#سهراب در طول زندگى مشترك سه ساله اش در #امور خانه و #بيرون از خانه #ياور همسر خود بود و به يگانه دختر خود «زهرا »علاقه ی زیادی داشت. همیشه همسرش را #سفارش به #حفظ رابطه با #همسايه ها می کرد.
🍃🌷🍃
می گفت: «در قيامت بعد از #نماز از #حق #همسايه دارى از انسان سؤال مى شود.» دوستانش می گويند: «او بيشتر #اهل عمل بود تا #نصيحت و سعى می کرد با #رفتارش ديگران را #راهنمايى كند.
🍃🌷🍃
#كم حرف بود و #متين ، هر #دوشنبه و #پنج شنبه روزه می گرفت و با #قرآن #مأنوس بود و در #ماه رمضان #كلاس قرآن برپا می کرد و در #سپاه به عنوان #قارى #برگزيده انتخاب شد.
🍃🌷🍃
به حفظ #بيت المال اهميت زيادى مى داد؛ صندوقى در محل كار گذاشته بود تا هر كس از #تلفن اداره استفاده می کند #پول آن را در #صندوق بيندازد؛ با اين حال باز در ترديد بود كه نكند نفس عمل اشتباه باشد.
🍃🌷🍃
#همرزمانش مى ديدند كه #شبها از چادر خارج شده و مشغول #نماز شب مى شود و براى آنكه شناخته نشود #پتويى بر #دوش خود مى انداخت.
🍃🌷🍃
مادر بی تابی میکرد.تا روز #ترور #سردارحاج قاسم سلیمانی که اهالی خانواده بسیار ناراحت و غمگین بودن، و مادر اقا مصطفی بسیار گریه میکرد😭 در همان روز ساعت ده صبح بود که خبر #شهادت اقا مصطفی رو دادن و همه اهالی خانواده در شوک بودند که مگه #اقا مصطفی #کانادا نبود.
بعدها مشخص شد ،ایشون، از سوریه که اومد خودشو بر ای یه #ماموریت بسیار مهم اماده میکرده و برای اینکه خانواده مخصوصا پدرو مادرشون نگران نشن بورسیه شدن در #کانادا رو بهونه میکنه.
🍃⚘🍃
طبق گفته همکاران ایشون بسیار #دلسوزانه کار میکرد و #شبها با خدای خودش رازو نیاز میکرده و سرانجام خداوند اورا به ارزوی قلبیش ،#شهادت رسوند.
🍃⚘🍃
#پدر #اقامصطفی
پدر#اقامصطفی در اثر کارسنگین آهنگری در سال ۱۳۸۶ خانه نشین شدندبعداز یه مدت #آقامصطفی که مغازه پارچه نویسی داشت برای حفظ روحیه پدرشان و اینکه دچار روزمرگی نشود الفبای پارچه نویسی رو به ایشان آموزش دادندبطوریکه ایشان در نبود #مصطفی پارچه نویسی میکردند و به نحواحسن از پس اینکار برمی امدندو خطاطی وپارچه نویسی پدر #مصطفی از ایشان به یادگار ماند.
ودرضمن ساخت مهرو تابلوهایی که ساده بودند رو به ایشان آموزش دادند.
🍃⚘🍃
عاشق پدر و مادر و خانواده بود و#نهایت احترام رو بهشون می گذاشت.
🍃⚘🍃
به روایت از یکی از همرزمان #شهید :
نزدیک یک هفته بود که #سوریه بودیم.
موقع ناهار و شام که می شد#علیرضا غیبش می زد. بهش گفتیم : مشکوک می زنی#علیرضا ، کجا میری ؟
گفت : وقتی شما مشغول ناهار خوردن هستین من میرم به فاطمه و ریحانه ( دخترام ) زنگ می زنم ...
🍃⚘🍃
شب رفتیم توی خانه هایی که خالی شده بود تا از اونجا به دفاع از شهر پرداخته و جلوی نفوذ دشمن به شهر رو بگیریم. فرماندمون گفت : می تونین از وسایل خانه ها مثل پتو استفاده کنین.
شب که خواستیم بخوابیم دیدم #علیرضا #بدون پتو و ملحفه توی #سرما خوابید. گفتم چرا از ملحفه استفاده نمی کنی ؟ #علیرضا گفت : شاید #صاحب خانه راضی نباشه ...
🍃⚘🍃
#شبها نماز شب می خوند.#اولین نفر بود که بلند می شد#اذان می گفت و #نماز جماعت برگزار می کرد.#استاد قرآنمون بود. شبها می اومد و می گفت : بیایم سوره ی ذاریات بخونیم ...
🍃⚘🍃
#علیرضا آماده شد بریم#عملیات ... توی راه یکی از بچه ها بهش آجیل تعارف کرد. علیرضا گفت : من فقط بادوم می خورم می خوام وقتی دشمن حمله کرد کم نیارم ...
🍃⚘🍃
#سهراب در طول زندگى مشترك سه ساله اش در #امور خانه و #بيرون از خانه #ياور همسر خود بود و به يگانه دختر خود «زهرا »علاقه ی زیادی داشت. همیشه همسرش را #سفارش به #حفظ رابطه با #همسايه ها می کرد.
🍃🌷🍃
می گفت: «در قيامت بعد از #نماز از #حق #همسايه دارى از انسان سؤال مى شود.» دوستانش می گويند: «او بيشتر #اهل عمل بود تا #نصيحت و سعى می کرد با #رفتارش ديگران را #راهنمايى كند.
🍃🌷🍃
#كم حرف بود و #متين ، هر #دوشنبه و #پنج شنبه روزه می گرفت و با #قرآن #مأنوس بود و در #ماه رمضان #كلاس قرآن برپا می کرد و در #سپاه به عنوان #قارى #برگزيده انتخاب شد.
🍃🌷🍃
به حفظ #بيت المال اهميت زيادى مى داد؛ صندوقى در محل كار گذاشته بود تا هر كس از #تلفن اداره استفاده می کند #پول آن را در #صندوق بيندازد؛ با اين حال باز در ترديد بود كه نكند نفس عمل اشتباه باشد.
🍃🌷🍃
#همرزمانش مى ديدند كه #شبها از چادر خارج شده و مشغول #نماز شب مى شود و براى آنكه شناخته نشود #پتويى بر #دوش خود مى انداخت.
🍃🌷🍃
عاشق پدر و مادر و خانواده بود و#نهایت احترام رو بهشون می گذاشت.
🍃⚘🍃
به روایت از یکی از همرزمان #شهید :
نزدیک یک هفته بود که #سوریه بودیم.
موقع ناهار و شام که می شد#علیرضا غیبش می زد. بهش گفتیم : مشکوک می زنی#علیرضا ، کجا میری ؟
گفت : وقتی شما مشغول ناهار خوردن هستین من میرم به فاطمه و ریحانه ( دخترام ) زنگ می زنم ...
🍃⚘🍃
شب رفتیم توی خانه هایی که خالی شده بود تا از اونجا به دفاع از شهر پرداخته و جلوی نفوذ دشمن به شهر رو بگیریم. فرماندمون گفت : می تونین از وسایل خانه ها مثل پتو استفاده کنین.
شب که خواستیم بخوابیم دیدم #علیرضا #بدون پتو و ملحفه توی #سرما خوابید. گفتم چرا از ملحفه استفاده نمی کنی ؟ #علیرضا گفت : شاید #صاحب خانه راضی نباشه ...
🍃⚘🍃
#شبها نماز شب می خوند.#اولین نفر بود که بلند می شد#اذان می گفت و #نماز جماعت برگزار می کرد.#استاد قرآنمون بود. شبها می اومد و می گفت : بیایم سوره ی ذاریات بخونیم ...
🍃⚘🍃
#علیرضا آماده شد بریم#عملیات ... توی راه یکی از بچه ها بهش آجیل تعارف کرد. علیرضا گفت : من فقط بادوم می خورم می خوام وقتی دشمن حمله کرد کم نیارم ...
🍃⚘🍃
عاشق پدر و مادر و خانواده بود و#نهایت احترام رو بهشون می گذاشت.
🍃⚘🍃
به روایت از یکی از همرزمان #شهید :
نزدیک یک هفته بود که #سوریه بودیم.
موقع ناهار و شام که می شد#علیرضا غیبش می زد. بهش گفتیم : مشکوک می زنی#علیرضا ، کجا میری ؟
گفت : وقتی شما مشغول ناهار خوردن هستین من میرم به فاطمه و ریحانه ( دخترام ) زنگ می زنم ...
🍃⚘🍃
شب رفتیم توی خانه هایی که خالی شده بود تا از اونجا به دفاع از شهر پرداخته و جلوی نفوذ دشمن به شهر رو بگیریم. فرماندمون گفت : می تونین از وسایل خانه ها مثل پتو استفاده کنین.
شب که خواستیم بخوابیم دیدم #علیرضا #بدون پتو و ملحفه توی #سرما خوابید. گفتم چرا از ملحفه استفاده نمی کنی ؟ #علیرضا گفت : شاید #صاحب خانه راضی نباشه ...
🍃⚘🍃
#شبها نماز شب می خوند.#اولین نفر بود که بلند می شد#اذان می گفت و #نماز جماعت برگزار می کرد.#استاد قرآنمون بود. شبها می اومد و می گفت : بیایم سوره ی ذاریات بخونیم ...
🍃⚘🍃
#علیرضا آماده شد بریم#عملیات ... توی راه یکی از بچه ها بهش آجیل تعارف کرد. علیرضا گفت : من فقط بادوم می خورم می خوام وقتی دشمن حمله کرد کم نیارم ...
🍃⚘🍃
عاشق پدر و مادر و خانواده بود و#نهایت احترام رو بهشون می گذاشت.
🍃⚘🍃
به روایت از یکی از همرزمان #شهید :
نزدیک یک هفته بود که #سوریه بودیم.
موقع ناهار و شام که می شد#علیرضا غیبش می زد. بهش گفتیم : مشکوک می زنی#علیرضا ، کجا میری ؟
گفت : وقتی شما مشغول ناهار خوردن هستین من میرم به فاطمه و ریحانه ( دخترام ) زنگ می زنم ...
🍃⚘🍃
شب رفتیم توی خانه هایی که خالی شده بود تا از اونجا به دفاع از شهر پرداخته و جلوی نفوذ دشمن به شهر رو بگیریم. فرماندمون گفت : می تونین از وسایل خانه ها مثل پتو استفاده کنین.
شب که خواستیم بخوابیم دیدم #علیرضا #بدون پتو و ملحفه توی #سرما خوابید. گفتم چرا از ملحفه استفاده نمی کنی ؟ #علیرضا گفت : شاید #صاحب خانه راضی نباشه ...
🍃⚘🍃
#شبها نماز شب می خوند.#اولین نفر بود که بلند می شد#اذان می گفت و #نماز جماعت برگزار می کرد.#استاد قرآنمون بود. شبها می اومد و می گفت : بیایم سوره ی ذاریات بخونیم ...
🍃⚘🍃
#علیرضا آماده شد بریم#عملیات ... توی راه یکی از بچه ها بهش آجیل تعارف کرد. علیرضا گفت : من فقط بادوم می خورم می خوام وقتی دشمن حمله کرد کم نیارم ...
🍃⚘🍃