eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
✅🌺امام شناسی.. فضائل اختصاصی عین الله وجه الله روح الله ابوتراب اقاجانم علی بن ابیطالب علیه‌السلام..
✅🌺امام شناسی.. فضائل زوج البتول، ساقی کوثر، صاحب اللواء، مولا علی علیه‌السلام.. ✓خاتم بخشی «إِنّما وَلیکُمُ اللهُ و رَسولُهُ والّذینَ ءَامَنوا الَّذینَ یقِیمُونَ الصَّلوةَ و یؤتُونَ الزَّکوة و هُم راکِعونَ؛ ولیِّ شما فقط خدا، پیامبر و مؤمنانی هستند که نماز را به پا داشته، در رکوع زکات می‌دهند.» روز دهم چله.. سه‌شنبه ۱۶ خرداد
دعای_فرج.._.mp3
9.08M
✅اللهم عجل لولیک الفرج یازدهمین چله همگانی؛ چله .. 🌺ایده روز دهم؛ با بخشش و گذشت از خطاهای دیگران.. میتوانیم مبلّغ غدیر باشیم https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
دوستان گلم🌱 لیست رمان های خانم فاطمه شکیبا رو اینجا میذارم ❣عقیق فیروزه ای (رمان شماره ۴۰) ❣ رفیق (
سلام دوستان🌷 این لیست رمانهای خانم شکیبا هست 👆👆👆 به من پیام دادن 👈منبع دادن👉 منم همه رو باید ویرایش کنم لینکی که دادن بذارم زیرش تا راضی باشن👈 هرکسی خواست کپی کنه با منبع و اسم خانم شکیبا کپی کنین متشکرم🌹 منبع رمانهای خانم شکیبا؛؛ https://eitaa.com/istadegi 🍃🍃رمان عقیق فیروزه ای فعلا حذف شده چون دارن ویرایش و بازنویسی میکنن وقتی تموم شد میذارم کانال🍃🍃 🍁🍁رمان ها شون لیست شماره ۲ هست 🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۱۱ بابا بیچاره فکر میکرد به خاطر برخوردش من اینجور شدم ,برای همین مهربان تر از قبل نازم رامیکشید.... ولی غافل از این که عامل این حالتم ,اول بیژن وبعدش ... خداییش خودم خیلی وحشت کرده بودم ,اما بازهم درس نگرفتم و زنگ زدم به عامل جنایت یا همون بیژن وبهش گفتم چی برام پیش اومده. بیژن گفت: _اتفاقا این حالت نشونه ی خوبیه,یک نوع برون ریزیه,تواتصالات بعدی بهتر از‌‌ این میشی,اولشه, تواستعداد مسترشدن داری هماجان... روزهای بعدی ,تلفنی با بیژن درتماس بودم. جالبه که شوره ی سرم به کلی ازبین رفته بود واین باعث شد من به کارهای بیژن اعتمادکنم. یک روز بیژن زنگ زد وگفت: _هما یک جلسه توخونه ی یکی از دوستان هست که بهت افتخارمیدم بیایی,جلسه ای استثنایی هست وهرکسی را راه نمیدن ,آخه همه از مسترهای سرشناس وموفق هستند. گفتم: _بابا کنترلم میکنه ,نمیگذاره بیام. گفت : _جلسه طرف صبحه ,میام دانشگاه دنبالت وتاقبل ازاینکه بابات بیاد دنبالت ,برت میگردونم. بااینکه یه کم میترسیدم اما خیلی دوست داشتم توهمچین جلسه ای باشم و مسترهای مهم راببینم.... به پیشنهاد بیژن مانتو قرمزم را پوشیدم, انگار رنگ قرمز یک تقدس خاصی براشون داشت بعداز ساعتی انتظار بالاخره بیژن رسید.... نشستم توماشین. بیژن دستم راگرفت و گفت قبل ازحرکت باید یک چیزی بهت بدهم. ازتو داشبرد ماشین یک جعبه ی کوچک دراورد, یه انگشتر ظریف با نگینی که شکل یک چشم👁 روش چسپانده شده بود. به انگشتر نگاه میکردی ,انگار اون چشم داشت نگاهت میکرد.انگشتررا کرد تو انگشتم وگفت : _اینم حلقه ی ازدواج برای همسرگلم... از انگشتره خوشم اومد,بیژن میگفت : _این تک چشم ,نیروهای اهریمنی را ازت دور میکنه 👈 و من نمیدونستم که این انگشتر باعث میشه. حرکت کردیم به سمت مقصد.... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۱۲ وارد ساختمان شدیم,گویا خونه ی یکی از مسترهای زن بود, انگارنیمه های جلسه بودکه رسیدیم,ازچیزی که میدیدم خیلی تعجب کردم, برخلاف جلسه ی قبل که معنوی وروحانی بود اینجا مثل تگزاس میموند, یک مشت زن بی حجاب ,قاطی مردا هرکدوم یک جام به دستشون که فکر میکنم,ش ر ا ب بود, باتعجب برگشتم به سمت بیژن وگفتم _اینجا چرا اینجوریاست؟؟ اینا که دم از دین و قرب خدامیزنند با و ش ر ا ب میخوان به قرب الهی برسند؟؟ بیژن گفت: _تحمل داشته باش ,تو.چون مدارج عالی, عرفان راطی نکردی ,درک اینجورچیزا برات امکان پذیر نیست,تو.اینجا نمیخواد‌کشف حجاب کنی وچیزی بنوشی ,فقط یک اتصال بگیر تا ببینم ظرفیت تعلیم ترمهای بالاتر را داری؟ مثل همیشه نتونستم باهاش مخالفت کنم, دوتا از مسترها اومدن دوطرفم وبه اصطلاح خودشون وصلم کردند به شعور کیهانی... خدای من همه جا را نورسیاهی فراگرفته بود به نظرم میرسید... یکی داره کاسه ی سرم را میتراشه, دست وپاهام به اختیار خودم نبود وتند تند تکون میخورد , ناخوداگاه از جام بلندشدم رفتم سمت اشپزخونه , هرچی دم دستم بود شکوندم ,یه کم آروم شدم واومدم سرجام نشستم. بیژن که شاهد همه چی بود ,کف زنان امد کنارم نشست وگفت: _آفرین هما,میدونستم که روح تو ظرفیتش را دارد, تو موفق شدی به شعور کیهانی وصل بشی,اون ظرف شکستنتم ,یک نوع برون‌ریزی بود ازاین به بعد تومیتونی کارای خارق العاده ای انجام بدهی... بعد انگارکسی توگوشش چیزی گفت ,بلند شد , _پاشو همااا بابات داره میاد سمت دانشگاه, پاشو تا نرسیده ,من ببرمت... سریع پاشدم وراه افتادیم ,تقریبا پنج دقیقه زودتر از بابا رسیدم.... سوارماشین بابا شدم ,میخواستم سلام و علیک کنم ,یکهو صدای انگلیسی مردگونه ای از گلوم بیرون امد. بابا باتعجب نگاهم کرد...😳 پشت سرهم سوالای مختلف پرسید,من میخواستم جواب بدهم اما بی اختیار بااینکه اصلا زبان انگلیسی وارد نبودم,جواب سوالات بابا راباهمون لحن صدا وبه زبان انگلیسی سلیس جواب میدادم. خودم گیج شده بودم وبابا داشت دیوونه میشد... رفتیم خونه,مامان امد جلو ,بابا زد توسرش واشاره کردبه من وگفت: _حمیده,دخترت دیوونه شده😭 مامان شونه هام راتکون داد ,پرسید _چت شده هما اومدم بگم ,هیچی نشده و... اینار صدای بچه ای از گلوم خارج شد که به زبان ترکی صحبت میکرد... خودمم گیج شده بودم, بابا اینبار خشکش زده بود ومامان ازحال رفت.. منو بردن تواتاقم قرص خواب دادن بخورم تا بخوابم. فک کنم به گمانشون من واقعا دیوونه شده بودم,عصرمیخواستن ببرنم پیش روانپزشک. خیلی احساس خستگی میکردم,اروم خواب رفتم.. با‌تکانهای مادرم ازخواب بیدارشدم, مادر با ترس بهم خیره شده بود. گفتم: _ساعت چنده مامان مامان پرید بغلم کرد وگفت: _خداراشکر خوب شدی,دیگه دری وری با زبانهای ترکی وانگلیسی نمیگی . مامان: _پاشو عزیزم یه چی بخور ,میخوایم بریم دکتر گفتم: _دکترررر؟؟؟ نه من طوریم نیست نمیام. مامان: _اتفاقا باید بیای,همون دفعه ی قبل که تشنج کردی میبایست ببریمت... بالاخره با زور همراه پدرومادرم رفتیم پیش یک روان پزشک..... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۱۳ بابا و مادر آنچه که دیده و شنیده بودند برای دکترتعریف کردند. دکتر کمی به فکر فرورفت وبعدازکمی مکث گفت: _بیماری دخترشما ....اصلا به نظر من بیماری نیستند ایشون دچار یک نوع عکس العمل برای کاری که انجام داده اند شدند, باتوجه به شرکت درکلاس عرفان حلقه که الان تازگیا بین جوانان و گاها بیماران برای باب شده,احتمال جن زدگی وجود دارد که اونم از حیطه ی علم من خارج است وباید به یک ✨عالم دین✨ مراجعه شود... پدرومادرم خشکشون زده بود... باورشون نمیشد با یکبار شرکت کردن تو جلسات عرفان حلقه اینجور شده باشم, بیچاره هاخبرنداشتند من دو بار با شعور کیهانی یا همان اجنه ,ارتباط برقرار کردم... یه جورایی خودم هم ترسیده بودم, تصمیم گرفتم,زنگ بزنم بیژن وازش بخواهم تواین کلاسها ومحافل اسم من را خط بزند. شب بعدازاینکه باباومامان خوابیدند,زنگ زدم به بیژن وهرچه اتفاق افتاده بود گفتم وازش خواستم دور من را تواینجورجاها خط بکشه... بیژن بالحنی خاص گفت: _دیوونه ,توالان خارق العاده شدی, شعور کیهانی دروجودت حلول پیدا کرده ,ازت میخوام یکبار,فقط یکبار درجلسه ی خاص که بهمین زودیا برگزارمیشه ,شرکت کنی ومقام خودت رابه عینه ببینی... گفتم : _چه جور جلسه ای هست؟ گفت: _یه جشن هست همش شادی وپایکوبی.. گفتم : _برای اخرین بار باشه... تلفن راقطع کرد به یکباره یادم امد ما الان اول ماه محرمیم, هم ماه عزا و ماتمه ,یعنی این چه جور جشنی هست؟؟ ازوقتی وارد عرفان حلقه شده بودم , 👈تو نمازم خیلی سهل انگاری میکردم, 👈دعای عهدوندبه وکمیل و...راکه قبلا همیشه میخوندم ,این چندوقت حتی یک بارهم نخونده بودم,خلاصه ازمعنویاتی که از بهم اموخته بودند کلی فاصله گرفته بودم, 👈و تنها چیزی که کمرنگ نشده بود, به بود,اخه من ازکودکی باعشق حسین ع , عشق میکردم ,نام حسین ع یک شیرینی وصف ناپذیری دروجودم به جوش میاورد همین عشق مرا ازاین مهلکه نجات داد... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۱۴ پدرم خیلی زود یک پیدا کرده بود که کارش برای همین جن زدگی بود. بابام وقت گرفته بود که بریم پیش روحانیه, وقت رفتن,هرکارکردم نتونستم از جام بلند بشم,احساس میکردم دونفر دوطرفم رامحکم گرفتن وبه زمین دوختنم, میخواستم به بابا بگم که فلج شدم ناگاه صدای مردی ازگلوم درامد که اینبار با زبان ارمنی صحبت میکرد, پدرومادرم خیلی ترسیده بودند... مادرم موند پیشم وبابا زنگ زد به اخونده که فامیلش «موسوی» بودو براش توضیح داد که چه اتفاقی افتاده... 👈اقای موسوی یک سری اذکار وکارها گفته بود که انجام بدهیم. حالا دیگه خودمم خسته شده بودم , گاهی یک درد توبدنم میپیچید ازپامیگرفت میومدتودستم بعدش سرم ,همینطور میچرخید.... دوباره به یاد خدا افتادم,... حالا میفهمیدم بیژن با ارتباط اجنه مرا جادو کرد و پام رابه این محافل بازکرد حتی باعث شد بااجنه ارتباط برقرارکنم... ازخودم بدم میومد..., تصمیم گرفتم هرطور شده بااین ارواح خبیث ... 👈اقای موسوی گفته بود راازش جدا نکنه,مدام و به جا بیاورد. چندبارسعی کردم وضوبگیرم... اما یک نیرویی نمیذاشت,وقتی میخواستم اب رو دستم بریزم ,دست‌هام خشک میشد, انگارفلج میشدند,مامان راصدامیزدم تا برام وضوبگیره, روی سجاده که مینشستم ,به یک باره مهرغیب میشد,سجاده خودبه خوداز زیرپام کشیده میشد... حالا میدونستم واقعا اجنه احاطه ام کردند... مامان برام غذامیاورد ,توغذا خورده شیشه میدیدم وخیلی چیزای دیگه,انگارمیخواستن ازمن انتقام بگیرن... اما ازهیچ کدام این اتفاقات باپدرومادرم حرف نمیزدم,اخه غصه میخوردن. توهمین روزها بیژن زنگ زدگفت: _چی شدی خانم خوشگلم؟چرااحوالی نمیگیری, زنگ زدم بهت تاریخ جشن رابگم... با عصبانیت دادزدم : _گورت راگم کن ابلیس ,شیطان کثیف... بیژن انگاری ازبرخوردم خبرداشت, خیلی ریلکس گفت: _خانم کوچلو چه بخوای وچه نخوای اومدی تو جمع ما , توالان همسر یک شیطانی...... باصدای بلندی خندید... عصبی ترشدم وگفتم : _دیگه نمیخوام صدات رابشنوم.. بیژن: _جشن دو روز دیگست,یعنی روز , اگه بیای که با اغوش بازمی پذیریمت واگر نیای من دوستام رامیفرستم پیشت تا جشن بگیرند😈 گفتم: _تویک ابلیسی,من نمیام ,هرغلطی دوست داری بکن... اما نمیدانستم چه جهنم سوزانی درپیش دارم..... امروز روز تاسوعا بود وعلی رغم میل باطنی ام که دوست داشتم درعزاداریها شرکت کنم,همان نگذاشت درسوگ اربابم شرکت کنم , 👈اما بابا رافرستادم و موضوع تهدید بیژن را گفتم که به اطلاع آنها برساند. قرارشد اگر باهام دوباره تماس گرفت ,اونا رادرجریان بگذارم,اما من اصلا تمایلی به صحبت کردن با این ابلیس آدم نما نداشتم, هرچه آدرس از بیژن داشتم دراختیار انها گذاشتم وتصمیم گرفته بودم هرچه زنگ زد جواب ندهم. از دم غروب ۱۳تماس ازدست رفته ازبیژن داشتم.... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۱۵ اخری بهم پیامک داد بااین مضمون: _خانم شیطونک,زور الکی نزن چون یک جن درون وجود تو حلول کرده,الان درقالب تن تو ,روح یک جن وجود دارد,انجمن روی تو برنامه ریزیها کرده,لطفا خودت راخسته نکن,اول وآخرش مال مایی,اینم آدرس جشن:تهران ....... بیژن ,طبق شناختی که ازمن داشت محال بود به فکرش خطورکند که من بخوام از کارهاشون باکسی صحبت کنم. 👈اما با ذکرهایی که اقای موسوی بهم آموزش میداد خیلی وقتا ,اختیارم دست خودم بود... اماگاهی اوقات هم اذیت کردن اجنه رااحساس میکردم. 👈تمام متن پیامک بیژن رابرای شماره ی همراه «اقای محمدی»(پلیسی که درجریان کاربود)فرستادم. خودم رفتم مشغول ذکر شدم.... اقای موسوی بهم گفته بود هرچه وسیله که علامت یک چشم روش هست را دارم,ببرم بزارم یایک جای تا اثرشون از بین بره,... من یک گردنبند داشتم که به عنوان چشم زخم گرفته بودمش اما غافل از این که ,این گردنبد که روش تک چشم حک شده بود, برای چشم زخم کاربردی نداشت که هیچ بلکه چشم چپ شیطان بود👉 و باعث اجنه وشیاطین اطرافم میشد👉 اون گردنبدوانگشتری که بیژن بهم هدیه داده بود راسپردم به مامان تابگذاره امام زاده,.... وخودم مدام اسفند دود میکردم چون به عینه متوجه شدم تا دود اسفند بلند میشه ,جن درونم یک جورایی اذیت میشه ومن راهم اذیت میکنه... فردا عاشورا بود.... ومن برنامه ها داشتم,میخواستم با ذکرخدا وگریه بر ارباب خودم راپاک کنم....😭🤲 میدونستم روز سختی درپیش دارم , کردم وبه انتظار روزهای خوش نشستم....... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷
🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۱۶ امروز روز عاشورا بود.... چشم که بازکردم خودم را روی تخت با بلوز قرمز رنگم,دیدم. مطمئنم دیشب توخواب, شیطان درونم تن مرابه حرکت دراورده.ولباس قرمزم راپوشیدم, قبل از رفتن به بیرون اتاقم,رفتم سراغ کمد لباس ,بولیز مشکی رابرداشتم تابپوشم, هرچه میکردم ,بلوز قرمزه درنمی‌امد انگاربه بدنم چسپانده باشندش, با اراده ای قوی گفتم: _کورخوندی ابلیس ,اگرشده پاره اش کنم ,درش میارم.😡😭 استینش را دراوردم دوباره کشیده شد تنم, دکمه هاش که انگار قفل شده بود,عصبی شدم.وگفتم : _اماده باش من ازت نمیترسم,نیروی من که اشرف مخلوقات هستم از توی رانده شده ی درگاه خدا,بیشتره...بلند بلند خوندم (اعوذوبالله من الشیطان الرجیم....بسم الله الرحمن الرحیم......یاصاحب الزمان ادرکنی ولاتهلکنی....یاصاحب الزمان ادرکنی ولا تهلکنی,,,,یاصاحب الزمان....)😭 هرچه این ذکر راتکرار میکردم.... اختیار خودم بیشتردستم میمود تااینکه به راحتی لباسم رابالباس مشکی عوض کردم, دیروز بابا ومامان برای خاطرمن عزاداری نرفته بودند اما امروز میخواستم به هر طریقی شده بفرستمشون عزاداری, میدونستم خودم روز سختی درپیش دارم واز طرفی پدرومادرم داشتند اخه وجود من را از لطف ارباب میدونستند,نذرداشتند تا باپای برهنه برای غم حسین ع درهیأت سینه بزنند وپدرم به یاد سقای دشت کربلا به تشنگان آب بدهد,پس باید میرفتند... خودم نذر کردم.... که امروز قطره ای آب ننوشم ودست به دامان حسین ع,در خانه ی خدارابزنم... وعجیب روزی بود ,چیزهایی دیدم که هرصحنه اش برای مرگ کسی کافی بود اما من با مدد خداوند تحملش کردم.... مامان وبابا رابزور راهی هیأت کردم. خودم رفتم طرف دسشویی تا وضوبگیرم. نگاهم افتادتو آیینه,احساس کردم کسی زل زده بهم,خیلی بی توجه شیرآب رابازکردم, منتها دستم به اختیارخودم نبود هی میخورد به آیینه,به دیوارو..., دوباره شروع کردم: اعوذوبالله من شیطان الرجیم,اعوذوبالله من الشیطان الرجیم و... به هربدبختی بود دست وصورت وآرنجهام رااب ریختم ووضوگرفتم ,وقتی میخواستم پاهام رامسح کنم تاخم شدم ,یکی از پشت سر ,کله ام را کوبید به سنگ روشویی درد وحشتناکی تو سرم پیچید اما از پا نیانداختم .... باهر سختی که بود وضوگرفتم... وشاید بشه گفت این سخت ترین وشیرین ترین وضویی بود که درعمرم گرفته بود, 👈سخت بود به خاطراینکه نیرویی وضوبگیرم 👈وشیرین بود به خاطراینکه اراده ی من بر اراده ی شیاطین شده بود.. سجاده راپهن کردم ,.... چادرنمازم انداختم سرم,سجاده از زیرپام کشیده شد وباسرخوردم به زمین..... نتونستم به نماز بایستم,نشستم به ذکر گفتن دوباره صدای مردی ازحلقومم بیرون میامد واینبار فحشهای رکیکی از دهانم خارج میشد... به شدت گلوم خشک شده بود,... بی اختیار به سمت اشپزخانه رفتم ولیوان ابی پرکردم تابخورم,یک آن یادم افتاد نذر دارم آب نخورم, هرچی خواستم لیوان را بذارم رو ظرفشویی, نمیتونستم,لیوان چسپیده بودبه دهنم ,انگار شخصی به زور میخواست آب رابه خوردم بدهد, دراثر تکانهای بیش ازاندازه ی دستم لیوان روی سرامیکهای اشپزخانه افتاد وشکست ناگهان نیرویی به عقب هلم داد,پام رفت رو خورده شیشه های لیوان و زخم شدوخون بود که میریخت کف اشپزخونه, دست کردم یه کوچک رو اپن بود برداشتم,چسپوندم به خودم..... 🌴ادامه دارد... ❌خواندن این رمان برای افراد زیر ۱۸ سال توصیه نمیشود..... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷