند کیلومتر می دویدم تا وزنم پایین بیاید. کم کم ذهنم به قدری از بچه های اطلاعات عملیات تیپ دور شد که انگار سال هاست در گردان پیاده ام. تنها چیزی که یک آن رهایم نمی کرد یاد علی محمدی و آن بود. بعد از چهل روز خبری از عملیات نشد. علی آقا سراغم آمد و گفت: «برگرد واحد.» گفتم: «همین جا می مانم.» رگ خواب من دستش بود. گفت: «با بچه های واحد می رویم همدان منزل شهید علی محمدی.» پای رفتن نداشتم، اما علی آقا قانعم کرد که بیا و گوشه ای بنشین و چیزی نگو. وقتی جلو در خانهٔ علی محمدی رسیدیم پایم سست شد. پدرش کفن پوش جلو ایستاده بود و یقهٔ پیراهن سیاهش از کفن بیرون زده بود. پیدا بود که در غم گذشت دو ماه از شهادت پسرش هنوز عزادار است. چشمش که به من افتاد بلند بلند گریست و گفت: «ای رفیق، علی من چه شد؟ چرا پسرم را نیاوردی؟» بهت زده به زمین خیره شدم. درونم غوغا بود. می خواستم بگویم: «دور از عدالت خدا بود که علی شهید نشود.» می خواستم فریاد بزنم که «به خدا تمام وجود من با او در همان میدان مین جا مانده است.» می خواستم بگویم: «به خدا تنها بودم و اگر تنها هم نبودم آوردن پیکر علی از آن معرکه محال بود.» رفتم داخل اتاق نشستم. علی آقا از خصوصیات علی محمدی نحوه شهادت او گفت و از اخلاص، صبوری، شجاعت، توکل، و تعبد او و آن قدر دلنشین و محزون که خاطره به سمت روضه رفت. چراغ ها خاموش شد و تاریک، آن قدر تاریک که تاریکی پیش از مهتاب و لحظهٔ انفجار مین والمر و صدای تق تق تیر و دمیدن در ذهنم مرور شد. همان جا و در اوج ریختن اشک گفتم: «علی جان، کمکم کن مثل تو بشوم، مثل تو بی ادعا، مثل تو دور از هیاهوی نام و عنوان، مثل تو فرزند تکلیف، مثل تو بصیر و اهل یقین.» بمانیم
#شازده_کوچولو، نخستین بار سال ۱۹۴۳ در نیویورک منتشر شد و با ترجمه به بیش از ۳۰۰ زبان دنیا، به عنوان یکی از محبوب ترین کتاب های تاریخ محسوب می شود. در این کتاب، #اگزوپه‌ری با ارائه ی تصویری کودکانه، به بیان و شرح فلسفه خود از دوست داشتن، عشق و هستی می پردازد. #اگزوپه‌ری با خلق پسرکی از اخترک ب ۶۱۲، در مقام پرسشگر، به بسیاری از سوالات کودکان و نوجوانان پاسخ می دهد. مسافر کوچولو از ستاره و گل سرخی که دارد صحبت می کند و این که چقدر این گل را دوست دارد. اخیرا نیز انیمیشنی با همین نام و با بن‌ مایه‌ ای که از این کتاب گرفته بود، ساخته شده و به نقد دنیای مدرن و نظم صنعتی و مادی گرایانه امروز جهان پرداخته است. در نگاه اول، #شازده_کوچولو کتابی ساده به نظر می رسد، اما هر چه بیشتر پیرامون اندیشه ای که این متن را نگاشته است به تفکر و تحلیل و تحقیق می پردازیم، نکات فلسفی و افق هایی تازه در آن نمایان می شود. #شازده_کوچولو #رمان_نوجوان #ادبیات_فرانسه #آنتوان_دوسنت_اگزوپه‌ری #احمد_شاملو #اهل_کتاب بمانیم
اخترک دوم، مسکن آدم خودپسندی بود. خودپسند چشمش که به شازده کوچولو افتاد از همان دور داد زد:_ به به! این هم یک ستایشگر که دارد می آید مرا ببیند! آخر برای خودپسند ها دیگران فقط یک مشت ستایشگرند. شازده کوچولو گفت:_ سلام! چه کلاه عجیب غریبی سرتان گذاشته اید! خودپسند جواب داد:_ مال اظهار تشکر است. منظورم موقعی است که هلهله ی ستایشگر هایم بلند می شود. گیرم متاسفانه تنابنده یی گذارش به این طرف ها نمی افتد. شازده کوچولو که چیزی حالیش نشده بود گفت:_ چی؟ خودپسند گفت:_ دست هایت را بزن به همدیگر. شازده کوچولو دست زد و خودپسند کلاهش را برداشت و متواضعانه از او تشکر کرد. شازده کوچولو با خودش گفت:« دیدن این، تفریحش خیلی بیشتر از دیدن پادشاه است.» و دوباره بنا کرد دست زدن و خودپسند با برداشتن کلاه بنا کرد تشکر کردن. پس از پنج دقیقه یی شازده کوچولو که از بازی یکنواخت خسته شده بود پرسید: _ چه کار باید کرد که کلاه از سرت بیفتد؟ اما خودپسند حرفش را نشنید. آخر آن ها جز ستایش خودشان چیزی را نمی شنوند. از شازده کوچولو پرسید:_ تو راستی راستی به من با چشم ستایش و تحسین نگاه می کنی؟ _ ستایش و تحسین یعنی چه؟ _ یعنی قبول این که من خوش قیافه ترین و خوشپوش ترین و ثروتمند ترین و باهوش ترین مرد این اخترکم. _ آخر روی این اخترک که فقط خودتی و کلاهت. _ با وجود این ستایشم کن. این لطف را در حق من بکن. شازده کوچولو نیمچه شانه یی بالا انداخت و گفت:_ خب، ستایشت کردم. اما آخر واقعا چیِ این برایت جالب است؟ شازده کوچولو به راه افتاد و همان طور که می رفت تو دلش می گفت:_ این آدم بزرگ ها راستی راستی چه قدر عجیبند! بمانیم
کمی هم از شعر های با طعم دفاع و جنگ بخوانیم. ۱. قلعه در سو دلی پر خون قلعه غوغای شهیدان بود زندگی با شاهدان جنگ دیدن معراج انسان بود جنگ طی الارض دهقان ها موسم پرواز پاکی ها آسمانی می شدند آسان در غبار جبهه خاکی ها پای تخته، عصر هر جمعه درس های تازه از قرآن عصر جمعه، مکتب عشق است ما همه شاگرد های آن ۲. با حمیرایش چه می گوید؟ زوزه ی سگهای حواب را مصطفی معراج رفته است دیدن آن شب رنگ هر شب را مصطفی آیا چه می خواهد؟ از «اسامه» آخرین سردار هان چه سرداری؟ چه سربازی؟ پس چرا فرمان نبرد از یار؟ گفت: با لشکر عزیمت کن _بی خیال از مولا_ ماند! این «اسامه» آخرین سردار از سپاه عاشقان جا ماند بمانیم