eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.6هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
216 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۶♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان انقلابی و واقعی 🌹قسمت ۳۸ روز آزمایش نمی دونم دردی که من کشیدم بدتر بود.. یا دردی که منوچهر کشید.... دلم میسوزه... میگم ای کاش یه بار داد می زد. صدای نالش بلند می شد. دردش رو بیرون می ریخت. همین صبوری و سکوت ها، پرستارها و دکترها رو عاشق کرده بود... هرکاری از دستشون بر میومد دریغ نمی کردن... تا جواب آزمایش آماده شه، منوچهر رو مرخص کردن... روزایی که از بیمارستان میومدیم، روزای خوش زندگیم بود... همه از روحیم تعجب می کردن... نمی تونستم جلوی خنده هام رو بگیرم. با جمشید زیر بغلش رو گرفتیم تا دم آسانسور. گفت _میخوام خودم راه برم. جمشید رفت جلوي منوچهر، رسول سمت راستش، برادر دیگرش، بهروز، سمت چپش و من پشت سرش که اگر خواست بیفته نگهش داریم... سه تا ماشین اومده بودن دنبالمون. دم خونه جلوی پای منوچهر گوسفند کشتن. مادرش شربت می داد... علی و هدی خونه رو مرتب کرده بودن. از دم در تا پای تخت منوچهر شاخه های گل چیده بودن... و یه گلدون پر از گل گذاشته بودن بالای تختش... جواب آزمایش که اومد،... دکتر گفت: _باید زودتر شیمی درمانی شه. ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🕊شهید منوچهر مدق 🕊 ادامه رمان فردا میذارم خدمتتون به امیدخدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان انقلابی و واقعی 🌹قسمت ۳۹ با هر نسخه ی دکتر کمرم می لرزید که اگه داروها گیر نیان چی؟... دنبال بعضی داروها باید توی ناصرخسرو می گشتیم.. صف های چند ساعته ی هلال احمر و سیزده آبان و داروخونه های تخصصی که چیزی نبود... دوستای منوچهر پروندش رو بیرون کشیدن.. و کارت جانبازی منوچهر رو از بنیاد گرفتن. اما این کارا طول کشید... برای خرج دوا و دکتر منوچهر رو و اجاره نشین شدیم. منوچهر ماهی سه روز شیمی درمانی می شد... داروها رو که می زدن گر می گرفت... می گفت: _انگار من رو کردن توی کوره بدنم داغ میشه... تا چند روز حالت تهوع داشت... ده روز دهان و حلقش زخم می شد... آب دهانش رو به سختی قورت می داد.. و به خاطر شیمی درمانی موهاش ریخت.... منوچهر چشمهاش رو روی هم گذاشت و موهای سرش رو با تیغ زدم. صبح که برده بودمش حمام،موهاش تکه تکه می ریخت. موهای زیری که مانده بود توی سرش فرو می رفت و اذیتش می کرد. گفت: _با تیغ بزندشان. حتی ریشهایش را که تنک شده بود. یک زیر حرف میزدم... گاهی وقت ها حرف زدن سخت است اما سکوت سنگین تر و تلخ تر. آینه را برداشتم و جلو ی منوچهر ایستادم... _خیلی خوش تیپ شده ای. عین یول براینر. خودت را ببین. منوچهر همانطور که چشمهایش را بسته بود، به صورت و چانه اش دست کشید و روی تخت دراز کشید. منوچهر رو با خودم مقایسه می کردم. روزایی که به شوخی دستم رو می بردم لای موهاش و از سر بدجنسی میکشیدمشون. و حالا که دیگه مژه هاش هم ریخته بود به چشم من فرق نداشت. منوچهر بود، کنارمون بود، نفس می کشید.. همه ی زندگیم شده بود منوچهر و مراقبت از ازش... انقدر که یادم رفته بود اسم علی و هدی رو مدرسه بنویسم... علی کلاس اول راهنمایی می رفت و هدی اول دبستان... ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان انقلابی و واقعی 🌹قسمت ۴۰ جام کنار تختش بود... شبا همون جا می خوابیدم، پای تخت.... یه شب از ( یا حسین ) گفتنش بیدار شدم... خواب دیده بود.... خیس عرق شده بود. خواب دیده بود چل چراغ محل رو بلند کرده. _"چل چراغ سنگین بود. استخونونام می شکست. صدای شکستنشون رو می شنیدم. همه ی دندونام ریخت توی دهنم..." آشفته بود.... خوابش رو برای یکی از دوستاش که اومده بود ملاقاتش تعریف کرد. برگشت گفت: _"تعبیرش اینه که شما از راهتون برگشتید. پشت کردید به اعتقاداتتون" اون روزا خیلیا به ما می گرفتن. حتی می زدن. چون ریشای منوچهر به خاطر شیمی درمانی ریخته بود.. و من برای این که بتونم زیر بغلش رو بگیرم و راه بره، چادر رو میذاشتم کنار. نمی تونستم ببینم این طوری زجر بکشه. تلفن زدم به کسی که تعبیر خواب می دونست. خواب رو که شنید دگرگون شد. به تعبیرش کرد، شهادتی که سختی های زيادی داره.....🕊 حالا ما خوشحال بودیم منوچهر خوب شده. سر حال بود. بعدظهرا می رفت بیرون قدم میزد. روزای اول پشت سرش راه می افتادم. دورادور مراقب بودم زمین نخوره. میدونستم حساسه. می گفت: _"از توجهت لذت می برم تا وقتی که ببینم توی نگاهت ترحم نیست." نذاشته بودیم بفهمه شیمی درمانی میشه. گفته بودیم پروتئین درمانیه اما فهمید.... رفته بود سینما، فیلم از کرخه تا راین رو دیده بود. غروب که اومد دل خور بود. باور نمی کرد بهش دروغ گفته باشم. خودش رو سرزنش می کرد که... (حتما جوری رفتار کردم که ترسو به نظر اومدم) ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان انقلابی و واقعی 🌹قسمت ۴۱   اما سرطان یعنی مرگ... چیزی که دوست نداشتم منوچهر بهش فکر کند... دیده بودم حسرت خوردنش را از شهید نشدن و حالا اگر می دانست سرطان دارد..... نمی خواستم غصه بخورد... منوچهر چقدر برایم از زیبایی مرگ می گفت... می گفت _خدا دوستم دارد که مرگ را نشانم داده و فرصت داده تا آن روز بیشتر تسبیحش کنم و نماز بخوانم. محو حرفهای او شده بودم. منوچهر زد روی پایم و گفت: _مرثیه خوانی بس است. حالا بقیه ی راه را با هم می رویم ببینیم تو پُر روتری یا من ...!    و من دعا می کردم. به گمونم اصرار من بود که از جنگ برگشت. گمون می کردم فنا ناپذیره. تا دم مرگ میره و برمی گرده.. هر روز صبح نفس راحت می کشیدم که یه شب دیگه گذشت. ولی از شب بعدش وحشت داشتم... به خصوص از وقتی خونریزی معدش باعث شد گاه به گاه فشارش پایین بیاد و اورژانسی بستری شه و چند واحد خون بهش بزنن... خونریزی ها به خاطر تومور بزرگی بود که روی شریان اثنی عشر در اومده بود و نمیتونستن برش دارن... اینا رو دکتر شفاییان می گفت... دلم می خواست آنقدر گریه کنم تا خفه شم... دکتر می گفت: _"هر چی دلت می خواد گریه کن،ولی جلوی منوچهر بخندی... مثل سابق...باید آنقدر باشه که بتونه کنه... ما هم با شیمی درمانی و رادیو تراپی بتونیم کاری بکنیم " این شاید ها برای من باید بود.. میدیدم منوچهر چطور آب میشود.. ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🇮🇷شهید منوچهر مدق 🇮🇷 ادامه رمان فردا میذارم خدمتتون به امیدخدا 🌷🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🌷شہداے مدنظر این هفتہ🌷🌷 👣شنبه؛ سردار شهید عباس شعف 👣دوشنبه؛ سردار شهید علی پرورش 👣چهارشنبه؛ شهید ترور محمد مفتح https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
اطــلاعاٺــے خیلــے اندڪ از شہــید بزرگوار 🌷شهید علی پرورش 🌷 👇در حد بضـــاعٺ👇
🇮🇷سردار سپاه شهید علی پرورش - زندگینامه http://shahidaliparvaresh.mihanblog.com/post/2 🇮🇷حکایت «علی پرورش»؛ روزی که«چشم عقاب» اطلاعات صابرین گریست +عکس - مشرق نیوز https://www.mashreghnews.ir/news/704587/ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
اطــلاعاٺــے خیلــے اندڪ از شہــید بزرگوار 🌷شهید محمد مفتح 🌷 👇در حد بضـــاعٺ👇 🌷محمد مفتح - ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد https://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF_%D9%85%D9%81%D8%AA%D8%AD 🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
سݐـاس فــراوان از دوسٺ عزیزے که زحمــٺ جمــع آورے مطــالب رو کشــیدن😊 اجرشون با خانوم جان☺️☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
42، 43، 44👇
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان انقلابی و واقعی 🌹قسمت ۴۲ می دیدم منوچهر چطور آب میشه... از اثر کورتن ها ورم کرده بود، اما دو سه هفته که رادیوتراپی کرده بود آنقدر سبک شده بود که می تونستم به تنهایی بلندش کنم. حاضر نبودم ثانیه ای از کنارش جم بخورم. می خواستم از همه ی فرصت ها استفاده کنم. دورش بگردم.... می ترسیدم از فردا که نباشه، غصه بخورم چرا لیوان آب رو زودتر دستش ندادم... چرا از نگاهش نفهمیدم درد داره... هرچی سختی بود با یه نگاه می رفت... همین که جلوی همه برمیگشت می گفت: _«یک موی فرشته رو به دنیا نمیدم تا آخر عمر نوکرش هستم ». خستگیام رو می برد... می دیدم محکم پشتم ایستاده. هیچ وقت با منوچهر بودن برام عادت نشد.... گاهی یادمون می رفت چه شرایطی داریم... بدترین روزا رو با هم خوش بودیم... از خنده و شوخی اتاق رو میذاشتیم روی سرمون... یک جوك گفتم از همان سفارشی ها... که روزی سه بار برایش می گفتم... منوچهر مثلا اخم هایش را کرد توی هم و جلوی خنده اش را گرفت... گفتم: این جور وقتها چقدر قیافه ات کریه میشود...! و منوچهر پقی خندید. _خانوم من، چرا گیر می دهید به مردم؟خوب نیست این حرف ها! بارها شنیده بود..... برای اینکه نشان دهد درس های اخلاقش را خوب یاد گرفته، گفتم _(یک آدم خوب...) اما نتوانست ادامه دهد. به نظرش بیمزه شد...! گفتم: _تو که مال هیچ جا نیستی. حتی نمیتوانی ادعا کنی یک مدق خالص هستی. از خون همه ی هم ولایتی هات بهت زده اند....!!! و منوچهر گفت: _عوضش یک ایرانی🇮🇷 خالصم ! ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان انقلابی و واقعی 🌹قسمت ۴۳ به همه چیز بود، حتی توی .... به چیزایی توجه می کرد و حساس بودکه تعجب می کردم..! گردش که می خواستیم بریم.. اولین چیزی که بر می داشت بود. مبادا جایی که میریم سطل نباشه چیزایی که می خوریم، آشغالش آب داشته باشه....! همه چیزش قدر و اندازه داشت. حتی حرف زدنش.اما من پر حرفی می کردم...!! می ترسیدم... در سکوت به چیزی فکر کنه که من وحشت داشتم....... نمیذاشتم وصیت بنویسه... می گفتم: _"تو با زندگی و رفتارت وصیتاتو کردی. از مال دنیا هم که چیزی نداری." به همه چیز متوسل می شدم.. که فکر رفتن رو از سرش دور کنم..... همون روزا بود که از تلویزیون اومدن خونمون.... از منوچهر خواستن خاطراتش رو بگه که یه برنامه بسازن.. منوچهرم گفت:... دو سه ماه خبری از پخش برنامه نشد.... میگفتن : _(کارمون تموم نشده.) یه شب منوچهر صدام زد... تلویزیون برنامه ای از شهید مدنی نشون می داد. از بیمارستان... تا شهادت... و بعد تشییعش رو نشون داد.... اونم جانباز شیمیایی بود... منوچهر گفت: _"حالا فهمیدم...اینا کار من تموم شه..." چشماش پر اشک شد.... دستش رو آورد بالا با تاکید رو به من گفت: _"اگه این بار زنگ زدن.. بگو بدترین چیز اینه که آدم منتظر مرگ کسی باشه تا ازش سوژه درست کنه.... ..." ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان انقلابی و واقعی 🌹قسمت ۴۴ من هم نمی توانستم ببخشم... هر چيزی که منوچهر را می آزرد،مرابیشتر می داد.... انگار همه شده بودند... چقدر بهش گفته بودم.. گله کند و حرف هایش را جلوی دوربین بگوید... هیچ نگفت... اما توقع داشتم از بنیاد کسی زنگ بزند و بگوید یادشان هست... چه قدر منتظر مانده بودم.... همه جا را جارو کشیده بودم، پله ها را شسته بودم. دستمال کشیده بودم، میوه ها را آماده چیده بودم و چشم به راه تا شب مانده بودم. فقط که فکر نکند شده..... نمی خواستم بشنوم _ "کاش ما همه رفته بودیم." نمی خواستم منوچهر غم این را داشته باشد که کاری از دستش بر نمی آید، که ... نمی خواستم بشنوم _«ما را بیندازید توی دریاچه ی نمک، نمک شویم اقلا به یک دردی بخوریم." همه ی ناراحتیش می شد یه حلقه توی چشمش... و می کرد. من اما وظیفه ی خودم می دونستم که حرف بزنم،.. اعتراض کنم،... داد بزنم.. توی بیمارستان ساسان که چرا تابلو می زنید «اولویت با جانبازان است»، اما نوبت ما رو می دید به کس دیگه و به ما میگید فردا بیاید.... چرا باید منوچهر آنقدر وسط راهرو بیمارستان بقیةالله بمونه برای نوبت اسکن... که ریه هاش عفونت کنه و چهار ماه به خاطرش بستری شه.... منوچهر سال هفتاد و سه رادیوتراپی شد، تا سال هفتاد و نه نفس عمیق که می کشید می گفت: _"بوی گوشت سوخته رو از دلم حس می کنم." این درد ها رو می کشید... اما توقع نداشت از یه بشنوه _ "اگه جای تو بودم حاضر بودم بمیرم از درد اما معتاد نشم." منوچهر دوست نداشت کنه،راضی میشد به مرفین زدن.... و من دلم می گرفت... این حرف ها رو کسی می زد که نمی دونست کجاست و یعنی چی.... دلم می خواست با ماشین بزنم پاشو خورد کنم... ببینه میتونه مسکن نخوره و دردش رو تحمل کنه؟ ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
حضرت آقا : سرنوشت او پرواز و رفتن بود و سرنوشت این ..😭 ادامه رمان میذارم خدمتتون به امیدخدا 🕊🌷🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خوش آمدید 🙏 رمان نسل سوم همون نسل سوخته هست.! به قلم شهید مدافع طاها ایمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا