eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 @hedye110
🪴 🦋 🌿﷽🌿 راه نفسم باز شد قلبم ضربه هاش رو آروم تر وارد کرد نفس عمیقی کشیدم خدایا من چم شده بود؟ سعی کردم بخوابم اما هرکاری میکردم یه لحظه هم چشمای آیه از جلوی چشام کنار نمیرفت ،شده بود یه طرح روی یه پرده ی ضخیم که روی چشمام کشیده شده بود و هر چقدر هم تلاش میکردی که با قدرت هرچه تمام تر کنارشون بزنم نمیتونستم واقعا توی شناخت این دختر درمونده شده بودم منی که حس و حال وجودی هر کس رو به راحتی از تو چشماش میخوندم توی معنای نگاه شب رنگ آیه مونده بودم توی تاریکی نگاهش هدفمو گم میکردم رمز نگاهش بی نهایت منو یاد یه آدم می انداخت یه آدمی که آیه بی نهایت شبیه اش بود یه آدم که حتی علایقشون شبیه هم دیگه بود یه آدم که به خاطر شباهت های باطنیشون من ذات آیه رو هم به اشتباه به اون نسبت دادم هر چند هنوز هم لکه های سیاه شک و تردید قلب سیاهمو سیاهتر کرده بود اما هر چی که بود من تا الان از آیه حتی یه خطای کوچیک هم ندیده بودم و این ندیدن ها منو وادار به اعتراف به این میکرد که امکان داره واقعا در مورد آیه اشتباه کرده باشم!.... اما پس عالایقشون...شباهتاهاشون ...حتی ژرفای چشماشون هیچ تفاوتی نداشت مطمئن بودم فقط من نیستم که توی شب های پر ستاره ی آیه گم میشم... همونطور که مطمئن بودم فقط من نبودم که توی دریای خروشان لعیا گم میشدم اینقدر به شباهت ها و تفاوت هاشون فکر کردم که آخر سر خوابم برد... هنوز چند ساعتی نگذشته بود که با صدای داد بابا که از فاصله ی دور منو صدا میزد بیدار شدم با چشمهایی پر از خواب و موهای ژولیده از در اتاق بیرون زدم و همینطور تلو تلو خوران در حال خاروندن سرم به سمت آشپزخونه رفتم و رو به بابا گفتم :هوووم ؟ بابا با لبخند گفت :هووم نه پسر بی تربیت باید بگی سلام قبل از اینکه سلام از دهنم در بیاد آیه که با عجله مشغول چیدن میز صبحانه بود گفت :سلام آقا پاکان بابا :پاشو برو دست و صورتتو آب بزن بیا صبحونه بخور- بریم شرکت بی حوصله گفتم :امروز شرکت نمیام بابا با بهت گفت :یه دو روز اومدی شرکت بقیه اش و میری مرخصی همینطوری شرکتتو به اینجا رسوندی ؟ -خب آرمان هست دیگه بعله اگه آرمان نبود که تو تا حالا ۱۰۰ بار ورشکست شده بودی- -بابا بسه تو رو خدا معطل تو نیستم- چی چی رو بسه نمیخوای بیای بگو نمیای دیگه من که کلافه دستی به صورتم کشیدم و گفتم :پدر من حالم خوب نیست مریضم میخوام برم دکتر بابا که با این حرفم نگران شد سریع گفت :چت شده ؟کجات درد میکنه؟؟ -چیز مهمی نیست..... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 تو تا دم مرگ نری به فکر خودت نمیفتی--کی گفته اتفاقا من خیلیم جون دوستم -خب آقای جون دوست چی شده ؟هیچی بابا یه ذره قلبم مسخره بازیش گل کرده یه بار تند میکوبه یه بار کند یه ذره هم تنگی نفس- پیدا کردم بابا سریع از جاش بلند شد و به سمت تلفن رفت و گفت :اصلا خودم زنگ میزنم به دوستم. پاکان بابا امروز حتما بری ها قلب شوخی بردار نیست آیه :آقا پاکان بفرمایید صبحانه بخورید گرسنه نرید دکتر- چشم پدر من چشم موقع رفتن بابا و آیه شده بود بابا حسابی تاکید کرد که دکتر برم و به دوستش زنگ میزنه و میپرسه که رفتم یا نه ? نیم ساعتی توی مطب معطل شدم از قضا معلوم بود که دوست بابا حسابی کار درست بود چون مطبش غوغا بود بعد از اینکه منشی منو که به خاطر سفارش خود دکتر حسنی زودتر از همه بهم وقت داده بود فرستاد داخل بعد از احوال پرسی با آقای دکتر و چک کردن وضعیتم آقای احمدی با خنده گفت :پاکان پسرم تو که سالم سالمی خواستی خودتو واسه بابات لوس کنی ؟ با تعجب گفتم :باور کنین نه اصلا دیشب یهو قلبم ضربانش تند شد قهقه ی بلندی زد و گفت :با کلمه ای به اسم هیجان آشنایی داری ؟خوب شاید هیجان زده شدی ؟ همچنان با تعجب جواب دادم :خب آخه برای چی باید هیجان زده بشم..‌..چه میدونم پسرم به هر دلیلی ،ممکنه صحنه ی هیجان انگیزی دیده باشی یا حتی تجربه اش کرده- باشی و آدرنالین خونت افزایش پیدا کرده باشه یا حتی ممکنه دلیلش هورمون اکسی توسین باشه -چی هست اصال ؟موذیانه نگاهم کرد و گفت :اکسی توسین یا همون هورمون عشق با بهت داد زدم :جــــــــــــــــانم ؟ بلند خندید و گفت :دستت رو شد پاکان اخمامو در هم کشیدم و گفتم :اصلا شوخی جالبی نبود دکتر جدی شد و گفت :خوب حالا جدا از شوخی تو چه وضعیتی یهو ضربان قلب گرفتی ؟ نمیتونستم بگم تو وضعیتی که داشتم توی شب تاریک چشمای آیه کنکاش میکردم، چون صد در صد بر میگرده میگه پس ضربان قلبت از عاشق شدنته ولی هرکی هم که ندونه خودم خوب میدونم که ابدا امکان نداره عاشق آیه بشم اون هم با این همه شباهتش با لعیا.... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
از آدم های ساکت خوشم میاد معلوم نیست دارن تو آرزوهاشون می رقصن یا زیر بار غم خم میشن ...                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
من تو بدترین روز زندگیم وانمود کردم چیزیم نیست و رو به راهم با من از قوی بو ن حرف نزن                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
یه گل تو گلدونت باشه کافیه دور و برتو پر علف هرز نکن ...                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
ما احمق نیستیم! فقط دیگه حوصله نداریم به روتون بیاریم                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
دلیل تمام استرس، اضطراب و افسردگی هایمان این است که: وجود خودمان را نادیده می گیریم و برای راضی نگه داشتن دیگران زندگی می کنیم ... 🦋🔷🦋   @mosbat_andishi          🔶🔺🔶
اونی که لیاقت ما رو نداره خب نداره دیگه غصه کم سعادتیه مردم رو هم ما بخوریم؟                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
بزرگ ترین توهین به یک انسان انکار رنج اوست ...                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
نگذار زخم هایت تو را به کسی که نیستی تبدیل کند                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
💢آموزش نقاشی 💢شخصیت‌های کارتونی 💢بر پایه روش اصولی ویژه دختران و پسران ۶ تا ۱۲ ساله تعداد جلسات: ۱۰ جلسه‌ 🗓 شروع دوره: اوایل مرداد هزینه دوره: ۲۵۰ تومان برای شرکت در این دوره به این ایدی پیام بدهید. 👇🏻👇🏻 @Zahrakhanooom
┄┅─✵💔✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان ➥ @hedye110 🇮🇷🏴🇮🇷🏴
اے راحت دل، قرار جانها برگرد درمان دل شکسته‌ےِ ما، برگرد مانديم در انتظارِ ديدار، اے داد دلها همه تنگِ توست، آقا برگرد... @emame_mehraban           🕊🕊🕊🕊
32.mp3
8.92M
[تلاوت صفحه سی و دوم قرآن کریم به همراه ترجمه] @emame_mehraban           🕊🕊🕊🕊
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 @hedye110
🪴 🦋 🌿﷽🌿 شونه ای بالا انداختم و گفتم :همینجوری یهویی -شاید یاد یه خاطره ای افتادی شاید یه خاطره ی خوب یا شاید بد ؟ -نمیدونم هیچ نظری ندارم شونه ای بالا انداخت و گفت :ولی تو در حال حاضر هیچ مشکلی نداری خیالت راحت باشه پسرم -مطمئنید ؟ با خنده جواب داد :من 11ساله که دارم طبابت میکنم پسر جان مطمئن باش اگه چیزی بود خیلی راحت بهت میگفتم ،برو کمتر خودتو برای بابات لوس کن بابای بیچاره ات داشت سکته میکرد نزدیک بود بزنه زیر گریه و بگه پسرم داره میمیره با خنده جواب دادم :بابا هم خیلی نگرانه از جاش بلند شد و مطابقش من هم از صندلی راحت توی مطبش بلند شدم دستی به شونه ام کشید و گفت :هرچی نباشه یه پدره در هر صورت خوشحال شدم دیدمت پاکان جان سلام منو به نادر برسون- -چشم حتما فعلا با اجازه- همچنین به سرعت به سمت شرکت رفتم آیه تا منو دید سریع از جاش بلند شد و گفت :سلام آقا پاکان دکتر رفتید ؟چی گفت ؟مشکلتون جدیه ؟ای وای جدیه ؟اشکال نداره امیدتون به خدا باشه خدا خودش حلال همه ی مشکلاته نگران نباشیدا با خنده گفتم :بابا دختر آروم باش مشکل خاصی نبود دکتر گفت اصلا مشکلی نیست منکه گفته بودم خیلی جون دوستم همینکه یه ذره قلبم ضربانش بالا پایین شد نگران شدم فعلا من میرم به کارام برسم سری تکون داد و گفت :خب خداروشکر،به سلامت موقع ناهار شده بود که به سمت آشپزخونه رفتم آیه با دیدنم سریع پرسید :چی میخورین براتون سفارش بدم ؟ با تعجب نگاه ش کردم و گفتم :سفارش بدی مگه غذا برام نیاوردی ؟ -نه دیگه گفتم مریضید خونه میمونید -خب از بیرون سفارش میدادید- خونه میموندم هم باید گشنه پلو میخوردم ؟ پس برای چی اومدم شرکت ?به نظرت میرفتم خونه هم استراحت میکردم هم غذا سفارش- میدادم دیگه -یعنی شما فقط به خاطر ناهار میاید سرکار ؟ سری به نشونه ی موافقت تکون دادم که چپ چپ نگاهم کرد و فکر کنم تو دلش جمله ی معروف آرمان رو هم گفت )الهی کارد بخوره به اون شکمت( لبخندی رو لبم نشست رو بهش گفتم :اصلا مگه قرار نبود من برگشتم برام قورمه سبزی بپزی با اخم گفت :اولا شما قرار بود یه هفته بمونید نه چند روز قراره قورمه سبزی میشه برای فردا سری تکون دادم و گفتم :آفرین قانعم کردی حالا برای خودت غذا آوردی یا نه ؟ سری تکون داد و گفت :آره -اونو بده من برو برای خودت غذا سفارش بده یعنی چی این غذای خودمه شما برید برای خودتون غذا سفارش بدید- -آیه با من بحث نکن اون غذا رو بده من-من غذای خونگی رو به غذای بیرون ترجیح میدم خب منم همینطور- با لجبازی عین دختر بچه های لوس پاشو کوبید رو زمین و گفت :نمیخوام، نمیدم کلافه پوفی کشیدم که بابا داخل شد با لبخند به قیافه ی کافه‌ ی من نگاه کرد و گفت :چی شده پسرم علی که گفت خودتو لوس کرده بودی و هیچیت نبود پس چرا اینقدر کافه‌ ای؟ با دست به آیه اشاره کردم و گفتم :از دست دختر جونت با محبت به آیه نگاه کرد و گفت :باز چیکار داری با این طفل معصوم؟ بدعنق گفتم :آره واقعا خیلی طفله مظلومه آیه هم سریع گفت :بله که مظلومم اگه نبودم که ظالمی مثل شما نمیخواست غذاشو ازش بگیره...من ظالمم ؟اگه ظالم بودم اون ظرف غذایی که دستته تو دستت نبود و دیگه هم توش غذایی نبود- بابا کلافه پوفی کشید و گفت :تو دوباره بحث شکم شد داری به همه میپری ؟ -عه بابا یعنی چی خب گشنمه آیه ظرف غذا رو به سمتم گرفت و گفت :بفرمایید اصلا نخواستیم حالا شب تو خوابم هی خواب میبینم گشنتون بود بهتون غذا ندادم عذاب وجدان میگیرم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 ظرف غذا رو سریع از دستش گرفتم و گفتم :خب از اول به این نتیجه برس خواستم شروع کنم که آیه گفت :غذا زیاده با بابا نصف کنید به غذا نگاه کردم و گفتم :کجاش زیاده ؟تازه کمم هست آیه با بهت نگاهم کرد که بابا با خنده گفت :بیا دخترم بیا بریم برای خودمون غذا سفارش بدیم *** شب بود بعد از شام مشغول چایی خوردن با بابا بودم که یه بوی خوبی از توی آشپزخونه بلند شد با کنجکاوی به آشپزخونه سرک کشیدم آیه رو دیدم که مشغول پختن یه چیزیه با احتیاط رفتم پشتشو گفتم :چی میپزی ؟ جیغی کشید و قاشق تو دستش که پر از یه مایعی بود پرت شد تو صورت من دستشو رو قلبش گذاشت و در حالی که نفس نفس میزد با چشمهای گرد شده گفت :ترسیدم مایع قهوه ای رنگ داغی که روی صورتم پاشیده شد باعث شد یه متربه هوابپرم سریع باگوشه آستینم گونم روپاک کردم وگفتم:دخترحواست کجاست?سوزوندیم? -تقصیرمن چیه?شمایهو پیداتون شد -خیلی خب حلا این چیه)?نگاهی به محتوای قابلمه روی گازانداختم(حلوانیست؟ سری تکون داد که دوباره پرسیدم :پس چرا اینقدر شله -چون هنوز نپخته -خوب واسه چی داری حلوا درست میکنی- فردا پنجشنبه است میخوام برم بهشت زهرا پیش بابام- واسه چی داری میپزی ؟ جوری که انگار من یه آدم عجیب الخلقه ام نگام کرد و گفت :چون پنجشنبه است باز هم گیج پرسیدم :خب باشه که چی ؟ کلافه پوفی کشید و گفت :با واژه ای به اسم خیرات آشنایی داری؟ بشکنی به معنای فهمیدن زدم و گفتم :آها خیرات سری به معنای تاسف تکون داد و دوباره مشغول هم زدن حلواش شد. موقع خواب بود که رو به بابا گفت :با اجازه اتون فردا میخوام برم پیش بابا بابا با خوشحالی گفت :اتفاقا منم خیلی وقته که دلم میخواست به سرهنگ سر بزنم منم فردا باهات میام آیه :آخه ممکنه طول بکشه چون میخوام خیرات بدم بابا با لبخندی مهربون گفت :چه بهتر دخترم منم میام کمک بابا به سمت من برگشت و گفت :تو نمیای ؟نه من برای چی بیام ؟ آیه :بیاین یه فاتحه هم برای نامزدتون بخونین-بابا با بهت پرسید :نامزدش؟؟ سریع خواستم سوتی آیه رو جمع و جورش کنم که آیه زودتر دست به کار شد و گفت :آره دیگه نامزد آقا پاکان همونی که دوسال پیش فوت کرد، روز عروسیشون بود فکر کنم بیچاره آقا پاکان! هنوزم نتونستن نامزدشونوفراموش کنن نبودین ببینین چه گریه ای میکردن سر خاکشون بابا با چشمای گرد به من خیره شده بود و متاسفانه منم که از حرفای آیه نمیدونستم بخندم یا گریه کنم نیشم تا بناگوش باز بود شونه ای برای بابا بالا انداختم که بابا سریع با اخم گفت :پاکان بیا تو اتاقم ببینم آیه هم که به هیچ چیزشک نکرده بودفقط روبه باباگفت :شب بخیر بابا :شب بخیر دخترم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
┄┅─✵💝✵─┅┄ سلام به خدا که آغازگر هستی ست سلام برمنجی عالم که آغازگر حکومت الهی‌ست سلام به آفتاب که آغازگر روزست سلام به مهربانی که آغازگر دوستی‌ست سلام به شماکه آفتاب مهربانی هستید الهی به امید تو💚 ➥ @hedye110 🇮🇷🏴🇮🇷🏴🇮🇷
هر صبح که بلند می شوم .... آراسته روی قبله می ایستم و می گویم: "السلام علیک یا اباصالح المهدی" وقتی به این فکر میکنم که خدا جواب سلام را واجب کرده است! قلبم از ذوق اینکه شما به اندازه ی یک جواب سلام به من نگاه می کنی از جا کنده می شود @emame_mehraban           🕊🕊🕊🕊
33.mp3
9.99M
[تلاوت صفحه سی و سوم قرآن کریم به همراه ترجمه] @emame_mehraban           🕊🕊🕊🕊
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 @hedye110
🪴 🦋 🌿﷽🌿 توی اتاق کار بابا روی کاناپه نشستم و کتاب نیمه بازی که روی میز بود رو برداشتم و همینطور که ورقش میزدم گفتم :الکی خودتو ناراحت نکن..ناراحت نکنم ؟پاکان داری چیکار میکنی تو دوسال پیش بدون اینکه به من بگی میخواستی ازدواج- کنی ؟ -نه بابا مگه دیوانه ام که بخوام ازدواج کنم ؟ پس آیه چی میگه ؟ -چرت و پرت- با اخم نگاهم کرد و گفت :اصلا تو تو بهشت زهرا چیکار میکردی ؟ با لبخند گفتم :آیه و فرنوش و تعقیب میکردم که به خودم و تو ثابت کنم آیه اون دختری که من و تو فکر میکنیم نیست که یهو مچم رو گرفت منم کنار قبر یه دختره نشستم گفتم به خاطر نامزدم اومدم یه داستانی هم سرهم کردم -پس آیه چی میگه که داشتی گریه میکردی -بابا جدی یه سوال؟ من تاحالا کی توکل عمرم گریه کردم که الان تو این سن بخوام گریه کنم؟خنده ام گرفته بود رومو برگردوندم چون شونه هام از خنده میلرزید آیه فکر کرد دارم گریه میکنم بابا با خنده گفت :بیا برو بیرون مار هفت خط تعظیم کوتاهی کردم و گفتم :دست پرورده ایم.... صبح زود به همراه بابا و آیه به سمت بهشت زهرا رفتیم بابا نذاشت آیه کاری کنه و اونو تنها گذاشت و مسئولیت پخش کردن حلوا رو خودش به عهده گرفت و به زور این مسئولیت رو به من هم قبولوند .البته نذاشت ازش زیاد دور باشم چون به منکه اعتمادی نبود ممکن بود همشو خودم بخورم بعد از تموم شدن حلوا ها و درد ودل های آیه تصمیم به برگشتن گرفتیم که بابا به ما گفت بریم تو ماشین تا اونم یه درد و دلی با بابای آیه بکنه نیم ساعتی که توی ماشین نشسته بودیم و خبری از بابا نبود با بی حوصلگی به سمت قبر بابای آیه رفتم ، بابا رو دیدم که سر قبر سرهنگ نشسته و داره با شدت زار میزنه با تعجب به بابا نگاه کردم برای چی اینطور شدید گریه میکرد این دین چی بود که بابای منو اینطور به گریه واداشته بود ؟ بابا همچنان داشت گریه میکرد دیگه طاقت نیاوردم و نزدیکش شدم با شنیدن صدای پاهام به سمتم برگشت و وقتی من رو دید با تعجب نگاهم کرد سریع اشکاش رو پاک کرد ....هیچ وقت به جز موقعی که لعیا مرده بود اشک بابا رو ندیده بودم که هرچند گریه کردن برای اون زن بی لیاقت واقعا یه قلب اقیانوسی میخواست و روحی به بزرگی خود دنیا بابا با تعجب گفت :اینجا چیکار میکنی پاکان مگه نگفتم تو ماشین بمونید ؟ مشغول گشتن دور و اطراف من بود که پرسیدم :دنبال چی میگردی بابا؟پس آیه کو؟...تو ماشینه دیگه خودت گفتی تو ماشین بمونیم- -چقدر هم تو گوش دادی واقعا- اشاره ای به قبر حسین خداداد کردم وگفتم :بابا این مرد کیه ؟ جواب داد :بابای آیه عاقل اندر سفیهانه نگاهش کردم که خندید و گفت :خب بابای آیه است دیگه چی بگم ؟خودم میدونم بابا آیه است میخوام بدونم این مرد دقیقا کی بوده که تو براش اینطوری گریه-میکنی چیکار کرده چه دینی به گردنته که داری خودتو به آب و آتیش میزنی 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻