❄️🍃❄️🍃❄️🇮🇷🍃❄️🍃❄️🍃رمان فانتزی، آموزنده و درحال نوشتن...
❄️ #بهترین_هدیه_روزمادر
🇮🇷قسمت ۱۷ و ۱۸
فاطمه مات و مبهوت حرفهایم، به من خیره شده بود و من چشمم به آسمان بود. اشک آهسته از چشمم سرازیر میشد و بین محاسنم پایین میرفت... بعد از تمام شدن حرفم نیمنگاهی به او کردم که چشمان اشکبار او رو دیدم....
_فقط خواهش میکنم بین خودمون باشه. شما اولین و آخرین کسی هستید که براش تعریف میکنم
صاف روی نیمکت نشست:
+حتما. چشم
با بلند شدن من او هم بلند شد و به سمت خونه خاله رفتیم تا برسونمش...
_من میخوام زندگیمو، همسر آیندهم رو، و تموم دار و ندارم رو #نذر خانومجان کنم. این بهترین هدیه روز مادر هست که از یه مادر گرفتم. نمیدونم جوابتون چیه، اینو گفتم که بدونید زندگی کردن با من چجوریه...
نزدیک خونه خاله رسیدیم:
_این بار نشد بریم بیرون به حاجی قول داده بودم که نیمساعت بیشتر نشه
+نه میدونم. اشکال نداره
به خونه اشاره کردم:
_بیام تا دم در؟
+نه ممنون خودم میرم. تا همین جا هم لطف کردین. بااجازه...
بعد از رفتنش دیگه نَایستادم. و وقتی که از کوچه خالهاینا بیرون میرفتم در دلم خدا خدا میکردم که جوابش منفی نباشه... ولی یه لحظه به خودم اومدم. پیش خودم گفتم: «مگر قرار نبود توکل کنی؟» گوشه خیابان ایستادم. به عادت این مدت سرم رو بالا کردم و چشم به آسمان دوختم. چند بار صلوات فرستادم و راهی مغازه شدم....
ساعت نزدیک ۱۱شب بود که دیدم صدای پیامک گوشی بابا بلند شد. پشت فرمان بودم ولی زیرچشمی حرکات بابا رو میپاییدم...
_کی بود بابا؟
بابا لبخندی زد:
_فرداشب موافقی به هم محرم بشین؟
از حرف ناگهانی بابا، سریع پامو گذاشتم رو ترمز...
+چـــ....ییی... چی گفتید؟؟
چند ماشین پشت سر ما بود که به خاطر ترمز کردن ناگهانی من صدایشان بلند شده بود. بابا بلند خندید و گفت:
_پاشو... پاشو بیا اینور تا به کشتنمون ندادی
شکه شده بودم. در که باز شد بابا دستمو گرفت و از پشت فرمان پیادهام کرد.... وقتی به خونه رسیدیم خبر رو که مامان و هانیه شنیدند خوشحال شدند. کِل کشیدند. هلهله میکردند. اما من مثل مسخ شده ها روی مبلی نشسته بودم و هیچ حرکتی نمیکردم...
از بین همه رد شدم. بیتوجه به حرفهای هانیه و مامان و بابا به روشویی رفتم و وضو گرفتم. به اتاق رفتم و در رو بستم. دلم میگفت زنگ بزنم یا پیامی به فاطمه بدم ولی شیطون رو لعنت کردم....
سجاده رو پهن کردم و دستامو برای نیت بردم بالا. دو رکعت نماز شکر خوندم. سر به سجده گذاشتم. اشکها مثل بارون بهاری روی صورتم و جانمازم میریخت. هر چقدر خدا رو شکر میکردم برام کافی نبود. ذکر الهی شکر از لبم نمیافتاد....
نمیدونم چی باعث شد که خدا به منه بنده گناهکار نظر کنه.....
💖ولی به این نتیجه رسیدم....
که اینقدر گناه کردم و دیدم چقدر خدا هوامو داره....
اگه بندگی خدا رو میکردم چقدر هوامو داشت.....
🍃پــــــــــــــــایــــــــــــان🍃
❄️نویسنده؛ بانوی گمنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃❄️🇮🇷❄️🍃🍃🍃
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
❣قسمت ۱۷ و ۱۸👇 تا اخر رمان👇
این رمان هم تموم شد رمان کوتاه #بهترین_هدیه_روزمادر 🥰☺️🤗❤️🌹
خانمای کانال مادرای عزیز روزتون مبارک🎉🎉🎉🎉🎉
5.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴با دقت این #تبیین عالی رو گوش کن..
💠در هر محفل و مجلسی بین دوست و آشنا و همکار و بستگان فریاد کن!
👈دکتر شهریار زرشناس:
اصلاحطلبان از صبح تا شب دارن با عوامفریبی به مردم ایران #دروغ میگویند..!!
#خائنین #منافقین #مزدوران #کفار #جهاد_تبیین #انقلاب #ایران_قوی #مرگ_بر_اسراییل
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🇮🇷💔🇮🇷 ✍🏻 #نظرات_شما ✍🏻 #سوریه #وعده_صادق #برای_ایران ☆ناشناس بمون ☆نظرسنجی ش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸سلام دوستان 😊✋
لینک قبلی خرابه باز نمیشه به این لینک پیام بذارید👇👇
https://harfeto.timefriend.net/17350393203337
https://harfeto.timefriend.net/17350393203337
☆نظرسنجی شرکت کن
https://EitaaBot.ir/poll/8e7vpx?eitaafly
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
سلام دوستان گلم✋ ❌رمان #در_پی_کشف_تو نمیذاریم این چجوری رمان مذهبی هست که توش گناه میشه؟🙄 ❌رمان
سلام دوستان گلم🖐
❌رمان #روژان رو نمیذاریم
خلاصه رمان رو خوندیم هم اصلا مذهبی نیست هم مفید نیست هم کپی اون مشکل داره 🙄😁
❌رمان #حجاب_من رو نمیذاریم
یه رمان خیلی مسخره و پر گناه که فقط و فقط دختره چادر پوشیده.... تو رمان نوشته پسر عموش که نامحرم هست عشقش هست😐 بعد با نامحرم دوم کلکل میکنن، به هم خیره میشن، باهم میگن و میخندن🙄 دیگه چی؟؟😧🙄
🌸🌸❤️❤️❤️🌸🌸
این لیست رمانهایی هست که نمیذاریم👇
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/27283
قبل از درخواست رمان این لیست رو بخونین👆👆
🌸🌸🌸❤️❤️🌸🌸🌸
👈این لیست بروزرسانی میشود......
❤️رمان شماره👈صـــــــــــــــــــــد و چهـــــــــــــــــــــل و دو😍
💜اسم رمان؟ #ضاحیه
💚نویسنده؟ علیرضا سکاکی
💙چند قسمت؟ ۴۳ قسمت
❌کپی فقط با منبع 👈این هم منبع👇؛
🌷نویسنده؛ علیرضا سکاکی
✨انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست!
با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5