فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴شب سوم
🔸شب سوم محرم در حسینیه معلی
🔹پنج شنبه ۲۹ تیرماه
ساعت ۲۲:۳۰ شبکه سه سیما
ساعت ۱ بامداد شبکه قرآن
:
#اطلاع_رسانی
🚩 محل های برگزاری مراسم شیرخوارگان حسینی #مشهد_مقدس
🔻رواق های مبارکه ی؛
- امام خمینی (ره)
- دارالحجه (ویژه خواهران)
- دارالمرحمه (ویژه خواهران)
- شیخ حر عاملی(ویژه خواهران)
- شیخ طوسی(ویژه خواهران)
- حضرت زهرا س (خانوادگی)
- شبستان های مسجد گوهرشاد (بسته به جمعیت، ترجیحا ویژه خواهران)
🔸توزیع سربند و لباس در کفشداری های صحن مقدس پیامبر اعظم ص ۱ و ۴، راهروی سبزواری مسجد گوهرشاد و کفشداری صحن مقدس بعثت ۲
🕓 از ساعت ۸ صبح تا ۹:۴۵ صبح
📆 جمعه ۳۰ تیر ۱۴۰۲
┄┅─✵💔✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🏴🇮🇷🏴🇮🇷🏴
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
السَّلامُ عَلَیْکَ یَا نُورَ اللَّهِ
الَّذِی یَهْتَدِ؎بِهِ الْمُهْتَدُونَ
وَ یُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِینَ
سَلآ۾ بَرتو اِ؎نوࢪ خــُ♡ـدٰا ...
ڪِه ࢪَه جویآنـــْ بِہ آنْ نوࢪْ ࢪَھ مےیآبندْ،
وَ بِہ آنـــ نوࢪ أزمؤمنانـْــ ؛
أندوھْ و غَم زُدودِھ مےشَودْ۔۔۔!!!🤍
فَرآز؎ أز زیآࢪتنآمہ ِامآ۾زمانﷻ
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ🌱
#امام_زمان ﷻ
🌸سلام صبح جمعه تون بخیر و شادی🌸
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدچهلم🌺
-کنار لیلا دراز کشیدمو چشم دوختم به اورهان،یعنی اگه آیاز یا آیلا متوجه تصمیمم میشدن چه واکنشی نشون میدادن؟
آیلا رو که مطمئن بودم حتما خیلی عصبانی میشه،اگه بفهمه بعد از آقاش زن عموش شدم،خدایا حتی فکرشم آزارم میده،با منظم شدن نفس های لیلا،سر از بالشت برداشتم و با فکر اینکه حتما آیلا هم بعد از شنیدن همه چیز درکم میکنه از جا بلند شدمو مضطرب راهی اتاق آتاش شدم…
مردد با دیدن روشنایی اتاقش ضربه ای به در کوبیدم و به ثانیه نکشید که هول زده درو باز کرد و با دیدنم آرنجشو تکیه داد به دیوار و ساعدش رو گذاشت روی پیشونیش:-بلاخره اومدی؟
سری تکون دادمو سر به زیر اما جدی لب زدم:
-دیدین که چی شد،مجبور شدم،الانم چاره ای برام جز این نمونده،البته اگه پشیمون شدین و نمیخوام رو در روی خونوادتون بایستین بهتون حق میدم،فقط اومدم بپرسم که اگه…اگه نمیتونین تا شب فکری به حال خودم بکنم!
حرصی نفسی بیرون داد:-میخوای همونجور که گفتی بری در خونه ها رو بزنی؟
نا امید سر بلند کردمو نگاهم گره خورد توی چشماش:-یعنی پشیمون شدین؟
دستشو پایین آورد و به صورتش کشید و گفت:-معلومه که نه…اما برام عجیبه که همچین حرفی زدی اونم تو وگرنه خودت بهتر میدونی من هیچوقت آدم حرف گوش کنی نبودم!
آهی کشیدمو گفتم:-آخه طاقت همه چیز رو دارم جز اینکه کسی بچه هام رو اذیت کنه،اگه پاش می افتاد اون کارم میکردم!
-میخواستی همچین کاری کنی باید از روی جنازه من رد میشدی،خانوم،حالا برگرد اتاقت خیالت راحت من سر حرفم هستم،خودم با آیاز هم صحبت میکنم!
خجالت زده سرمو دوباره پایین انداختم:-شرمنده شمارو هم توی دردسر انداختم!
لبخند مهربونی زد و گفت:-میدونی که سرم درد میکنه برای دردسر،از قدیم میگن تا سه نشه بازی نشه،جالب اینه هر سه بارم راضی نبودی،همینجوری صورتت در هم بود،یعنی من انقدر بدم؟
با یادآوری گذشته نفسی بیرون دادمو گفتم:-اینبار با دفعه های قبل فرق داره،اینبار شما به خاطر من از خودگذشتگی میکنین،لطفتونو یادم نمیره!
-شاید هم اینطوری نباشه،منو که میشناسی همیشه آدم خودخواهی بودم،فعلا برو استراحت کن،شب سختی پیش رو داریم،میرم حاضر شم برم پی آیاز…
سری تکون دادمو مضطرب برگشتم به اتاقم و تا موقع شام همونجا موندم،زمان انقدر طولانی میگذشت که بعد از گذشتن این همه سال اضطراب اون چند ساعت رو یادمه،تو همون مدت سودا و ساره هم برای دلجویی ازم اومدن اما خودشونم خوب میدونستن دلخوری من از ساواش هیچ ربطی به اون دو تا نداره!
-آنا نمیخوای برای شام بریم؟اگه به خاطر منه…
-نه دختر منتظر عموتم اون بیاد میریم!
-عمو؟چرا اون؟نکنه…نکنه واقعا سر حرفی که زدی هستی آنا؟میخولی ازدواج کنی؟عمو رفته تا آدمشو پیدا کنه؟چطور میتونی آنا؟من بهت همچین اجازه ای نمیدم به خاطر ما دستی دستی خودتو بدبخت کنی،اگه آدم خوبی نباشه چی؟اصلا به این فکر کردی که آیاز و آیلا چه حالی میشن؟تورا به خدا بگو که همچین کاری نمیکنی آنا!
خجالت زده سرمو پایین انداختم،هنوز نتونسته بودم با لیلا هم راجع به تصمیم صحبت کنم اونوقت انتظار داشتم جلوی بی بی و ساواش کم نیارم!
بزاقمو به سختی فرو دادم:-نه اونطوری که فکر میکنی نیست عموت رفته پی آیاز میخواست قبل از همه به اون همه چیز رو بگه!
-چیو بگه آنا؟من حسابی گیج شدم!
جدی زل زدم توی چشماش و بدون مقدمه لب زدم:-میخوام…میخوام با عموت ازدواج کنم…
با هینی که کشید دلم هری ریخت،چشمام پر از اشک شد دستاشو گرفتمو با بغض لب زدم:-اونجوری که فکر میکنی نه،ازش کمک خواستم،فقط یه عقد صوریه،فقط اینجوری میتونم پیش شماها بمونم!
-اما..آنا میدونی اگه آیلا بشنوه چه حالی میشه؟
-قرار نیست بفهمه،چیزی بهش نمیگم،گفتم که یه عقد الکیه،حتما درک میکنه!
-اما من بعید میدونم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدچهلیکم🌺
با ترس نگاهی بهش انداختمو همون موقع در به صدا درومد،چشمامو برهم گذاشتمو هول زده از جا بلند شدمو درو باز کردم،اول آیاز و پشت بندش آتاش یا اللهی گفت و داخل شد!
با خجالت نگاهمو از آیاز دزدیدم و آتاش گفت:-اینم آیاز خان همه چیز رو بهش گفتم،دستی توی موهاش برد و ادامه داد:
-یه چیزایی هم خودش از قبل میدونست،هر دوتون خوب میدونید مادرتون به اندازه کافی سختی کشیده،شما ها شاید خاطرتون نباشه یا ندیده باشین اما من شاهد تمومشون بودم و چه بسا بعضیاش از جانب خودم بود دیگه حقشه بقیه عمرش با آرامش کنار بچه هاش زندگی کنه،غیر از این راه هم چاره ای نداریم بهتره بریم این قضیه رو فیصله بدیم،شما امانت برادرم هستین دیگه اجازه نمیدم کسی برای زندگیتون تصمیم بگیره،حتی خودم…
جرات بلند کردن سرمو نگاه کردن به آیاز رو نداشتم زیر چشمی نگاهی به لیلا انداختم اورهان رو بغل گرفت و دستشو گذاشت پشت سرش:-مطمئنی آنا؟
مظلوم نگاهی بهش انداختمو تا خواستم چیزی بگم آیاز گفت:
-قرار نیست اتفاقی بیفته همه چیز یه نمایشه،من تموم عمرم کنار رعیت جماعت زندگی کردم خوب میدونم غیر از این راهی نیست نمیتونم بشینم اجازه بدم هر کس و ناکسی به خودش اجازه بده برای آنام پا پیش بذاره یا بعد از این همه سال که ازش جدا بودم دوباره ازم بگیرنش،راه بیفت آنا نگران چیزی نباش خودم هواتو دارم!
با این حرف آیاز حلقه اشک توی چشمام نشست،نگاهی به چشماش انداختم برای لحظه ای اورهان پیش چشمم مجسم شد،میخواستم چیزی بگم اما بغض توی گلوم اجازه نداد اشکامو با انگشت گرفتمو در حالیکه دست مردونه پسرم پشت سرم بود همراه هم رفتیم سمت مهمونخونه و آتاش هم رفت تا عاقد رو به داخل عمارت راهنمایی کنه!
به محض ورودمون ساواش اخمی کرد و ازم رو گرفت،انگار که ازم طلبکار بود اما ساره و سودا با مهربونی بلند شدن و سودا اورهان رو از بغل لیلا گرفت و ساره لب زد
:-چه خوب شد اومدی آبجی بدون تو غذا از گلومون پایین نمیرفت بفرما بشین!
نفس عمیقی کشیدمو فقط به گفتن ممنون اکتفا کردم باید تا اومدن آتاش صبر میکردیم،تو همین فکرا بودم که با صدای بی بی رشته افکارم پاره شد:-چی شد دختر،بلاخره از خر شیطون پایین اومدی؟ یالا بیا جلو از برادرت عذر خواهی کن بعدم برو وسایلاتو ببند ان شاالله صبح آفتاب نزده با هم راهی بشیم،برادرت دشمنت نیس که خیر و صلاحتو میخواد!
-این چه خیر و صلاحیه که به جای اینکه مرهم دل خواهرش باشه بهش زخم میزنه؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#السلام_علیک_یا_بنت_الحسین_ع
دختر سه ساله دیدی؟!
دیدی چقدر کوچیک و نحیفه؟!
صورتشو چی...
بنظرت جای تازیانه بزرگا روی صورتش چیکارمیکنه؟!
تحملشو داره؟!😭💔
امشب تو هیئت یه دخترسه ساله اوردن!
خیلی کوچیک بود...
تو بغل باباش بود ولی احساس غریبی میکرد...💔
اما حضرت رقیه چی...
اونکه بین نامردا بود چی؟؟!😭💔
چه حسی داشته...
چقدر کتک خورد...😭💔😭
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_ع
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#روز_شمار_در_محرم
روز سوم
1. ورود عمر بن سعد ملعون به کربلا با ۴۰۰۰نفر.
2. خریداری بخشی از زمین کربلا توسط امام حسین علیه السلام. این زمین، همان مکانی است که قبر مطهر آن حضرت در آن قرار دارد.
3. نامه امام حسین علیه السلام برای اهل کوفه؛
در این روز امام حسین علیه السلام برای بزرگان کوفه نامه ای نوشت و آن را به قیس بن مسهَّر صیداوی داد که به کوفه برساند. مأمورین در بین راه قیس را گرفت، و پس از آن که او بر ضد یزید و ابن زیاد سخن گفت، او را به شهادت رساندند.
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_ع
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
Shab03Moharram1402[05].mp3
13.74M
🎙 ای سیه پوش غمت هفت آسمان (واحد)
🔺بانوای: حاج میثم مطیعی
👈 متن شعر:
Meysammotiee.ir/post/2722
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🏴🏴
»
🍁شیخ رجـبعلی خیاط (ره) :
چرا به #سـورهیـس بےتوجهید؟!
چرا به یــــــس ڪم توجـــهید؟!
بابا مــن هــــمه مشڪلات را با
یـــــس برطـــــرف میڪــــنم.
چرا #هرروز یس نمیخوانۍ؟!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
زینت پدر شدی که شوی زینت جهان
گنجی که ز دیده آلوده ها شدی نهان
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
┄┅─✵💔✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🇮🇷🏴🇮🇷🏴🇮🇷🏴
@hedye110
صبح بیتو رنگ بعد از ظهر یک آدینه دارد
بیتو حتی مهربانی حالتی از کینه دارد
بیتو میگویند تعطیل است کار عشقبازی
عشق اما کی خبر از شنبه و آدینه دارد .
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدچهلدوم🌺
آنام هیچ جا نمیاد،من چندین و چندسال ازش دور بودم،دیگه نمیذارم همچین اتفاقی بیفته،در ضمن بلدم چطوری از ناموسم دفاع کنم بی بی،نیازی نیست کسی غیرت اضافی به خرج بده!
با این حرفه آیاز خانوم جون اخمی کرد و گفت:-پسر به قول خودت چند سالی نبودی راه و رسم مارو نمیشناسی،منم بعد از فوت شوهرم اومدم خونه برادرم زندگی کردم تازه به من اجازه ندادن دوباره هم ازدواج کنم،هیچ اعتراضی هم نکردم!
-قرار نیست چون شمارو مجبور کردن کاری که دلشون میخواد انجام بدین الان شما همین کارو با دخترتون بکنین نورگل خاتون،در ضمن شمارو از بچه هاتون جدا نکردن،همینجور که میبینین هنوزم دارین کنارشون زندگی میکنین،آنای منم دنبال ازدواج نیست همین که پیش ما باشه براش کافیه،هر چند اگه حرف شما ازدواجه و اینطوری به حال خودش میذارینش من حرفی ندارم!
با این حرف ساواش که تا اون لحظه ساکت بود لا اله الا اللهی گفت و از سر سفره بلند شد:-چی برای خودت میگی پسر؟چرا حرف حالیت نمیشه؟اینجا موندن آنات به صلاح نیست،پشت سرش حرف در میارن،بذار پشت لبت سبز بشه بعد غیرت مارو زیر سوال ببر،اگه اومدی اینجا حرفای زنت رو تکرار کنی بدون که هیچ فرجی نمیشه،موندن آنات با وجود عموت ممکن نیست!
-ساواش خان عقب بایست دیگه نیازی نیست رگ گردن پاره کنی،این بچه ها امانت اورهانن اجازه نمیدم چپ و راست خشمت رو سرشون خالی کنی، بفرما داخل میرزا این قضیه رو همینجا تمومش میکنیم،فردا صبح با اهل و عیالت برمیگردی شهر!
ساواش تای ابرویی بالا انداخت و چرخید به سمت در و نگاهشو دوخت به آتاش و میرزا که صلوات گویان داخل میشد،قلبم پر تپش میکوبید لیلا اورهان رو بغل گرفت و به اشاره آیاز بیرون رفت:-خیر باشه میرزا اینجا چیکار میکنی؟
اینو گفت و چرخید سمت من:-پس بلاخره کار خودت رو کردی،حواسم بهت بود از عمارت بیرون نرفتی،نکنه پسر با غیرتت رو فرستادی برات دنبال شوهر بگرده…
با این حرف بازوی آیاز رو چسبیدم تا حرف اضافه ای نزنه اما ساواش انگار تنش میخارید،اخمش رو بیشتر کرد و رو بهم ادامه داد:-یا شاید هم دنبال بهونه میگشتی تا معشوقتو به ما معرفی کنی؟
اینو که گفت دیگه نتونستم جلوی آیاز رو بگیرم به سمتش حمله برد و یقه پیرهنش رو گرفت:-هیچ میفهمی چی میگی؟خیال کردی چون داییمی چیزی بهت نمیگم،میدونم همه اینا از گور تو بلند میشه،میدونم هدفت از بردن آنام چیه؟میخوای بقیه هم بفهمن چه آدم بی غیرتی شدی و براش نقشه کشیدی به خاطر منافع خودت یکی مثل حبیب شوهرش بدی،خیال کردی من چیزی نمیدونم عمو همه چیز رو بهم گفت اگه دهنم رو بسته نگه داشتم فقط به احترام آنامه،پس دیگه برای من دم از غیرت و مردونگی نزن ساواش خان،حرف زدی،سر حرفت بمون آنام امشب عقد میکنه تو هم راهتو میکشیو میری!
آتاش نزدیک شد یقه پیرهن ساواش رو که مات برده به آیاز نگاه میکرد از دست آیاز بیرون کشید،باورم نمیشد واقعا ساواش همچین فکرایی توی سرش داشت؟
یعنی این همه دم از غیرت میزد همش باد هوا بود؟از وقتی رفته بود شهر عوض شده بود اما فکرشم نمیکردم در این حد باشه!
-چته پسر غوره نشده میخوای مویز بشی،برادرشه هر تصمیمی براش بگیره حق داره،به آناتم گفته بودم نمیتونه با هر کسی ازدواج کنه،باید شان خونوادگی مارو در نظر بگیره!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدچهلسوم🌺
ناباور قدمی به جلو برداشتم:-آنا،باورم نمیشه تو هم خبر داشتی؟دقیقا کاری رو کردی که سهیلا با لیلا کرد ،گذاشتی تا به موقعش به کارتون بیام،واقعا از خودم خجالت میکشم این همه سال گمون میکردم بهم به چشم دخترت نگاه میکنی،اگه تا الان به درستی تصمیمی که گرفتم شک داشتم الان دیگه مطمئنم،هر چند که برام مهم نیست شخصی که انتخاب کردمو تایید میکنین یا نه،اما بهتره بدونید اونی که انتخاب کردم یه سر و گردن از شما بالاتره،خان همین عمارتیه که اینجوری دارین داخلش جولان میدین، به اون بیشتر از همتون اعتماد دارم،حتی اورهانم بیشتر از همه قبولش داشت،امیدوارم سر حرفتون بمونید و بعد از جاری کردن عقد از اینجا برین!
همه مات برده به آتاش خیره شدن و بی بی لب زد:-چه خبرتونه اینجا رو گذاشتین رو سرتون یکیتون حرف بزنه منم بفهمم چی به چیه!
آتاش نگاهی به من انداخت و جدی گفت:-چیزی نیست بی بی میخوایم فرمایشات شمارو انجام بدیم،اگه اجازه بدین ما به هم محرم بشیم تا حرف و حدیثای این جماعت تموم بشه!
با این حرف ساواش عصبی یقه لباسشو مرتب کرد و از مهمونخونه زد بیرون و بی بی گفت:-خیلی خب این که دیگه دعوا نداره مبارک باشه،کی بهتر از تو؟میدونم به خوبی از ناموس برادرت دفاع میکنی،دیگه حرف و حدیثی هم نمیمونه،میرزا بیا جلو صیغه رو بخون خیال هممونو راحت کن!
با اشاره بی بی نشستم کنارش و آتاش هم با کمی فاصله ازم نشست،خدا رو شکر حداقل میدونستم بی بی از چیزی خبر نداشته و واقعا برای حفظ آبروی خودم اون حرفارو زده،درست برعکس ساواش هنوزم از کار ساواش متعجب بودم،چطور میتونست همچین کاری کنه؟اصلا برای چی؟ آتاش از کجا خبر داشت؟حالا فهمیدم چطوری تونسته آیاز رو راضی کنه!
با شنیدن صدای میرزا که داشت خطبه عقد رو میخوند رشته افکارم پاره شد،خدایا چندین بار توی همچین لحظه ای بودم،تمومش مثل کابوس از جلوی چشمام رد شد،اما الان دیگه اون حس بد رو به آتاش نداشتم،حسم بهش بیشتر شبیه کسی بود که بعد از ویرونی تکیه گاهی تازه پیدا کرده باشه!
با تموم شدن خطبه بی بی انگشتر خودش رو از دستش بیرون آورد و تحویل آتاش داد،آتاش تک سرفه ای کرد و همونجور مغرور و خشک انگشتر رو به انگشتم فرو برد و همه به جز خانوم جون صلوات فرستادن!
بی بی مقداری سکه هم به میرزا داد و ازش خواست تا کل آبادی رو خبر کنه،بیشتر نگران آیلا بودم اگه میفهمید حتما خیلی غصه میخورد!
با صدای ساره از فکر بیرون اومدم:-آبجی به خدا قسم من خبر نداشتم،به جون دخترم قسم میخورم!
سری تکون دادمو دستشو به گرمی فشردم:-میدونم آبجی،خودتو ناراحت نکن،تو برام مثل خواهر بودی و هستی!
بعد از ساره لیلا نزدیک شد و با چشمای پر از اشک بوسه ای روی گونم نشوند:-خیلی دوست دارم آنا،بیشتر از جونم!
بغض کرده لب زدم:-منم دوست دارم عزیزدلم!
تموم مدت عقد آتاش حتی نیم نگاهی به من نیانداخت منم راضی بودم آخه اینجوری کمتر معذب میشدم،خیلی زود همه چیز تموم شد،جوری که اصلا انگار نه انگار این من بودم که الان در جواب عاقد بله گفته بودم،همه به اتاقای خودمون پناه بردیم،عمارت ظلمات شد و همه آروم گرفتن الا دل من که آروم و قرار نداشت هنوزم نگران بودم،از اینکه ساواش چطور انقدر پست شده بود،از اینکه الان اورهان نسبت به من چه حسی داره!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
Majid Banifatemeh - Jan Agha Sana Ghorban Agha (128).mp3
4.56M
جان آقام سن قربان آقام🖤
@hedye110
#روز_چهارم_محرم
#جناب_حر_بن_یزید_ریاحی
آزادهام امّـا گرفتـار تـو هستـم
خارمکه خواهم درگلستان توباشم
•|کی شود حر بشوم توبه مردانه کنم|•
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_ع
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🏴🏴