🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان انقلابی و واقعی #اینک_شوکران
🌹قسمت ۴۰
جام کنار تختش بود...
شبا همون جا می خوابیدم، پای تخت....
یه شب از ( یا حسین ) گفتنش بیدار شدم...
خواب دیده بود....
خیس عرق شده بود.
خواب دیده بود چل چراغ محل رو بلند کرده.
_"چل چراغ سنگین بود. استخونونام می شکست. صدای شکستنشون رو می شنیدم. همه ی دندونام ریخت توی دهنم..."
آشفته بود....
خوابش رو برای یکی از دوستاش که اومده بود ملاقاتش تعریف کرد.
برگشت گفت:
_"تعبیرش اینه که شما از راهتون برگشتید. پشت کردید به اعتقاداتتون"
اون روزا خیلیا به ما #ایراد می گرفتن. حتی #تهمت می زدن.
چون ریشای منوچهر به خاطر شیمی درمانی ریخته بود..
و من برای این که بتونم زیر بغلش رو بگیرم و راه بره، چادر رو میذاشتم کنار.
نمی تونستم ببینم این طوری زجر بکشه.
تلفن زدم به کسی که تعبیر خواب می دونست.
خواب رو که شنید دگرگون شد.
به #شهادت تعبیرش کرد، شهادتی که سختی های زيادی داره.....🕊
حالا ما خوشحال بودیم منوچهر خوب شده.
سر حال بود.
بعدظهرا می رفت بیرون قدم میزد.
روزای اول پشت سرش راه می افتادم. دورادور مراقب بودم زمین نخوره. میدونستم حساسه.
می گفت:
_"از توجهت لذت می برم تا وقتی که ببینم توی نگاهت ترحم نیست."
نذاشته بودیم بفهمه شیمی درمانی میشه.
گفته بودیم پروتئین درمانیه اما فهمید....
رفته بود سینما، فیلم از کرخه تا راین رو دیده بود.
غروب که اومد دل خور بود.
باور نمی کرد بهش دروغ گفته باشم.
خودش رو سرزنش می کرد که...
(حتما جوری رفتار کردم که ترسو به نظر اومدم)
ادامه دارد...
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان انقلابی و واقعی #اینک_شوکران
🌹قسمت ۴۱
اما سرطان یعنی مرگ...
چیزی که دوست نداشتم منوچهر بهش فکر کند...
دیده بودم حسرت خوردنش را از شهید نشدن و حالا اگر می دانست سرطان دارد.....
نمی خواستم غصه بخورد...
منوچهر چقدر برایم از زیبایی مرگ می گفت...
می گفت
_خدا دوستم دارد که مرگ را نشانم داده و فرصت داده تا آن روز بیشتر تسبیحش کنم و نماز بخوانم.
محو حرفهای او شده بودم. منوچهر زد روی پایم و گفت:
_مرثیه خوانی بس است. حالا بقیه ی راه را با هم می رویم ببینیم تو پُر روتری یا من ...!
و من دعا می کردم.
به گمونم اصرار من بود که از جنگ برگشت.
گمون می کردم فنا ناپذیره.
تا دم مرگ میره و برمی گرده..
هر روز صبح نفس راحت می کشیدم که یه شب دیگه گذشت.
ولی از شب بعدش وحشت داشتم...
به خصوص از وقتی خونریزی معدش باعث شد گاه به گاه فشارش پایین بیاد و اورژانسی بستری شه و چند واحد خون بهش بزنن...
خونریزی ها به خاطر تومور بزرگی بود که روی شریان اثنی عشر در اومده بود و نمیتونستن برش دارن...
اینا رو دکتر شفاییان می گفت...
دلم می خواست آنقدر گریه کنم تا خفه شم...
دکتر می گفت:
_"هر چی دلت می خواد گریه کن،ولی جلوی منوچهر #باید بخندی... مثل سابق...باید آنقدر #قوی باشه که بتونه #مبارزه کنه... ما هم با شیمی درمانی و رادیو تراپی #شاید بتونیم کاری بکنیم "
این شاید ها برای من باید بود..
میدیدم منوچهر چطور آب میشود..
ادامه دارد...
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌷🌷شہداے مدنظر این هفتہ🌷🌷
👣شنبه؛ سردار شهید عباس شعف
👣دوشنبه؛ سردار شهید علی پرورش
👣چهارشنبه؛ شهید ترور محمد مفتح
#ڪمـ_نذاریمـ_براشون
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷سردار سپاه شهید علی پرورش - زندگینامه
http://shahidaliparvaresh.mihanblog.com/post/2
🇮🇷حکایت «علی پرورش»؛
روزی که«چشم عقاب» اطلاعات صابرین گریست
+عکس - مشرق نیوز
https://www.mashreghnews.ir/news/704587/
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
اطــلاعاٺــے خیلــے اندڪ از شہــید بزرگوار
🌷شهید محمد مفتح 🌷
👇در حد بضـــاعٺ👇
🌷محمد مفتح - ویکیپدیا، دانشنامهٔ آزاد
https://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF_%D9%85%D9%81%D8%AA%D8%AD
🌷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
سݐـاس فــراوان از دوسٺ عزیزے که زحمــٺ جمــع آورے مطــالب رو کشــیدن😊
اجرشون با خانوم جان☺️☝️
#ادمین_نوشٺ
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان انقلابی و واقعی #اینک_شوکران
🌹قسمت ۴۲
می دیدم منوچهر چطور آب میشه...
از اثر کورتن ها ورم کرده بود،
اما دو سه هفته که رادیوتراپی کرده بود آنقدر سبک شده بود که می تونستم به تنهایی بلندش کنم.
حاضر نبودم ثانیه ای از کنارش جم بخورم.
می خواستم از همه ی فرصت ها استفاده کنم. دورش بگردم....
می ترسیدم از فردا که نباشه، غصه بخورم چرا لیوان آب رو زودتر دستش ندادم...
چرا از نگاهش نفهمیدم درد داره...
هرچی سختی بود با یه نگاه می رفت...
همین که جلوی همه برمیگشت می گفت:
_«یک موی فرشته رو به دنیا نمیدم تا آخر عمر نوکرش هستم ». خستگیام رو می برد...
می دیدم محکم پشتم ایستاده.
هیچ وقت با منوچهر بودن برام عادت نشد....
گاهی یادمون می رفت چه شرایطی داریم...
بدترین روزا رو با هم خوش بودیم...
از خنده و شوخی اتاق رو میذاشتیم روی سرمون...
یک جوك گفتم از همان سفارشی ها...
که روزی سه بار برایش می گفتم...
منوچهر مثلا اخم هایش را کرد توی هم و جلوی خنده اش را گرفت...
گفتم: این جور وقتها چقدر قیافه ات کریه میشود...!
و منوچهر پقی خندید.
_خانوم من، چرا گیر می دهید به مردم؟خوب نیست این حرف ها!
بارها شنیده بود.....
برای اینکه نشان دهد درس های اخلاقش را خوب یاد گرفته،
گفتم
_(یک آدم خوب...)
اما نتوانست ادامه دهد. به نظرش بیمزه شد...!
گفتم:
_تو که مال هیچ جا نیستی. حتی نمیتوانی ادعا کنی یک مدق خالص هستی. از خون همه ی هم ولایتی هات بهت زده اند....!!!
و منوچهر گفت:
_عوضش یک ایرانی🇮🇷 خالصم !
ادامه دارد...
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان انقلابی و واقعی #اینک_شوکران
🌹قسمت ۴۳
به همه چیز #دقیق بود، حتی توی #شوخی_کردن....
به چیزایی توجه می کرد و حساس بودکه تعجب می کردم..!
گردش که می خواستیم بریم..
اولین چیزی که بر می داشت #کیسه_زباله بود.
مبادا جایی که میریم سطل نباشه چیزایی که می خوریم، آشغالش آب داشته باشه....!
همه چیزش قدر و اندازه داشت.
حتی حرف زدنش.اما من پر حرفی می کردم...!!
می ترسیدم...
در سکوت به چیزی فکر کنه که من وحشت داشتم.......
نمیذاشتم وصیت بنویسه...
می گفتم:
_"تو با زندگی و رفتارت وصیتاتو کردی. از مال دنیا هم که چیزی نداری."
به همه چیز متوسل می شدم.. که فکر رفتن رو از سرش دور کنم.....
همون روزا بود که از تلویزیون اومدن خونمون....
از منوچهر خواستن خاطراتش رو بگه که یه برنامه بسازن..
منوچهرم گفت:...
دو سه ماه خبری از پخش برنامه نشد....
میگفتن :
_(کارمون تموم نشده.)
یه شب منوچهر صدام زد...
تلویزیون برنامه ای از شهید مدنی نشون می داد.
از بیمارستان... تا شهادت... و بعد تشییعش رو نشون داد....
اونم جانباز شیمیایی بود...
منوچهر گفت:
_"حالا فهمیدم...اینا #منتظرن کار من تموم شه..."
چشماش پر اشک شد....
دستش رو آورد بالا با تاکید رو به من گفت:
_"اگه این بار زنگ زدن.. بگو بدترین چیز اینه که آدم منتظر مرگ کسی باشه تا ازش سوژه درست کنه....
#هیچوقت_بخشیدنی_نیست..."
ادامه دارد...
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان انقلابی و واقعی #اینک_شوکران
🌹قسمت ۴۴
من هم نمی توانستم ببخشم...
هر چيزی که منوچهر را می آزرد،مرابیشتر #آزار می داد....
انگار همه #غریبه شده بودند...
چقدر بهش گفته بودم..
گله کند و حرف هایش را جلوی دوربین بگوید...
هیچ نگفت...
اما توقع داشتم #روزجانباز از بنیاد کسی زنگ بزند و بگوید یادشان هست...
چه قدر منتظر مانده بودم....
همه جا را جارو کشیده بودم، پله ها را شسته بودم. دستمال کشیده بودم، میوه ها را آماده چیده بودم و چشم به راه تا شب مانده بودم.
فقط #بخاطرمنوچهر که فکر نکند #فراموش شده.....
نمی خواستم بشنوم
_ "کاش ما همه رفته بودیم."
نمی خواستم منوچهر غم این را داشته باشد که کاری از دستش بر نمی آید، که #زیادی_است...
نمی خواستم بشنوم
_«ما را بیندازید توی دریاچه ی نمک، نمک شویم اقلا به یک دردی بخوریم."
همه ی ناراحتیش می شد یه حلقه #اشک توی چشمش...
و #سکوت می کرد.
من اما وظیفه ی خودم می دونستم که حرف بزنم،..
اعتراض کنم،...
داد بزنم..
توی بیمارستان ساسان که چرا تابلو می زنید «اولویت با جانبازان است»، اما نوبت ما رو می دید به کس دیگه و به ما میگید فردا بیاید....
چرا باید منوچهر آنقدر وسط راهرو بیمارستان بقیةالله بمونه برای نوبت اسکن...
که ریه هاش عفونت کنه و چهار ماه به خاطرش بستری شه....
منوچهر سال هفتاد و سه رادیوتراپی شد، تا سال هفتاد و نه نفس عمیق که می کشید می گفت:
_"بوی گوشت سوخته رو از دلم حس می کنم."
این درد ها رو می کشید...
اما توقع نداشت از یه #دوست بشنوه
_ "اگه جای تو بودم حاضر بودم بمیرم از درد اما معتاد نشم."
منوچهر دوست نداشت #ناله کنه،راضی میشد به مرفین زدن....
و من دلم می گرفت...
این حرف ها رو کسی می زد که نمی دونست #جبهه کجاست و #جنگ یعنی چی....
دلم می خواست با ماشین بزنم پاشو خورد کنم...
ببینه میتونه مسکن نخوره و دردش رو تحمل کنه؟
ادامه دارد...
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
حضرت آقا :
سرنوشت او پرواز و رفتن بود و سرنوشت این #فعلاماندن..😭
ادامه رمان #شنبه میذارم خدمتتون
به امیدخدا 🕊🌷🇮🇷
❀﷽❀
🌊 برپــا ڪردن طوفــان درونـــے #خودســـــازے
براے #آماده_شــــدن ســــــربـــــازے امـــــام زمـــان.عج.🌤
#هـــشــتــمین چلہ؛ بہ دلخـــــواه خودٺـــــون
روز 5⃣3⃣
ݐنجــشنبــہ نہــمـ خــــــــردادماه
بیســٺ و ڇہـــارمـ رمضـــان المبــارڪـــ
#ظهورنزدیکه_ان_شاالله☀️
#رفقا_بریمـ_آقا_رو_بیاریمـ...🌤
#هرڪی_میاد_یاعلے...😭
❀ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌹🌿🌸🌸🌸🌹
🌸🌿🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸🌹
🌸
#وصیت_لسانی
#شهید_مدافع_امنیت
#پویا_اشکانی
#به_همسرگرامیشان
ایشان قبل از رفتن به ماموریت فایل صوتی چند جمله پر اهمیت را بصورت سفارشی وصیت نمودند و خدمت همسرشان ارسال کردند که باهم می خوانیم .
خانمم من دارم میرم اگر برگشتم که هیچ اگر برنگشتم ... شما
۱-مواظب خودت باش
۲-درسهایت را خوب بخوان
۳-حرف پدرو مادرت رو گوش کن
۴-تنهایی جایی نرو
۵- چادر رو از سرت جدا نکن
۶- بیرون منزل میری آرایش نکن
اگر دیگه نتونستم زنگ بزنم مواظب خودت باش عزیزم .
شهدا همیشه صادقانه و با محبت قلبشون دلنگران ما هستند .پس عزیزان به توصیه های شهدا عمل کنیم . اون شش نکته مهم در صحبتهای شهید پویا اشکانی را که به همسرش سفارش نموده است را رعایت کنیم تا مورد شفاعت شهدا قرار گیریم . چرا که شهید قدر چادر مادر سادات را می دانسته و همواره به همسرش سفارش می کرده که جلوی نامحرمان با حجاب و باچادر و بدون آرایش باشد و احترام والدین را سفارش نموده و اینکه همسرش
درس خوان واقعی باشد و اهمیت
می داده به علم و دانش و اینکه همسرش با بصیرت باشد و با درک و فهمم وارد زندگی مشترک شود . و چون جامعه پر از گناه و فساد اخلاقیست همسرجوانش را سفارش نموده است تنهایی جایی نرود که اتفاق ناگواری برایش نیافتد.
(دوستان به وصیت شهدا اهمیت بدهیم.)
🌿🌿🌿🌿🌿
#مناجات_باخدا
خدایا آدمهای پست و دشمنان دین و قرآن و خودخواهان و خودپرستان و وطن فروشان داغهای زیادی بر دل این ملت گذاشتند. در این روز جمعه دست به دعا برمی داریم وسلامتی و ظهور حضرت حجت ابن الحسن العسکری منتقم آل الله را به درگاهت خواهانیم تا بیاید و با قدوم مبارکش مرهمی بر دل زخم خورده یکایک ما باشد.😔
دوستت داریم آقاجان . هرچه زودتر بیا💐
اللهم عجل لولیک الفرج 🌹
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌿🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍وصیــــٺ شہـــید اشڪانــے
با صداے خود شـــہید.....😭
🌷 انـــٺـشار #براےاولین_بار
#حاجٺ_رواشدےرفیق
🕊 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
رمان ٢۵ خوندین؟
اسمش مدافع امنیت بود.. درسته؟؟
وصیت #لسانی قهرمان ایران، جوونمرد سرزمینم، شهید #مدافع_وطن پویا اشکانی