🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🕊قسمت ۳۷ تا ۴۰👇
۳ قسمت مونده فردا پنجشنبه میذارم
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
رمز مهم لیله الرغائب.mp3
11.23M
✘ اولین شب جمعه ماه رجب چرا شده شبِ مهندسی رغبتها یا شب آرزوها؟
چه رمزی در این انتخاب هست؟
#پادکست_روز
#استاد_شجاعی | #استاد_میرباقری
#حجت_السلام_قرائتی
@ostad_shojae | montazer.ir
✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوقالعاده جذاب
✨#ضاحیه
🕊قسمت ۴۱ و ۴۲ و ۴۳
در طول مسیر حرفی نمیزنم. کمیل نیز طوری شوکه شده که ترجیح میدهد ساکت باشد.به حوالی خانه امن که میرسیم یک تک بوق میزند و وارد پارکینگ میشود. سپس از بچهها میخواهد تا کمک کنند سوژه را به داخل منتقل کنیم. به داخل اتاق پرو میروم و لباسهایم را عوض میکنم، سپس روبهروی آیینه میایستم و دستی به لای موهای کوتاهم میزنم و تکانی میدهم تا آب بینش را بچکانم.
به خودم نگاه میکنم، به چشمان خسته و گود افتادهای که در حسرت یک شب خواب آسوده و آرام در کنار خانوادهاش به سر میبرد. آرزویی که شاید برای تمام مردم دنیا طبیعیترین حق ممکن باشد؛ اما من راه متفاوتی را انتخاب کردهام. ناخواسته صدای #حاج_قاسم_سلیمانی در گوشم زمزمه میشود که به دخترش میفرمود:
«عزیزم من متعلق به آن سپاهی هستم که نمیخوابد و نباید بخوابد. تا دیگران در آرامش بخوابند. بگذار آرامش من فدای آرامش آنان بشود و بخوابند.»
ناخواسته قطرهای اشک از گوشهی چشمانم شره میکنم. چقدر دلتنگ حاج قاسم هستم و چقدر این دلتنگی حال و هوای این شب بارانی را عجیب کرده است. من کلمه به کلمه وصیت نامه #سردار عزیز را از حفظ هستم و حال الان من درست مطابق آن بخشی است که میگفت:
«دخترم خیلی خستهام. سی سال است که نخوابیدهام اما دیگر #نمیخواهم بخوابم. من در چشمان خود #نمک میریزم که پلکهایم جرأت بر هم آمدن نداشته باشــد تا نکند در #غفلت من آن طفل بیپناه را سر ببرند. وقتی فکر میکنم آن دختر هراسان تویی، نرجس اســت، زینب است و آن نوجوان و جوان در مسلخ خوابانده که در حال سربریده شدن است حسینم و رضایم است از من چه توقعی دارید؟ نظارهگر باشم، بیخیال باشم، تاجر باشم؟ نه من نمیتوانم اینگونه #زندگی بکنم.»
صدای کوبیده شدن درب اتاق باعث میشود تا نگاهم را آیینه بردارم و فورا با پشت دست اشکهای نشسته بر روی گونهام را پاک کنم. کمیل که هنوز که نگرانی و تشویش در چهرهاش نمایان است، با دیدن حال و روزم به داخل اتاق میآید و دستهایش را باز میکند تا من را در آغوش بکشد. سپس بوسهای به پیشانیام میزند و میگوید:
-نگران نباش داداش، انشاءالله اتفاقی واسه سیدحسن نمیافته! ما داریم تمام تلاشمون رو میکنیم و امیدمون هم به خداست...
نفس کوتاهی میکشم و میپرسم:
-به هوش اومد؟
کمیل سرش را تکان میدهد:
-آره شکر خدا، حالش هم خوبه... دکتر میگه میتونه صحبت کنه.
لبهایم را تکان میدهم:
-خوبه، خدا رو شکر... بریم سر وقتش تا دیر نشده! فقط عکسش روی برای شناسایی به مهندس دادی؟
کمیل میگوید:
-بله آقا، احتمالا تا چند دقیقهی دیگه جواب استعلامش میاد.
ناامیدانه به کمیل نگاه میکنم و میپرسم:
-از خط خاموش پیرمرد هم چیزی گیرمون نیومد، نه؟
کمیل با تأسف سری تکان میدهد و همانطور که از اتاق خارج میشویم، میپرسد:
-میگم... بهتر نیست با دبورا شروع کنیم؟ اون الان چند ساعته که تو اتاق نشسته و هیچ کاری هم نکرده!
چشمهایم را ریز میکنم:
-یعنی چی هیچ کاری نکرده؟
کمیل شانهای بالا میاندازد:
-نه اعتراضی، نه بلند شدن از روی صندلی و نه حتی راه رفتن دور اتاقی... هیچیِ هیچی!
سرم را تکان میدهم و درحالیکه نزدیک اتاق بازجویی میشوم، میگویم:
-خوبه، پس بزار همینطور بمونه تا وقتش برسه.
سپس درب اتاق را باز میکنم و به متهمی نگاه میکنم که دستهایش را به صندلی بستهاند. چرخی در اتاق میزنم و به صورتش نگاه میکنم، سپس آستین پیراهن مردانهام را بالا میزنم و ساعت و انگشترم را درمیآورم و درون جیب شلوارم میگذارم و بدون مقدمه شروع میکنم به فارسی حرف زدن:
-الان سه روزه که درست و حسابی نخوابیدم. درست از وقتی که علیهان وارد باکو شد و اون هارد رو بهتون رسوند که اگه از اطلاعات داخل هارد خبر داشتیم محال بود بزاریم این دیدار شکل بگیره. حالا هم یه جوری بدحال و گیجم که میخواستم تو همون کارت رو تموم کنم. راست و پوست کنده بهم بگو میخوای حرف بزنی یا نه؟
مرد جوان با موهایی آشفته و لباسی که آغشته به خون و گِل است، به سختی چشم پف کردهاش را باز میکند و به عبری میگوید:
-من فارسی نمیفهمم!
گردنم را کج میکنم و با چشمان خون افتاده ام به صورتش خیره میشوم و شبیه قبل فارسی حرف میزنم:
-پس نمیخوای چیزی بگی، مشکلی نیست!
ضربهای به روی صفحهی تبلتم میزنم و تصویر لحظهای حرکات دبورا را نشانش میدهم:
-همین اتاق بغل دوستت نشسته، اونم اول فارسی حرف نمیزد؛ اما الان که تکالیفش رو نوشته خیلی آروم نشسته و منتظره ببینه چی در انتظارشه.
مرد جوان آب دهانش را قورت میدهد و به فارسی صحبت میکند:
-ولی شما نمیتونید ما رو مجبور کنید که فارسی حرف بزنیم!
پوزخندی تمسخر آمیز میزنم و میگویم:
-ما نفتکشهای آمریکایی و انگلیسی رو مجبور کردیم و بهشون فهموندیم که باید با سپاه جمهوری اسلامی فارسی حرف بزنند، اونوقت تو میخوای بهم بگی که ما چه کارهایی میتونیم انجام بدیم؟
سوژه کمی فکر میکند و میگوید:
-ولی این خلاف قوانین...
حرفش را با صدایی بلند قطع میکنم:
-قانون داخل این اتاق رو من مشخص میکنم. قانون اینه یا مثل بچه آدم دهن باز میکنی و حرف میزنی یا کار نیمه تموم داخل خیابون رو همین جا تموم میکنم.
سوژه چیزی نمیگوید و نگاهم میکند. روی صندلیام مینشینم و با لحنی آرامتر ادامه میدهم:
-از اسمت شروع کن، عاقل باش و سعی کن کار درست رو انجام بدی تا بتونی امید مبادله شدن رو توی دلت زنده نگه داری.
نفس کم جانی میکشد و میگوید:
-بنیامین.
پیامی که برای تبلتم میآید را باز میکند، سپس لبخندی میزنم و ادامه میدهم:
-چند وقته جذب موساد شدی؟
کمی مکث میکند و خودش را در حال محاسبه دقیق نشان میدهد و میگوید:
-حدود دو سال!
ابرویی بالا میاندازم و از روی صندلیام بلند میشوم، سپس با بیحوصلگی میگویم:
-یادمه یک بار بهت گفتم که اوضاع خوبی ندارم، مگه نه؟
مرد جوان درحالیکه پیشانیاش را به کتف راستش میکشد تا جلوی شره کردن خون آبهی روی صورتش را بگیرد، میگوید:
-من که دارم به سوالای شما...
فریاد میزنم و به طرفش میروم:
-این جوابها به کار من نمیاد، میدونی چرا؟ چون تو اینجا داری خیلی راحت نفس میکشی... نباید اینجوری باشه!
دستم را روی گلویش میگذارم و در حالی که با چشمهای از حدقه بیرون زدهام به صورتش نگاه میکنم، میگویم:
-حالا دوباره ازت میپرسم، اسم!
معطل نمیکند:
-فاران.
فریاد میزنم:
-چند وقته جذب موساد شدی؟
لبهایش را تکان میدهد و به سختی کلمات را ادا میکند:
-حدود هشت سال!
دستم را از روی گلویش برمیدارم و با لحنی هشدارگونه کلماتم را به صورتش میکوبم:
-کافیه یه بار دیگه بخوای مسیر این بازجویی رو منحرف کنی، اونوقت کاری باهات میکنم که هر لحظه هزار بار آرزو کنی کاش کارت توی همون خیابون تموم شده بود، فهمیدی؟
سرش را به نشانه تایید تکان میدهد تا همانطور که خیره نگاهش میکنم به روی صندلیام بنشینم:
-چند وقته توی این پرونده وارد شدی؟
تند تند نفس میکشد تا کمبود اکسیژن دقایق قبلش را جبران کند:
-هفت ماه و نیم...
نگاهی به صفحهی تبلتم میاندازم و میگویم:
-قبلش توی کدوم واحد بودی؟
مکث نه چندان کوتاهی میکند و میگوید:
-افسر یگان ۸۲۰۰ بودم.
سوالاتم را بدون مکث میپرسم:
-پس چی شد که سر از این پرونده درآوردی؟
فاران کمی سکوت میکند و درحالیکه پایش را مضطرب به زمین میکوبد، جواب میدهد:
-من متخصص سایبری هستم، احتمالا سیستم میخواست از تواناییهام توی این بخش استفاده کنه.
دستی به لای موهایم میبرم و میپرسم:
-تیمی که برای این پرونده جمع کرده بودید چند نفر بود؟
فاران فورا میگوید:
-سه نفر!
دستانم را به میز تکیه میدهم و کمی به سوی فاران متمایل میشوم:
-اسامی اعضای تیم رو بگو، سر تیم خودت بودی؟
فاران سرش را تکان میدهد:
-من و دبورا و موسی!
با هیجان اسم پیرمرد را تکرار میکنم:
-موسی؟
سرش را به نشان تایید تکان میدهد. مهندس با استفاده از دیتا بیسی که در تهران از عوامل و نیروهای موساد داریم توانسته اطلاعات کمی از فاران برایم دست و پا کند؛ اما تا به حال هیچ دیتایی از آن پیرمرد نداشتیم و حالا فاران اسمش را به ما میگوید. لبخند میزنم:
-موسی... همون پیرمردی که تو رو طعمه کرد تا فرار کنه؟
لبهایش را کج میکند و میگوید:
-اون هیچوقت این کار رو نمیکنه، تو شاید بتونی من رو تهدید کنی و ازم حرف بکشی؛ اما نمیتونی دیدگاهم رو نسبت به اعضای تیمم خراب کنی!
ابرویم را بالا میبرم و سرم را کج میکنم:
-مطمئنی که این کار رو نمیکنه؟ پس ما چجوری بهت رسیدیم؟ چرا نتونستیم ردی از موسی پیدا کنیم؟ اصلا کی پیشنهاد داد تو اول از خونه خارج بشی؟
فاران با شنیدن سوالاتی که هر دو ما جوابش را به خوبی میدانیم، روی صندلیاش ولو میشود. این بهترین فرصت برای من است که سوالات بعدیام را ردیف کنم:
-میدونی چرا اون میخواست اول تو رو بفرسته تو خیابون؟ چون بعد از اینکه از دستگیری دبورا مطمئن شد، احتمال این رو میداد که خونه شما هم سوخت شده باشه... تو رو فرستاد پایین تا اگه خونه امن شما سوخته باشه بتونه حواس ما رو درگیر تعقیب کردن و دستگیری تو کنه و اینطوری برای خودش زمان بخره که بتونه فرار کنه.
فاران بدون آن که بخواهد حرفی بزند یا مخالفتی کند با تمام وجود به حرفهایی که میزنم گوش میکند. ساکت میشوم تا بتواند فرضیهای که پیش رویش گذاشتهام را هضم کند. سپس تیر آخر را شلیک میکنم:
-خودش هم به زیاد احتمال از روی پشت بوم یا یه راه دیگهای که هنوز نمیدونم چیه فرار کرده! به همین سادگی!
فاران نفس زنان به چشمهایم خیره میشود و نامطمئن کلمات را از بین لبهایش خارج میکند:
-ولی اون خیلی روی سازمان تعصب داشت، محال بود که بخواد یکی از اعضای خودش رو اینطوری قربونی کنه.
طوری با سرعت جوابش را میدهم که گویی پیشبینی پرسیدن این سوال را از قبل کردهام:
-منم باهات موافقم. اون روی سازمان تعصب داره؛ اما تو سازمان نیستی. اون سادهترین راه رو انتخاب کرده و یقیناً هم خودش رو اینطوری توجیه کرده که ردهی پایین بسوزه تا ردهی بالا سالم بمونه...من توی این مکالمهای که باهات داشتم تا بالای نود درصد مطمئن شدم که سرتیم شما همون پیرمرد بود... گفتی اسمش چی بود؟ موسی!
فاران لبهایش را تکان میدهد:
-آرسن... اسمش آرسنه و سر تیم ما بود.
همین یک جمله کافی است تا از روی صندلیام بلند شوم. فاران وحشتزده نگاهم میکند؛ اما من بدون آنکه بخواهم به سمتش بروم درب اتاق را باز میکنم و از دکتر میخواهم تا کار درمان فاران را ادامه دهد.
سپس از اتاق خارج میشوم و سراغ کمیل را میگیرم. یکی از بچهها با اشاره به آن سوی اتاق کمیل را نشانم میدهد که در حال خواندن نماز صبح است. به سمت آشپزخانه میروم و وضو میگیرم تا من نیز نمازم را بخوانم. بعد از نماز، کمیل صدایم میکند:
-کارم داشتی!
چشمهایش سرخ و پف کرده است. نگران میشوم:
-از خستگی زیاد دارم اشتباه میبینم یا واقعا گریه کردی؟
کمیل همانطور که کنار سجادهام نشسته خودش را در آغوشم میاندازد و میگوید:
- #فواد_شکر رو زدن عماد... زدنش!
یاحسین... در میان تمام مشغلههایی که این عملیات برون مرزی با خودش دارد، حتی فکر چک کردن اخبار هم به ذهنم خطور نکرده بود که کمیل این چنین خبر ترور این فرمانده بزرگ را به گوشم رساند. -یاحسین...
به جز این اسم چه چیز دیگری میتوانم بگویم؟ کمیل را محکمتر در آغوش میگیرم و صورتم را روی شانهاش فشار میدهم تا کسی متوجه اشکهایی که بدون سر و صدا ریخته میشوند نشود.
کمیل با صدایی گرفته میگوید:
-عماد باید یه کاری بکنیم، نمیتونیم دست روی دست بگذاریم تا اطلاعاتی که به دست موساد رسیده کار دستمون بده.
با اشارهی سر به اتاق بازجویی میگویم:
-فاران حرف زد... گفت اسم پیرمرده آرسنه.
کمیل آهی میکشد و میگوید:
-هیچ چیزی ازش نداریم. مهندس تمام اطلاعاتی که داشتیم را زیر و رو کرده و نتونسته چیزی پیدا کنه.
دستی به روی چشمهایم میکشم و میگویم:
-فعلا چیزی ازش نداریم، فاران متقاعد شده که باهامون همکاری کنه. من شک ندارم که یه سر این اتفاقات میرسه به آرسن... اون الان یه جایی خودش رو گم و گور کرده و داره برای حملهی بعدی برنامهریزی میکنه... حملهای که ممکنه داغ بزرگی رو دلمون بزاره!
کمیل پریشان نگاهم میکند و میگوید:
-خب باید چیکار کنیم؟ راه حل چیه؟ گره کار که با حرف زدن با فاران و دبورا باز نمیشه.
صورتم را به گوش کمیل نزدیک میکنم و میگویم:
-یه سر طناب گره افتادهای که ازش حرف میزنی میخوره به اون پیجرها... باید تا فردا صبر کنیم که مهندس یه آمار درست و درمون ازشون بهم بده.
کمیل آهی عمیق میکشد و همانطور که به عکس فواد شکر نگاه میکند، میگوید:
-صبر... صبر... صبر...کاش لااقل زنده بمونیم تا نتیجهی این همه صبر رو ببینیم.
دستم را دور بازویش حلقه میکنم و میگویم:
-مگه توی این همه پرونده که پنجه به پنجه اسرائیل انداختیم ندیدیم؟ ناشکر نباش بزرگوار، ناامیدی گناه بزرگیه!
به اتاق بازجویی نگاه میکنم که دکتر در حال بیرون آمدن است. فورا از سر جایم بلند میشوم و به سمت فاران میروم:
-بهتری؟
سرش را تکان میدهد. لب باز میکنم:
-تو از قضیهی ترور فواد شکر خبر داری؟
طوری که برایش کاملا طبیعی باشد، میگوید:
-آرسن برنامه ریزی کرده بود. بعد از اینکه شما به هارد علیهان رسیدید کار برای ما سخت شد. برنامههامون بهم ریخت و حزب الله تونست یک روزه جاسوسی که اون همه براش سرمایه گذاری کرده بودیم رو حذف کنه و ما دوباره برگشتیم سر خونهی اولمون... سیستم پاکسازی شدهی حزب الله گره تو کار ما انداخت وگرنه قرار بود تو مکانی که فواد شکر ترور شد، #حسن_نصرالله هم وجود داشته باشه...
آرسن هم از همین عصبی بود و مدام با خودش میگفت هزینهی زیادی رو متحمل شدیم! من از حرفهایی که میزد سر در نمیآوردم؛ اما اون کل دیشب دستهاش رو از پشت به کمرش بند کرده بود و توی اتاق راه میرفت و اینجوری میگفت...
شنیدن حرفهای فاران به مشابه آب سردی که به یک باره روی سرم خالی شده باشد من را میخکوب میکند. چند نفس کوتاه میکشم تا بتوانم حرف هایش را تحلیل کنم. یعنی امروز قرار بود سیدحسن را ترور کنند؟ یعنی طرح ترور سید در دستور کار رژیم قرار گرفته و تصویب شده است؟
یا حسین... یاحسین...
✨✨پایان✨✨
❌کپی فقط با منبع 👈این هم منبع👇؛
🌷نویسنده؛ علیرضا سکاکی
✨انتشار از کانال رمان امنیتی:
@RomanAmniyati
❌کپی بدون قید آیدی کانال و ذکر نام نویسنده، به هیچ عنوان مورد رضایت صاحب اثر نیست
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌷✨✨🕊🇮🇷🇱🇧🕊✨✨🌷