eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
245 ویدیو
37 فایل
💚 الهی #به‌دماءشهدائنا..اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://daigo.ir/secret/9932746571 . ‌. . ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
امشب هم میخوام ۲۰ قسمت بذارم✨ از قسمت ۵۱ تا ۷۰🕊👇👇
تقدیم به دلهای پاک شما🌟 اگه تونستم چهارشنبه ادامه رو میذارم✍🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۷۱ و ۷۲ _بده به من، همین که تونستی از سماور بریزیشون تو فنجون منو شاد کردی شما، دیگه زحمت بقیش گردن خودم، در ضمن فرشته خانوم شما حواست به خودت باشه نه فرق کج محمد و فرق های من! صدای خنده‌ی فرشته بلند میشود، همین که نزدیک شدن شهاب را حس میکنم دو قدم به عقب برمیدارم تا زودتر دور بشوم و نفهمند که فال گوش ایستاده‌ام. اما انگار کمی دیر اقدام کرده ام! چشم در چشم که میشویم قلبم مثل کسی که کیلومترها دویده میکوبد. شهاب با همه‌ی دنیا فرق میکند، هیچوقت بیشتر از چند ثانیه به کسی خیره نمیشود! سرم را پایین می‌اندازم و سکوت میکنم. به یک دقیقه نمیرسد وقت خلوت کردنمان که کسی میگوید: +بیام کمک پسرعمو؟ در بدترین موقعیت ممکن فقط حضور شیدا را کم داشتم! از قبل زیباتر شده انگار،حتی چشمان روشنش هم میخندد.دست خودم نیست نمیتوانم منتظر ری اکشن شهاب بمانم. بعید میدانم شهابی که حالا محترمانه پاسخ شیدا را میدهد،حواسش به من هم باشد! لیوان های لعنتی جامانده در دست‌های یخ زده‌ام را روی میز عسلی میگذارم و از خانه میزنم بیرون. بالاخره یک شب هم چنین مراسمی برای شیدا و شهاب می گیرند. کاش تا آن موقع من اینجا نباشم، توی حیاط روی تخت مینشینم ، و به حوض آبی خیره میشوم.هیچ تفسیری نباید سنجاق کنم به نگاه و اخم شهاب‌الدین. او فقط غیرتی میشد! شاید مثل خیلی از پسرهای مذهبی و هم تیپ خودش. اما کنایه‌های غیرمستقیمش به عمه و مچ گرفتن‌های سر بزنگاهش از من، درست وقتی به پسرها خیره میشدم چه؟ نفسم را فوت میکنم بیرون و از شدت کلافگی به گوشی توی جیبم پناه میبرم. روشنش میکنم و متاسفانه مثل کسی که میخواهد خودش را زجر بدهد مستقیم میروم سراغ پیامهای پارسا! از خواندن چرت و پرت های بی سر و تهش بدتر میشوم. چرا هیچ وقت نباید من طعم خوب زندگی را میچشیدم؟ چرا شیدا باید با اینهمه خوبی باشد و من انقدر احساس ضعف بکنم؟پارسا را کجای دلم میگذاشتم اصلا؟! توی اتاقم نشسته ام و انگار در و دیوار قصد جانم را کرده‌اند و دهان برای بلعیدنم گشوده‌اند. مهمان‌ها تازه رفته و من در بقیه‌ی مراسم حضور نداشتم. اینطوری هم خیال عمه خانوم راحت میشد و هم شیدا و حتی شهاب! از اول هم نباید میرفتم اصلا. ساعت ۱۲ شده و کسی در واحد من را میزند! را باز می کنم و از دیدن شهاب آن هم این وقت شب تعجب میکنم!خداروشکر هنوز لباس های مهمانی را عوض نکرده و پوشش خوبی دارم. _سلام +سلام _شرمنده خیلی بدموقع اومدم،حاج خانوم فرستاد گفت اینها رو بدم خدمت شما انگار تازه چشمم می افتد به سینی توی دستش. +دستتون درد نکنه،کیک چیه؟ _تولد عمو محمود،بفرمایید +مرسی سلامت باشن _چرا نموندین تا آخر مراسم؟ فرشته و عمه مریم همه رو کچل کردن! نفس عمیقی میکشم و میگویم: +جمع خیلی خودمونی بود بهتر بود از اول نیام _چرا؟ چیزی شده؟ +نه…هیچی دوست دارم بگویم بله که چیزی شده! طاقت دیدن لبخند شیدا را نداشتم،کنار تو دیدنش عذابم میدهد.اما ناشیانه بحث را عوض می کنم. +خیلی بد شد که از عمتون خداحافظی نکردم.خانوم محترمی هستن _بله! حالا فرصت زیاده ان شاالله جبران میکنید از لحنش نمیفهمم که کنایه میزند یا من اشتباه حس میکنم!هیچ فرصتی بهتر از حالا نیست و تردید دارم چیزی را که دلم میخواهد بپرسم یا نه! _خب با اجازه من مرخص میشم هنوز مرددم که میگویم: +خواهش میکنم، ممنون بابت کیک و میوه زحمت کشیدین _نوش جان، یاعلی همین که قصد رفتن میکند انگار کسی به جانم می‌افتد و نهیب میزند که چرا نمیپرسی؟ بپرس و خودت را از شر این کنجکاوی راحت کن. بی‌اختیار صدایش میزنم: +آقا شهاب وسط پله‌ها می‌ایستد و نگاهم میکند. دلم را به دریا میزنم و میپرسم: _میشه یه سوالی بکنم؟ +بفرمایید _راستش رو میگین دیگه نه؟ +هرچند هیچ دلیلی دروغ گفتن رو توجیه نمیکنه،اما چه دلیلی داره دروغ بگم؟ _شما هم مثل مادر و پدرتون در جریان همه چیز هستین؟ نه؟ کمی مکث میکند و بعد میگوید: +چه جریانی؟ نیشخند میزنم و جواب میدهم: _این که من کی‌ام و چرا اومدم اینجا و +مگه فرقی میکنه؟ _پس میدونید! او سکوت میکند و من ادامه میدهم: _باید زودتر از اینا حدس میزدم، وگرنه با خلقیاتی که فرشته از شما گفته بود چه لزومی داشت حضور منو تو این خونه تحمل کنید! اونم با شرایطی که داشتمو از نظر شما بد بود _چطور وقتی من نظری ندادم شما ازش صحبت میکنید؟ +خیلی سخت نیست تصورش! من حالا خوب میدونم که شما و اقوامتون چقدر روی مساله‌ی حجاب و دین و این چیزا حساسین _برای خودمون بله +یعنی چی؟ _یه کتاب براتون آوردم زیر بشقاب کیک،اگر حوصلشو داشتین تورق بکنید شاید به بعضی از سوالای جدید ذهنتون جواب بده +مگه شما از ذهن دیگران باخبرین؟ _به قول خودتون..... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۷۳و ۷۴ _به قول خودتون حدس زدنش خیلیم سخت نیست +چطور؟ _پناه خانوم،زندگی صحنه ی . آدم هایی که توی مبارزه زود کم میارن و عقب نشینی میکنن یا خیلی یا ، که در هر دو صورت جایی برای خوب زندگی کردن ندارن! اینکه آدمیزاد تمام عمر از پیروی کنه یا یه عده غربی و غرب زده رو بی‌چون و چرا و استدلال و دلیل و برهان الگوی خودش بکنه دلیل بر ضعفشه! ضعیف نباشید دیر وقته، ان شاالله اون کتاب رو بخونید بعد اگر سوالی بود من در خدمتم. اول به مسیر رفتن او خیره میشوم ، و بعد به گل رنگی خامه ای نصف شده ی روی کیک. چقدر زود رفت! حتی اجازه نداد تا هضم کنم جملات آخری که مغزم را در کسری از ثانیه پر کرده بود فقط گفت و رفت،... کوبنده نبودند حرف‌هایش؟ شاید هم میخواست تلنگر بزند؟ گیج شده‌ام،سینی را روی زمین میگذارم و کتاب را برمیدارم. “زن آنگونه که باید باشد” هیچ وقت بجز رمان‌های عاشقانه چیزی نخوانده ام! اما اینبار فرق میکند کتابی که شهاب برایم آورده را باید خط به خط و کلمه به کلمه بخوانم. بی‌خوابی امشبم را با مطالعه جبران میکنم و از ذوق اینکه شهاب امشب به من هم فکر کرده هرچند دقیقه یکبار خنده را مهمان لبانم میکنم. صدای اذان صبح که بلند میشود تقریبا نصف کتاب را خوانده‌ام. روشن شدن چراغ حیاط کنجکاوم میکند. کنار پنجره میروم و هیبت مردانه‌اش را میبینم که در سرمای اواسط پاییز کنار حوض می نشیند و وضو میگیرد. دلم میلرزد وقتی چند لحظه دست هایش را سمت آسمان بلند میکند و چیزی مثل ذکر میگوید. و بعد از راهی که آمده برمیگردد. سه روز از رفتن شهاب میگذرد ، و من همچنان چشم به راه آمدنش نشسته‌ام! خودم هم نمیدانم که دلیل انتظارم پرسش هاییست که با خواندن سه کتابی که از او و فرشته گرفته‌ام برایم پیش آمده یا نه… اینها بهانه‌ی دیدن اوست. فرشته این روزها در شور و حال مقدمات مراسم عقدش هست و من تمام کلاسهایم را کنسل کرده ام! تنها چیزی که برایم مهم نیست همین دانشگاه است و بس… بعد از آخرین باری که با پدر و پوریا حرف زده ام دلم بی‌تاب دیدنشان شده.هیچوقت انقدر از هم دور نبوده ایم که حالا! دیشب کلی با لاله درددل کردم و حالا حرفهایش توی سرم رژه میرفت ؛ “ببین پناه یه وقتایی اتفاق هایی میفته که هرچند بنظر خود آدم جالب نیست اما عواقب خوبی داره، انگار پیش درآمد یه اوضاع توپ و خوبه،... مثل خونه ای که دم عید تا میتونی بهمش میریزی ولی میدونی که مجبوری تا شب عید همه چیز رو اوکی کنی و بهرحال روز عید که بشه همه چی نو و تمیز شده جلوی چشمته بعد از چند وقت.... الانم که اوج بهم ریختگی زندگی تو شده شاید حکمتی داره عزیزم،شاید یه زمان مقرری خدا برات گذاشته که نو بشی و زندگیت اتفاقا سر و سامون بگیره…با این چیزایی که از تو شنیدم دور نیست اومدن چنین روزی.فقط کافیه به خدای بالای سرت داشته باشی و کنی…کی بهتر از اون میتونه و باشه آخه؟ بسپار به ... باور کن انقدر خوشحالم از چیزایی که نشستی و با گریه برام تعریف میکنی که نگو!... دختر دایی جان، فکر کردی همه ی آدمایی که سر دو راهی وایمیستن کسی مثل خانواده حاج رضا به پستشون میخوره که دستش رو بگیرن؟.... نه بابا، و بوده که کج نرفتی…منم میدونم نباید فضولی میکردم تو کارات ولی برام مهم بود که خونه ی کی رفتی و چیکار میکنی!...همین که صدای زهرا خانوم رو شنیدم و خیالم رو راحت کرد،انگار آب رو آتیش بود برام....خیال کردی براشون راحت بوده توی ببخشید،اما بدحجاب رو چند وقت تحمل کنن تو خونه‌ای که پسر دارن؟....نه پناه خانوم،اینجور خانواده‌ها و خودشون رو دارن؛منتها زهرا خانوم از ترسی میگفت که توی چشمات دیده وقتی داشتی میرفتی شب اول. قرارم نبوده انقدر نگهت دارن ولی نمیدونم چرا موندگار شدی....بالاخره زهرا خانوم زنی نیست که بدون برنامه کاری کنه و از هر چیزی هم حرفی بزنه!...یه کلوم دیگه میگم و تمام،پاشو دستتو بزن به زانوت و کاسه کوزه رو جمع کن و بیشتر از این اذیتشون نکن، هم اونا رو هم خانوادت رو…اینجا خیلیا منتظر برگشتنت هستن.اگرم بخوای درس بخونی خودم هستم باهم یجوری تست می زنیم که همین مشهد خودمون زیر سایه ی امام رضا ادامه بدی…نه کنج یه شهر غریب و با اینهمه اتفاق!...فکر باباتم باش که از خودت لجبازتره و دلتنگ دختریه که چند ماهه ندیدش....دلم روشنه که همه چی خیر پیش میره.از من میشنوی دست دست نکن برای اومدن که همین حالاشم دیره…” و من حالا پر از تردیدم ، و چه کنم هایی که در ذهنم نقش بسته. به رفتن اشتیاق دارم... اما با گره ای که دلم را به این خانه محکم کرده چه کنم؟ شاید نبودن شهاب.... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۷۵ و ۷۶ شاید نبودن شهاب هم در این شرایط همان حکمتی باشد که لاله میگفت! شاید دوباره مقابل شدنم با او پای رفتنم را سست کند... بلند میشوم و از پشت پنجره به کارگرانی نگاه میکنم که حیاط را ریسه می‌بندند. صورتم را می‌چسبانم به شیشه ی خنک پنجره و با اشک زمزمه میکنم: “ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش بیرون کشید… باید از این ورطه رخت خویش…” پشت میز آشپزخانه نشسته ام و به حلقه ی پر نگین درون جعبه خیره شده‌ام، فرشته برای دهمین بار میپرسد: _راستکی قشنگه؟ +خیلی،مبارکت باشه _خدا خیرت بده که خیالمو راحت میکنی!ایشالا قسمت خودت بشه +مرسی زهرا خانوم همانطور که در حال خورد کردن سبزی است میپرسد: _چه خبر پناه جان؟ فرشته دست دور شانه‌ام می اندازد و جای من جواب میدهد: +خبر اینکه قراره برای اتاق عقد کلی به من ایده بده و بیاد دوتایی بریم لباس ببینیم. زهرا خانوم چشم در چشمم انداخته و هنوز انگار منتظر پاسخ است.دهانم را به زور باز میکنم و با صدای لرزان میگویم: _بلیط گرفتم سکوت میشود و دوباره خودم بعد از چند ثانیه ادامه میدهم: +میرم مشهد.. فردا صبح… و دستهایم را گره میکنم. فرشته تقریبا جیغ میکشد: _‌ اِ...یعنی چی؟ حالا که قراره من عقد کنمو این همه به کمکت نیاز دارم میخوای بری کجا؟! شوخی میکنی دیگه؟ جوابی ندارم اما صدای زهرا خانوم گوشم را پر میکند: +خوب کاری میکنی عزیزم، بهترین تصمیمه و لبخندی که میزند ضمیمه ی کلامش میشود و دل مرددم را قرص میکند... تمام وسایلم همان چمدانی میشود که موقع آمدن همراهم بود. و تنها چیزهای که توی کوله ام میگذارم و که نصیبم شده بود و هست که شهاب برایم آورده و دوباره از فرشته به بهانه ی خواندن گرفته بودم! دلم میخواست سطر به سطرش را پر کنم از سوالات ریز و درشتی که توی ذهنم باقی مانده بود... اما شهابی نبود که جوابی بگیرم! تصویر اخم های شهاب از ذهنم و صدای یاالله گفتن هرروزه اش از سرم دور نمیشود. چرا حالا که باید باشد نیست؟ تا صبح کنار پنجره می‌نشینم و اشک میریزم... و بالاخره وقتی آفتاب پهن میشود کف حیاط، میفهمم که وقت رفتن رسیده… دورتادور اتاق نقلی ام را از نظر میگذارنم، جوری با حسرت در و دیوار نگاه می کنم که انگار یک عمر اینجا بوده و کرور کرور خاطرات تلنبار شده دارم! پله‌ها را از همیشه آرامتر پایین می‌آیم و در میزنم.فرشته همین که در را باز میکند در آغوشم میکشد. کلی تشکر آماده کرده بودم برای گفتن اما زبانم نمیچرخد و در سکوت خداحافظی میکنیم! زهرا خانوم کنار گوشم میگوید: ”سلام ما رو به برسون و دعا کن بطلبه، برو بسلامت دختر قشنگم، به همراهت” بغضم را هنوز نگه داشته ام، قرآن توی سینی را میبوسم و در خیالم از شهاب هم خداحافظی میکنم! توی ماشین که می‌نشینم دلم مثل کاسه ی آبی که پشت سرم می ریزند، هری میریزد و چشمه‌ی اشکم راه باز میکند. فرشته در ماشین را باز میکند و با ناراحتی میپرسد: _نمیشه حداقل دو روز دیرتر بری؟دوست دارم باشی سر سفره ی عقد +دلم میخواست باشم اما… _دیگه چه امایی؟ پاشو بیا خودم برات بلیط میگیرم دستش را میگیرم و با عجز میگویم: +دو به شکم نکن فرشته، همه چیز رو نمیتونم برات توضیح بدم.عروسیت دعوتم کن شاید با خانواده بیام و لبخند می زنم.دست دور گردنم می‌اندازد و می‌بوسدم _رفیق نیمه راه، ما رو یادت نره ها +اینجا پناه بی پناهی من بود…هیچ وقت یادم نمیره _خدا پشت و پناهت باشه،رفتی زیارت برای خوشبختیم دعا میکنی؟ +حتما _بهم زنگ بزن +حتما _مواظب خودتم باش +حتما میخندد و می گوید: _چهارتا کلمه ی جدیدم یاد بگیری بد نیست! حتما… +چشم، به حاج رضا سلام برسون و ازش عذرخواهی کن از طرف من که نتونستم بیام دیشب و خداحافظی کنم _باشه عزیزم خیالت راحت +برو مامانت دو ساعته تو کوچه معطل ما شده با این پا درد _خدانگهدارت +خداحافظ… و بالاخره با اخم و نق زدن های ریز راننده از هم دل میکنیم و من از کوچه ی خاطراتم عبور میکنم! و لبخند زهرا خانوم باز هم مصمم می‌کندم به رفتن… به فرشته نگفتم که چند سال شده پایم به حرم هم نرسیده،...نگفتم که اگر اینجا بمانم و برادرت را روز عقد ببینم نمیتوانم دیگر به این راحتی‌ها راهی مشهد بشوم، نگفتم یادم که نمیروید هیچ،از این به بعد مدام در مخیله ام خواهید بود… فقط لاله از تصمیمم خبر دارد، دوست دارم زودتر برسم و تمام دردهای مانده روی دلم را برایش یک شب تا صبح بگویم.. انگار همین دیروز بود که توی راه آهن تهران سردرگم و گیج ایستاده بودم و تنها چیزی که وادار به مبارزه میکردم حس دور شدن از خانه و افسانه بود! حالا دارم.... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۷۷ و ۷۸ حالا دارم با اراده ی خودم برمیگردم اما با دنیایی از حس های متفاوت توی راهروی تنگ و باریک قطار کنار پنجره ی نیمه باز ایستاده ام و بدون توجه به منظره ها فکر می کنم. صدایی مرا از افکارم بیرون می کشد. _تنها سفر میکنید؟ برمیگردم و پسر جوانی را میبینم که با فاصله‌ی کمی تکیه به در بسته‌ی کوپه داده. میگوید: +چهرتون برام آشناست،چند دقیقه‌ای میشه که نگاتون میکنم و دیدم که حواستون نیست چیزی درونم نهیب میزند، باز هم یکی مثل کیان و پارسا و هزاران پسری که بیخودی به حریم شخصی‌ام راهشان داده بودم! با اینکه تیپم با گذشته فرق کرده اما به خودم شک میکنم و ناخودآگاه دستم را بالا می‌برم و روسری ام را جلوتر میکشم. لبخند میزند و اخم میکنم... من دیگر پناه چند ماه و چند سال پیش نیستم! انگار تمام چیزهایی که قبلا برایم حکم داشت را کنار گذاشته ام و حالا دارم که تابحال نبوده. نفس عمیقی میکشم و بی آنکه برای بار دوم نگاهش کنم راه رفتنم را پیش میگیرم و صدای غر زدنش را میشنوم که می گوید ”ای بابا اینم که پرید حوصلمون پوکید!” لاله تماس میگیرد و ساعت تقریبی رسیدنم را میپرسد.میداند هنوز هم مثل بی‌کس و کارها هستم و مثل همیشه میخواهد سعیش را بکند تا جای خالی دیگران را برایم پر کند هوا تاریک شده که قطار در ایستگاه آخر می‌ایستد.با تمام وجود هوای شهرم را نفس میکشم تازه می‌فهمم چقدر دلتنگ حتی لهجه ی شیرین آدم‌هایش شده‌ام. وارد سالن که می شوم دستی روی شانه‌ام می‌نشیند و صدای آشنای لاله گوشم را پر میکند: _خوش اومدی خانوم گریز پا! همین که برمیگردم با چشم های گرد شده قدمی به عقب برمیدارد و از بالای عینک نگاهم میکند و بعد با بهت میگوید: +خودتی پناه؟! _پس کیه؟ +وای دختر! چقدررر عوض شدی تو و حمله میکند سمتم. با عشق بغلش میکنم و چند دقیقه‌ی بی حرکت میگذرد. +له شدیم که دخترعمه، یه آوانسی بده نفس تازه کنیم خب _بخدا دارم میمیرم از خوشی،نمیتونم ولت کنم میترسم فرار کنی و از دستم بری🥺😍 _قدر یه دنیا حرف نگفته دارم برات لاله، وبال گردنتم حالا حالاها🥺☺️ +بهتر، اِ صدبار گفتم موقعی که میخوای آدمو بغل کنی به چادر کاری نداشته باش.با هزارتا بدبختی طلق زدم بابا،چیش همیشه دردسری. حالا چرا میخندی؟با این چشمای پف کرده ی داغون از اشک… _چون حتی برای غر زدنتم داشتم میمردم +شب دراز است و قلندر بیدار.. بریم؟ _خونه ی شما؟ +نه میریم خونه دایی صابر _ولی… +حتی یه لحظه دیر رفتنتم در حق بابات. در ضمن اونی که امشب وباله منم نه شما _پس بریم توی ماشین می‌نشینیم و میگویم: +دست فرمونت چطوره؟گرفتی گواهینامه رو؟ _بله،معطل امتحان ارشد بودم.همین که تموم شد رفتم سراغ رانندگی +خدا بخیر کنه _این قفل فرمون رو بگیر بذار صندلی عقب، تا خود خونه هم حرف نزن که تمرکزم بهم میریزه بعد از چند روز با صدای بلند میخندم. و برعکس تمام مسیر را حرف میزنیم و میزنیم.... توی کوچه میپیچد و میگوید: _خلاصه این مدت که نبودی خیلی چیزا عوض شده +آره،دوری من به نفع خیلیا بوده _هنوز که زبونت نیش… +بخدا که نداره لاله! منم عوض شدم و پناه سابقی که می‌شناختی نیستم.خوب و بدش رو نمیدونم اما باید از همه چیز برات بگم _ان شاالله،راستی یه خبر خوب دارم و یه خبر بد +عجیبه که تا حالا نگفتی! _گفتم شاید باب میلت نباشه +میشنوم _خبر خوب اینه که افسانه خونه نیست در حال حاضر +کجاست؟ _خب این میشه خبر بده +چی میگی تو؟ اصلا خبر بدت چیه؟ _همین که افسانه نیست و رفته مراسم خواستگاری +خواستگاری کی؟ ماشین را خاموش میکند، ابروهایش را بالا میدهد و بعد از چند ثانیه میگوید: _اومم…بهزاد باورم نمیشود و تقریبا جیغ میزنم: +بهزاد؟! _آره +واقعا میگی؟ _به جان خودت +مگه میشه؟باور نمیکنم _منم اولش باورم نشد…اما خبر موثقه +عجب! مگر همین چند وقت پیش نبود ، که هزار کیلومتر را تا تهران آمده بود برای درآوردن آمار من؟مگر چند روز قبل از رفتنم به تهران نبود که دوباره پا پی شده و کلافه‌ام کرده بود؟ گیج شده ام. چند ثانیه به پلاک در نگاه می کنم.چه خوب که بالاخره رسیدم! +حالا چرا فکر کردی باید برای من بد باشه خواستگاری رفتنش؟ _بالاخره چند سال چشمش دنبال تو بوده… نمیدانم چه حسی دارم، خوشحالم، ناراحتم یا بی تفاوت؟ نفس عمیقی میکشم و میگویم: +نمیگم از نبودن افسانه خوشحالم یا نه حتی نمیدونم دوست داشتم خونه باشه یا نه؟ هنوز به این درجه از تحول نرسیدم.اما خب، یجورایی خنثی شدم نسبت بهش.حتی توی ذهنم.اگر خونه هم بود باهاش دشمنی نداشتم. در ماشین را باز میکنم تا پیاده شوم که میپرسد: _بهزاد چی؟ حست در مورد اونم خنثی ست؟ تصویر بهزاد.... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۷۹ و ‌۸۰ تصویر بهزاد و دردسرهایی که از دستش کشیده بودم یادم می آید. +شاید آره اما مطمئن باش من برای اون خنثی نبوده و نیستم! _یعنی چی؟الکی پاشده رفته خواستگاری؟؟ +الله اعلم _به اصطلاحات جدیدم که یاد گرفتی +خوب شد نرفتیم خونه ی شما. _وا چرا؟ +چون اگه اجازه بدی دوست دارم برم بابامو ببینم! _ببخشید،بفرمایید و من واقعا اطمینان دارم که بهزاد به این زودی ها قدرت فراموش کردن عشقی چند ساله را ندارد دلم برای او هم میسوزد بیشتر از خودم... در را پوریا برایم باز میکند ... و مثل شوک زده ها خیره ام می شود. لاله به شوخی میگوید +معرفی میکنم خواهرته، شناختی؟ میخندم،بغلش میکنم و تاسف میخورم که چرا این همه مدت به فکرش هم نبودم! کلی از دیدنم ذوق کرده و میگوید: _خوش اومدی آبجی،به مامان زنگ بزنم بیاد؟ +نه حالا _باشه پس من برم به حامد بگم که نمیام امشب باشگاه +برو داداشی،من که نمیخوام برگردم _بیخیالش، دو سوته اومدم الان +ببین پوریا شیرینی خامه ای بخر پناه دوست داره _لاله خانوم خودت هوس کردی گردن من ننداز +باشه باشه میخرم میدود و از حیاط می رود بیرون. زیرلب قربان صدقه ی قد و بالایش میروم لاله با خنده میگوید: _یعنی دنیا رو آب ببره پسرا رو خواب ببره حتی نفهمید که تو دیگه خیلی شبیه قبلنا نیستی! می بینی؟ +شایدم به چشم تو تغییر کردم _یه چیزی میگیا! تمام گوشیم پر از عکس های دوران جهالتته همین چهار پنج ماه پیش! میخوای نشونت بدم ببینی؟ +اول بابا رو ببینیم بعد وارد پذیرایی می شوم،تلویزیون طبق معمول همیشه روشن است و کسی توی سالن نیست. _کجاست؟ +حتما تو اتاقش. _من یه چایی بذارم… در نیمه باز اتاقش را هول میدهم و هیبت مردانه اش را میبینم که روی صندلی و پشت به من نشسته و توی نور کم چراغ مطالعه خطاطی میکند. بیخود نبود که سر و صدای ما را نشنیده! آخ که چقدر سنگدل بودی پناه چیزی مثل ناله از گلویم خارج میشود: _بابا… و میزنم زیر گریه. مرکب و قلم به دست برمیگردد و بعد از چند ماه صورت ماهش را میبینم. نمیدانم چند دقیقه شده که در آغوشش گم شده ام.به صدای قلب ضعیفش گوش میدهم و جان دوباره میگیرم. اینجا امن ترین جای دنیاست سرم را میبوسد و برای هزارمین بار میپرسد: _خوبی بابا؟ +پیش شما که باشم خوبم _چطور انقدر بی خبر؟ +به لاله گفته بودم _هیچوقت فکر نمیکردم که دخترم از خونه و زندگیش… نمیگذارم حرفش را تمام کند، از او فاصله میگیرم و نگاهش میکنم +بابا جون،من به اندازه‌ی روزای عمرم خطا کردم، از همه بدترشم همین دور شدن از شما بود. چشمش چرخی روی صورتم می زند، به دست‌های نگاه میکند و بعد که سرم کرده‌ام _چی شده که انقدر عوض شدی پناه؟ سکوت میکنم . و ادامه میدهد: +انگار دارم خواب میبینم،خواب میبینم که برگشتی!خواب میبینم که شبیه هیچوقت نیستی،که از خطاهات حرف میزنی و غم دور شدنت خودتی بابا؟ _خودشه دایی جون، من قبل از شما اینا رو پرسیدمو به نتایج مثبتی رسیدم.فکر کنم باید براش جشن پروانگی بگیریم پدر دست دور شانه ام می‌اندازد و به لاله میگوید: +جشن چی؟علیک سلام _وای ببخشید سلام…پروانگی! همینجوری به فکرم رسید.آخه نگاش کنید چه ناز شده… +تو که از اومدنش باخبر بودی چرا نگفتی دایی؟ _سفارش کرده بود نگم +ما نامحرمیم یا ترسیدی پشیمون بشی؟ _هیچکدوم بابا…فکر کن بی دلیل بوده +والا! آخه این پناه کی و کدوم کارش دلیل داشته دایی؟ چه توقعاتی دارید شما… به شوخی‌های لاله لبخند میزنم اما میبینم که پر بیراه هم نگفته.انگار تا میتوانستم به همه چیز پیله کرده بودم و جز تنهایی نصیبی نداشتم.. ولی حالا مثل کرم ابریشمی که پیله های تنیده بر جانش را پاره می کند به شوق پرواز، پروانه شدم! شاید هم قرار بود که باشم… پر از تردیدم و پر از حس های جدید، هنوز تا پروانه شدن فاصله هاست… با شامی که افسانه قبل از رفتنش درست کرده بود بزممان کامل می شود. ظرف ها را جمع میکنیم که پوریا میگوید: +ایول بالاخره فردا یه قرمه سبزی میزنیم _چی شده تو که اهلش نبودی؟ +از بس که مامان درست میکرد.ولی از وقتی تو رفتی گفت دلم نمیاد بوی قرمه بپیچه و پناه نباشه که بهونه‌ی زود آماده شدنش رو بگیره،اصلا از گلوی هیچ کدوممون پایین نمیره.خلاصه که خیلی وقته نخوردیم.تازه دوبارم که رفتیم خونه عمه بهمون کباب و چلومرغ داد _چشمتو بگیره پوریا، بده کباب؟ +نه دخترعمه ولی قرمه سبزی یه اصل و اصول دیگه ای داره… تعجب کرده‌ام و خجالت میکشم ، که به چشم‌های پدر نگاه کنم.بشقاب خالی‌ام را برمیدارم و به آشپزخانه پناه میبرم ، یکی از عکس هایی که پارسال توی باغ گرفته بودم را روی یخچال چسبانده‌اند..... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا