┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۷۹ و ۸۰
روزنهی دیدگاهم با تعاریف کیوان صد برابر تغییر میکند.خداحافظی میکنم.زنگ در را فشار میدهم و کمی بعد از صدای تقاش میفهمم در باز شده. وارد راهرو میشوم و میخواهم در را ببندم که کیوان دستش را تکان میدهد و میگوید:
_ثریا خانم! ثریا خانم وایستین.
از نگاه های مستقیمش میفهمممخاطبش من هستم.در را میان انگشتانم نگه میدارم. وارد میشود و در را پشت سرش میبندد. با قدمی به عقب خودم را از او دور نگه میدارم.
_فراموش کردم.اسم سازمانی شما ثریاست. کسی شما رو به اسم رویا نمیشناسه پس همه جا خودتون ثریا معرفی میکنین.در ضمن اولین ماموریت شما فردا هستش.ما بهتون اعتماد داریم پس تمام سعیتونو کنین تانا امید نشیم.
ذوق، خون در رگهایم را به جوشش فرامیخواند.
_خب چه ماموریتی؟
کراوات صورتی اش را کمی شُل میکند تا بهتر نفس بکشد.کاغذی را با سر انگشتانش به طرفم میگیرد.
_فردا میری به این آدرس، یه مرد کت و شلواری هست که باید ساک طوسی ازش بگیری. این ماموریت باید سِری بمونه. به پیمان و پری هم چیزی نمیگی.ساک رو به آدرسی میبری که پشت کاغذ نوشته و پشت بوته ها یا هرجایی که میشه پنهانش میکنی..رمز بین تو و اون آقا هم اینکه اون بهت بگه "ناهار خوردی یا نه". گرفتی چی شد؟
سر تکان میدهم و زیرلب چشمی میگویم.
لبخند مورد رضایتی تحویلم میدهد.دو انگشتش را بهم میچسباند و مثل خلبان ها کمی جلو میآورد.
_بدرود!
خداحافظی میکنم.با بسته شدن در به طرف خانه میروم.دستگیره را به پایین میکشم و با تَقی وارد میشوم. بدن رنجور پری جگرم را پاره پاره میکند و خوشحالی ماموریت و عضو شدن را از سرم خارج میکند.
آهسته صدایش میکنم.پلکهایش تکان نمیخورد و با فکر این که خواب است از کنارش رد میشوم.به طرف آشپزخانه میروم و در یخچال را باز میکنم.شانهی تخم مرغ نظرم را جلب میکند.
با پیچیدن بو در خانه صدای پری بلند میشود.لبخند کمرنگ روی لبش نگاهم را نوازش میکند.
_بیدارت کردم؟
دستش را جلوی دهانش میگذارد. خمیازه میکشد و میگوید:
_نه دیگه! باید بیدار میشدم.
سرکی به گاز میکشد و با چشمانی که از گرسنگی برق افتاده میگوید:
_وای! منم گشنمه!
تخم مرغ دیگری را برمیدارم و توی ماهیتابه میشکنم.نان و تخم مرغ در نظرمان گوشت برّه شده و با ولع به نان چنگ میاندازیم. در ذهنم کمی به این فکر میکنم که حرفی از سازمان بزنم یا نه؟
نمیتوانم دهنم را قفل بزنم و آهسته به پری میگویم:
_پری؟
او همانطور که درگیر پیدا کردن کتابی است میپرسد
_چه؟
_من رسماً عضو سازمان شدم.
_چطوری؟
_دیگه!
دست از سر کتاب ها برمیدارد. با نگاه مظلومی میپرسد:
_خب چجوری دیگه؟ لوس نشو!
میان دو راهی گفتن و نگفتن هستم که راست و پوست کنده جواب میدهم:
_مَ.. منو بردن جای تقی شهرام.
چشمانش گرد میشود و تن صدایش را توی گلویش میریزد و داد میزند:
_تقی شهرام؟؟؟؟
با خونسردی سر بلند میکنم و مثل پیروزمندها سینه جلو میدهم.
_آره دیگه! بعدشم گفت خیلی خوبه که برای آزادی کارگرها بجنگم.
پری هنوز توی شوک است و پلک چپش هر از گاهی میپَرَد.حالت عجیبی در رفتارش است که فکر میکنم او گمان میکند من خالی میبندم!
_چیه؟ فکر کردی دروغ میگم؟
دستانش را به موازات از هم بالا میآورد و تردید از لحن نامطمئنش میبارد.
_نه... آخه من تنها یک بار اونو دیدم اونم از دور!
_اگه حرفمو قبول نداری از داداشت بپرس، اونم بود.
حالا غافلگیری پری تکمیل میشود و بلندتر فریاد میزند:
_جان؟؟؟؟ داداشم؟؟؟؟
هومی میگویم که حلال زاده از راه میرسد. تقه ای به در میزند و پایش را داخل خانه میگذارد. سلام گفتنش تعجبمان را برمیانگیزد. با اشارات و صداکردنهای پری، پیمان و او بیرون میروند.
به طرف کیف میروم.تکه کاغذی که آدرس روی آن نوشته را میخوانم.کمی بعد با باز شدن در دستپاچه میشوم و خیلی دیرتر کاغذ را به کیف برمیگردانم. پری با ذوق وارد میشود.به طرفم میآید و روبرویم مینشیند.
_وای رویا! باورت نمیشه پیمان چی گفت؟
_چی گفت؟
_ازم معذرت خواست! باورت میشه؟پیمان با او اخم هاش بهم گفت ببخش!
تمام ذهنیتم فرو میریزد و باتعجب دوست دارم بدانم ریشهی این رفتار چیست؟ تا شب پری رادیو روشن میکند و از اخبار چیزی جز چند مشت دروغ و سانسور نصیبش نمیشود. سرم را روی بالشت میگذارم.
از اتفاقات امروز مغزم #هنگ کرده!نمیدانم آیا کسانی مثل من وجود دارند که #شانس یک بار درشان را بزند؟ تصور ملاقات با تقی شهرام تا ماموریت جدید مرا غیرقابل پیشبینی کرده.صبح با تابش نور خورشید هراسان برمیخیزم.تصمیم میگیرم چند لباس از پری بپوشم و بدون آرایش از خانه بیرون میزنم. خم میشوم تا کفشهایم را ببندم که....
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۸۱ و ۸۲
که پاهایی را پایین پلهها میبینم.بدون اینکه به چهرهاش نگاه کنم سلام میگویم.
سعی دارم طبیعی رفتار کنم اما دست خودم نیست! کیفم را چنگ میزنم و از کنارش رد میشوم.
🔥_کجا میرین؟
بسختی از پس ترس نهفته درصدایم جواب میدهم:
_برمیگردم!
🔥_خب نمیخواین بگین کجا میرین که برمیگردین؟
از لحن و حرفش خوشم نمیآید.تقصیر شخصیتم است اگر جوابش را دندان شکن ندهم! با محکمی جوابم را به طرف پرتاب میکنم.
_نخییر!!! شما اختیار خواهرتونو دارین نه من!!! دفعه دیگه دلم نمیخواد سین جینم کنین چون خودتون سنگ رو یخ میشین. خب؟؟؟
با جوابم مبهوت میشود.
_ببخشید... من... منظوری نداشتم.
بی اعتنا به او در را میکشم که مرا با نام رویا خانم صدا میزند. با کمی مکث برمیگردم اما چیزی نمیگویم.
_من معذرت میخوام برای دیروز...سوتفاهم شده بود! واقعا متاسفم.
با یادآوری حرفهای ویرانگرش دلم نمیخواهد چیزی بگویم چون واقعا فکر کردن هم در موردش روحم را آزار میدهد.
همراه با بغض گیر کردهام لب میزنم:
_سو تفاهم؟ اون سوتفاهم بود؟؟
سرش را از شرمندگی به پایین می اندازد.
_بله... من عذرمیخوام که...
جفت پا میان حرفش میپرم و میگویم:
_ببینید، شما حق ندارین اگه خانوادم #مثل_شما نبوده منو قضاوت کنین.من توی مهمونی شرکت نکردم که دلم بخواد! من اگه مثل شما نیستم یا شاید #اصول دینو نمی دونم به این معنی نیست اهل هر کاری هستم.بله، پدرم منو آزاد گذاشت اما چارچوب های #انسانیت و #اخلاق رو نشونم داد. اون به من #یاد_داد نباید قضاوت کنم! شما حق نداشتین شخصیتم رو خورد کنین!
🔥_قضاوت یا سوتفاهم.شما مختار هستین هر اسمی دوست دارین روش بزارین اما من تنها یه چیزی میتونم بگم و اونم این که خیلی خیلی معذرت میخوام و متاسفم. هر کاری بگید برای جبرانش میکنم.
به باشه ای اکتفا میکنم. عقربههای ساعت از ۱۱ رد شده اند و میترسم دیر شود. با عجله خداحافظی میکنم.سر کوچه با دیدن پیکان زرد رنگ دست بلند میکنم. سریع سوار میشوم و به راه میافتیم.از توی کاغذ آدرس را به راننده میگویم.با ایستادن ماشین جلوی پارک پیاده میشوم و کرایه را پرداخت میکنم.نگاهم به ساعت می افتد.گوشهای ایستادهام که مردی با کت و شلوار طوسی خودش را به من میرساند.چشمم به دستان خالیش میافتد.
خیلی آهسته میگوید:
_ناهار خوردی؟
با دست اشاره میکند پشت سرش بروم.دست و پایم یخ کرده و مدام به این فکر میکنم آیا خودش است یا نه؟ کنار بوته.های شمشاد میایستد و دستش را به میانشان میبرد.ساک ورزشی را بیرون میکشد و نزدیکم میآید.
_ثریایی دیگه؟
بدون این که سر بلند کنم میگویم بله.
_خیلی با احتیاط و بدون تابلوبازیمیبریش به آدرسی که بهت گفتن. حالا هم خدافظ!
نگاهم به ساک میلغزد و دستهای لرزانم۷ بند ساک را در مشت میفشارند.همه اش احساس میکنم کسی دارد نگاهم میکند یا مرا تعقیب میکنند!از در دیگر پارک خارج میشوم.دست تکان میدهم و تاکسی دیگری میایستد. آدرسی که آن طرف کاغذ نوشته شده را برایش میخوانم.جرئت ندارم ساک را روی صندلی یا کف ماشین بگذارم.حس کنجکاوی به سراغم نیامده و اصلا تمایلی ندارم که بدانم داخل ساک چیست.در آخر سریع پیاده میشوم و دنبال جایی برای قایم کردن ساک هستم.باغچهی خانه ای را میبینم که پر شده از علفهای هرز.به دور و برم نگاه میکنم و با چاقوی توی کیف باغچه را کمی گود میکنم.مدام چشمم کوچه و خانه را می پاید.در عرض همین چند دقیقه ده ها بار با خودم تکرار میکنم اگر از این ماموریت جان سالم به در ببرم قیدسازمان را بزنم! نیمی از ساک را داخل گودی فرو میرود و نیم دیگرش را علف ها پوشش میدهند.با ترس بلند میشوم.شلوار و لباسم پر از خاک شده و تکانی به خودم میدهم. کیف را به دست میگیرم و نمیفهمم چطور خودم را به خانه می رسانم.پشت در میایستم و قبل از رفتن نفس عمیقی میکشم و تمرین لبخند میکنم.در را باز میکنم و پری را میبینم که با دیدن من سلام میدهد.
_خوبی؟
_آ...آره!
_آخه، رنگ صورت زرد شده!
اگر انکار کنم قضیه بودار میشود و مجبور میشوم ربطش بدهم به حرفهای امروز پیمان!
_باورت نمیشه پیمان امروز بهم چی گفت!
_چی گفت؟
_ازم معذرت خواهی کرد. نه یک بار، دروغ نمیگم اگه بگم بیشتر از سه بار حرفشو تکرار کرد!
پری زیر لب میخندد و دستش را تکان می دهد.
_برو بابا! پیمان؟ محاله!
_باور کن!
_بگو به جون پری!
اولش طفره میروم اما بعد مجبور میشوم بگویم به جان پری.
_من کتکشو خوردم اونوقت از تو معذرت میخواد!
پری دستش را روی شانهام میگذارد تا چیزی بگوید که صدای در اجازه را بهش نمیدهد.پری زودتر از من بلند میشود و در را باز میکند.
_به رویا خانم بگو یه دیقه بیاد بالا
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۸۳ و ۸۴
تقی به در میزنم و با صدای اجازهی پیمان به داخل سرک میکشم.به دو صندلی کنار پنجره اشاره میکند
🔥_شما امروز توی اون پارک چیکار میکردین؟
فکر این که پیمان مرا تعقیب میکرده خونم را به جوش میآورد! یاد نصیحت کیوان می افتم که میگفت این موضوع میان مان سِری باید بماند!سریع از روی صندلی بلند میشوم و خشم در رگهایم میدود.
_شما به چه حقی منو تعقیب کردی؟؟اصلا چرا مثل سایه دنبالم افتادی؟؟؟به شما چه که من کجا میریم و کی برمیگردم!چرا همش خودتونو رئیس میدونین؟ من دوست ندارم سر از کارم دربیارین.
از سر جایش بلند می شود
_حق دارین اما توی سازمان مسائل شخصی وجود نداره!
_هه! اگه وجود نداره چرا منو تعقیب میکردین؟ مگه سازمان بهتون دستور داده بود؟
با خونسردی تمام جواب میدهد:
_سازمان دستور نداده بود اما من بعنوان یک عضو باید مطمئن میشدم شما چقدر به درد این کارا میخورین.
_و... نتیجه؟
سرش را پایین میاندازد و به دو طرف تکان میدهد.
_نتیجهی خوبی نداشت! شما عملاً هیچی از ضد تعقیب و فرار نمیدونین یا طرز استفاده از اسلحه! شما نیاز دارین که به لحاظ ایمانی هم قوی بشین. لرزش دستتون و نگاه نگرانتون به یک چیریک نمیخوره!
خیلی بهم برخورد. عیبی نمانده که در چشمانم نگاه نکند و نگوید!
_شما کسی نیستین که ازش دستور میگیرم یا منتظر تعریف یا نقدش باشم.
_رویا خانم... یا ثریا! باید به اطلاعتون برسونم من از طرف مرکزیت دستور دارم که وظیفهی تعلیم و ارتباطتون رو با سازمان انجام بدم. پس لازمه هر رفت و آمد و دلیلشو بدونم. کار شخصی و به کسی ربطی نداره هم نداریم. از پری بپرسین بهتون میگه نظم تشکیلاتی چقدر اهمیت داره و بیشتر از اون تبعیت از مافوق! این قانون سازمانه، اگه نمیپذیرین خیلی زود بزنین کنار.
تمام خشمم تبدیل می شود به یک مشت لرزان. حرفی برای گفتن نمیماند و خیلی سریع پله ها را یکی دو تا میکنم و به پایین میآیم. پری پایین پله ها ایستاده و با نگرانی مرا دید میزند.اصلا حوصلهی پری را ندارم.کیفم را برمیدارم و از خانه بیرون میزنم. بیهدف کوچهپسکوچهها را رد میکنم. چشمم به خانهای میافتد که گلهای کاغذی دارد.گلبرگی را زیر انگشتانم لمس میکنم که با صدایی برمیگردم و چشمم به مرد هیکلی میخورد.قدم به عقب برمیدارم که ماشین قراضه ای سد راهم میشود.
با التماس نگاهشان میکنم:
_چی از جوونم میخواین! بزارین برم.
دلم میخواهد جیغ بکشم که پارچهای رویدهانم قرار میگیرد.توان من در برابر آن ها همچون توان موری در برابر فیلی است! هزار جور فکر ویران میشود به ذهنم! بار ها خودم را لعنت میکنم.یکهو صدای زد و خورد میشنوم و کمی بعد صدای شلیک تفنگ گوشم را میخراشد. نگاه مضطرب پیمان میبینم. چهار ستون بدنم میلرزد. از خودم می پرسم این از کجا آمد؟!
آستینم را میکشد:
_بدو بریم!
نگاهم به تن خونی مرد سیبیلو میافتد که جای سه گلوله حوالی قلبش دیده میشود.
چشمان نیمه بازش مرا بدجور میترساند.
تا به حال یک مرده را از این فاصله ندیده بودم.ناباورانه نگاهم را به پیمان میدهم و بریده بریده میپرسم:
_تُ... تو کشتیش؟
صدای بلند پیمان بر سرم کوفته میشود:
_تا دیر نشده باید فرار کنیم.اگه مردم جمع بشن کارمون ساختش!
متوجه خس خس نفس های مرد می شوم و رو به پیمان میگویم:
_اما اون زنده است!
کیفم را محکم می کشد.
_بیاین بریم! الان میرسن ها! باید فرار کنیم!
مرا از کوچهپسکوچهها میدویدیم. مچ پایم میپیچد و از روی درد ناله میکنم. میخواهم بلند شوم اما سوزش پایم نفسم را میبرد. خودم را به دیوار میگیرم
_نمیتونم! پام درد میکنه.
به خانه رسیدیم. پیمان سریع وارد میشود
_خوبی؟ چیکارت شد؟
سری تکان می دهم که یعنی خوبم.به سختی با یک پا پرش های ریزی میزنم تا به خانه برسیم.پری با صدای آهسته ای در گوشم میگوید:
_پیمان گفت بیام دستتو بگیرم.
خیلی سرد جواب میدهم:
_دستش دردنکنه!
با دیدن پله ها وا میروم و انگار درد پایم بیشتر میشود.دست دیگرم را به دیوار میگیرم و با یک دو سهی پری هماهنگ میپرم. پری بالشتی زیر پایم میگذارد و چای نباتی برایم می آورد.
_پیمان آدم کشت! اون مرد سیبیلو رو با اسلحه کشت!
_پیمان آدم خوب رو نمیکشه. اون مرده هم لابد حقش بوده.
_آخه درسته ما در مورد #مرگ و #زندگی کسی تصمیم بگیریم؟ من حاضر به #گوشمالی مفصل بودم اما اون مرد تو خون خودش میغلتید!
_فراموش کردی تو چه #سازمانی وارد شدی؟ تو نباید در مورد مرگشون فکر کنی، فقط باید ببینی این زندگی مفیدی داره برای جامعه یا نه! آدم منفی کسی که باید حذف بشه. خود خدا هم همینو میخواد!
حرف های پری مرا قانع نمی کند.من نمیتوانم...
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۸۵ و ۸۶
من #نمیتوانم با این #استدلالها نفس کسی را قطع کنم.پری با صدای پیمان به طبقهی بالا میرود. دست و دلم به کتاب نمیرود و هر لحظه چهرهی پر خون آن مرد در ذهنم بزرگ و بزرگتر میشود.شب سختی بر من گذشت، کابوس امروز دست از سرم برنمیداشت....میان خواب با جیغ میپرم. دانهی عرق از روی پیشانی ام قِل میخورد..جلوی دهانم را میگیرم تا جیغ نزنم و پری بد خواب نشود...موهایم که زیر کمرم گیر کرده را جدا میکنم و لیوان آبی را جرعه جرعه مینوشم....تا صبح توی جایم تکان میخورم و خوابم نمیبرد.بدون اینکه چشم باز کنم میگوید:
_چی شده؟
صدای پری توی گوشم میلغزد
_پاشو دختر! امروز جلسه داریم. پیمان خواسته تو هم باشی.
حرفش که تمام شد برمیخیزم.آبی به صورتم میزنم. پله ها را بالا میروم و تقی به در میزنم. وقتی جوابی نمیشنوم وارد میشوم. خانه خالی است از هر گونه صدا و آدم!
_پری؟... آقا پیمان؟
یکهو پری از پشت سر مرا صدا می زند.
قلبم از ترس می ایستد و با غیض به طرفش رو میکنم.
_این چه طرز صدا زدنه؟ کجایین شما؟
دستش را روی بینی اش میگذارد و هیس میگوید. کلافه وارد به دنبال او وارد اتاقی می شوم. با دیدن دم و دستگاه ها شوکه میشوم. اتاق حالت "ال" مانند دارد و اتاق مستطیلی دیگر از این زاویه دید ندارد. وسط اتاق میز بزرگی گذاشته اند، مثل میزی که در خانه تیمی کیوان دیدم.یک دختر و پسر غربیه به همراه پیمان پشت آن نشسته اند. پنجره را با روزنامه و چسب به دیوار تبدیل کرده اند تا به داخل دید نداشته باشد.توی آن تکه از اتاق انواع دستگاه ضبط صوت، رادار و شنود به کار گرفته اند.خوب که دقت میکنم کنار پنجره هم یک دوربین و اسلحه است.تصور نمی کردم طبقهی بالا اینگونه باشد.
خانه تیمی نیست باید گفت انبار #مهمات و #اسلحه! پیمان مرا دعوت میکند تا بنشینم و جلسهشان رسمی شود. هنوز در شوک هستم اما نگاهم را کنترل می کنم.
پیمان اهم اهمی میکند و میگوید:
🔥_معرفی میکنم. خواهر مجاهدمون، ثریا.
بعد رو به من می گوید:
🔥_این دو نفر هم سمیه و هوشنگ هستن.
سری تکان میدهم و خوشبختمی می گویم.آن دو فقط سر تکان میدهند.پری بلند میشود و بالای میز می ایستد.
_همونطور که میدونین، این روزا داریم از همه جا میخوریم! از مرکزیت دستور رسیده که وظیفهی اصلی که داریم اینکه هم با دشمن داخلی مقابله کنیم و هم با دشمن خارجی. هیچ دوست ندارم اینو بگم اما خیلیا هستن بین ما که از پشت خنجر میزنن. بعضیا اسلحه ها رو منهدم میکنن تا ما بدون هیچ سلاحی جلوی دشمن باشیم و فکر میکنن اینجوری ریشمونو میتونت خشک کنن اما ما مجاهدان در راه #خلق هیچ سستی تو کارمون نیست. از اون طرف #ساواک اعدامی ها رو کم کرده تا #جلوهی_خوبی میون مردم داشته باشه اما همگی میدونیم این یه سیاه نماییه! پس هر کسی رو توی سازمان دیدین که مشکوک میزنه حتما به سرگروه ها اطلاع بدین. خودتون که میدونین ما کم از خودی ها نخوردیم.
پیمان از پری بابت حرفهایش تشکر میکند و او مینشیند. برگههایی را میانمان توزیع میکند و میگوید:
🔥_یه مجاهد خوب و چیریک کار بلد باید اول خودشو محک بزنه. توی مبارزه هیچ چیز اهمیت نداره جز هدف! هدف ما چیه؟
سمیه، هوشنگ و پری محکم و سریع می گویند:
_آزادی کارگرها و خلق از چنگال #پهلوی!
🔥_پس برای این هدف با ارزش باید بگذریم. از همه چی که برامون #باارزشه!زن، شوهر، بچه... پول یا هر چیز دیگه ای که بهش #علاقه داریم. شما وارد یک مبارزه مسلحانه علیه رژیم شدین و همه بر علیه شمان چون درکی از هدف #والاتون ندارن. توی این برگهها هرچیزی که براتون #مهمه رو بنویسین و #دورش بریزین. خب؟
همگی چشم میگویند. خودکار را میان انگشتانم میچرخانم و با خودم میگویم من چه چیز را دور بیاندازم؟ من که وقتی قبول کردم به سازمان بپیوندم چیزی نداشتم و هر چیزی هم که داشتم فدا کردم. برگه را بدون این که چیزی بنویسم پس میدهم. پیمان برگه ها را جمع میکند و رو به همه میگوید:
🔥_خب، دفعهی بعد که جلسه داشتیم هیچکدوم ازین چیزایی که تو برگهنوشتین نباید براتون مهم باشه. یه چیریک هیچ چیز برای از دست دادن نداره! این مهمترین اصل یک زندگی چیریکه!
همگی بلهای محکم میگویند و جلسه تمام میشود.هوشنگ پشت دستگاه شنود مینشیند و پری از اتاق خارج میشود.سمیه با دوربین پشت پنجره نگاهی به بیرون میاندازد و به پیمان میگوید:
_وضعیت سفیده، هیچ کلاغی تو آسمون نیست!
تکلیفم را نمیدانم و از صندلی بلند میشوم.چشمم به روزنامه ای میافتد که روی جعبهی کفش است.دست دراز میکنم و روزنامه میان انگشتانم جا میگیرد.
🔥_چیکار میکنی؟
با هینی به طرفش برمیگردم. ناخودآگاه فکر میکنم..
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۸۷ و ۸۸
ناخودآگاه فکر میکنم روزنامه را نباید ببیند و آن را پشتم قایم میکنم.اخم، رگهای پیشانیاش را بهم نزدیک میکند و میپرسد:
_اون چیه؟
_چی چیه؟
_همون چیزی که پشت سرت گرفتی!
خیلی آهسته روزنامه را از پشت سر بیرون میکشم.
_این؟ خب راستش...من فکر کردم کار بدی میکنم اما خواستم کمی روزنامه بخونم. اشکال داره؟
با مکث جواب می دهد:
_باشه، بخون.
تشکر میکنم و سریع در اتاق را چنگ میزنم و بیرون میروم.طبقهی پایین هستم که پری را میبینم.کلی نقشه روی زمین پهن کرده و با دستش خیابان ها را رد میکند.آنقدر غرق یک متر و دو متر خیابان و کوچهها شده که نمیفهمد من کی آمدهام.آخر مجبور میشوم صدایش کنم:
_پری؟
هومی میکند و انگشت میگزد.
_میگم تو از چی دل کندی؟ منظورم اینه چی توی برگه ات نوشتی؟
_من از آینده ام گذشتم.
زیر لب به او می گویم:
_از آینده ات؟ چجوری؟ مگه میشه آدم از آینده اش دست بکشه؟ امیدو که از آدمیزاد بگیری مگه چیزی ته کاسه اش پیدا میشه؟
_آره میشه! آیندهی یک چیریک دو چیزه.یا مرگه یا زندگی، مرگ مساوی میشه با تمومی ماموریت. اون چیزی که سخت تره زندگیه، تلاش کردن همه چیزو سخت میکنه.
چهارچوبی که پری زندگی را برایش تعریف می کند برایم ملموس نیست. من زندگی را دوست دارم همانطور که مرگ هم واضح است. نباید از همه چیز #برید چون تنها #نام چیریک به تو بدهند. به نظر من به مراتب از مرگ هم #سخت_تر است.
به طرف روزنامه میروم که با بدبختی به دستش آورده ام. از صفحهی آخر به اول برمیگردم و خبر مهمی به چشمم نمی آید.
ورق را برمیگردانم و با دیدن عکس دلخراشی آن را روی زمین میگذارم.توی عکس تصویر #پسرکی بود به همراه #مادرش که تیر جای سالم در بدنشان نگذاشته بود. با خودم میگویم چه کسی چنین جنایتی را کرده است؟ اگر کار ماموران شاه بوده که مرگ برایشان کم است.
به سختی روزنامه را با سر انگشتانم میگیرم و سعی دارم به عکس نگاه نکنم. خط به خط هر چه پیش میروم چشمانم گردتر میشود! 👈آدرس محلی که گفته شده بود درست همان آدرسی بود که من آن ساک را برده بودم.🔥توی آن کوچه صرافی بود که رو به روی همان باغچه قرار داشت.
آب دهانم از گلو پایین میرود و بدون توجه به پری میخوانم:
_طی دیروز، حوالی ساعت ۵ عصر دو مرد مشکوک که گفته میشود از گروههای #تروریستی مخالف شاهنشاه بوده اند.با جا سازی چندین قطعه #بمب یک پسر و مادرش به همراه صراف را به قتل رسانده اند...."
دیگر نمیتوانم ادامه بدهم و چشمانم خیس اشک میشود. باورم نمیشود توی آن ساک بمب بوده و من تمام آن مدت غصهی چیزی را میخوردم که گرفتن جان آدمیزاد برایش راحتترین است!
متوجه آدم ها و کارهایی که دور و برم انجام می شود نیستم! یعنی من چه جور آدمی شده ام؟
پیمان وارد میشود و رو به من و پری میگوید:
_باید برین دستور جدید سازمان بین بچهها پخش کنین.چندتا از خونه تیمی ها عوض شده و آدرسا شونو بهتون میدم.
در آخر نگاهی به من می اندازد:
_البته لازم نیست ازون لباسا بپوشین.یه لباس سنگین بهتره!
قبول می کنیم و پری به کاغذ آدرس ها نگاه میکند و میگوید چندتایی شان را بلد است.تا سر خیابان مدام لب میگزم و درد را در دل سرکوب میکنم.دیگر نمیتوانم همپای پری شوم و میگویم:
_من دیگه یک قدمم نمی تونم بردارم. تو رو خدا یه تاکسی بگیر!
با این که راضی نیست اما قبول میکند.
مثل دفعهی پیش ضوابط را رعایت میکند و برای رد گم کنی چندین خیابان را پیدا طی میکنیم.تا به در اولین خانه برسیم نصفه عمر شده ام.پری وارد نمیشود و از زیر در برگه را به داخل پرت میکند.نگاهی به کیفش می اندازد و رو میکند به من:
_اینا زیاده، نمیتونیم باهم پخششون کنیم.بهتره تو یه چندتایی شون رو بگیری و ببری.
_ولی من؟ تنها؟
چشمکی می زند:
_بله! تو! کاری نداره. تو کارای بزرگتر ازین میتونی انجام بدی.
تعریف پری انرژی به من هدیه میدهد.
سه برگه رو میگیرم و در آخر به من میگوید:
_دو ساعت دیگه همینجا قرارمون باشه.
تابلو بازی ممنوع! اگه بهت شک کردن برگه ها را منهدم کن. نزار دست کسی بیوفته. فهمیدی؟
سر تکان میدهم.آدرس ها را مرور میکنم و بدون توجه به درد پا تاکسی میگیرم.از ترفند پری استفاده میکنم.هر چه از سر کوچه فاصله میگیرم دلشوره ام بیشتر میشود.با دیدن پلاک سی و یک خوشحال می شوم.
کوچه را از دید میگذرانم و با دیدن وضعیت سفید کاغذ را با یک حرکت از کیف برمیدارم و از زیر در به داخل میاندازم. ترس بر من غالب میشود و باعجله از کوچه خارج میشوم. به آدرس بعدی نگاه میکنم که نزدیک است. من فقط چشمم به پلاک دوازده است.چشمم به درخت انگور میافتد که سر آن جوانه زده.برگهای کوچکش را
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۸۹ و ۹۰
برگهای کوچکش را کنار میزنم خودش است!کوچه را از دید میگذرانم. بی معطلی آن را از لای در عبور میدهم اما گیر میکند.
انگار راهی به داخل ندارد! سعی دارم خودم را از استرس آرام کنم که صدایی به گوشم میخورد.
_هی! تو اونجا چه غلطی میکنی؟ گمشو برو از جلو در خونه مردم.
با تعجب به کوچه نگاه میکنم و کسی را نمیبینم.صدا از نزدیک به گوش نمی رسد.
صدا مردانه رو به من می گوید:
_الان میام پایین حسابتو میرسم #خرابکار!
☆✍خرابکار☆؟ نکند او..؟ وای خدای من بدبخت شده ام! نگاهم به پنجره ای می افتد که در حال بسته شدن است.
به بالای در نگاه میکنم و با یک حرکت میپرم و کاغذ را پرتاب میکنم.صبر نمی کنم ببینم ماموریت انجام شد یا نه و بی معطلی کیفم را سفت میچسبم و به طرف سر کوچه میدوم.پایم از درد تیر میکشد و تمام بدنم داغ شده و سر انگشتانم به سردی می زند.
_بگیرینش! بگیرینش!
یاد حرف پری میافتم که اگر خواستم لو بروم کاغذها را منهدم کنم.برگه ها را نگاه میکنم، دو تا بیشتر نیست اما اگر همین دوتا از پیدا کنند کارم ساخته است!میبینم وقت ندارم و با این که حالم از این کار بهم میخورد مجبور هستم برگه ای را همانطور که قدم برمیدارم داخل دهان بچپانم. مزهی بد برگه در دهانم میپیچد و به سختی آن را میجوم.گولهی کاغذ را به سختی از گلویم عبور میدهم.
با دیدن جوی آب خوشحال می شوم و با عجله کاغذها را درمیآورم و ریز ریز داخل جوی میریزم.بخاطر دور ریختن کاغذها سرعتم از بین میرود و تنها چند قدمی می ماند تا اسارت.گاهی به مردم میگویم کنار بروند اما وقتی دیر میشود بهشان تنه میزنم تا رد شوم.با دیدن منظرهی جلویم قلبم میایستد.دو نفر شیشهی بزرگی را گرفته اند تا به داخل شیشهبری ببرند. گوشهی پیادهرو خالی است.هرچه توان دارم داخل پاهایم میریزم و میگویم این دیگر آخر خط است.اگر رد شوم که هیچ وگرنه به چنگ این ها می افتم.حدود پنجاه سانت با دیوار فاصله است که خودم را کمی به دیوار میزنم و رد میشوم.
گوشم حرف دو مرد را نمیشنود و همچنین در برابر بد و بی راه هایی که آن مرد نثار شیشه بَر ها میکند کر شده.نفس راحتی میکشم که صدایی به گوش میرسد:
_ثریا، سوار شو!
ترس در چشمان پری محسوس است.انرژی جمع میکنم و خودم را با عجله توی ماشین می اندازم. تازه فرصت می کنم به ناجی ام نگاه کنم. پری به راننده میگوید راهش را میانبر بزند. نمیفهمم کی اما بالاخره راه تمام میشود. پری پول را حساب میکند و از منمیخواهد پیاده شوم. دستم را به درخت و بعد به دیوار میگیرم.با این حال پری کمی کمکم میکند.جلو میرود تا در را باز کند. از من میپرسد:
_چیکار کردی؟ برگه ها رو که لو ندادی؟
لبخندی میزنم و همانطور که با درد قدم بر میدارم جواب میدهم:
_نترس! یکمشو مجبور شدم بخورم. بقیه شو هم ریز کردم و ریختم تو جوب. دستشون بهش نرسید.
پری کنارم مینشیند و با دیدن پایم میترسد:
_وااای! اینکه ورم کرده!
هر لحظه احساس میکنم نفسم به آخر رسیده که پری روی صورتم آب میپاشد.
_خوبی رویا؟
دست گرم پری روی پیشانی ام مینشیند و هین میکشد.
_دختر تو تب داری! ای وای، چیکار کنیم؟
پیمان با دیدن پای ورم کرده ام چشمانش را تنگ میکند:
🔥_چرا اینطوری شد؟
_میخواسته گیر نیوفته. تا سر حد مرگ با پای ضرب خورده اش دویده که اینجوری شده.
🔥_نگران نباشین ما یه راهی پیدا میکنیم
نمیدانم چقدر و کی فقط میدانم وقتی چشم باز میکنم همه جا در تاریکی فرو رفته. احساس سرما میکنم اما دندانم بهم نمی خورد. ورم پایم تغییری نکرده و با اندکی تکان دردش تا عمق جانم فرو میرود. پری را کنار خودم میبینم که بدون هیچ پتو و بالشتی خوابش برده. تا صبح از درد پا تکانی نمیخورم.پری که بیدار میشود سینی صبحانه را جلو میکشد و میگوید چیزی بخورم.اما من اشتهایی ندارم که چیزی از این گلو پایین برود. لقمه را در دستم میگذارد شوری پنیر دهانم به دهانم مزه میدهد.تا میخواهد لقمهی دیگری بگیرد دستش را میگیرم و میگویم:
_الان اشتها ندارم پری. بزار بعدا میخورم.
دلش به حال صورت رنگ پریده ام میسوزد.
_آخه یه چیزی باید بخوری که جون داشته باشی. تازه این ورم پات هم که نخوابیده.
لبخند لبانم را کش میدهد و میخواهد برایم مسکنی بیاورد. کسی وارد خانه میشود. با دیدن پیمان خودم را کمی جمع و جور میکنم.سلام میکند و ظرف خاکستر را به پری میدهد.
_شنیدم ترکیب تخم مرغ و خاکستر برای پا خوبه. پری به خواهرمون برس. سازمان هم بهش تبریک گفته و به هوششون میباله.
________
✍☆پی نوشت؛
اصطلاحی که برای مبارزان #سیاسی به کار گرفته میشد و آن ها را خرابکار علیه #امنیت_ملی میدانستند.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کا
🌀 #نکته_مهم شماره 3⃣🌀
👈در قسمت ۶۱ و ۶۲
👇در مورد تفاوت در نحوهی مبارزه انقلابی و منافقها👇
🌻سخنان رهبری🌻
🔷امام یک سرآمدِ همه جانبه است
🔻تحولات بزرگ و تاریخی امام
🔻ایمان و امید امام
🔻درسهای امام دربارهی ما
https://eitaa.com/khamenei_ir/18275
🔷 معرفی کتاب در مورد امام خمینی؛؛ با نام " طلیعه فتح"
🔻وقایع دوران زندگی امام خمینی
🔻مبارزه علیه رژیم منحوس پهلوی
https://eitaa.com/khamenei_ir/16250
👈روی لینک ها بزنیم و بخونیم