💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
۰۰:۰۰
عهههه یه دقیقه دیر زدم...به نظرتون امام زمان قبول میکنند؟🤔
#روزانه_نویسی
خستگی از سر و کولم بالا رفت. شانه های افتادهام را چند باری بالا آوردم و با دستانم فشار دادم. پیشانیام ، درست جایی وسط دو ابرو درد میکرد. با سر انگشت اشاره آن را فشار دادم . صدای مداحی از تلویزیون آمد.
از جا بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. مهتابی سفید رنگ را که روشن کردم، موجی از کارهای آشپزخانه و ظرف های نشسته شده، توی ذوقم زد. بی حال پلاستیک زباله را برداشتم و تفاله های سیب آب گرفتهشده را درونش خالی کردم. لیوان های ردیف شده روی کابینت را داخل سینک گذاشتم. در قابلمه سوپ را گذاشتم و درون یخچال جایش دادم. قوری خالی و کوچکم که آویشن دم کرده درونش تمام شده بود، را زیر شیر آب گرفتم و شستم.
صدای مداحی تلویزیون قطع شد. امیر و محمد با هم به آشپزخانه آمدند و دورم را گرفتند:
- مامان .. ما خسته شدیم. بزار بریم هیئت.
ابروهایم را بالا دادم و آرام پشت دستم زدم:
- کجا؟ نمی بینید وضع مونو؟
امیر پایش را کوبید به زمین .. با اینکه دو قلو بودند اما امیر جوشیتر بود و گفت:
- مامان خب بسه دیگه! بخدا دارم دق میکنم همه دوستام میرن هیئت ما اینجا اسیر شدیم!
ظرف توی دستم را توی سینک میگذارم و هیس میگویم.
- چخبره مامان .. باباتون خوابه .. میگید چکار کنم؟ خدا رو خوش میاد بری هیئت بقیه رو مریض کنید؟
محمد مظلومانه سرش را پایین انداخته بود و گفت:
- مامان ما که مریض نشدیم. ماسک هم داریم . رعایت هم میکنیم.
دلم برایشان سوخت. چاره ای نبود.
- مامان جان .. ممکنه شما هم ناقل باشی. همه باید رعایت کنند.
احمد لباسم را کشید و گفت:
- مامان یادته اون سال، بابا صحبت کرد، اخر مجلس میکروفن هیئت رو بمن دادند؟
ذوق چشمانش را براق کرده بود. خندیدم و دست به پشت کمر قلوها زدم و گفتم:
-اره یادمه .. کلاس چهارم بودید. چقدر ذوق کرده بودی! برید لباس مشکی هاتون رو بپوشید که فکری به سرم زد.
با تعجب نگاهم کردند و از جا تکان نخوردند. به طرف اتاق هول شان دادم.
- برید.. زود باشید دیگه .. اماده بشید هر وقت گفتم، از اتاق بیاید بیرون.
همانطور که چشمشان بمن بودن، به سمت اتاق رفتند.
درون قوری کوچک چایی خشک ریختم. بقیه وسایل و ظرف ها را داخل سینک گذاشتم و رهایشان کردم. به اتاق رفتم. شال مشکی و چادر مشکی و چادر رنگی تیرهام را برداشتم. به هال رفتم و یک صندلی از پای میز غذا خوری به هال آوردمدم. روی صندلی چادر مشکیام را انداختم و رو به رویش میز عسلی گذاشتم. مفاتیح و تسبیح هم رویشان گذاشتم و روبه روی میز روی زمین نشستم. شال و چادر روی سر کشیدم و دو قلوها را صدا زدم.
- بچه ها .. امیر .. محمد؟ پس مداح های ما کجان؟
بچه ها از اتاقشان بیرون آمدند. محمد داشت دکمه های پیراهن مشکی اش را می بست.
امیر تا من را دید، شل و بی حوصله گفت:
مامان .. فکر کردم میریم هیئت.
نگذاشتم ادامه بدهد.
- چقدر دیر کردید. آقا میشه برامون زیارت عاشورا و روضه بخونید..
محمد خندید و گفت: نه فقط سینه زنی!
چراغ ها را خاموش کردند. نوبت به نوبت روی صندلی رفتند و هر چی مداحی بلد بودند خواندند. من هم چادر را روی صورتم کشیدم و از همان ابتدا اشک هایم را رها کردم. چقدر دلم برای هیئت رفتن تنگ شده بود.
#1400530
#شاهد
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
به نام خالق حسین (ع)
چشم که باز میکنم ،گوشم پر میشود از صدای لخ کشیدن دمپایی روی آسفالت .
مریم با علم کوچک گوشه کوله اش درگیر است ، قول داده بودم چسب نواری را از کوله برایش پیدا کنم .
بوی دارچین میزند توی بینی ام :
« تااونجایی که من خبر داشتم خوابالو نبودی ریحانه ؟! بیا برات صبحونه گرفتم »
بخار از پیاله حلیم بلند میشود، پیچ میخورد و غیب میشود ،بوی خوبی داشت اما من دلم مثل آن بخارها پیچ میخورد ،با سرعت بلند شدم .
« کجا میری؟! علی آقا گفت دم در منتظرته ...»
بر که میگردم هیچ کس نیست . فقط پیاله حلیم مانده و کوله ام ، دلم حلیم میخواهد ، قاشق می اندازم وسط پیاله ، دارچین ها ترک میخورند و توی قاشق پر میشود .
کوله را روی دوش میگذارم ، از دیروز و پریروز سنگین تر شده ، باید سریعتر راه می افتادم شاید به مریم برسم ، از بد عهدی فراری ام.
علی بیرون ایستاده ،چفیه مشکی اش را روی شانه های پهنش انداخته و باهندزفری چیزی گوش میدهد :
«به سلام دلارام من ، چرا دیر اومدی خانم ؟! همه رفتن»
دوست ندارم توی چشمانش نگاه کنم ، پیاله را به سمتش میگیرم :
«سلام ، میشه حلیم رو بخوری؟ »
اخم میکند :
«یعنی چی واسه تو گرفته بودم چرا نخوردی؟!»
جوابی نمیدهم ، دستش را میگیرم که یعنی بریم .
آرام قدم برمیدارم تا حلیم را تمام کند ، چند ریشه گوشت گیر کرده بود بین ریش هایش ، دست بردم تا برش دارم ،دلم به هم خورد ،عوقم گرفت .
علی خودش صورتش را پاک کرد :
«از کی تا حالا از من بدت میاد ؟!»
کجکی نگاهش کردم :
« تاحالا انقدر زشت ندیده بودمت»
کوله برایم سنگین بود ، سنگین تر از هر وقت دیگر ، ستون ۱۱۱۵بودیم این همه راه آمده بودم ،نباید چیزی جلویم را میگرفت .
برای دختری توی کالسکه دست تکان دادم ،نهایتا یکسالش بود، توی دلم یک سال دیگر را تصور کردم باکالسکه ،پایم گرفت به قلوه سنگی و بی تعادل شدم .
علی از کوله ام گرفت و یک سانتی زمین نگهم داشت ، یاد حرف بهدار افتادم :
« کله خری فایده نداره دخترجون ...شیشه اگه بیفته شکسته ، دلت رو به بند زدن خوش نکن!»
پوشیه ام را روی صورتم انداختم و ریز ریز گریه کردم ، از پشت حریر توری پوشیه دیدم که زن جوانی با سرعت به من نزدیک شد و بسته ای را توی دستم رها کرد ، فقط تفضل غلیظش را شنیدم.
علی هلم داد ، سرم داد کشید که بسته را بنداز ، روی زمین وامانده بودم ، علی پارچه مشکی را باز کرد ، رویش با خط کوفی سفید چیزی نوشته بود ، درست شبیه پرچم داعش ، سرم مثل کوله ام سنگین شده بود ، سنگین تر از روزهای قبل ...
****
علی چیزی از پرستار هلال احمر پرسید و با کیسه پر از قرص به سمتم آمد:
«بریم خانم»
کوله خودش روی کتف راستش بود و کوله من کتف چپش ، فکر کردم الان میگوید امشب را توی موکب استراحت کنیم اما به سمت جاده رفت ، موتور ماشینی جلویش ایستاد و سوار شدیم ، از همین میترسیدم ، با صدایی که از زیر یک قالب هوا به زور بیرون کشاندمش گفتم:
«کجا داریم میریم؟ مگه ما نذر نداریم چرا ماشین گرفتی؟!!»
علی جواب نداد ،باد میزد روی چادرم و صورتم را به هم ریخته بود ، مثل دل علی .
دوباره خواستم سر حرف را بازکنم که
چند بار محکم زد روی آهن قرمز پشت راننده ، راننده ایستاد.
جلوی جایی که نوشته بود شای عراقی ،روی صندلی نشاندم ، دو تا لیوان کمر باریک چای را توی خاک انداز گذاشته بود :
«سینی رو عشق کردی؟!»
خندیدم اما سریع خودم را زدم به دلخوری قبل:
« هادی دیروز تماس گرفت که این موکب نیاز به کمک داره ، یه چند روزی اینجا بمونیم کمک کنیم ،بعدم با ماشین بریم کربلا»
قاشق کوچک را توی لیوان چرخاند:
« فقط ای کاش میزاشتی شیرینی شنیدن این خبر از زبون خودت ،توذهنم بمونه»
تیر خلاصی بود ، که یعنی میدانم ،خجالت کشیدم :
«ببخش منو ،آخه میترسیدم نزاری ،نذرمو ادا کنم»
بسته ای رابه سمتم گرفت :
« این همونه که زن داعشی بهم داد که»
بازش کرد:
« نه بابا ،من زیاد شلوغش کردم ،ببین چقدر کوچولوئه»
یک لباس مشکی کوچک بود ، رویش را هنوز نمیتوانستم بخوانم ، علی انگشت کشید روی دانه دانه حروفش ،همه اش شد باهم :
«یا طفل الرضی»
بلند شد ، دستم را گرفت و تا ورودی موکب رساندم :
«من تو چای خونه کار میکنم ، تو هم اگه تونستی سبک به خانم ها کمک کن ، انشالله این ۳۳۰ عمود باقی مونده رو سال دیگه با فرشته مون میایم»
#محرم
#اربعین
#همسفر
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمایی از شهر خشتی یزد و دومین شهر تاریخی جهان
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
با اکرم و زهرا داخل زیرزمین مسجد در حال ظرف شستن بودیم. سه تا از بچه های نوجوان شانزده، هفده ساله ی پر انرژی هم برای کمک داوطلب شده بودند. برای قیمه نذری هیئت، سیب زمینیها را خلال میکردند.
گاهی صدای شیطنت و خنده هایشان بالا می رفت.
- مگه ندیدیش وقتی اومد چایی تعارف کنه؟ تابلو بود دماغشو عمل کرده.
- نه بابا مدل دماغ خودشه فقط دندوناشو لمینت کرده.
- خیلی زشت شده. حتما از این جاهای ارزون رفته.
-اونو ولش کن عسلو بگو چه چادری سرش کرده بود امشب. هر کی ندونه فکر میکنه چه دختر آفتاب مهتاب ندیدهایه.
- عسلو بیخیال. خانم رضوانی امشب اعصابمو بهم ریخت. همچین به آدم دستور میده که انگار رییس جمهوره.
با بالا رفتن صدای گفتگوی دخترها، کلافگی ما هم بیشتر میشد تا اینکه زهرا گفت: « بچه ها یه چیزی بگیم به اینا. هرچی گریه کرده بودیم تو روضه که پنبه شد آخه.»
اکرم گفت: «آره موافقم. نهی از منکر لازم شدن، اینا.»
دست کفیام را آب کشیدم و گفتم: «خب چی میخواید بگید؟ اینا تازه جذب مسجد و بسیج شدن. خودشونم داوطلب کمک کردن واسه هیئت شدن. فراری شون ندین یه وقت.»
_خودت برو بگو نورا جان. این ریش اینم کفگیر. برو یه درس حسابی بدهو بیا.
- عه نه بابا! نمکدون کی بودی تو اکرم جان؟!
همیشه کارهای سختو بندازین گردن من.
وقتی دو جفت چشم ملتمس و منتظر را دیدم گفتم: «قیافههاشونو! خب بابا تسلیم. ما رفتیم عملیات یاعلی»
- علی یارت
با ضربه زدن به پارتیشن بین قسمت خودمان و دخترها، صدایم را صاف کردم و گفتم:
-آی دخترا از واحد ظرفشویی مزاحم میشم. مهمون نمیخواید؟
-عه بفرمایید نورا خانوم. خوش اومدین
-به به دخترای کدبانو. سیب زمینیارو چه کردن. براوو. کاشکی زودتر پیداتون میکردیم. خداروشکر دیگه مفقودالاثر نیستین. شهید شین الهی.
- خواهش میکنم. ببخشید اگه با سروصدا آرامشتون رو بهم میزنیم. همش تقصیر این دوتا دوست ناباب شیطونه.
- عه عه آدم فروشی داشتیم غزل خانوم! به کسی نگیدا. اینجانب نورا صالحی دست شیطونو از پشت میبندم.
اصلا دختر باید شیطون باشه. والا
- وای شما خیلی باحالید. آدم یاد راهیان نور میفته. مگه نه حسنا؟
-آره راست میگی. نورا جون از طرف مدرسه رفته بودیم جبهه. یه راوی بود مثل شما خوشگل و مهربون. کلی چیزای خوب از رزمنده ها و شهدا برامون تعریف میکرد.
- آخ یادش بخیر. دل منم تنگ شد. من از اونجا متحول شدم نورا جون. اینجانب سیما هستم. یک لاک جیغ تا خدا، در خدمتتون.
حرفها، شوخیها و خندهها، صمیمیت و محبتی بین من و دخترها بهوجود آورد. موقعیت مناسبی بود برای زدن حرف دلم از راه مناسبش. با لبخندی که از شوخیهایشان به لب داشتم، گفتم:
-خب حالا که فضا رو بردید تو دفاع مقدس، منم واستون یه خاطره از اون دوران میگم.
وقتی چهره های مشتاق و تاییدهای آنها را شنیدم، گفتم:
«تو مراسم صبحگاهی روحانی گردان راجع به واجبات و محرمات صحبت میکرد. با بچهها خیلی صمیمی بود. برای همین هم در کلاس درس یا مراسم، متکلم وحده نبود. مثل معلم کلاسهای اول و دوم دبستان مطلب را ناتمام میذاشت و بچهها جمله رو خودشون تموم میکردن. مثلاً یهبار وقتی میخواست حدیث «الغیبة اشد من الزنا» را بخونه، گفت: خب دوستان میدونن که الغیبة اشد ... ؟ بعد یهو یکی از بچهها با صدای بلند گفت: من الکارهای بد بد. صدای خندهی کل گردان رفت رو هوا.»
- وای چه باحال. ما بودیم جشن پتو برامون میگرفتن.
- نورا جون اون حدیث یعنی چی؟
- الغیبه اشد من الزنا یعنی گناه غیبت کردن و پشت کسی حرف زدن از عمل منافی با عفت که همون زنا هست هم سنگین تر و شدیدتره.
- وای چقد وحشتناک. من نمی دونستم. حالا اگه کسی غیبت کرده باشه چی؟
- فدای دل پاک هر سه تاتون. خب راهش توبه ست و اینکه مواظب باشیم دیگه تکرارش نکنیم. البته چون حق الناسه یه حلالیت هم از اون کسی که غیبتش رو کردیم بگیریم به شرطی که باعث ایجاد ناراحتی و دردسر نشه. مثلا میشه به طور کلی بهش بگیم فلانی منو حلال کن.
- آهان چه خوب. خیلی ممنون نورا جان. واقعا که حرفاتونم مثل اسمتون میمونه.
- نورا جون میتونم شمارتونو داشته باشم؟
- اگه قول میدی زنگ بزنی فوت نکنی آره. خب گویا از اتاق فرمان صدام میکنن. با اجازتون من برم. فعلا یاعلی
- خدانگهدارتون
رسیدم قسمت شستشوی ظرفها. نفس عمیقی کشیدم و دستم را شبیه بیسیم جلوی دهانم گرفتمو آهسته گفتم:
اکرم زهرا اکرم ....
از نورا به مرکز
ماموریت با موفقیت انجام شد.
تمام. یازینب!
#مُحرمانه10
#محبوب
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
💎بسم الله الرحمن الرحیم. کارگاه آموزشی مدیریت کار تیمی و تشکیلاتی. آقای معماریان ۹۱/۱/۳۰ کار و تش
🔶کاری که با نشان خدا همراه است؛
🔸۲- عاشقانه است
🔸اگر درست کار کنید موفق میشوید...
▫️از کارهای کوچک شروع کن؛ گاز اگر با یک کبریت روشن میشود با دو کبریت روشن نکن
▪️در تشکیلات عشق حاکمیت داشته باشد؛ یعنی آزادی، نه هوس و نه درگیری
آفت در تشکلها: وابستگی عاطفی
⏰سر در تشکیلات میزنند: برای تهیه( CD) 8-10 سهشنبه مراجعه کنید.
اما 8:30 یکنفر میآید و میبیند کسی نیست. این یعنی تشکیلات؟!!!
🔴امروز در جامعه ما آدم بزرگ میخواهیم نه صندلی بزرگ
🔸کار تشکیلاتی یعنی الگو گرفتن از رحمة للعالمین..یعنی پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلم
شما لااقل رحمة للاتاق(اتاق) باشید
▫️هرکس به اندازهی نعمتی که در اطرافش دارد مسئول است.
🔸در تشکل ریشهها را قوی کنید و جا بیندازید
📚کتابهای استاد صفائی حائری را مطالعه کنید
🌊کسانی بودند که از دریاها گذشتند، اما در یک فنجان آب غرق شدند. چون کارشان عاشقانه نبود.
۳-حکیمانه است
🔸مبنا و حکمت کارتان در تشکل مشخص باشد.چرا برنامه سالنی برگزار میکنید؟ چرا فلان استاد را دعوت میکنید؟ و ...
▫️طرحتان شناسه داشته باشد: ۱- هدف/۲- موضوع/۳- هزینه/ ۴- زمان/ ۵- اجزاء/ ۶- نیروها/ ۷- روش/ ۸- مستندات/ ۹- ضرورت/ ۱۰- پیشینه/ ۱۱- ضعف برنامههای قبلی/ ۱۲- کسریها
▪️فکر شما باید درست کار کند.
در برگزاری همایش: محتوا، مخاطب، تدارکات، مالی، اجرائیات
شناسهای کار کردن⬅️ الگو دهی
🔶در تشکل، گفتمان سازی کنید.
🔸اگر درست فکر کنید، الگوسازی میشود...
▪️نظم در تشکیلات⬅️ هرکس مسئول هرجایی است، باید وظایفش مشخص باشد. به طور مثال: مسئول دعوت از استاد، باید این ده نکته را رعایت کند.
▫️هر کارتان باید با دلیل باشد⬅️ وقتتان تلف نمیشود.
۴- عادلانه است
۵- با بخشش همراه است
۶- منظم و با تدبیر است
💧۷- قوی و پر قدرت است؛ قطره دریاست اگر با دریاست... اتصال به منبع هستی؛ یعنی قدرت
⭐️اگر میخواهی عزیزترین و قویترین باشی، به خدا توکل کن
🔸۸- زیبا و لذت بخش است
▪️مراودات و مکالماتتان در تشکل زیبا باشد...
▪️از واژگان منفی استفاده نکن... واژهها و عبارتها
▫️باید با واژگان انرژی مثبت همراه باشد.
▫️داغونم! کم آوردم!⬅️ کمی به استراحت
نیاز دارم.
🔸۹- امید بخش و آرام بخش
🔸۱۰- با سلامت و امنيت همراه است...
▪️سلام را بلند در تشکل بگویید
▪️در تشکل پشت سر هم حرف نزنید
▫️وقتی به کسی میگویی سلام یعنی من مراقب سلامتی تو هستم و برای سلامتیات دعا میکنم.
▫️نرم افزار سلام⬅️ دیگر بد گویی در تشکل نباشد.
▫️سلام بین ما حاکم است، و خدا حکم میکند
نه هوس و انتقام .
▫️سلام محبت ایجاد میکند ... محبت نشاط می آورد.
▫️در دانشگاه شما تاثیر گذارید...
🔸۱۱-رابطه سالم در تشکیلات:
▫️یعنی در حوزهی تخیل هم خطا نکنی و در این حوزه هم طهارت داشته باشی؛ در تخیل هم به حریم همدیگر وارد نشوید
▫️حرفی را که اخساس مخاطب را درگیر میکند
در حوزهی نامحرم نزنید.
▫️در حوزهی همجنس، غیبت، تحقیر، توهین،
بدگویی نکنید.
🔸 تشکیلات دینی:
▪️شادابترین آدمها در آن باشند و هرکس از
بیرون نگاه میکند غبطهی آن جمع را بخورد.
▪️ نشاط و شادابی منافاتی با دین ندارد.
عدهای فکر میکنند شادابی در بیدینی است.
🔸تشکیلات باید شاداب باشد⬅️ به تفریح برسد،
به شادابی برسد، به بدن(جسم) برسد.
▫️حتی گریه هم باید با نشاط باشد.
🔸شهید آوینی: اشک بنزین عشق است.
🔸۱۲-با علم و معرفت همراه است: بفهمید دارید
چکار میکنید.
🔸۱۳- با اشتیاق است.
🔸۱۴- حقمدار است .
▫️هرگاه حق را یافتید تسلیم آن شوید.
🔸۱۵- با تعهد همراه است.
▫️تشکیلات باید تواصی داشته باشد.
#ریشه02
#تشکیلات
#تمدن_نوین_اسلامی
#باغ_انار
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
اعظم الله اجورنا...
ساکنم زیر پرچم تو
میزنم سینه با غم تو
محرمم تو محرم تو
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🔸🔹🔸بسم الله النور
📚دهمین کارگاه آموزش داستان نویسی با موضوع«صحنه پردازی»
زمان: سه شنبه ۲شهریور
🕰 ساعت 18
مکان: باغ انار
باغبان: سرکار خانم ز.سادات (طوبی)
*منتظرحضور گرمتان هستیم.
#کارگاه_آموزشی
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#نهال
#درخت_انار
#باغ_انار
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
آرمینهآرمین: 🔸موسی بُلُب، هوفف... دستم را دوباره زیر آب جمع شده در کاسهی ظرفشویی فرو کردم. آرام ا
🔸
آرمینه آرمین:
حباب چی بود؟
منتظر:
کف توی دست گل رخ بود؟
آرمینه آرمین:
از نظر داستان نویسی منظورمه.
😅
میخواستم بهتون یه چیزی بگم که هنوز تو شانار نگفتم.
خانم آقابابایی:
نحن مشتاقون...
ساده:
نماد ناپایداری
آرمینه آرمین:
بله. اشاره به زندگی در فرانسه.
ولی در داستان نویسی بهش چی میگیم؟
در داستان کوتاه مجال پرداخت به خیلی از فضاها و زبانهای بدن و یا شخصیت پردازیهای اضافه نیست.
از فضاهای موازی برای ایجاد فضا استفاده میکنیم. برای پیش برد داستان.
فائزه ڪمال الدینے:
فضای موازی؟🤔
آرمینه آرمین:
منظورم فضایی مجاور فضای داستانه.
آرمینه آرمین:
قطعا شستن ظرف، نهار خوردن، رستوران رفتن و ...
فضای داستانی نیست.
مگر اینکه نویسنده از این محیط برای ایجاد فضای داستانی استفاده کنه.
مثلا مردی رو تصور کنید که در فکر انجام عملیاتی است و در حال تماشای تلوزیون.
مثلا راز بقا.
میتونیم عقاب توی تلوزیون رو موقع شکار موفق نشون بدیم. یعنی مرد موفق خواهد شد. و یا اینکه بر عکس ناموفق ویا خیلی باحال تر.
یکی بیاد خود عقاب رو شکار کنه.
😎
و الا تماشای راز بقا چه جذابیت داستانی خواهد داشت؟
هیچی.
در داستان کوتاه از فضا تون در پیش برد داستان استفاده کنید.
فائزه ڪمال الدینے:
آها استاد بعد اینو ربط بدیم به مونولوگ های ذهنیش؟
مثلا که بگه اگه نشه؟
آرمینه آرمین:
یا مونولوگها یا نه. همون فًا خودش گویاست.
آرمینه آرمین:
جشنوارهی بانوی هزاره اسلام.
تا ۱۵ شهریور گویا تمدید شده.
میخوام توش شرکت کنید.
خانم صداقتی:
چشم حتما
من پوسترش رو دیدم و دارم مینویسم
مَحْبُوبْ:
امکان راهنمایی کردن هست؟
اینکه واسه جشنواره چطور شروع کنیم؟
اطلاعات زیادی لازم داره؟
خانم صداقتی:
همه میتونند شرکت کنند
فقط باید اصول داستاننویسی رو بدونید تا راحتتر بنویسید
همون چیزهایی که بعضا داخل برخی از کارگاهها گفته شده
تلاش کنید...
از همین الان شروع کنید.
شما بفرستید
ضرر نداره
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#آموزشی
#باغ_انار
🌙 • 🌙 • 🌙 • 🌙 • 🌙 • 🌙
~ بسم الله قاصم الجبارین ~
🔎تحلیل حرکت رسانهای حضرت زینب(س)
👇
°•دو شنبه ۱شهریور ماه ۱۴۰۰
°• ساعت ۲۱:۳۰
باغبان: خانم فاطمه شکیبا [فرات]
در باغ انار ⬇️
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
#زینب_کبری
#سلام_الله_علیها
#محرم
#نشر_حداکثری
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
🔸🔹🔸بسم رب القلم نهمین کارگاه آموزش داستان نویسی با موضوع« شخصیت پردازی پویا » زمان: دوشنبه ۱۸ مردا
کارگاه شخصیت پردازی پویا_compressed.pdf
173.5K
📒 کارگاه
شخصیت پردازی پویا
باغبان: خانم نرگس سیاه تیری
#نویسندگی
#کارگاه_آموزشی
#شخصیت_پردازی
#پی_دی_اف
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
حماسه حسینی-جلد 1.PDF
5.27M
🔶 کتاب حماسه حسینی تالیف استاد گرانقدر شهید مرتضی مطهری
💥 پیشنهاد مطالعه
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🔸@IslamLifeStyles
https://fa.wikishia.net/view/%D8%AD%D8%B6%D8%B1%D8%AA_%D8%B9%D9%84%DB%8C%E2%80%8C%D8%A7%D8%B5%D8%BA%D8%B1_%D8%B9%D9%84%DB%8C%D9%87%E2%80%8C%D8%A7%D9%84%D8%B3%D9%84%D8%A7%D9%85
این هم سرنخی برای مطالعه پیرامون حضرت علیاصغر
💎•﴿ باغ انار ﴾•💎
🔶کاری که با نشان خدا همراه است؛ 🔸۲- عاشقانه است 🔸اگر درست کار کنید موفق میشوید... ▫️از کارهای کوچ
🔸پیمانها را نشکنید و به عهد خود وفادار باشید
🔸اگر مسئولیتی قبول کردید، آن را انجام دهید.
تشکیلات:
مرا عهدی است با جانان که تا جان در بدن دارم
هوا داران کویش را چو جان خویشتن دارم
▫️بهترین دوستان من کسانی هستند که عیبهای مرا به من میگویند.
▪️روحیه نقادی در تشکل زنده باشد⬅️ نتیجه متعهد بودن، روحیه نقادی است.
🔸بهترین دوست کسی است که به تو راست بگوید، نه فقط تو را تصدیق کند.
عیب های هم را به هم گوشزد کنید. باهم عهد ببندید که مراقب هم باشید.
🔸نکته کلیدی: ⬅️ جمع های دینی مشکلات را نشان میدهند و باید حل کنند. مشکلِ درون را نشان میدهد؛ مثل کاغذ تورنُسُل
▫️در اردوهای تشکیلاتی مشخص میشود چه کسی تنبل است، رفیق باز است و...
و بهتر رشد میکند و اشکالات برطرف میشود.
▪️در تشکیلات روابطتان بر اساس هوا وهوس نباشد، چه در حوزهی محرم چه در حوزهی نامحرم
🔸١٦ -پاک و پاکیزه است.
🔸١٧-نورانی و شفاف است.
🔸١٨- باعظمت است : قوی فکر کنید- شما میتوانید حرف های جدی بزنید؛ همت را بالا ببرید.
🔸۱۹-باعزت همراه است. عزت: قدرت تسلط بر قدرت
🔸۲۰-با خلاقیت همراه باشد: کار تکراری با رویکرد های غیر تکراری.
بهم هدیه دهید- در طول هفته جلسات قرآن
▪️آفات تشکیلات: برای دانشگاه برنامه ریزی میکنند اما خودشان یادشان میرود.
▫️ فکر نکنید شما بهشتی هستید و برای افراد جهنمی دارید برنامهریزی میکنید.
خود را دریابید...
🔅 امامخمینی در چهل حدیث:
🔸 ما باید بدانیم که از هیچ چیز و هیچ کس کم نداریم. ما باید این خودِ گم کرده را پیدا کنیم...
انسان عاقل آن است که در فکر خودش باشد.( نه خودخواهی _ #خود_را_یافتن)
⬅️ هفتهای یکبار دور هم جمع شوید و قرآن بخوانید و با توجه به آیات، متعهد باشید به این دورِ هم جمع شدنها؛ زیرا #برکت در همین جمعهاست.
🔸 اگر برای #خدا کار کنید تنها چیزی که در ذهنتان نمیآید نتیجه است...
🔸 شاید خیلی از کارگاههای شما به دردِ ورودیهای سالهای بعد بخورد.
در #کار_فرهنگی این اصل را از یاد نبرید.
🔅صندلی داغ: در جمع ما، یکنفر را هر بار روی صندلی مینشاندیم و به او گیر میدادیم، اما چنین کاری جنبه میخواهد.
جمع سالم- پاک-بینیت و بیغرض
🔸 مدیریت #تفکر- مدیریت #ارزشها- مدیریت #نگرش
۲۱- با خلوص نیت و صفا همراه است.
۲۲- با اطمینان کامل و احساس حضور در پیشگاه خدا همراه است.
با #قرآن انس بگیرید، این روحیه را در تشکل زنده کنید.
به این آهنگ #عبادت میگویند...
🔸 آیا واقعا کارهای ما با نشانِ خدا همراه است⁉️
🔸 آیا باوریم اگر کاری با نام خدا شروع شود، این هم برکت و اثر مثبت دارد⁉️
🔸 به نظر شما چگونه میتوانیم نامِ خدا، یاد او و نشان او را قبل از عمل، حین عمل و بعد از عمل در کارهایمان وارد کنیم❓
📣 لطفا چند لحظه سکوت کنید❗️
#ریشه03
#تشکیلات
#تمدن_نوین_اسلامی
#باغ_انار
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
◀️دبیر خانه دائمی بانوی هزاره ی اسلام برگزار مینماید.
✳️پیش نشست اول:
🔷با موضوع:
دشواری های نقش مادری در جهت افزایش تمایل به فرزند آوری
🧕با سخنرانی :
سرکار خانم پریسا راد
📆زمان :
2شهریور 1400
⏰ساعت:
18عصر
✳️لینک نشست
https://vc.yazd.ir/b/ttd-guq-ht6
در جمهوری اسلامی، هرجا که قرار گرفتهاید، همانجا را مرکز دنیا بدانید و آگاه باشید که همهی کارها به شما متوجه است. چند ماه قبل از رحلت امام (رضوان اللّه علیه)، مرتب از من میپرسیدند که بعد از اتمام دورهی ریاست جمهوری میخواهید چهکار کنید. من خودم به مشاغل فرهنگی زیاد علاقه دارم؛ فکر میکردم که بعد از اتمام دورهی ریاست جمهوری به گوشهیی بروم و کار فرهنگی بکنم. وقتی از من چنین سؤالی کردند، گفتم اگر بعد از پایان دورهی ریاست جمهوری، امام به من بگویند که بروم رئیس عقیدتی، سیاسی گروهان ژاندارمری زابل بشوم حتّی اگر به جای گروهان، پاسگاه بود من دست زن و بچهام را میگیرم و میروم! و اللّه این را راست میگفتم و از ته دل بیان میکردم؛ یعنی برای من زابل مرکز دنیا میشد و من در آنجا مشغول کار عقیدتی، سیاسی میشدم! به نظر من بایستی با این روحیه کار و تلاش کرد و زحمت کشید؛ در این صورت، خدای متعال به کارمان برکت خواهد داد.۱۳۷۰/۱۲/۰۵
بیانات در دیدار مسئولان سازمان تبلیغات اسلامی
عمل به تکلیف, فعالیتهای فرهنگی آیتالله العظمی خامنهای.
#سرباز_واقعی
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
تایتانیک احسان عبدی پور.mp3
14.45M
#تایتانیک
#داستان_صوتی
یک کار ناب و جذاب و ...
علاقه مندان به داستان نویسی کجایند...بیایند؟
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ میدهیم.
🔸نشانیباغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
🔸نمایشگاهباغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🔸گلدسته🔻
@ANARSTORY
#روزانه_نویسی
هم من حال درست و حسابی نداشتم و هم او ..
من با چشمانی قرمز شده و ذهنی خسته از کلاس درس مجازی از جایم بلند شدم و او هم با چشمانی قرمز و موهایی پریشان و لب و لوچهای آویزان از رخت خواب
من به سکوت و ارامش چند لحظه ای و یک چای داغ نیاز داشتم و او هم به نوازش و آب و عصرانهای کوچک.
کنار هم نشستیم. با یک لیوان چای و اب و کلوچه. به چشمانش خیره شدم. لپ نرم و سفیدش را بوسیدم. با انگشتانم موهایش را مرتب کردم. اخم هایش درهم بود. پایش را به زمین کوبید و نق زد. سرش روی پایم گذاشت.
گوشی همراه را روشن کردم. صفحات پیام رسان را بالا و پایین کردم. چند دقیقه نگذشته بود که لباسم را کشید و گفت:
- مامان حوصله ام سر رفته!
یکی دوتا پیام ضروری را باید جواب میدادم. این بار محکم تر گوشه لباسم را کشید.
- مامان من خیلی حوصله ام سر رفته.
چشم از صفحه برنداشته، جواب دادم:
- میخوای نقاشی بکشی؟ برم برات ماژیک هاتو بیارم؟
سریع جواب داد: نه . چراغ باتری گوشی به چشمک افتاد.
- میخوای عروسک انگشتی هات رو بیاری و براشون قصه بگی؟
پایش را به زمین کوبید: نه دوستشون ندارم.
- میخوای سبد آشپزی رو باز کنی و سفره غذا برامون پهن کنی؟
داد زد: نه حوصله ندارم.
صفحه گوشی خاموش شد. سرم را بالا آوردم. ابروهای کم پشت دخترم درهم بود. در ذهنم جرقهای خورد.
- مامان گمانم تو هم مثل گوشی من شارژت تموم شده .. راستی شارژرت کجاست؟ خیره خیره نگاهم کرد.
از جا بلند شدم. گوشی را به برق وصل کردم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- خب حالا نوبت دخمل مامانه .. بیا بغلم. بیا . آهان .. خب اینجوری زود شارژ میشی. ادای گرگ گرسنه را درآوردم. دهانم را باز کردم و دنبالش کردم.
صدای خنده خونه را پر کرد.
#140062
#شاهد
#انارهای_قرارگاه
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
حدیث خورشید به روایت آینه ها
«روایت زندگی اصحاب حضرت حسین علیه السلام»
شبکه ۴سیما
از جمعه ۲۹مرداد۱۴۰۰به مدت ۴۰شب
ساعت ۱۷
تکرار: ۱بامداد،۱۲ظهر
Instagram.com/ayenehdaran.tv
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
@tanhaelaj
نرگس مدیری:
#روزانه_نویسی 26
#ماهی_قرمز
با صدای تلفن، مامان از کنارم بلند شد. طوبی خانم همسایهی کناریمان بود.
_آره از دیروز. بچم خیلی بی حاله. نمیدونم از کجا. جدی؟! عجب!
بعد از چند دقیقه مامان با تشکر و خداحافظی تلفن را قطع کرد. با چشمان مشکی و درشتش نگاهی به من کرد و بلافاصله با مغازه بابا تماس گرفت.
کارتون مورد علاقهی من شروع شد. صدای تلویزیون را بلند کردم. تام به دنبال نقشهای برای خوردن ماهی توی تنگ بود. جری هم با زیرکی همیشگی نقشههایش را بر آب کرد.
_مامان حالا جشن تولدم چی میشه؟
مامان با آن پیراهن پرچین گلدارش کنارم نشست و موهای قهوهای ام را نوازش کرد.
_عزیز دل مامان ان شاءالله وقتی خوب خوب شدی برات جشن هم میگیریم.
_من سرماخوردم؟!
_نه مامان. زردی داری.
_زردی چیه؟!
_خب یه چیزایی از تو خونت باید خارج میشده که نتونسته خارج بشه و زیر پوستت مونده.
_چرا باقی مونده؟!
ابروهایش را در هم کرد و با صدای مرموزی گفت:
_لابد خواسته فضولی کنه و بدون اجازهی مامانش رفته بیرون.
از خندهای او منم خندیدم. اما هنوز نگرانیام رفع نشده بود.
_باید دکتر برم؟
_آره مامان جون. دکتر تنبیهش میکنه که دیگه بدون اجازه کاری نکنه که دختر چشم عسلی من، چشماش زرد بشه.
با بغضی که نمیخواستم معلوم باشد، آهسته گفتم:
_آمپول میزنه؟
صورت مهربان مامان خندید و دندانهای سفیدش معلوم شد. مرا بغل کرد و کمی فشار داد. گرمی لبهایش روی صورتم، همهی وجودم را آرام کرد.
_قربون قند عسلم برم. نگران نباش. حتی اگه آمپول هم بزنه، مامانی پیشته.
اخم کردم و گفتم:
_من آمپول نمیزنم.
_پس دخترم دوست نداره زودتر تولد ۶سالگیشو بگیریم؟
با لب و لوچهی آویزان گفتم:
_بله.
_خب پس هر چی که دکتر و مامان و بابا گفتن گوش بده تا زودتر خوب بشی.
با صدای چرخیدن کلید مامان مرا زمین گذاشت و به استقبال بابا رفت.
با دیدن ماهی قرمز توی دست بابا، مریضی و دکتر و آمپول از یادم رفت. از جا پریدم و خودم را به بابا رساندم. نشست و مرا بغل کرد و بوسید. ماهی قرمز کوچک را در پلاستیک پر آب نشانم داد و گفت:
_ببین بابا دوای دردت رو آوردم.
بدون اینکه معنی حرف بابا را بفهمم پلاستیک را گرفتم و با ماهی بازی کردم.
مامان و بابا پچ پچ کنان نزدیکم نشستند. مامان پلاستیک ماهی را گرفت و در ظرفی گذاشت. بابا مرا روی پایش نشاند و گفت:
_خب دخمل بابا چطوره؟ شنیدم از آمپول میترسی.
ابروهایم را به هم گره دادم و گفتم:
_من آمپول نمیزنم.
_عیب نداره. ولی به جای باید یه کار دیگه کنی.
_هر کاری باشه انجام میدم.
_خیلی هم خوب. ببین سارا جان اگر این ماهی کوچولو موچولو رو قورتش بدی اونم میره تو شکمت و مریضی رو میخوره و خوب میشی.
با این حرف بابا، با دهان باز به ماهی قرمز خیره ماندم. چشمان ماهی درشت و درشتتر شد. خواستم آب دهانم را قورت دهم. قبل از اینکه دهانم را ببندم ماهی قرمز کوچولو با چشمان درشت شده، از توی ظرف، در دهانم پرید و همزمان با قورت دادن آب دهانم در گلویم گیر کرد. ماهی هر لحظه بزرگ و بزرگتر میشد. دُم آن از دهانم بیرون مانده بود و تکان تکان میخورد. صدای قلب ماهی را شنیدم که تند و تند میزد.
تمام آب دهانم را خورد. زبانم به دهانم چسبیده بود و نمیتوانستم حرف بزنم. نفسهایم تند شد. با سیلی آهستهای که مامان به صورتم زد به خودم آمدم. بابا با لبخند ماهی قرمز را از دم، جلویم گرفته بود. مامان با چشمان گرد شده به من نگاه کرد و گفت:
_سعید ماهی رو بذار زمین.
من شروع کردم به جیغ کشیدن. ماهی از دست بابا سر خورد و روی فرش تکان میخورد و نفس میزد. بابا سعی کرد ماهی را نجات دهد. مامان مرا بغل کرد و از آنجا برد. همینطور که لیوان آبی برای من آماده میکرد زیر لب غر زد:
_خدا خیرت بده طوبی خانم با این پیشنهاداتت.
#000603
#نرگس_مدیری
#انارهای_قرارگاه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#جوان
#دهه_هشتادی
﷽؛اینجا با هم یاد میگیریم. با هم ریشه می کنیم. با هم ساقه می زنیم و برگ می دهیم. به زودی به اذن خدا انارهای ترش و شیرین و ملس.
نشانی باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741
نمایشگاه باغ🔻
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#زنگ_تفریح
#جلال_آل_انار
2⃣1⃣ چرا سوار مترو میشوم یا خلاقیت تحت فشار!
بخشی از زمان بسیاری از ما توی مترو میگذرد، قطعاً ارزان بودن بلیت مترو تنها دلیل استفاده از مترو نیست؛ مترو علاوه بر صرفه جویی در زمان و رهایی از ترافیک نکات دیگری نیز دارد و بنابرین استفاده از مترو می تواند یکی از انتخاب های موثر در سبک زندگی ما باشد، در ادامه بعضی از دلایلی که باعث میشود همچنان به سوار شدن مترو علاقه مند باشم را به همراه بعضی از کارهایی که باعث شده از ظرفیت زمانی که در مترو میگذرانم استفاده کنم آوردهام :
۱
جایی برای ایده یابی یا آبمیوه گیری از مغز!
مدتهاست ماشینم توی پارکینگ خانه تارعنکبوت بسته یکی از دلایلش بی حوصلگی من در پیدا کردن جای پارک است، اما اگر پارکینگ و طرح ترافیک هم داشته باشم باز مترو و اتوبوس را ترجیح میدهم چون بعضی از بهترین ایدههایم را مدیون فضای مترو هستم خصوصا تماشای کوههاو تپههای مسیر متروی کرج-تهران.
بسیاری از ایده های کارتون ها، نوشته ها و کسب و کارم را توی مترو به دست آوردهام وگاهی ازدحام و فشار جمعیت توی مترو مثل آبمیوهگیری عمل میکند و باعث میشود ایده ها از مغزم بیرون بریزد!
۲
تصمیمهای عصیانگریانه!
گاهی در ساعات شلوغی مترو سه تا قطار رد میشود و به هر ضرب و زوری نمی توانم سوار شوم. در چنین شرایطی حالتی عصبی سراغم میآید، در این حالت میتوانم برای بخشهایی از زندگیام تصمیمهای عصیانگریانه بگیرم و در بعضی از رابطه ها و کارهایم تجدید نظر کنم. البته بعد از رسیدن به مقصد تصمیم هایم را تعدیل میکنم!
عصبانیت هر از گاهی برای خلاقیت بد نیست، به شرط اینکه بتوانیم آن را مصاده به مطلوب کنیم. زمانی که در جشنوارههای کاریکاتور شرکت میکردم بسیاری از ایده هایم را عمداً در حین عصبانیت به دست میآوردم. به نظرم برای خلاقیت همیشه لازم نیست در آرامش مطلق باشیم.
۳
محافظ کنترل،ضد آب،ضد خش،هزار!
مطالعه توی مترو لذت عجیب و غریبی دارد، شاید به نظر برسد توی شلوغی و ازدحام این کار سخت به نظر برسد اما حتی وقتی که یک دستفروش با فریاد: محافظ کنترل فقط هزار یا آلوچههای بهداشتی باغلار پرید وسط افکارم میتوانم چشم از کتاب بردارم و به پارگرافهایی که خوانده ام فکر کنم و افکارم را جمعبندی کنم.
کتابخوانهای زیادی را توی مترو ندیدهام و فقط در بعضی ماهها مثل خرداد و دی کتاب های درسی در دست دانشجوهای دقیقه نودی دیده میشود. تاکنون فقط یکی دو نفر را در حال رمان خواندن دیده ام که یکیشان یک توریست ترک بود که رمان نام من سرخ اورهان پاموک را میخواند و با هم چند کلمه ای در حد سوی یوروم سنی و چوخ گوزل سین رد و بدل کردیم!
در زمانهای شلوغی مترو هم که حتی ده سانت جا برای گرفتن کتاب در دست وجود ندارد از فایلها صوتی آموزشی استفاده میکنم. چنین فضای تنگی فرصت خوبی برای تمرکز روی یک پادکست درسی است.
ضمناً برتری مترو نسبت به تاکسی، چراغ های همیشه روشن آن است، که برای منی که افسوس همیشگیام در مسیرهای بلندِ توی تاکسی، از دست دادن فرصت مطالعه شبانگاهی بوده، مزیتی فوقالعاده است.
شاید بسیاری احساس کنند شب حوصله و جانی برای کتاب خواندن نمیماند اما من امتحان کردهام فقط همان چند لحظه اول شروع مطالعه سخت است، مثل بلند شدن هواپیما از باند، بعد چند دقیقه چنان گرم میشوم که مطالعه خستگی را از تن و ذهنم میبرد.
۴
چرت زدن،هشت و نیم ساعت خواب!
قبلا ًکه گوشیهای هوشمند فراگیر نشده بود مترو برای آنهایی که توی جاهای شلوغ راحت خوابشان میبرد جای خوبی برای شارژ مجدد بدن و استراحت دادن به مغز بود اما الان تقریباً همه تا آخر مسیر درگیر آخرین جوکهای منتشر شده در گروههای تلگرام و اشتراکگذاری آنها در دیگرگروهها هستند وگروه دیگری هم که احساس میکنند وضعشان کمی بهتر است با خواندن جملههای قصارهای صد من یک غاز از توهم دانایی لذت میبرند.
شاید مترو قبلا فرصت خوبی بود برای اینکه بتوانیم از آن چند دقیقه ای که در آن هستیم بیشتر فکر کنیم و در بعضی چیزها تجدید نظر کنیم اما حالا موبایل فرصت هرگونه تفکری را گرفته است.
۵
حرف زدن با دیگران، متریالی برای ایده یابی
مدتی بود برای پیدا کردن ایدهی مناسبی برای دیالوگهای یک صحنه از داستانی که در حال نوشتناش بودم به بن بست خورده بودم تا اینکه حرف زدن اتفاقی با پیرمرد هشتاد سالهی عجیب و غریبی که تمام ریش و موهایش را حنا گذاشته بود به یکباره جرقهای را در ذهنم زد و همانجا روی کاغذهای کاهی را که همیشه برای ثبت ایده هایم همراهم دارم شروع کردم به نوشتن صحنه. در حین نوشتن پیرمرد داشت از خاطرهی ازدواجش با زنی میگفت که قبل از او با شش مرد دیگر ازدواج کرده بود!
#زنگ_تفریح_ادامه
پی نوشت ۱:
تمام موارد فوق در حالی قابل انجام شدن است که یکی از مسافرها هوس نکند
آخر شب از خلوت بودن متروی کرج استفاده کند و پاهایش را از کفش هایش بیرون بیاورد و بیندازد رو صندلی جلویی! یا یکی با صدای بلند و ناهنجارش نخواهد به یک دعوای خانوادگی رسیدگی کند و همه ماجرا را طی مسیر حل و فصل کند!
برای دومی گوش گیرهای ۳M تا حدی کمک میکنند اما برای اولی هنوز چارهای نیافتهام شاید باید از فرصت مترو برای ایده یابی در این زمینه استفاده کنم! عطر و و ماسک را قبلاً امتحان کردهام و هیچ تاثیری نداشته اند!
پی نوشت ۲:
یکی دیگر از تصمیمها و تردیدهای اخلاقی بزرگ توی مترو جا دادن به پیرمردهاست! چون اگر هر بار بخواهید در این رابطه چرتکه بیاندازیم، فرصت ایدهیابی و تمرکز را از دست میدهیم، پیشنهادم این است: یکبار برای همیشه در این مورد تصمیم بگیریم و همیشه بر اساس آن عمل کنیم.
✍️#شاهین_کلانتری