eitaa logo
این عماریون
384 دنبال‌کننده
226هزار عکس
60.9هزار ویدیو
1.4هزار فایل
کانال تحلیلی درباب مسائل سیاسی واجتماعی https://eitaa.com/joinchat/2102525986Cbab1324731
مشاهده در ایتا
دانلود
در طول زندگى مشترك سه ساله ‏اش در خانه و از خانه همسر خود بود و به يگانه دختر خود «زهرا »علاقه ی زیادی داشت. همیشه همسرش را به رابطه با ‏ ها می کرد. 🍃🌷🍃 می گفت: «در قيامت بعد از از ‏دارى از انسان سؤال مى ‏شود.» دوستانش می گويند: «او بيشتر عمل بود تا و سعى می کرد با ديگران را كند. 🍃🌷🍃 حرف بود و ، هر و شنبه روزه می گرفت‏ و با بود و در رمضان قرآن برپا می کرد و در به عنوان انتخاب شد. 🍃🌷🍃 به حفظ ‏المال اهميت زيادى مى ‏داد؛ صندوقى در محل كار گذاشته بود تا هر كس از اداره استفاده می کند آن را در بيندازد؛ با اين حال باز در ترديد بود كه نكند نفس عمل اشتباه باشد. 🍃🌷🍃 مى‏ ديدند كه از چادر خارج شده و مشغول شب مى‏ شود و براى آنكه شناخته نشود بر خود مى ‏انداخت. 🍃🌷🍃
مادر بی تابی میکرد.تا روز   قاسم سلیمانی که اهالی خانواده بسیار ناراحت و غمگین بودن، و مادر اقا مصطفی بسیار گریه میکرد😭 در همان روز ساعت ده صبح بود که خبر اقا مصطفی رو دادن و همه اهالی خانواده در شوک بودند که مگه مصطفی نبود. بعدها مشخص شد ،ایشون، از سوریه که اومد خودشو بر  ای یه بسیار مهم اماده میکرده و برای اینکه خانواده مخصوصا پدرو مادرشون نگران نشن بورسیه شدن در رو بهونه میکنه. 🍃⚘🍃 طبق گفته همکاران ایشون بسیار کار میکرد و با خدای خودش رازو نیاز میکرده و سرانجام خداوند اورا به ارزوی قلبیش ، رسوند. 🍃⚘🍃 پدر در اثر کارسنگین آهنگری در سال ۱۳۸۶ خانه نشین شدندبعداز یه مدت که مغازه پارچه نویسی داشت برای حفظ روحیه پدرشان و اینکه دچار روزمرگی نشود الفبای پارچه نویسی رو به ایشان آموزش دادندبطوریکه ایشان در نبود پارچه نویسی میکردند و به نحواحسن از پس اینکار برمی امدندو خطاطی وپارچه نویسی پدر از ایشان به یادگار ماند. ودرضمن ساخت مهرو تابلوهایی که ساده بودند رو به ایشان آموزش دادند. 🍃⚘🍃
عاشق پدر و مادر و خانواده بود و احترام رو بهشون می گذاشت. 🍃⚘🍃 به روایت از یکی از همرزمان : نزدیک یک هفته بود که بودیم.  موقع ناهار و شام که می شد غیبش می زد. بهش گفتیم : مشکوک می زنی ، کجا میری ؟ گفت : وقتی شما مشغول ناهار خوردن هستین من میرم به فاطمه و ریحانه ( دخترام ) زنگ می زنم ... 🍃⚘🍃 شب رفتیم توی خانه هایی که خالی شده بود تا از اونجا به دفاع از شهر پرداخته و جلوی نفوذ دشمن به شهر رو بگیریم. فرماندمون گفت : می تونین از وسایل خانه ها مثل پتو استفاده کنین. شب که خواستیم بخوابیم دیدم پتو و ملحفه توی خوابید. گفتم چرا از ملحفه استفاده نمی کنی ؟ گفت : شاید خانه راضی نباشه ...  🍃⚘🍃 نماز شب می خوند. نفر بود که بلند می شد می گفت و جماعت برگزار می کرد. قرآنمون بود. شبها می اومد و می گفت : بیایم سوره ی ذاریات بخونیم ...  🍃⚘🍃 آماده شد بریم ... توی راه یکی از بچه ها بهش آجیل تعارف کرد. علیرضا گفت : من فقط بادوم می خورم می خوام وقتی دشمن حمله کرد کم نیارم ... 🍃⚘🍃
در طول زندگى مشترك سه ساله ‏اش در خانه و از خانه همسر خود بود و به يگانه دختر خود «زهرا »علاقه ی زیادی داشت. همیشه همسرش را به رابطه با ‏ ها می کرد. 🍃🌷🍃 می گفت: «در قيامت بعد از از ‏دارى از انسان سؤال مى ‏شود.» دوستانش می گويند: «او بيشتر عمل بود تا و سعى می کرد با ديگران را كند. 🍃🌷🍃 حرف بود و ، هر و شنبه روزه می گرفت‏ و با بود و در رمضان قرآن برپا می کرد و در به عنوان انتخاب شد. 🍃🌷🍃 به حفظ ‏المال اهميت زيادى مى ‏داد؛ صندوقى در محل كار گذاشته بود تا هر كس از اداره استفاده می کند آن را در بيندازد؛ با اين حال باز در ترديد بود كه نكند نفس عمل اشتباه باشد. 🍃🌷🍃 مى‏ ديدند كه از چادر خارج شده و مشغول شب مى‏ شود و براى آنكه شناخته نشود بر خود مى ‏انداخت. 🍃🌷🍃
عاشق پدر و مادر و خانواده بود و احترام رو بهشون می گذاشت. 🍃⚘🍃 به روایت از یکی از همرزمان : نزدیک یک هفته بود که بودیم.  موقع ناهار و شام که می شد غیبش می زد. بهش گفتیم : مشکوک می زنی ، کجا میری ؟ گفت : وقتی شما مشغول ناهار خوردن هستین من میرم به فاطمه و ریحانه ( دخترام ) زنگ می زنم ... 🍃⚘🍃 شب رفتیم توی خانه هایی که خالی شده بود تا از اونجا به دفاع از شهر پرداخته و جلوی نفوذ دشمن به شهر رو بگیریم. فرماندمون گفت : می تونین از وسایل خانه ها مثل پتو استفاده کنین. شب که خواستیم بخوابیم دیدم پتو و ملحفه توی خوابید. گفتم چرا از ملحفه استفاده نمی کنی ؟ گفت : شاید خانه راضی نباشه ...  🍃⚘🍃 نماز شب می خوند. نفر بود که بلند می شد می گفت و جماعت برگزار می کرد. قرآنمون بود. شبها می اومد و می گفت : بیایم سوره ی ذاریات بخونیم ...  🍃⚘🍃 آماده شد بریم ... توی راه یکی از بچه ها بهش آجیل تعارف کرد. علیرضا گفت : من فقط بادوم می خورم می خوام وقتی دشمن حمله کرد کم نیارم ... 🍃⚘🍃
عاشق پدر و مادر و خانواده بود و احترام رو بهشون می گذاشت. 🍃⚘🍃 به روایت از یکی از همرزمان : نزدیک یک هفته بود که بودیم.  موقع ناهار و شام که می شد غیبش می زد. بهش گفتیم : مشکوک می زنی ، کجا میری ؟ گفت : وقتی شما مشغول ناهار خوردن هستین من میرم به فاطمه و ریحانه ( دخترام ) زنگ می زنم ... 🍃⚘🍃 شب رفتیم توی خانه هایی که خالی شده بود تا از اونجا به دفاع از شهر پرداخته و جلوی نفوذ دشمن به شهر رو بگیریم. فرماندمون گفت : می تونین از وسایل خانه ها مثل پتو استفاده کنین. شب که خواستیم بخوابیم دیدم پتو و ملحفه توی خوابید. گفتم چرا از ملحفه استفاده نمی کنی ؟ گفت : شاید خانه راضی نباشه ...  🍃⚘🍃 نماز شب می خوند. نفر بود که بلند می شد می گفت و جماعت برگزار می کرد. قرآنمون بود. شبها می اومد و می گفت : بیایم سوره ی ذاریات بخونیم ...  🍃⚘🍃 آماده شد بریم ... توی راه یکی از بچه ها بهش آجیل تعارف کرد. علیرضا گفت : من فقط بادوم می خورم می خوام وقتی دشمن حمله کرد کم نیارم ... 🍃⚘🍃
عاشق پدر و مادر و خانواده بود و احترام رو بهشون می گذاشت. 🍃⚘🍃 به روایت از یکی از همرزمان : نزدیک یک هفته بود که بودیم.  موقع ناهار و شام که می شد غیبش می زد. بهش گفتیم : مشکوک می زنی ، کجا میری ؟ گفت : وقتی شما مشغول ناهار خوردن هستین من میرم به فاطمه و ریحانه ( دخترام ) زنگ می زنم ... 🍃⚘🍃 شب رفتیم توی خانه هایی که خالی شده بود تا از اونجا به دفاع از شهر پرداخته و جلوی نفوذ دشمن به شهر رو بگیریم. فرماندمون گفت : می تونین از وسایل خانه ها مثل پتو استفاده کنین. شب که خواستیم بخوابیم دیدم پتو و ملحفه توی خوابید. گفتم چرا از ملحفه استفاده نمی کنی ؟ گفت : شاید خانه راضی نباشه ...  🍃⚘🍃 نماز شب می خوند. نفر بود که بلند می شد می گفت و جماعت برگزار می کرد. قرآنمون بود. شبها می اومد و می گفت : بیایم سوره ی ذاریات بخونیم ...  🍃⚘🍃 آماده شد بریم ... توی راه یکی از بچه ها بهش آجیل تعارف کرد. علیرضا گفت : من فقط بادوم می خورم می خوام وقتی دشمن حمله کرد کم نیارم ... 🍃⚘🍃