eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
243 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🇮🇷قسمت ۷۵ و ۷۶ نرگس:_رهاجان حتما داره وسیله‌هاشو جمع میکنه -خوبه یکی پیدا شد دستما خانوما رو از پشت بست نرگس:_عع،، رهااا داشتیم! (در خونه باز شد آقامرتضی اومد بیرون) رضا:_بالااخره شازده تشریف فرما شدن، مرتضی داداش اگه باز کاره دیگه‌ای داری برو انجام بده ما همینجا هستیم. (آقامرتضی، از خجالت یه دستی به موهاش کشید): _سلام، شرمنده رضا:_سوار شو بریم آقامرتضی یه نگاهی به من کرد. رضا:_چیه داداش، نگاه میکنی، برو عقب پیش خانومت بشین. آقامرتضی:_چشم توی راه چند تا میوه با ظرف دادم به نرگس -نرگس، پوست بکن با آقامرتضی بخورین (نرگسم یه چشم غره‌ای برام رفت ) از داخل کیفم تسبیح فیروزه‌ای‌مو درآوردم شروع کردم به ذکر گفتن. وسط‌های راه رضا ایستاد.و جاهامونو بانرگس و آقامرتضی عوض کردیم. سرمو گذاشتم رو شونه رضا و خوابیدم. چشمامو باز کردم، یه گنبد طلایی روبه‌رو بود. با اینکه اولین باری بود که می‌اومدم امام رضا، با دیدن گنبد اشکم سرازیر شد. تو دلم سلامی دادم به آقا. بعد از چند دقیقه رسیدیم به هتل. رضا از قبل دو تا اتاق نزدیک حرم رزرو کرده بود. منو رضا رفتیم توی یه اتاق، مرتضی و نرگس هم رفتن تو یه اتاق که کنار اتاق ما بود. بعد از کمی استراحت، یه غسل زیارتی کردیم رفتیم پایین هتل منتظر نرگس و آقا مرتضی شدیم، رفتیم سمت حرم.با هر لحظه نزدیک شدن به حیاط حرم توی دلم غوغایی بود که هیچکس نمی‌فهمیدش غیر از خود آقا. رضا گوشیشو بیرون آورد یه آهنگی گذاشت.... «آمدم‌ ای‌ شاه‌ پناهم‌دبده، خط‌ امانی‌ ز گناهم‌ بده» «ای‌ حرمت‌ ملجأ درماندگان، دور مران از در و راهم بده» «ای گل بی‌خار گلستان عشق، قرب مکانی چو گیاهم بده» «لایق وصل تو که من نیستم، اذن به یک لحظه نگاهم بده» «ای که حریمت مثل کهرباست، شوق و سبک‌خیزی کاهم بده» «تا که ز عشق تو گدازم چو شمع، گرمی جان‌سوز به آهم بده» «لشکر شیطان به کمین منند، بی‌کسم ای شاه پناهم بده» «از صف مژگان نگهی کن به من، با نظری یار و سپاهم بده» «در شب اول که به قبرم نهند، نور بدان شام سیاهم بده» «ای که عطا بخش همه عالمی، جمله حاجات مراه مبده» «آنچه صلاح است برای حسان، از تو اگر هم که نخواهم بده» اشکام مهمون صورتم شده بودند. یه گوشه‌ای ایستادیمو فقط گریه میکردیم. من شکر میکردم به خاطر اینکه آقا ما رو برای تولدش حرم. دستای رضا رو گرفتمو به گنبد نگاه میکردم. " شکر که این آقا شده سایه‌سرم، شکر که این آقا شده تمام نفسم، شکر که این آقا شده زندگی من..آقا جان خودت مواظب این زندگیم باش. " رضا آروم زیر گوشم زمزمه کرد: _شکر که‌ این خانم شده تاج سرم. شکر که این خانم شده بندبند دلم برگشتم سمتش و نگاهش کردمو اشک از چشم‌های هر دومون جاری شد. رضا:_بریم زیارت؟ -بریم من و نرگس رفتیم وارد حرم شدیم. الله‌اکبر به این ازدحام. نرگس:_رهاجان نمی‌تونیم بریم زیارت -ولی دلم میخواد یه بارم شده دستم به ضریح بخوره. نرگس:_رها جان امشب شب تولد آقاست، واسه همین خیلی شلوغه، بزار فردا بیایم شاید خلوت باشه. -ولی من سعی خودمو میکنم، شاید تونستم نرگس:_باشه، پس من میرم روی اون فرش میشینم، نماز و قرآن میخونم تا تو بیای. -باشه نرگس:_رها، دیدی نمیتونی بری برگرد، زیر دست و پا له میشی -باشه مواظبم وارد محوطه ضریح شدم. نمیدونستم کجا باید برم.جسمم در بین ازدحام این سمت و آن سمت میرفت. ولی من چشم دوخته بودم به ضریح. " آقا جان بعد از ۲۳ سال اومدم حرمت، بزار دستم به ضریحت بخوره، یکبار فقط، یکبار در آغوش بگیرم ضریحتو برام کافیه.." نفهمیدم چیشد که یه دفعه دستم کشیده میشد. یه خانمی بود انگار عرب بود، زبونش رو نمی‌فهمیدم. نزدیک ضریح بود، دستمو میکشید. و منو بهدسمتدخودش میکشوند. نفسم بند اومده بود، یه لحظه به خودم اومدم که دستام روی ضریحه. آخ که چقدر تو مهمان‌نوازی. مهمان‌ نوازی‌ات شهره شهر شده. اما من گناهکار، کر بودمو نشنیدم. " یا امام رضا، آمدم تا برایت بگویم رازهای بزرگ دلم را. بر ضریحت دخیلی ببندم، تا کنی چاره‌ای مشکلم را. آمدم با دلی تنگ و خسته، تا به پای ضریحت بمیرم. یا که ای ضامن آهو از تو حاجتم را اجابت بگیرم. خودت مواظب زندگیم باش آقاجون." خودمو از جمعیت رها کردمو از ضریح دور شدم. رفتم سمت نرگس، نرگس درحال نماز خوندن بود. منم یه مهر برداشتمو اول دو رکعت نماز خوندم بعد دورکعت نماز . بعد از کمی خوندن نماز و قرآن با نرگس رفتیم بیرون. آقامرتضی و‌ رضا، بیرون حیاط روی فرش نشسته بودن، رفتیم کنارشون. 🌱ادامه دارد..... ✨نویسنده؛ فاطمه باقری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🇮🇷قسمت ۷۷ و ۷۸ (رضا نگاهی به من کرد): _زیارت قبول بانو. -زیارت شما هم قبول، آقااا یه کم تو حیاط حرم نشستیمو چند تا عکس هم گرفتیم، من که اینقدر از هر مدل ژست عکس میگرفتم با رضا، که نرگس میگفت: _رها حیف شدی باید میرفتی کلاس عکاسی -عع،،مثلا اومدیم ماه‌عسلمونااا، به جای اینکه بریم هزینه کنیم، از گوشیمون عکس میگیریم. رضا:_اره عزیزم بیا عکس بگیریم، اینا حسودن بعد از کلی عکس گرفتن رفتیم سمت هتل، ناهار خوردیمو یه کم استراحت کردیم که غروب زودتر بریم حرم. چون پنجشنبه هم بود، مراسم دعای کمیل برگزار میشد. اینقدر خسته بودم که خوابم برد. رضا:_رها جان، خانومم (چشمام نصفه باز شد): _جانم رضا:_پاشو بریم نزدیک اذانه‌هاا (یعنی مثل موشک بلند شدم از جام) -وااایی چقدر خوابیدم من، الان آماده میشم، زنگ بزن واسه نرگس اینا آماده شدن؟ رضا:_خانم گل، نرگس و مرتضی خیلی وقته که رفتن -ای واییی پس چرا زودتر بیدارم نکردی؟ رضا:_دلم نیومد، الان بخاطر مراسم بیدارت کردم وگرنه میذاشتم بخوابی -چقدر تو ماهییییی زود آماده شدم چادرمو سرم کردم، تسبیح فیروزه‌ای رو دور دستم پیچیدم رفتیم.صدای اذان می‌اومد. تندتند راه میرفتیم.نفس نفس میزدیمو همدیگه رو نگاه میکردیمو میخندیدیم. وارد حیاط شدیم جای سوزن انداختن نبود، رضا اول منو برد یه جایی. رضا:_رهاجان، تو همین جا بشین منم میرم سمت آقایون، جایی نریااا خودم بعد نماز میام پیشت. -چشم نشستم با تسبیح‌ام ذکر میگفتم. صدای اقامه نماز اومد ایستادم که نماز بخونم فهمیدم مهر ندارم. چند قدم اون طرف‌تر دیدم یه بچه‌ داره با مهر بازی میکنه. رفتم نزدیکش شدم -خاله به من یه مهر میدی نماز بخونم؟ (با دستای کوچیکش یه مهرو انتخاب کرد گرفت سمتم): _بفلما -خیلی ممنونم عزیزم برگشتم سرجام، نمازمو اقتدا کردمو الله‌اکبر گفتم. بعد از خوندن نماز جمعیت بلند شدنو رفتن، بعضیاا رفتن سمت حرم بعضیا هم ازصحن حیاط خارج میشدن. بعد از مدتی رضا اومد سمتم. رضا:_قبول باشه -قبول حق باشه نشست کنارمو یه کتاب مفاتیح باز کرد، شروع کردیم به خوندن زیارت امین‌الله، بعد هم زیارت عاشورا خوندیم. بعد مراسم دعای کمیل شروع شد. رضا میگفت، حاج‌مهدی‌ میرداماد میخواد بخونه، ولی من نمی‌شناختمش. بندبند دعای کمیلو که میخوند، دلمو به آتیش میکشوند.تو بندبند دعاش از حسین و کربلا گفت.از حسین و قتلگاه گفت. از زینب و اسارتش گفت. هر حرفی که میزد بیشتر میشدم که چقدر گناهکار بودم. که چقدر راهو اشتباه رفتم.هر دفعه الهی‌العفو که میگفت، انگار به سویم میشد. انگار بود توی تاریکی دلم. بعد از گفت، با آوردن اسمش صدای زجه‌های رضا رو میشنیدم... 🌱ادامه دارد..... ✨نویسنده؛ فاطمه باقری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
🌱✨🌱✨🌱✨ ✨🌱✨🌱✨ 🌱✨🌱✨ ✨رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🇮🇷قسمت ۷۹ و ۸۰ حتما یاد دوستاش افتاده، بعد از تمام شدن دعا، رضا رو کرد به من رضا:_خانومم -جان دلم رضا:_میشه برای منم دعا کنی؟ -من دعا کنم، من که پر از گناهم؟ رضا:_اره تو دعا کن، تو دلت پاکه، از خدا و امام رضا بخواه حاجتمو بده -چه حاجتی؟ رضا رو کرد سمت گنبد، و اشک میریخت: _اینکه منم برم -کجا بری؟ رضا: سوریه (انگار حکم جونمو از من میخواست، چند لحظه پیش دلم میخواست ای کاش اون موقع کنار بودمو همراهیش میکردم، ولی راست میگفت، و باهم فرق میکنه، من که دلم به رفتن رضا نرم نمیشه، چطور اومد سراغم) چشمامو بستمو رو به سمت حرم کردم: " یا امام رضا، من رضای خودمو به تو میسپارم اگه ضامنش میشی که به نزد من برگردونیش، خودت حکم رفتنشو صادر کن." دستای رضا اشکای صورتمو پاک میکرد -رضا چه سخته بین حرفو عمل یکی باشی، چه سخته از یه طرف دلت همراه بی‌بی‌ باشی، از یه طرف دلت . عشقتو راهی این سفر کنی رضا پیشونیمو بوسید: _الهی قربون اون دلت بشم، دستت درد نکنه که دعا کردی برام. زمان برگشت رسیده بود و دل کندن از این بهشت دردآور. ای کاش میشد هرموقع دلتنگت میشدم مثلا بین کبوترای حرم پرواز میکردمو می‌اومدم روی گنبدت می‌نشستمو یه دل سیر نگاهت میکردم. افسوس که هیچ چیزی امکانپذیر نیست " آقا جان باز بطلب، بیایم به پا بوست. اما دفعه بعد سه نفری..." حالم زیاد خوب نبود، سرمو تکیه داده بودم به شیشه ماشینو بیرون تماشا میکردم که کم‌کم خوابم برد. چشمامو باز کردم دیدم همه جا تاریکه. به عقب نگاه کردم، نرگس و آقا مرتضی هم خواب بودن -رضاجان، بزن کنار یه کم استراحت کنی رضا:_نه فعلا که هنوز چشمام خسته نشده. یه کم جلوتر ایستادیم برای نماز و شام. دوباره حرکت کردیم. نزدیکای ظهر بود که رسیدیم. عزیز جون هم به بهونه نگرفتن عروسی یه مهمونی تدارک دید. بابا و مامانو هانا هم اومده بودن.از یه طرف خیلی خوشحال بودم، زندگیمون شروع شده، از طرفی نگران... چند ماهی گذشت... و به خاطر کار‌ رضا، هر چند وقت باید میرفت سمت مرز مأمویت، خیلی بود ولی برای و کشور باید میرفت، هردفعه که میخواست بره احساس میکردم نکنه داره میره سوریه ولی داره بهونه میاره. باز به خودم میگفتم امکان نداره رضا بدون خبر بره... دو هفته‌ای میشد که مرتضی رفته بود مأموریت.. من هم هر روز میرفتم کانونو سرمو با بچه‌ها گرم میکردم. روزی سه-چهار بار رضا زنگ میزد برام. چون از نگرانیم باخبر بود، میدونست که چقدر سخته این جداییها.. به مناسبت روز مادر از طرف آموزش و پرورش یه مراسمی گرفته بودند که از بچه‌ها میخواست تا شعر مادر رو بخونن. من با کمک مریم‌خانم خیلی زحمت کشیدیم تا بچه‌ها بتونن همراه آهنگ بخونن. روز آخر تمرین بود واقعا بچه‌ها با استعداد بودن. روز جشن رسید، صبح زود از خواب بیدار شدم. دست و صورتمو شستم رفتم تو آشپزخونه. -سلام عزیزجون عزیزجون:_سلام دخترم بیا صبحانه‌اتو بخور -چشم، نرگس اومده؟ 🌱ادامه دارد..... ✨نویسنده؛ فاطمه باقری 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ✨🌱🌱✨🌱✨✨🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
۶۱ تا ۸۰ (۲۰ قسمت)✨🕌👇
بقیه رو شاید جمعه گذاشتم. ممکنه نتونم فردا بیام سر گوشی🌱💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام👋 بله رمان شماره ۸۱ خیلی زیبان ☺️ تعداد پارت ها از این بیشتر ؟!
سلام👋 بله واقعا رمان های آموزنده ای هستن🙂 خوشحالیم که راضی هستین