فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍سعی کن چون یک درخت کهن ریشه درعمق خاک داشته باشی تا اگرشاخه ای ازتو شکست،،شکسته نشوی،،بایدریشه در امید داشت تا درهرفصلی ازنو رویید،،
🖤
┄┅─✵💔✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🏴🇮🇷🏴🇮🇷🏴🇮🇷
@hedye110
#السلامعلیکیابقیةاللهفیارضه❤️
انگشت به لب مانده ام از قاعده ی عشق
ما یار ندیده؛ تَب معشوق کشیدیم
صائب تبریزی
بحق مادر و عمه سادات
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدسیهشتم 🌺
تو همین فکرا بودم که با شنیدن صدای جر و بحثی که از بیرون میومد توجهم جلب شد،کمی دقت کردمو با شنیدن صدای پر از خشم لیلا و گریه اورهان،دست گذاشتم روی سینمو با عجله از جا بلند شدم و از اتاق زدم بیرون،صدا از سمت مهمونخونه میومد:-خان دایی اون زمان که منو آنام و آیلا توی کلبه زندگی میکردیم،اون زمان که مردم آبادی ریختن سرمون و جایی برای موندن نداشتیم و آقام مجبور شد نوکری دیگرون رو کنه کجا بودی؟
غیرتتون کجا بود؟میخواین آنامو از بچه هاش جدا کنین فقط به خاطر حرف یه مشت احمق و اسم خودتونو گذاشتین مرد؟
در حالیکه قلبم وحشیانه میتپید خودمو رسوندم در مهمونخونه و همون لحظه ساواش سیلی محکمی در گوش لیلا خوابوند،انگار جریان خون توی تنم متوقف شد،نزدیک شدمو لیلا رو که شوک زده ایستاده بود و اورهان که بغلش داشت از شدت گریه پس می افتاد رو بغل گرفتمو رو به ساواش داد زدم:-به چه حقی دست روی دخترم بلند میکنی؟آقاش همچین کاری نکرده که الان تو بخوای براش جاشو پر کنی ساواش خان،نگران آبرو و غیرتتی نه؟چه زود عوض شدی؟رفتی شهر مرام و معرفت روستایی بودن رو از یاد بردی!
اگه نگران آبروتی خیلی خب من ازدواج میکنم،ازدواج میکنم اما پامو توی خونه تو نمیذارم،دخترامو تنها نمیذارم تا یکی مثل تو پیدا بشه و به گناه نکرده مجازاتش کنه،بی بی شاهد باش من نمیخواستم حرفتو زمین بندازم اما خودتون خواستین،من همین امشب ازدواج میکنم،البته شده تک تک میرم در خونه ها رو میزنم و توی این ده یکیو پیدا میکنم تا از غیرتتون دفاع کنه!
اینو گفتمو دست لیلا رو کشیدم و بدون اینکه به آتاش که سعی داشت جلوی ساواش رو بگیره تا حرکت اضافی نکنه نگاه کنم از مهمونخونه بیرون اومدم….
انقدر عصبانی بودم که تموم تنم داشت میلرزید،حتی بی بی هم با دیدن عصبانیتم ماتش برده بود تا حالا هیچ کدومشون منو اینجوری ندیده بودن!
با رفتنمون توی اتاق لیوانی پر از آب کردمو دادم دست لیلا و دستی به صورتش کشیدم:-خوبی دخترم؟
با چونه ای لرزون لب زد:-همش تقصیر من بود آنا،نباید بدون حرف زدن با شما باهاشون بحث میکردم حالا میخوای چیکار کنی؟اگه آیاز بفهمه حتما عصبانی میشه!
آهی کشیدمو گفتم:-نگران نباش دختر،چیزی نمیشه،قرار نیست واقعا ازدواج کنم فقط برای بسته شدن دهن مردم این کارو میکنم،راجع به این چیزا به آیاز حرفی نزن،نمیخوام دوباره بحث و جدل راه بیفته!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدسینهم🌺
-چطوری میخوای یک شبه همچین کاری کنی؟اینطوری نمیشه،باید جلوشون بایستیم اصلا منو آیاز هم همراهتون میایم باهم بریم جای دیگه ای زندگی کنیم دور از همه این آدما!
-نمیشه دختر آیاز تازه اینجا جا افتاده،اورهانم هنوز کوچیکه،اگه بریم شهر از خواهرت هم دور میمونم،دلم پیش اونم هست،تازه عموتم گناه داره مگه جز شما کی براش مونده!
خودش رو رها کرد توی بغلمو گفت:-آنا ببخشید انقدر اذیتت کردم،هنوزم به خاطر اون زمان که گوهر رو بهت ترجیح دادم از خودم ناراحتم،اگه اون جای شما بود هیچوقت پشتم در نمیومد!
-هیچ کس جای مادر خود آدم رو نمیگیره،اما مادری که بزرگت کرده باشه توی غم ها و شادیات همراهت بوده نه اونی که فقط به دنیات آورده، باورت نمیشه اما من هنوز آنای خودمو بیشتر از نورگل خاتون دوست دارم،دیدی که اونم پسرش رو به من ترجیح میده!
با صدای در دوباره اخمام در هم کشیده شد،نورگل خاتون بدون در زدن داخل شد و کنارم نشست:-چرا لجبازی میکنی دختر، حق با برادرته،خیر و صلاحتو میخواد،پاشو بقچتو بپیچ،همه اینارم فراموش کن!
-من جایی نمیام تصمیم خودم رو گرفتم،مگه نگفتین میتونم ازدواج کنم؟همین امشب انجامش میدم!
-آخه چرا این حرف رو میزنی؟فکر کردی ازدواج کردن الکیه؟از کجا معلوم گیر کسی نیفتی که حتی اجازه دیدن بچه هاتم بهت نده؟یا دست روت بلند نکنه؟
پوزخندی زدمو اورهان رو که تقریبا آروم شده بود گذاشتم روی بالشت:-یعنی میگین با اومدن به خونه ساواش شرایطم بهتر میشه؟همون موقع هم نمیتونم بچه هامو ببینم،در ضمن تر جیح میدم دست روی خودم بلند بشه تا بچه هام،نگران نباش خانوم جان من آدم مناسبی برای ازدواج انتخاب میکنم،چیز دیگه ای هم هست؟
ابرویی بالا انداخت و پشت چشمی برام نازک کرد:-خود دانی دختر،من وظیفه خودم دونستم راه و چاه رو نشونت بدم،اما حواست رو جمع کن کسی رو که انتخاب میکنی در حد خانواده خودمون باشه وگرنه دوباره آشوب به پا میشه!
اینو گفت و از جا بلند شد،همراهش پاشدم و مطمئن لب زدم:-خیالتون راحت هست!
-باشه پس منتظریم دختر ما فقط خوشبختیتو میخوایم،فعلا با اجازه!
این حرف رو با حالت مسخره ای گفت و رفت عصبی چشمامو بستمو محکم بهم فشردم سرم داشت بدجور تیر میکشید،عصبی بودم و اینکه اصلا سعی نکرد از لیلا دلجویی کنه بیشتر ناراحتم میکرد حتی نیم نگاهی هم بهش نینداخت…
آنا منظورت چی بود؟کیو گفتی؟کاش اینجوری نمیگفتی حالا منتظر میمونن تا شب بعد به ریشمون میخندن!
-تو نگران نباش دختر بیا دراز بکش امروز روز سختی بود،نگران آیلا هم هستم کاش قبول نمیکرد ده بالا بمونه…
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هرکه بخشنده باشد، آقایی کند.امام حسین ع
کشف الغمه، جلد 2 ، صفحه 242
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
YEKNET.IR - zamine - shabe 2 muharram 1400 - rasouli.mp3
1.76M
🔳 #روز_دوم_محرم
حاجی دور از منا اعتبار من بیا
خاک پای تو منم کربلایم کربلا
🎙 #مهدی_رسولی
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_ع
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴شب سوم
🔸شب سوم محرم در حسینیه معلی
🔹پنج شنبه ۲۹ تیرماه
ساعت ۲۲:۳۰ شبکه سه سیما
ساعت ۱ بامداد شبکه قرآن
:
#اطلاع_رسانی
🚩 محل های برگزاری مراسم شیرخوارگان حسینی #مشهد_مقدس
🔻رواق های مبارکه ی؛
- امام خمینی (ره)
- دارالحجه (ویژه خواهران)
- دارالمرحمه (ویژه خواهران)
- شیخ حر عاملی(ویژه خواهران)
- شیخ طوسی(ویژه خواهران)
- حضرت زهرا س (خانوادگی)
- شبستان های مسجد گوهرشاد (بسته به جمعیت، ترجیحا ویژه خواهران)
🔸توزیع سربند و لباس در کفشداری های صحن مقدس پیامبر اعظم ص ۱ و ۴، راهروی سبزواری مسجد گوهرشاد و کفشداری صحن مقدس بعثت ۲
🕓 از ساعت ۸ صبح تا ۹:۴۵ صبح
📆 جمعه ۳۰ تیر ۱۴۰۲
┄┅─✵💔✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🏴🇮🇷🏴🇮🇷🏴
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
السَّلامُ عَلَیْکَ یَا نُورَ اللَّهِ
الَّذِی یَهْتَدِ؎بِهِ الْمُهْتَدُونَ
وَ یُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِینَ
سَلآ۾ بَرتو اِ؎نوࢪ خــُ♡ـدٰا ...
ڪِه ࢪَه جویآنـــْ بِہ آنْ نوࢪْ ࢪَھ مےیآبندْ،
وَ بِہ آنـــ نوࢪ أزمؤمنانـْــ ؛
أندوھْ و غَم زُدودِھ مےشَودْ۔۔۔!!!🤍
فَرآز؎ أز زیآࢪتنآمہ ِامآ۾زمانﷻ
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ🌱
#امام_زمان ﷻ
🌸سلام صبح جمعه تون بخیر و شادی🌸
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدچهلم🌺
-کنار لیلا دراز کشیدمو چشم دوختم به اورهان،یعنی اگه آیاز یا آیلا متوجه تصمیمم میشدن چه واکنشی نشون میدادن؟
آیلا رو که مطمئن بودم حتما خیلی عصبانی میشه،اگه بفهمه بعد از آقاش زن عموش شدم،خدایا حتی فکرشم آزارم میده،با منظم شدن نفس های لیلا،سر از بالشت برداشتم و با فکر اینکه حتما آیلا هم بعد از شنیدن همه چیز درکم میکنه از جا بلند شدمو مضطرب راهی اتاق آتاش شدم…
مردد با دیدن روشنایی اتاقش ضربه ای به در کوبیدم و به ثانیه نکشید که هول زده درو باز کرد و با دیدنم آرنجشو تکیه داد به دیوار و ساعدش رو گذاشت روی پیشونیش:-بلاخره اومدی؟
سری تکون دادمو سر به زیر اما جدی لب زدم:
-دیدین که چی شد،مجبور شدم،الانم چاره ای برام جز این نمونده،البته اگه پشیمون شدین و نمیخوام رو در روی خونوادتون بایستین بهتون حق میدم،فقط اومدم بپرسم که اگه…اگه نمیتونین تا شب فکری به حال خودم بکنم!
حرصی نفسی بیرون داد:-میخوای همونجور که گفتی بری در خونه ها رو بزنی؟
نا امید سر بلند کردمو نگاهم گره خورد توی چشماش:-یعنی پشیمون شدین؟
دستشو پایین آورد و به صورتش کشید و گفت:-معلومه که نه…اما برام عجیبه که همچین حرفی زدی اونم تو وگرنه خودت بهتر میدونی من هیچوقت آدم حرف گوش کنی نبودم!
آهی کشیدمو گفتم:-آخه طاقت همه چیز رو دارم جز اینکه کسی بچه هام رو اذیت کنه،اگه پاش می افتاد اون کارم میکردم!
-میخواستی همچین کاری کنی باید از روی جنازه من رد میشدی،خانوم،حالا برگرد اتاقت خیالت راحت من سر حرفم هستم،خودم با آیاز هم صحبت میکنم!
خجالت زده سرمو دوباره پایین انداختم:-شرمنده شمارو هم توی دردسر انداختم!
لبخند مهربونی زد و گفت:-میدونی که سرم درد میکنه برای دردسر،از قدیم میگن تا سه نشه بازی نشه،جالب اینه هر سه بارم راضی نبودی،همینجوری صورتت در هم بود،یعنی من انقدر بدم؟
با یادآوری گذشته نفسی بیرون دادمو گفتم:-اینبار با دفعه های قبل فرق داره،اینبار شما به خاطر من از خودگذشتگی میکنین،لطفتونو یادم نمیره!
-شاید هم اینطوری نباشه،منو که میشناسی همیشه آدم خودخواهی بودم،فعلا برو استراحت کن،شب سختی پیش رو داریم،میرم حاضر شم برم پی آیاز…
سری تکون دادمو مضطرب برگشتم به اتاقم و تا موقع شام همونجا موندم،زمان انقدر طولانی میگذشت که بعد از گذشتن این همه سال اضطراب اون چند ساعت رو یادمه،تو همون مدت سودا و ساره هم برای دلجویی ازم اومدن اما خودشونم خوب میدونستن دلخوری من از ساواش هیچ ربطی به اون دو تا نداره!
-آنا نمیخوای برای شام بریم؟اگه به خاطر منه…
-نه دختر منتظر عموتم اون بیاد میریم!
-عمو؟چرا اون؟نکنه…نکنه واقعا سر حرفی که زدی هستی آنا؟میخولی ازدواج کنی؟عمو رفته تا آدمشو پیدا کنه؟چطور میتونی آنا؟من بهت همچین اجازه ای نمیدم به خاطر ما دستی دستی خودتو بدبخت کنی،اگه آدم خوبی نباشه چی؟اصلا به این فکر کردی که آیاز و آیلا چه حالی میشن؟تورا به خدا بگو که همچین کاری نمیکنی آنا!
خجالت زده سرمو پایین انداختم،هنوز نتونسته بودم با لیلا هم راجع به تصمیم صحبت کنم اونوقت انتظار داشتم جلوی بی بی و ساواش کم نیارم!
بزاقمو به سختی فرو دادم:-نه اونطوری که فکر میکنی نیست عموت رفته پی آیاز میخواست قبل از همه به اون همه چیز رو بگه!
-چیو بگه آنا؟من حسابی گیج شدم!
جدی زل زدم توی چشماش و بدون مقدمه لب زدم:-میخوام…میخوام با عموت ازدواج کنم…
با هینی که کشید دلم هری ریخت،چشمام پر از اشک شد دستاشو گرفتمو با بغض لب زدم:-اونجوری که فکر میکنی نه،ازش کمک خواستم،فقط یه عقد صوریه،فقط اینجوری میتونم پیش شماها بمونم!
-اما..آنا میدونی اگه آیلا بشنوه چه حالی میشه؟
-قرار نیست بفهمه،چیزی بهش نمیگم،گفتم که یه عقد الکیه،حتما درک میکنه!
-اما من بعید میدونم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدچهلیکم🌺
با ترس نگاهی بهش انداختمو همون موقع در به صدا درومد،چشمامو برهم گذاشتمو هول زده از جا بلند شدمو درو باز کردم،اول آیاز و پشت بندش آتاش یا اللهی گفت و داخل شد!
با خجالت نگاهمو از آیاز دزدیدم و آتاش گفت:-اینم آیاز خان همه چیز رو بهش گفتم،دستی توی موهاش برد و ادامه داد:
-یه چیزایی هم خودش از قبل میدونست،هر دوتون خوب میدونید مادرتون به اندازه کافی سختی کشیده،شما ها شاید خاطرتون نباشه یا ندیده باشین اما من شاهد تمومشون بودم و چه بسا بعضیاش از جانب خودم بود دیگه حقشه بقیه عمرش با آرامش کنار بچه هاش زندگی کنه،غیر از این راه هم چاره ای نداریم بهتره بریم این قضیه رو فیصله بدیم،شما امانت برادرم هستین دیگه اجازه نمیدم کسی برای زندگیتون تصمیم بگیره،حتی خودم…
جرات بلند کردن سرمو نگاه کردن به آیاز رو نداشتم زیر چشمی نگاهی به لیلا انداختم اورهان رو بغل گرفت و دستشو گذاشت پشت سرش:-مطمئنی آنا؟
مظلوم نگاهی بهش انداختمو تا خواستم چیزی بگم آیاز گفت:
-قرار نیست اتفاقی بیفته همه چیز یه نمایشه،من تموم عمرم کنار رعیت جماعت زندگی کردم خوب میدونم غیر از این راهی نیست نمیتونم بشینم اجازه بدم هر کس و ناکسی به خودش اجازه بده برای آنام پا پیش بذاره یا بعد از این همه سال که ازش جدا بودم دوباره ازم بگیرنش،راه بیفت آنا نگران چیزی نباش خودم هواتو دارم!
با این حرف آیاز حلقه اشک توی چشمام نشست،نگاهی به چشماش انداختم برای لحظه ای اورهان پیش چشمم مجسم شد،میخواستم چیزی بگم اما بغض توی گلوم اجازه نداد اشکامو با انگشت گرفتمو در حالیکه دست مردونه پسرم پشت سرم بود همراه هم رفتیم سمت مهمونخونه و آتاش هم رفت تا عاقد رو به داخل عمارت راهنمایی کنه!
به محض ورودمون ساواش اخمی کرد و ازم رو گرفت،انگار که ازم طلبکار بود اما ساره و سودا با مهربونی بلند شدن و سودا اورهان رو از بغل لیلا گرفت و ساره لب زد
:-چه خوب شد اومدی آبجی بدون تو غذا از گلومون پایین نمیرفت بفرما بشین!
نفس عمیقی کشیدمو فقط به گفتن ممنون اکتفا کردم باید تا اومدن آتاش صبر میکردیم،تو همین فکرا بودم که با صدای بی بی رشته افکارم پاره شد:-چی شد دختر،بلاخره از خر شیطون پایین اومدی؟ یالا بیا جلو از برادرت عذر خواهی کن بعدم برو وسایلاتو ببند ان شاالله صبح آفتاب نزده با هم راهی بشیم،برادرت دشمنت نیس که خیر و صلاحتو میخواد!
-این چه خیر و صلاحیه که به جای اینکه مرهم دل خواهرش باشه بهش زخم میزنه؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#السلام_علیک_یا_بنت_الحسین_ع
دختر سه ساله دیدی؟!
دیدی چقدر کوچیک و نحیفه؟!
صورتشو چی...
بنظرت جای تازیانه بزرگا روی صورتش چیکارمیکنه؟!
تحملشو داره؟!😭💔
امشب تو هیئت یه دخترسه ساله اوردن!
خیلی کوچیک بود...
تو بغل باباش بود ولی احساس غریبی میکرد...💔
اما حضرت رقیه چی...
اونکه بین نامردا بود چی؟؟!😭💔
چه حسی داشته...
چقدر کتک خورد...😭💔😭
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_ع
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#روز_شمار_در_محرم
روز سوم
1. ورود عمر بن سعد ملعون به کربلا با ۴۰۰۰نفر.
2. خریداری بخشی از زمین کربلا توسط امام حسین علیه السلام. این زمین، همان مکانی است که قبر مطهر آن حضرت در آن قرار دارد.
3. نامه امام حسین علیه السلام برای اهل کوفه؛
در این روز امام حسین علیه السلام برای بزرگان کوفه نامه ای نوشت و آن را به قیس بن مسهَّر صیداوی داد که به کوفه برساند. مأمورین در بین راه قیس را گرفت، و پس از آن که او بر ضد یزید و ابن زیاد سخن گفت، او را به شهادت رساندند.
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_ع
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Shab03Moharram1402[05].mp3
13.74M
🎙 ای سیه پوش غمت هفت آسمان (واحد)
🔺بانوای: حاج میثم مطیعی
👈 متن شعر:
Meysammotiee.ir/post/2722
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🏴🏴
»
🍁شیخ رجـبعلی خیاط (ره) :
چرا به #سـورهیـس بےتوجهید؟!
چرا به یــــــس ڪم توجـــهید؟!
بابا مــن هــــمه مشڪلات را با
یـــــس برطـــــرف میڪــــنم.
چرا #هرروز یس نمیخوانۍ؟!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠