سلام بهرحاااال بعد از چند روز رمان خوندن یه رمان خوب پیدا کردیم😍🌱
بیشتر از ۱۰ تا رمان خوندیم این چند روز تا خدارو شکر یه داستان پیدا کردیم
خوب
واقعی
آموزنده
جالب
پر از نکته های مثبت و جذاب😍
❤️رمان شماره👈صــد و هجــــــده😳
💜اسم رمان؟ #مزد_خون
💚نویسنده؟ سیده زهرا بهادر
💙چند قسمت؛ ۴۰ قسمت
با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
❤️رمان شماره👈صــد و هجــــــده😳 💜اسم رمان؟ #مزد_خون 💚نویسنده؟ سیده زهرا بهادر 💙چند قسمت؛ ۴۰ قس
👳🏼♀قسمت ۱ تا ۱۰👇
(طول میکشه تا بذارم)
امـــــام علـــی علیه السلام:
꧁ ماأَکثرَ العِبَرَ و َاقَلَّ الإِعْتِبــــــار ꧂
🌱رمان آموزنده، طلبگی و بر اساس واقعیت #مزد_خون
🌱قسمت ۱ و ۲
عصبانی از خونه زدم بیرون...
واقعا نمیفهمیدم علت این همه ممانعت چیه؟! هنوز هم با من مثل همون پسر بچهی کوچلو رفتار میکنن! خسته شدم انگار نه انگار هجده و نوزده سالمه....!
وسط حرف زدن با خودم بودم که گوشیم زنگ خورد... فکر کردم بابامه... با خودم گفتم:
ولش کن بعدش جواب میدم!
شاید یه کم نگرانی براشون بد نباشه! آخه تا کی حرف، حرف اونا باید باشه!
اما تا چشمم به شماره افتاد دیدم، عه! مهدی داره زنگ میزنه...گوشی رو وصل کردم...
مهدی:_الو سلام مرتضی خوبی؟ چقدر دیر جواب دادی پسر...!
گفتم:_سلام مهدی خوبی؟ ببخش جونم بگو ....
+مرتضی خوبی؟ چرا صدات گرفته!
_چیز خاصی نیست! یه کم با مامان و بابام بحثم شده!
+پسر چرا تو آدم نمیشی!!! مرتضی اینقدر با پدر مادرت کَل نگیر!!! عاق والدین میشی، دستت میمونه تو پوست گردو...
عصبانی گفتم:
_بیا پدر و مادرم کمه! شما هم تعارف نکن نصیحتی، سرزنشی داری راحت بگو ...!
+خیلی خوب چقدر زود بهت بر میخوره! حالا سر چی بحثتون شده!!! شاید بتونم کمکت کنم؟!
در حالی که بلند، بلند صحبت میکردم گفتم:
_مهدی تو چه میفهمی درد من چیه! شما برای خودت آقایی! هر کار دلت بخواد میکنی! بعد چطوری میتونی درد نکشیده، درد دردمند رو بفهمی حضرت حاج آقا!!!!
+مرتضی داری کنایه میزنی؟؟؟؟
_ببخشید مهدی عصبانیم خوب توقع داری شعر عاشقانه برات بخونم....
+ههه! ههه! مگه بلدی!!!!
_مهدی ولش کن!!! اگه کاری نداری بیخیال خداحافظ!
+مرتضی صبر کن کارت دارم! کجایی اصلا؟! هم ببینمت هم کارم رو بهت بگم...
چاره ای نبود!
اگه نمیدیدمش بیخیالم نمیشد!
قرار شد بیاد دنبالم... نیم ساعت بعد ماشین پژو پارس جلوم ترمز کرد... مهدی بود با عبا و قبا و عمامه!
گفت: _بفرما بالا آقا مرتضی ...
جرقه ای توی ذهنم زد! کی بهتر از یه طلبه! اصلا شاید واقعا مهدی بتونه یه کاری برام بکنه هر چی باشه بابام، مهدی رو خیلی قبول داره!
سوار شدم...
محکم زد روی شونهام و گفت:
_خوب حالا بگو ببینم چطوری؟!
نگاهش کردم و دستم رو گذاشتم روی شونهاش گفتم:
_حاج آقا حقالناس بخداااا! اینقدر محکم نزن کبود شد جاش!!!!
سری تکون داد و گفت:
_بسلامتی اوضاعت قمر در عقربه!!!
نفس عمیقی کشیدم بی توجه به حرفش ادامه دادم:
_نمیذارن بیام حوزه ثبت نام کنم، میگن اول دانشگاه...!
مهدی با خنده گفت:
_خدا خیرشون هم بده تو بیای حوزه علمیه! حوزه علمیه کجا بره!!!
نگاه معنی داری بهش کردم...
نگاهم کرد و گفت:
_خوب چیه! دروغ میگم! تاااازه مرتضی تو سر اینکه بیای حوزه علمیه با پدر و مادرت بحث کردی! داداش من یه عمر تو حوزه ی علمیه درس خوندم تهش میگن بعد از خدا هر چی #پدر و #مادرت گفت، اگه حرام نبود بگو چشم تا نمره ی قبولی بگیری! با این حساب شما نیومده رفوزه ای برادر... بعد هم چه فرقی میکنه! دانشگاه یا حوزه تو به درد اسلام بخور، در هر جایگاهی که هستی باش! اینجوری دل پدر و مادرتم بدست میاری...
عصبانی گفتم:
_نه حاج آقا مثل اینکه تو نمیخوای کمک من کنی! نگه دار من پیاده میشم من رو بگو روی کمک کی حساب باز کردم! شما آخوندا عادت دارین به تک خوری!!!!!
محکم زد روی ترمز... نگاه نافذی بهم کرد و جدی گفت:
_مرتضی اگه من تک خورم بگو مهدی تو بدی، تو تک خوری! باید بدونی تا هنوز پات رو توی حوزه ی علمیه نذاشتی همه جا ممکنه خوب و بد باشه! حتی توی حوزه ی علمیه ولی این دلیل نمیشه جمع ببندی فهمیدی!!!!
یه خورده گلوم رو صاف کردم و گفتم:
_باشه بابا!!! شیخ مهدی تو که بیجنبه تر از من هستی! مگه چی گفتم!!!
بعد هم برای اینکه اقتدارم رو نشون بدم در رو باز کردم و پیاده شدم...
مهدی هم نامردی نکرد گاز ماشین رو گرفت و رفت!!!
دیدم جدی جدی رفتا!!!
با حالت دستم بلند اشاره کردم به سمت ماشین و داد زدم خیلی نامردی ...
چند کیلومتری رفت...
منم مطمئن شدم که قصد برگشت نداره!
همینطور توی دلم فحش ریز و درشت به هر چی آخوند و رفیق و خودم و دنیا میدادم که دنده عقب گرفت...!
رسید بهم گردنش رو گج کرد و از پنجره ی ماشین گفت:
_آقا مرتضی چقدر پاک کردی!!
عصبی گفتم:
_چیوووو !
لبخندی زد و گفت:
_گناه های من رو و با تموم آخوندا !!!
بی اعتنا نگاهش کردم هیچی نگفتم...
و مثل انسانهای تازه به دوران رسیده با اینکه توی دلم خوشحال شدم برگشت اما با ابروهای بهم گره خورده به راهم ادامه دادم...
+یعنی نمیخوای سوار شی! برم!؟ برم رفتمااااا....
بعد با همون جذبه اش گفت:
+ناز نکن بیا بالا...
من که منتظر همین لحظه بودم اما مثلا با حالت بی رغبت سوار شدم...
آرومتر از دفعه ی قبل زد به شونه ام و گفت:
_رفیق خوبم جمع نبند! نه اینجا، نه هیچ جای دیگه! بالاخره توی هر قشری خوب و بد هست وقتی میگی شیخ مهدی تو فلانی قبول! اما وقتی میگی همه ی شیخا فلانن این دیگه از اون حرفهاست که نشون میده نه تنها دین مدار نیستی که ببخشیدا عقل مدار هم نیستی!!! یه بدی از من می بینی نچسبون به همه برادرم! تعمیم نده به کل جامعه! آخه خودتم یکی از همین اعضای جامعه ای!
_نگاه مهدی غلط کردم خوبه!!!! نصایح تموم شد! حالا بگو کاری از دستت بر میاد برای من بکنی!
دستش رو انداخت توی فرمون خیلی جدی گفت:
+نچ داداش! تو بیای تو حوزه، جامعه ی طلاب یکجا به فنا میره!
_جمع نبند برادرم جمع نبند!
زد زیر خنده و گفت:
+ای آدم زرنگ!
بعد هم ادامه داد:
+من حرفی ندارم با بابات صحبت کنم! اما واقعاااا برام سوال شده برای چی میخوای بیای حوزه؟! تو تا دیروز از کنار عبای ما رد میشدی یه متلک نثارمون میکردی! حالا خورشید از کدوم طرف طلوع کرده!!!!
کلافه گفتم:
_مهدی تو نمیدونی! نه! واقعا نمیدونی!!
خوب معلومه میخوام آدم بشم! میخوام به درد اسلام بخورم!
چندین بار دستش رو کشید روی محاسن صورتش... نفس عمیقی کشید و گفت:
_اگه واقعا برات آدم شدن مهمه و به درد اسلام خوردن! تو الان دانشگاه قبول شدی و توی این جایگاه خیلی میتونی موثر باشی و به درد اسلام بخوری غیر از اینه!!!
عصبی گفتم:
_نخخخخخخخیر شما ظاهرا توی تیم بابامی! من بدبخت رو بگو روی کی حساب باز کردم! خوبه میخوام برم حوزه باید اینقدر التماس کنم نمیخوام برم خارج از کشور!
جدی نگاهم کرد و گفت:
+ببین آقا مرتضی تو از حوزه یه آرمانی تو ذهنته که اگر هدف نداشته باشی صرف یه تنوع روحی بیای داخلش اونوقت نه تنها خودت ضربه میخوری که به چهار نفر دیگه هم ضربه میزنی! تا شرایط فعلیت!
اخم هام رو کشیدم توی هم و گفتم:
_دست درد نکنه مهدی! همین الان گفتی خوب و بد توی همه قشری هست! درسته هنوز شاید خیلی پخته نباشم ولی باور کن اینقدر هالو هم نیستم که تمام حوزوی ها رو داری عصمت حساب کنم!!!
با نیشخندی گفت:
_یعنی منظورت اینه مرغ یه پا داره دیگه!!!
بعد دوباره جدی شد با اشاره به عمامه اش گفت:
_میدونی که این لباس پیغمبر صلوات الله علیه! یعنی خاکسترم بریزن روی سرت باید #پای_آرمانهات وایستی ! بیای و خوب باشی بالاخره از یه عده فحش میخوری! اما اونور حساب و کتابت با رحمن و رحیمه! همراه و همرنگ بدا باشی! اینجا خُوش میخوری لقمه لقمه و درشت درشت! اما اون ور کارت با کرام الکاتبین!
اینا رو که گفتم برای اینکه حساب کار بیاد دستت! من حرفی ندارم بیای حوزه اما رضایت پدر و مادرت شرطه! باید هر جوری هست راضیشون کنی، اونم به خوبی! نه به زور و اخم و ناراحتی!
لبخند نشئت روی صورتم و گفتم:
_میخوامت شیخ مهدی... خاک عباتم...
بعد بی مهابا ادامه دادم:
_الان بریم با بابام صحبت کنی؟!
🌱ادامه دارد....
🌱نویسنده؛ سیدهزهرا بهادر
🌱https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
امـــــام علـــی علیه السلام:
꧁ ماأَکثرَ العِبَرَ و َاقَلَّ الإِعْتِبــــــار ꧂
🌱رمان آموزنده، طلبگی و بر اساس واقعیت #مزد_خون
🌱قسمت ۳ و ۴
سری تکون داد و گفت:
_بریم، ولی به نظر من با توجه به روحیات تو، شما دانشجویِ آدم، هم باشی موثری آقا مرتضی!
_ای باباااا شیخ مهدی بیخیال نمیشیاا!! اینقدر مانع حوزه رفتن من میشی اون دنیا یقهات رو میگيرنداااا که آقا شما برای وصل کردن آمدید نه برای فسخ کردن! حالا هی بفرمایید بهتر است چنین شود چنان شود! والا ازتون میپرسن چرا در بهشت رو به روی مردم میبندین!!!
با دست زد روی فرمون ماشین و گفت:
_تکرار مکررات ولی مجددا میگم برادرم جمع نبند! این یک! دوما هرکسی رفته حوزه بهشتی نشده ها! بعضی ها هم بودن پاشون رو گذاشتن توی حوزه با کارهاشون درهای جهنم رو به روی خودشون باز کردن! باید بدونی اخوی در بهشت اونجایی که کار بهت محول شده رو درست انجام بدی! چه بنا باشی! چه آشپز! چه سرباز باشی! چه دکتر، مهندس ، معلم یا وزیر! دانشجو یا طلبه! مهم اینه کارت رو درست انجام بدی! سوما خیلی جالبه یه عده به ما میگن ما رو نمیخواد به زور ببرید بهشت چکار ما دارید! یه عده هم مثل شما میگن چرا در رو بستید ما میخوایم بریم تو بهشت! بابا به پیر! به پیغمبر! ما دربان بهشت نیستیم! راه باز و مسیر مشخص! هرکسی بر اساس انتخاب خودش حرکت میکنه! ما هم فقط راهنمایی کننده و کمک کننده ایم والسلام....
با جدیت گفتم:
_حاج آقا منم همین رو میخوام قربون شکلت والسلام....
لبخندی زد و متفکرانه گفت:
_ولی...
و بعد ساکت شد...
_ولی چی؟!
+ولی اش بماند فعلا اما را بچسب!
نفس عمیقی با حرص کشیدم و گفتم:
_اما چی؟!
آروم گفت:
+اما اگه پدر و مادرت راضی نباشن بدون آخرش خوب نمیشه! چه اینجا چه هر جای دیگه! از ما گفتن....
بعد هم ساکت شد و مسیر فرمون ماشین رو به سمت خونمون چرخوند...
دلم مثل سیر و سرکه می جوشید... میدونستم بابام هر چقدر هم مخالف
باشه احترام شیخ مهدی رو نگه میداره و مطمئنا روی حرفش حرف نمیزنه البته امیدوار بودم چنین اتفاقی بیفته!
رسیدیم خونه...
مهدی در ماشین رو باز کرد و خیلی صبورانه عمامه و عباش رو در آورد و مرتب گذاشت توی ماشین و اومد راه بیفته!!!
گفتم: _عه عه! چرا اینا رو درآوردین؟!
یه نگاه خاص بهم کرد و گفت:
_قرار شد من برم صحبت کنم که دارم میرم! چکار به این لباس ها داری؟!
عصبی گفتم:
_خدا پدرت رو بیامرزه اینا اعتبار داره! خوب واضحه با این لباس بری احتمال اینکه راضی بشه بیشتره...!
دستش رو گذاشت روی پیشونیش و به در تکیه داد و خیره به رو به روش دو دقیقهای رفت توی فکر...
بعد جدی نگاهم کرد و گفت:
_مرتضی جان دقیقا به خاطر همین اعتبارش نباید #هر_جایی ازش استفاده کرد!
_حاج آقا بیانصافی نکن این کار که خوب و خیره!
و چون خیلی باهاش راحت بودم ادامه دادم:
_آدم فروشی نکن بپوش دیگه حاجی!
بعد هم به حالت خواهش دستم رو گذاشتم روی محاسنم که هنوز یکی در میون بود و اعتباری محسوب نمیشد و ادامه دادم:
_جان من!
بدون توجه به درخواستم در رو بست و گفت:
+انشاالله که خیره...
بعد راه افتاد به سمت خونمون...
کمی ماشین رو با فاصله پارک کرده بود و تا رسیدن به در خونه چند قدمی راه بود ...
تا در خونه که رفت کلی توی دلم غر زدم که چقدر منت میذاره! حالا مگه چی میشد این یه تکه پارچه رو می پوشید! آدم باید کار ملت رو راه بندازه!
بذار خودم پام به حوزه برسه...
در حال کلنجار رفتن با خودم بودم که دستش به سمت آیفون رفت...
قلبم داشت از جا کنده میشد که خدا کنه صحبتهاش اثری داشته باشه!
خیلی طول نکشید که بابام در را باز کرد و اومد دم در...
مطمئنن از دیدن مهدی که میدونست امام جماعت مسجد محلمونه کمی جا خورده!!!
من ترجیح دادم بمونم توی ماشین تا شاید شیخ مهدی اینجوری راحتر بتونه بابام رو راضی کنه!
هزارتا فکر و خیال توی ذهنم میومد که بابام اگه قبول کنه چکار کنم، اگه قبول نکنه چکار کنم... هر جوری بود باید می رفتم حوزه... این فقط یه تصمیم نبود...!
صحبت کردنشون نیم ساعتی طول کشید...
هر از گاهی مهدی دستی به محاسنش می کشید و انگار از حرفهایی که بابام میزد به فکر فرو می رفت!
با دیدن این حالت ها به خودم گفتم نکنه به جای اینکه مهدی بابام رو راضی کنه بر عکس بشه و بابام مخ شیخ مهدی رو بزنه و ازش بخواد با من صحبت کنه تا من منصرف بشم! هر چند که اگر این اتفاق هم بیفته تاثیری نداره چون من مصمم تر از این حرفها بودم!
بعد از نیمساعت خیلی گرم از هم خداحافظی کردن و مهدی راه افتاد سمت ماشین...
من که با خودم اتمام حجت کرده بودم که تحت هر شرایطی این مسیر رو تا تهش برم حالا اگه خانوادم راضی میشدن چه بهتر!
اگر راضی نمیشدن هم فکر میکردم مطمئنن بعد از رفتنم با اتفاقات خوبی که برام می افتاد حتما راضی میشدن!
وسط همین حرف زدن با خودم بودم که مهدی در ماشین رو باز کرد و نشست روی صندلی و بدون اینکه چیزی بگه نفس عمیقی کشید و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد....
منم منتظر شنیدن حرفهایی که دیگه با رفتارش میشد فهمید از چه مدلی هستن موندم و چیزی نگفتم...
تیک عصبی گرفته بودم و با دندونهام لبم رو می جویدم و حرص میخوردم ....
رسیدیم به یه رستوران شیک، مهدی ماشین رو خاموش کرد با آرامش و خونسردی عمامه اش رو گذاشت روی سرش و عباش رو خیلی شیک پوشید و بعد گفت:
_به جای حرص خوردن، پیاده شو بریم یه غذایی بخوریم!
متحیر و متعجب از پوشیدن عبا و عمامهاش اون هم توی چنین مکانی مونده بودم!
و چون فکر میکردم بابام مخش رو زده و بهش گفته من رو بی خیال کنه! عصبی گفتم:
_حاج آقا این لباس رو جلوی بابای من بپوشی خوب نیست! بعد اینجا میپوشی!
والا شما ها دیگه چه جور بشری هستید!
بعد هم شیخ مهدی اگه فکر کردی با یه رستوران اومدن میتونی من رو منصرف کنی باید بگم سخت در اشتباهی چون من تصمیم رو گرفتم!
لبخندی زد و گفت:
_آقا مرتضی خوب نیست یه طلبه زود دیگران رو #قضاوت کنه! این رو قبل از اومدن حوزهی علمیه با خودت حسابی تمرین کن! این یک! دوما من خوب میدونم کجا چه جوری بپوشم و بدون هدف کاری انجام نمیدم! سوما شما به جای گیر دادن به پوشش من، فکر جیبت باش که قراره الان شیرینی رضایت گرفتن از بابات رو پای صندوق یه جا حساب کنی!
چشمهام داشت از حدقه میزد بیرون!!!
مثل آدم هایی که گنگ مادر زادی به دنیا اومدن از ذوق گفتم:
_چچچچچچچی! جون من ! جون من!حاجی راست میگی! بابام راضی شد!!!!
بعد هم بدون توجه به محیط اطرافم پریدم توی بغلش و اینقدر بوسش کردم که وقتی ازش جدا شدم تازه فهمیدم چه سوتی دادم!!!!!
حالم دست خودم نبود و با شوق و ذوق محکم زدم به شونه اش و گفتم:
_بریم شیخنا که امشب شب مهتاب است....
کمی عمامه اش رو جابه جا کرد و با لبخند وارد سالن شیک رستوران شدیم...
هنوز دو قدم نرفته بودیم که یه نفر از اون طرف میز بلند گفت:
*این جماعت خون مردم رو می کنن تو شیشه بعد خودشون با عبا و قبا تشریف میارن رستوران!!!!
من که تازه متوجه نوع پوشش مهدی شدم و منظور اون آقا و خانم رو که نوع پوشش خاصی هم داشتند خوب فهمیدم چهره ام برافروخته شد و اومدم یه چیزی بگم که....
🌱ادامه دارد....
🌱نویسنده؛ سیدهزهرا بهادر
🌱https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
امـــــام علـــی علیه السلام:
꧁ ماأَکثرَ العِبَرَ و َاقَلَّ الإِعْتِبــــــار ꧂
🌱رمان آموزنده، طلبگی و بر اساس واقعیت #مزد_خون
🌱قسمت ۵ و ۶
یه نفر دیگه از کنارمون گفت:
*نمیذارن یه لقمه نون هم راحت از گلومون پایین بره!!! به مردم میگن قناعت کنید اونوقت با همین حرفها جیبهاشون رو پر میکنن و بعد اینجاها خرجش میکنن!!!
صداش رو هم بلندتر کرد و ادامه داد: *واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند/چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند...
دیگه سرم داشت سوت می کشید!!!
و تقریبا خوشحالی موافقت بابا رو یادم رفت... حرف از غرور جوانی گذشته بود و دیگه رگ غیرتم زده بود بیرون!!!!
صدام رو کلفت کردم و عصبی گفتم:
_حرف دهنت رو بفهم !!!!!
و این حرف من شروع یه دعوای مفصل شد!!!
حالا دو نفر نبودند، چندین نفر شده بوده اند! داد میزدند:
*هر چی میکشیم از دست شماست! نون مردم رو میخورید، اشک مردم رو درمیارید!
یه وضعیتی شده بود !!!
کار به کتک کاری رسید...
تا یک و دو کردم چند نفری ریختن سرم ...
مهدی که با عبا و قبا هم بود اومد جدامون کنه و همون وسط با جثه ی لاغرش دست و پا میزد که دو تا مشت محکم وسط صورتش خورد و خون از بینیش راه افتاد...
خلاصه بعد از نیم ساعت فحش خوردن و کتک کاری با اومدن پلیس و مدیر رستوران ماجرا تموم شد!
اما چه تموم شدنی...
بی جون و بی رقم بدون خوردن غذا و با کلی کتک از رستوران اومدیم بیرون...
نشستیم توی ماشین...
عصبی و داغون بودم...
اما از کارم ناراحت نبودم!
ولی خدایش تنها چیزی که توی اون موقعیت فکر نمیکردم این بود که تا نشستم روی صندلی تازه شروع یه دعوای مجدد با مهدی باشه!
به شدت از کارم دلخور بود...
گفت:+مرتضی دیدی چه بساطی درست کردی!
_حاجی بساط رو من درست کردم یا اون آدم های.... بعد هم نکنه توقع داشتی هر چی دلشون خواست به ما بگن و توهین کنن، ما هم ساکت چیزی نگیم! تازه به نظرم اگر اون عبا و عمامه رو اینجا نپوشیده بودید اصلا چنین پروژه ای درست نمی شد!
همینجور که با دستمال کاغذی جلوی خون ریزی بینیش رو میگرفت گفت:
+برادرم اول اینکه #صبر هم چیز خوبیه!
اون هم وقتی قراره طلبه بشی! پوشیدن عمامه و عبا هم قاعده داره! اینجا آوردمت که بدونی پوشیدن این لباس راحته اما رفتار درست انجام دادن باهاش خیلی سخته! همونطور که خیلی جاها عزت و احترام و اعتماد برات میاره، از اون طرف هم حرف شنیدن داره! فحش خوردن داره!
اگه صبر نداری بی خیال حوزه شو...
عصبی گفتم:
_مگه ما چکارشون کردیم؟! ما رفتیم یه غذا بخوریم، کاری با کسی نداشتیم!
با خونسردی گفت:
_ما که هیچی... ولی این یه چیز طبیعیه که یه عده طلبکار باشن حق هم دارن، تقصیر بعضی امثال ماهاست که اینها این همه شاکین!
با حرص گفتم:
_بیا یه چیزیم بدهکار شدیم!!!
نگاه خاصی بهم کرد و خیلی جدی گفت:
_بله آقا مرتضی بدهکاریم! خیلی زیاد هم بدهکاریم!!!!
با این حرف مهدی یه لحظه شک کردم نکنه همه ی اینا یه فیلم بازی باشه و نقشه ی دقیق کشیده شده تا خودم منصرف بشم و دیگه به اسم بابام تموم نشه!
با همون حال خراب گفتم:
_چرااااااا بدهکاریم! مگه مال باباشون رو خوردیم! یا از دیوار خونشون رفتیم بالا!!!
ببین اخوی من زیر بار ظلم نمیرم!!!
مهدی گفت:
+حرفت درست مرتضی، آدم نباید زیر بار ظلم بره اما جاش درست نیست! این حرف مال اینجا نیست!
صدام رو کلفت تر کردم و گفتم:
_جاش اگه اینجا نیست! پس دقیقا کجاست؟ خودشون رو دیدی چقدر شیک و پیک نشسته بودن و معلوم نبود پول چند تا بدبخت و بیچاره رو بالا کشیدن و داشتن لقمه لقمه نوش جان میکردن! این جماعت مرفه همشون از همین قشرن!
بیشتر از همه میخورن! بیشتر از همه هم طلبکارن! یکی نیست بگه بابا تو که داری دو لپی حق این و اون رو می خوری دیگه دهنت رو ببند! چکار داری کی میاد، کی میره!
مهدی اومد حرفی بزنه که مجال ندادم و ادامه دادم:
_نه آخه من میخوام بدونم این کار درستیه که حالا یه طلبه اومده توی یه رستوران، همهی عالم و آدم تمام طلب زندگیشون رو همون لحظه بخوان از اون وصول کنن!!!
والا هیچی بهشون نگفتیم پر رو شدن هرچی هیچی نمیگیم این ملت لااله الالله ....
مهدی نگاهی بهم کرد و سری تکون داد و در حالی که میزد به شونم و گفت:
_تو هم که دقیقا داری مثل همونا حرف میزنی پس فرق تو با اونها چیه! ببین درست بخوایم نگاه کنیم باید برگردیم به خودمون! پوشیدن این لباس #مسئولیت آدم رو چند برابر میکنه! سطح توقع دیگران رو بالا میبره! نمیشه که لباس #پیغمبر رو پوشید ولی همون آدم کم صبر و بی طاقت قبل بود و مثل خیلی ها زود قضاوت کرد! قبول کن مرتضی جان یه عده با برنامه، یه عده هم بیبرنامه با پوشیدن این لباس ضربههایی زدن که یه آدم معمولی نمیتونه بزنه! مگه کم دیدی که ما هر جا ضربه خوردیم از دزد ها و منافق ها و حرام خورهایی بوده که با پوشیدن این لباس ازش سو استفاده کردن !!!! میخوای بیای حوزه باید....
باید خیلی چیزها رو رعایت کنی! حواست به خیلی چیزها باشه! اینی که امروز دیدی یه گوشه اش بود!
بعد آرومتر ادامه داد:
_هر چند این اتفاقات کمه اما باید بدونی این راهی که میخوای بری از این حرفها هم داره اگر نمیتونی #برای_اسلام یه فحش خوردن رو تحمل کنی به نظر من...
نذاشتم حرفش تموم بشه گفتم:
_به نظرتون چی! منصرف بشم بهتره!!! نخیررررر حاجی از این خبرا نیست!!!!
فحش و کتک که سهله! من پای حرفم ایستادم تا پای جون!
نفس عمیقی کشید و گفت:
_خوبه آقا مرتضی که اینقدر مسری برای رفتن! اما یادت باشه تنها رفتن مهم نیست!
با کنایه گفتم:
_مهم به مقصد رسیدنه آقا مهدی!
مهدی در حالی که ماشین را روشن میکرد گفت:
_نچ داداش! اشتباه مطلب رو گرفتی! یه نگاه بنداز همین الان ما مقصدمون کجا بود؟! رستوران! خوب بهش رسیدیم!مقصودمون چی بود؟! غذا خوردن! فکر کنم واضحه به #مقصد رسیدیم اما به #مقصودمون نرسیدیم!
حرف به اینجا که رسید دیگه ساکت شد و تا در خونه هیچ صحبتی نکرد...
حرفش ذهنم رو درگیر کرد: به مقصد رسیدیم اما به مقصود نه....! منم دیگه ساکت شدم تا بیشتر خرابکاری نکنم!
در خونه که رسیدیم، خواستم پیاده شم که گفت:
_مدارکت را آماده کن، فردا خودم میام دنبالت با هم بریم برای ثبت نام...
بعد ادامه داد:
_چند تا از دوستانم هستن می تونن کمکت کنن...
خدایش خیلی خجالت کشیدم...گفتم:
_حلالم کن شیخ مهدی! بیام حوزه درست میشم...
لبخندی زد و بدون اینکه به روی خودش چیزی رو بیاره دستش رو گرفت بالا و گفت:
_انشاالله فردا میبینمت یا علی...
🌱ادامه دارد....
🌱نویسنده؛ سیدهزهرا بهادر
🌱https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
امـــــام علـــی علیه السلام:
꧁ ماأَکثرَ العِبَرَ و َاقَلَّ الإِعْتِبــــــار ꧂
🌱رمان آموزنده، طلبگی و بر اساس واقعیت #مزد_خون
🌱قسمت ۷ و ۸
از یه طرف حرفهای مهدی فکرم رو درگیر کرده بود، از یه طرف ذوق و شوق رفتن به حوزه عجیب با دلم بازی میکرد...
مهدی راست میگفت باید خیلی روی #اخلاق خودم کار میکردم!
به خودم کلی وعده و وعید دادم که برم حوزه چه تغییراتی کنم و یک تحول اساسی درون خودم بوجود بیارم....
مشغول وعده دادن به خودم بودم که با باز کردن در و دیدن بابام همه چی آنی از ذهنم پاک شد...
به حساب خودم، خوشحال اومدم بپرم توی بغلش و قدردانی کنم از اجازه دادنش که احساس کردم یه جوری داره نگام میکنه!!!
با حالتی که بیشتر شبیه تاسف بود گفت:
_آخه پسر تو کی میخوای آدم بشی؟!
متعجب از اینکه چرا باید در بدو ورودم بابام چنین حرفی بزنه! گفتم:
_چرا بابا مگه من چکار کردم!؟
با حرص گفت:
_خودت رو توی آیینه دیدی!
تازه دو هزاریم افتاد که من از یه دعوای درست و حسابی دارم میام، ناخودآگاه لبخند نشست روی لبم و گفتم:
_آهان!!! یه نفر به آقا مهدی توهین کرد منم طاقت نیاوردم رفتم جلو و ازش دفاع کردم...
بابام سری تکون داد و با حالتی خاص گفت:
_خدا آخر عاقبت ما رو ختم بخیر کنه!
فک کنم منظورش از این دعا با وجود داشتن پسری مثل من بود! بهرحال دیگه چیزی نگفت و منم پیگیر نشدم که دوباره بحثمون بالا نگیره و یه وقت پشیمون بشه از حوزه رفتن من!
رفتم سراغ مدارکم و با یه حال وصف نشدنی مشغول آماده کردنشون شدم....
با خودم فکر میکردم پام به حوزه برسه زندگیم زیر و رو میشه...
احساس میکردم به توفیق سربازی امام زمان (عجلاللهتعالیفرجه) لحظه به لحظه نزدیکتر میشم... حس عجیبی داشتم که زبانم از گفتن و وصف کردنش قاصر بود...
زمان به سختی جان کندن گذشت تا صبح شد...
برعکس بابام که ساکت بود و حرفی نمیزد، مادرم قرآن رو آماده کرده بود و با یه لبخند مهربون از زیر قرآن ردم کرد و با دعای قشنگش بدرقه ام کرد....
آقا مهدی جلوی در ایستاده بود و منتظرم بود...
سوار ماشین که شدیم بابت دیروز خجالت کشیدم اما نه من به روی خودم آوردم، نه مهدی!
تا رسیدن به حوزه خیلی حرفی بینمون رد و بدل نشد! نمیدونم شاید شیخ مهدی ترجیح میداد خودم خیلی چیزها رو ببینم تا اینکه بخواد خودش برام توضیح بده.....
بالاخره رسیدیم...
محو فضای دلچسب داخل حوزه شده بودم...
از کاشیکاریهاش گرفته تا حوض آب وسط حیاط که دور تا دورش درخت بود...
حجرههایی که کنار هم قرار داشت و کلی حرفهای خاص راجع بشون شنیده بودم....
توی همین حال و هوا بودم که حاج آقای جوان خوش وجه ایی که عمامه ی مشکیش گویای این بود از سادات هست، جلومون ایستاد و خیلی گرم با آقا مهدی حال و احوال کرد...
مهدی درحالیکه دستش آویزون گردن همون حاج آقا بود رو به من کرد و گفت:
_مرتضی جان، آقا سیدهادی از خوبان روزگارمونه، از اونایی که باید دو دستی بهشون چسبید...
هنوز درست با سید هادی آشنا نشده بودم که حاج آقای دیگهای که چهرهاش هم نور بالا میزد و با صدای ظریفی که اصلا به قیافه اش نمیخورد کنارمون رسید و ایستاد، دستهاش رو باز کرد به سمت مهدی و گفت:
_به به حاج آقا مهدی! از این طرفها! کجایی مومن؟! نیستی، نمی بینیمت!
خیلی برام عجیب بود چرا سیدهادی فرصتی به مهدی نداد تا جواب بده! بعد هم خیلی صریح و جدی برگشت گفت:....
_دیدن هر چیزی چشم میخواد آقا منصور.... کار سختی هم نیست به شرط اینکه چشمهامون رو نبندیم شیخ!
رفتار سید هادی به نظرم یه جوری بود!!!
ولی آقا منصور خیلی شوخ طبعانه گفت: _نه دیگه! دیدن امثال شیخ مهدی علاوه بر چشم، توفیق هم میخواد!
سید هادی ادامه داد:
_پس بپا نماز شبت قضا نشه دچار سلب توفیق نشی برادر!
احساس کردم داره بهش طعنه میزنه!
نمیدونم شاید به قول مهدی من زود قضاوت می کنم و باید در همین ابتدای ورودم به حوزه روی خودم با #افکارم حسابی کار کنم!
ولی جالب بود که مهدی هم با یه نیمچه لبخند تنها به همین جمله اکتفا کرد و گفت:
_مشغول فعالیت اما نه به شدت و پشتکار شما!
با این حرف مهدی، حاج آقا منصور درحالیکه کم کم قدم هاش از ما فاصله میگرفت گفت:
_خلاصه حاجی ما ارادتمندیم
و از ما دور شد....
سید هادی که حالا فرصت بیشتری برای حرف زدن پیدا کرده بود نگاهی به مهدی کرد و گفت:
_خوب آقا مهدی چکار داری؟ کمکی از دستم بر میاد؟
مهدی لبخندی زد و با اشاره به من گفت:
_حقیقتا اومدم دست آقا مرتضی را بند کنم...
سید هادی دستش رو زد به شونم و گفت:
_به به بسلامتی! چشممون منور به جمال رفقای شما شده چه سعادتی!