eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.3هزار عکس
4.9هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┅─✵💝✵─┅┄ خدایا🌻🍃 سرآغازصبحمان را با یاد و نام و امید تو میگشاییم🌻🍃 پنجره های قلبمان را عاشقانه بسویت بازمیکنیم تانسیم رحمتت به آن بوزد🌻🍃 الهی به امید تو 💚 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
عمرمان تمام شد نیامدی عکسمان قاب شد نیامدی ای یوسف زهرا جمعه ها یکی یکی سر شدند نیامدی   🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 🌺 گوشه اتاق ایستاده بودمو ناباور به آدمای پیش روم نگاه میکردم،طبیب که مرد جا افتاده ای به نظر میرسید نشست روی صندلی و شروع کرد به معاینه و بعد از چند دقیقه ای گفت:-دوای این درد فقط استراحته خان چند بار بگم به جز در موارد ضروری حتی سعی کنین از تخت پایین نیاین،اضطراب اصلا برای شما خوب نیست،میتونین یه چند روزی برین چشمه آب درمانی کنین! با این حرف عمه عصبی گفت:-منم همینو بهش میگم اما کو گوش شنوا خیال میکنن من بدشون رو میخوام! دیگه طاقت ایستادن و دیدن چهره رنگ پریده اصغر خان رو نداشتم دست ملک رو گرفتمو از اتاق بیرون زدم،برای لحظه ای خودم رو گذاشتم جای نازگل و فرهان بغضم گرفت،هر چند هنوزم مطمئن نبودم اما رفتار عمه حدسایی که میزدم رو تایید میکرد... اون شب تا صبح از نگرانی پهلو به پهلو میشدم شایدم به خاطر این بود که جای خوابم عوض شده بود،دلم میخواست برم و به خان همه چیز رو بگم تا خودش ته و توی همه چیز رو دربیاره اما اینجوری فقط باعث بی آبرویی عمه میشدم،از طرفی هم میترسیدم، حتی جرات حرف زدن در موردش رو با ملک هم نداشتم،آخرین باری که راز آیاز رو فهمیده بودم همچین بلایی به سرم آورده بود و دیگه نمیخواستم با گفتنش به عمه هم خودم رو توی دردسر بندازم اما چشم پوشی روی همچین چیزی برام ممکن نبود،به خصوص که وقتی خودم رو جای فرهان میذاشتم! تا صبح سعی کردم افکار پریشونمو کنترل کنم حتی به خودم چندین بار نهیب زدم که داری اشتباه فکر میکنی،شاید آب دعایی چیزی بوده آخه عزیز همیشه به آب دعا میخوند و هر بار چند قطره ای به خوردمون میداد،معتقد بود اینجوری از شر بلا در امان میمونیم،شاید دوست داشتم اینجوری خودم رو گول بزنم تا کمتر عذاب وجدان بگیرم! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 به محض طلوع آفتاب و بیدار شدن زیور خاتون منم از جا بلند شدمو لباس مناسب به تن کردمو برای خوردن ناشتایی همراهش وارد سالن شدم با دیدن عمه تموم اتفاقات دیشب دوباره جلوی چشمم اومد سری تکون دادمو چشم دوختم به نازگل که با چشمای پف کرده پشت میز نشسته بود... برعکس فرهان کاملا بیخیال و بی تفات به نظر میرسید واقعا شبیه نازگل خودم بود،از این فکر خنده ی کوتاهی روی لبم نشست که با ورود خان که با کمک فرهان داخل میشد روی لبم ماسید،دلم به حالش میسوخت آهی کشیدمو سر به زیر منتظر نشستم:-خان به سلامتی انگار کمی از دیشب بهترین،بلا به دور باشه! با این حرفه زیور خاتون خان به زور پلکی برهم گذاشت و لبخند به لب گفت:-ممنونم به لطف پسرم خیلی بهترم دیشب تا صبح بالا سرم نشسته بود،ان شاالله هر چی صلاحه همون میشه! کلافه توی دلم پوفی کشیدم کاش یکم بدجنس بود تا این همه دلم به حالش نمیسوخت! با اجازه خان همه مشغول خوردن صبحونه شدیم خودش هم چند لقمه ای به زور فرهان فرو داد،آخرای صبحونه بود که عمه از جا بلند شد و بعد از چند دقیقه سینی به دست برگشت و لیوانی جلوی خان گذاشت و دوباره مشغول شد،با دیدن جوشونده ی توی لیوان از فکر اینکه شاید بازم عمه چیزی داخلش ریخته باشه انگار داشتن سوزن توی بدنم فرو میبردن، دلم میخواست هر چه زودتر برگردم به اتاق و شاهد خورده شدنش توسط خان نباشم،تکه ای نون فطیر برداشتمو مقداری کره روش کشیدم و نیم خیر شدم تا ببرم برای ملک که با اشاره ی زیور خاتون سر جام نشستم، سعی داشت با ایما و اشاره بهم بفهمونه که قبل از خان نمیتونم میز صبحونه رو ترک کنم! کمی سر جام جا به جا شدمو سعی کردم خودم رو مشغول نشون بدم که خدمتکاری نزدیک شد و گفت:-خان اردشیرخان دوباره آدم فرستادن میخوان همین امروز برین دهشون انگار مسئله مهم تر از این حرفاست! خان سری تکون داد و گفت:-خیلی خب بگو منتظر بمونه چند دقیقه دیگه میام! با این حرف نگاهم افتاد به صورت عمه که حسابی عصبی به نظر میرسید اما چیزی نگفت،چند دقیقه ای گذشت و خان بعد از خوردن صبحونه سر حال از جا بلند شد و با فکر به اینکه اشتباه میکردم خوشحال و انگار که باری از روی دوشم برداشته باشن نفس راحتی کشیدمو تکه نونمو برداشتم رفتم سمت اتاق اما هنوز نرسیده به در صدای سرفه های خان مثل تیری توی قلبم فرو رفت... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
دعاى روز پانزدهم ماه رمضان اَللّـهُمَّ ارْزُقْنى فیهِ طاعَهَ الْخاشِعینَ، وَاشْرَحْ فیهِ صَدْرى بِاِنابَهِ الْمُخْبِتینَ، بِاَمانِکَ یا اَمانَ خدایا فرمانبردارى فروتنان را در این ماه روزى من گردان و بگشا سینه ام را براى بازگشتن بسویت همانند بازگشتن خاشعان به امان بخشیت اى امان بخش الْخآئِفینَ ترسناکان @hedye110
در ماهِ خدا نور ولا آمده است خنده به لب آل عبا آمده است بر حیدر و زهرا و محمّد صلوات میلادِ امام مجتبی آمده است 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
بالاترین شادی.mp3
8.66M
🔥گاهی برای خاموش کردن آتش‌ها، دست به کاری باید بزنی که؛ گرچه بظاهر هیچ کاری نیست، ✦ اما فقـــط از "کریمان" و "اهل سیادت" برمی‌آید! ویژه میلاد علیه‌السلام 🎤 @hedye110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼🌸🌼🌺🌼🌸🌼🌺🌼🌸🌼🌺🌼 🌼 گوشه هایی از کرامت امام حسن مجتبی علیه السلام 🌸 استاد رفیعی ┏━━━━━━━━🌿🌼🍃━┓ 💠احباب الحسین علیه السلام ┗━━🌿🌼🍃━━━━━━━┛ 🌼🌸🌼🌺🌼🌸🌼🌺🌼🌸🌼🌺🌼 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
چــھ‌دعــایۍ‌کنمــت‌بهــتر‌از‌ایــن؟! ڪھ‌ڪنار‌پســر‌فاطمــھ‌🌹هنگــام‌اذان ســحــر‌جمعھ‌اۍ‌از‌ســال‌جدیــد در‌شبــســتان‌بقــیع قامتــت‌قــد‌بڪشد‌وقــت‌ ؛ بــھ‌ ۍ‌ڪھ نثار‌حرم‌وگنبد‌برپاشده‌ۍ‌حضرت‌زهرا‌🌹بڪنۍ(: عاقبت‌تون‌ختم‌بخیر 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🌷 به یاد داشته باش, از هر چه بدت می آید ، با آن روبرو بشو. از هر آنچه که می خواهی کنی ، هرگز دوری نکن. از هر آنچه که می ترسی، واردش شو. این راهی است که با آن کامل شوی، وگرنه همیشه همچون سایه خواهد کرد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
🪴 🪴 🌿﷽🌿 على(ع) وارد مسجد مى شود، قنديل هاى مسجد كم نور شده اند، كسانى كه براى اعتكاف در مسجد هستند در خوابند. على(ع) به سوى محراب مى رود و مشغول خواندن نماز مى شود و بعد از نماز با خداى خويش راز و نياز مى كند. هيچ كس نمى داند كه على(ع) چگونه سراسر شوق رفتن شده است. چند ساعت مى گذرد، اكنون ديگر وقت اذان است، على(ع) به بالاى مسجد كوفه مى رود تا اذان بگويد: "الله اكبر! الله اكبر!...". صداى على(ع) در تمام كوفه مى پيچد، همه اين صدا را مى شناسند، اين صدا مايه آرامش اهل ايمان است. مردم كم كم آماده مى شوند تا براى نماز به مسجد بيايند. تا آمدن مردم به مسجد بايد ده دقيقه اى صبر كرد، على(ع) از محل اذان ] مَأذنه [، پايين مى آيد و به سوى محراب مى رود تا نافله نماز صبح را بخواند. تو مى دانى به نماز دو ركعتى كه قبل از نماز صبح خوانده مى شود، نافله صبح مى گويند. نگاه كن! هنوز مسجد خلوت است و تاريك. * * * در نور ضعيف قنديل ها، دو نفر مواظب همه چيز هستند، ابن ملجم و شبيب منتظر آمدن اشعث هستند، قرار شده است كه آنها صبر كنند تا اشعث خودش را به آنها برساند، به راستى چرا او اين قدر دير كرده است؟ يك سياهى به اين سو مى آيد، او اَشعَث است، او مى رود و در كنار نزديك ترين ستون به محراب مى ايستد، هيچ كس به او شك نمى كند. او پدر زنِ حسن(ع)است. صداى اشعث بلند مى شود: "عجله كن! عجله كن! فرصت را از دست مده". حُجْرِ بن عَدىّ اين سخن را مى شنود، آشفته مى شود، حدس مى زند كه خطرى در كمين مولايش باشد، او به پيش مى دود تا سينه خود را سپر مولايش نمايد. ابن ملجم و شبيب نيز به سوى محراب مى دوند، على(ع) در سجده اوّل نافله صبح است، ابن ملجم شمشير زهرآلود خود را بالا مى آورد و فرياد مى زند: "لا حُكمَ إلاّ لله"، اين همان شعار خوارج است. شمشير ابن ملجم به فرق على(ع) فرود مى آيد. افسوس كه حُجْرِ بن عَدىّ فقط چند لحظه دير رسيده است! شمشير شبيب هم به سقف محراب مى خورد، يكى از ياران على(ع) به سوى شبيب مى رود و با او گلاويز مى شود و او را بر زمين مى زند، ابن ملجم ديگر فرصت را مناسب نمى بيند كه ضربه دوّم را بزند، او به سرعت فرار مى كند. خون فوران مى كند، محراب مسجد كوفه سرخ مى شود و على(ع) فرياد برمى آورد: فُزتُ وَرَبِّ الكَعبَة ! به خداى كعبه قسم كه من رستگار شدم. * * * به خداى كعبه سوگند كه تو رستگار شدى، از دنيا آسوده شدى و به شهادت كه آرزويت بود رسيدى. قلم من درمانده است كه شرح سخن تو را گويد، خون تو محراب را رنگين كرده است، امّا تو براى شيعيانت پيام مى دهى كه سرانجامِ عدالت خواهى، رستگارى است. تو با بدبينى مبارزه مى كنى، نمى خواهى كه شيعه تو، بدبين و نااميد باشد، تو مى خواهى به آنان بگويى در اوج قلّه بلا هم، زيبا ببينند و رستگارى را در آغوش كشند. درست است كه تو با مردم كوفه سخن مى گفتى و از آنان گله مى كردى، امّا همه آنها به خاطر آن بود كه مردم بپاخيزند و با تو به جهاد بيايند و اگر روزگار مهلت بيشترى داده بود، تو پيروز ميدان جنگ با معاويه بودى. تو با آن سخنان دردناك، مى خواستى مردم كوفه را از خواب غفلت بيدار كنى، سخنان تو هرگز از سر نااميدى نبود! افسوس كه ما تو را نشناختيم، تاريخ هم تو را نخواهد شناخت. كسى كه پيرو توست، هرگز نااميد نخواهد شد. ■■■□□□■■■ 🪴 🪴 🪴 🪴 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
دعاى روز شانزدهم ماه رمضان اَللّـهُمَّ وَفِّقْنى فیهِ لِمُوافَقَهِ الاَْبْرارِ، وَجَنِّبْنى فیهِ خدایا موفقم دار در این ماه به همراهى کردن با نیکان و دورم دار در آن از مُرافَقَهَ الاَْشْرارِ، وَآوِنى فیهِ بِرَحْمَتِکَ اِلى دارِالْقَـرارِ، بِاِلـهِیَّتِکَ یا اِلـهَ رفاقت با اشرار و جایم ده در آن بوسیله رحمت خود به خانه قرار و آرامش به معبودیّت خود اى معبود الْعالَمینَ جهانیان @hedye110
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
بخوان دعای فرج را دعا اثر دارد دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد اللهم عجل لولیک الفرج 🇮🇷                    @Aksneveshteheitaa                💠❤️💠
🍀 💜 🌺 دوباره توی عمارت غوغا به پا شد،نفسمو بیرون دادمو داخل اتاق شدم و پشت در ایستادمو سعی کردم خودم رو قانع کنم که این چیزا به من مربوط نمیشه اما دلم آشوب بود،تا چشم میبستم چهره رنگ و رو رفته خان جلوی چشمام نقش میبست... نزدیک به یک ساعت گذشت انقدر با خودم کلنجار رفته بودم که داشتم دیوونه میشدم،دستمو گذاشتم روی دستگیره در تصمیم خودم رو گرفته بودم باید هر جوری که بود جلوی این کارای عمه رو میگرفتم! نمیتونستم مستقیم برم پیش خان و همه چیز رو بهش بگم اما فکر بهتری توی سرم بود نفس عمیقی کشیدمو از اتاق بیرون زدم و گشتی توی ساختمون عمارت زدم هنوز اتاقا رو به خوبی نمیشناختم و فقط اتاق خان رو بلد بودم،با دیدن خدمتکاری که سینی به دست به سمتم میومد قدم هامو‌ تند تر کردم،حتما اون میدونست فرهان کجاست،با رسیدن بهش لبی تر کردمو پرسیدم:-حال خان چطوره؟ سری تکون داد و با خجالت گفت:- نمیدونم خانوم دارن استراحت میکنن! -فرهان خان چی؟ کجا میتونم ببینمشون؟ -ایشونم پیش آقاشون هستن اگه باهاشون کاری دارین همراهم بیاین خانوم دارم براشون چایی میبرم! تشکری کردمو در حالیکه از اضطراب داشتم صدای تپیدن قلبمو میشنیدم دنبالش راه افتادم،میخواستم به فرهان بگم چی دیدم حداقل مطمئن بودم اون به سلامتی خان اهمیت میده،ولی نمیدونستم چه واکنشی نشون میده یا حرفمو باور میکنه یا نه،با ورود به مهمونخونه با دیدن عمه و مرد دیگه ای که کنار خان نشسته بود جا خوردم خیال میکردم خان و فرهان تنها باشن آخه خدمتکار فقط دو تا استکان چایی آورده بود،خواستم برگردم که دیگه دیر شده بود،تموم نگاه ها به سمت من بود،با خجالت لبخندی به لب نشوندمو‌ به بهونه نگرانی نزدیک خان شدمو آروم پرسیدم:-خان عمو بهتر شدین؟ با رنگ و رویی پریده دستش رو روی دستم گذاشت و با مهربونی سری تکون داد،اینبار دیگه از این که دستم رو لمس کرده بود ناراحت نشدم برعکس باهاش احساس نزدیکی بیشتری میکردم انگار که آقاجونم اینجوری بی حال جلوی روم دراز کشیده باشه،اشک توی چشمام حلقه زد،با صدای مرد، خان ازم رو گرفت:-خان اینم بنچاق زمینا،از امروز اختیار تموم مال و اموالتون دست فرهان خانه میتونن هر تصمیمی صلاح دیدن بگیرن! خان نفسی بیرون داد و رو به فرهان گفت:-تا وقتی سر پا شم مسئولیت این عمارت به عهده توئه پسر خوب حواست رو جمع کن،میدونم از پسش بر میای! نگاهی به چهره ذوق زده عمه انداختم انگار به هدفش رسیده بود نمیدونم برای چی اینکارارو میکرد بلاخره که همه چیز به فرهان میرسید خان پسر دیگه ای نداشت... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🍀 💜 🌺 عمه لبخند روی لبش رو جمع کرد و رو به مرد تشکری کرد و بنچاقای روی زمین رو برداشت و پیچید لای بقچه ای و گرفت توی بغل و با نگرانی نشست کنار خان! نگران به صورت زرد رنگ خان نگاه میکردم میترسیدم که حالا که عمه به هدفش رسیده باشه،بخواد برای همیشه خان رو از سر راهش برداره باید هر چه زودتر همه چیز رو به فرهان میگفتم،تو همین فکرا بودم که مرد استکان چاییش رو سر کشید و از جا بلند شد و بعد از دست بوسی از خان به همراه فرهان به سمت در خروجی راه افتاد... کمی صبر کردمو بعد با اجازه ای گفتم و به دنبال فرهان از سالن بیرون اومدم و پشت درختی به انتظارش ایستادم،نمیدونستم باید از کجا شروع کنم فقط میدونستم تا دیر نشده باید همه چیز رو بهش بگم،با نزدیک شدن صدای قدم هاش از پشت درخت بیرون اومدمو رو به روش ایستادم،شوک زده نگاهی بهم انداخت و گفت:-چی شده؟آقام دوباره به سرفه افتاده؟ سرمو به چپ و راست تکون دادمو گفتم:-نه چیزی نیست فقط...فقط میخوام یه چیزی بهت بگم! نفس راحتی کشید و ناباور ابروهاش رو بالا داد و گفت:-یه چیزی میخوای بگی؟ سری به نشونه مثبت تکون دادمو داشتم کلمات رو توی ذهنم میچیدم که لبخند کجی زد و گفت:-نکنه دیدی تموم اختیارات ده افتاده دست من اومدی معذرت خواهی کنی؟پشیمون شدی که با اون لحن جوابم رو دادی؟ اخمی کردمو گفتم:-بهتره حرف نزنی که از چیزی که میخوام بگم پشیمون بشم! دستاشو پشت سرش گره کرد و سرش رو جلو تر آورد و زل زد توی چشمام:-خیلی خب دختر دایی بگو ببینم چه امری داری؟ سر به زیر انداختم و با ترس لب زدم:-فکر کنم...من بدونم خان چرا مریض شدن! خنده ای کرد و گفت:-نکنه طبیب هم بودی و من خبر نداشتم؟تا اونجا که یادمه مشقاتو هم به زور خواهرت مینوشتی! اخممو غلیظ تر کردمو گفتم:-نمیتونی یکم درست رفتار کنی نه؟اصلا تقصیره منه که دلم به حالت سوخت همون بهتر که خودم رو قاطی این مسائل نکنم! عصبی چرخیدم برگردم توی ساختمون که بازومو گرفت و کشید سمت خودش و نگاهی توی چشمام انداخت و گفت:-خیلی خب حرفت رو بزن چی میدونی؟! دستمو از دستش بیرون کشیدمو‌ پوفی از سر کلافگی کشیدمو لب زدم:-من فکر میکنم بدونم علت مریضیه خان چیه،آخه دیدم یکی توی جوشونده خان دوا ریخت،حدس میزنم به خاطر اون باشه آخه خان هر دفعه بعد از خوردن اون به سرفه می افته! -تای ابروشو بالا داد و پرسید:چی؟یعنی میخوای بگی آقامو چیز خور کردن؟چرا یکی باید همچین کاری کنه؟آقام تا به حال آزارش به هیچ کدوم از این آدما نرسیده،دیوونه شدی؟ -نخیر گفتم که چشم خودم دیدم همین دیشب..! اخمی کرد و گفت:-گیرم که راست میگی پس چرا تا الان دهن باز نکردی؟ شونه ای بالا انداختمو گفتم:-چون مطمئن نبودم،الانم نیستم،فقط حدس میزنم گفتم شاید تو بتونی بفهمی حدسم درسته یا نه! -خیلی خب،بگو ببینم کی بوده اگه حق با تو باشه کاری میکنم موغور بیاد! مظلوم نگاهی به چشماش انداختمو طوری که خودمم به زور شنیدم لب زدم:-عمه! کلافه نگاهشو چرخوند سمت حیاط و دوباره چشم دوخت به چشمام و گفت:-برو خدارو شکر کن که...جملشو ناتموم رها کرد و عصبی دستی به دور دهنش کشید و گفت:-فقط اینو بهت بگم که بهتره دفعه بعد راه بهتری برای سر کار گذاشتنم پیدا کنی وگرنه قول نمیدم خودم رو کنترل کنم! اینو گفت و خواست بره که جدی لب زدم:-من چیزی که دیدم رو بهت گفتم،نمیتونستم به کس دیگه ای اعتماد کنم همین الانم که میبینی اومدم بهت بگم کلی با خودم کلنجار رفتم تا بیشتر از این خودم رو توی دردسر نندازم،اما دلم راضی نشد حالا میل خودته حرفمو باور کنی یا نه ولی اگه من بودم حتما پیگیر میشدم،آخه آقات مرد خوبیه...فقط...فقط لطفا به کسی نگو من این حرفا رو بهت گفتم! اینو گفتمو با عجله قدم برداشتم سمت ساختمون...توی ورودی ایستادم و نگاهی به پشت سرم انداختم فرهان هنوزم شوک زده وسط حیاط عمارت ایستاده بود و به زمین نگاه میکرد،بدنم یخ کرده بود از این میترسیدم که خودم رو توی دردسر انداخته باشم،آخه به فرهان اعتمادی نبود،اما دیگه عذاب وجدان نداشتم خیالم راحت بود که کار درست رو انجام دادم،نفسی بیرون دادمو چرخیدم به سمت اتاق که با سر توی بغل کسی فرو رفتم:-حواست کجاست دختر؟جلوی پاتو نگاه کن! با دیدن چهره عمه رنگ از صورتم پرید:-ببخشید ندیدمتون! پوفی کشید و قدم برداشت توی حیاط،لبمو به دندون گزیدمو پا تند کردم سمت اتاق و پناه بردم به داخلش! 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
087.mp3
3.38M
حزب هشتاد و هفتم (۲۴ سبأ الی ۱۴ فاطر) 👤 با صدای استاد پرهیزگار @hedye110