💟رمان شماره👈 هشــــتاد و هفــــت😋
💚اسم رمان؛ #اربعین
🤍نویسنده؛ سیده طاهره حسینی
❤️چند قسمت؛ ۱۳ قسمت
✍با کانال رمانهای مذهبی✨ و امنیتی🇮🇷 همراه باشید.😇👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
💟رمان شماره👈 هشــــتاد و هفــــت😋 💚اسم رمان؛ #اربعین 🤍نویسنده؛ سیده طاهره حسینی ❤️چند قسمت؛ ۱۳
🌴قسمت ۱ تا ۱۳ 🎒
تا اخر رمان👇👇
🌴👨🦯🚶🎒✨🧑🦽🧕🎒🌴
🎒رمان کوتاه، فانتزی، معرفتی و بصیرتی
🌴 #اربعین
✨ قسمت ۱ و ۲
دیوید برای چندمین بار برگه های روی میز را بررسی کرد ، باز هم یه چیزی این وسط کم بود و شاید هم زیاد بود.
دیوید با بیحوصلگی دستانش را دو طرف سرش برد و همانطور که شقیقههاش را فشار میداد، خیره به آمار و ارقام جلوش بود.در همین حین زنگ تلفن دفتر به صدا درآمد، دیوید اوفی کرد،صندلی چرخان را به سمت چپش برد و گوشی را برداشت.
صدای نا آشنایی از پشت خط بلند شد : _سلام آقای باسلر...
دیوید همانطور که با خودکار دستش بازی میکرد گفت :
_سلام ،بفرمایید..
مرد پشت خط گلویی صاف کرد و گفت:
_ما باید شما را ببینیم ، یک ساعت دیگه لیموزین مشکی رنگ پشت در ساختمان دفترتون ، منتظرتون هست.
دیوید که انگار جا خورده بود ،با صدایی گرفته گفت :
_شما؟ و برای چی...
هنوز حرف در دهان دیوید بود که صدای بوق ممتد تلفن ،نشان از این میداد که کسی حرفهای او را نمی شنود.
دیوید با گیجی از جا بلند شد و ناخوداگاه به طرف قهوه ساز رفت ، در ذهنش نقش بسته بود :
" چه کسی پشت خط بود ،"
او کاملا میفهمید طرف مقابلش هرکس هست بسیار محافظه کار است و ناگهان زیر لب گفت :
" نکند گند اون پروژهه در آمده؟!"
دستی داخل موهاش کشید ، انگار می خواست خودش را دلداری بده:
" من که کاره ای نبودم ، یه محقق...اصلا نمیتونن ادعای علیه من داشته باشند."
یک ساعت بعد ،
دیوید در حالیکه چشمبند سیاهی روی چشمانش و دستش هم تو دست کس دیگری بود وارد ساختمانی نا آشنا شد.
از صدای قدمهایی که در ساختمان میپیچید، کاملا مشخص بود که ساختمان دارای دیوارهای بلند هست و شاید هم قدیمی...
بالاخره بعد از طی مسافتی کوتاه ،
جلوی دری ایستادند ،
مرد همراهش تقه ای به در زد و گفت :
_آقای باسلر پشت در است.
لحظاتی بعد ، در باز شد ،
همزمان با ورود به اتاق ،چشم بند هم از چشمان دیوید کنار رفت.
نوری که از پنجره می تابید ، چشمهایش را اذیت میکرد.
دیوید دستی به چشمایش کشید و تازه متوجه شد خانمی با موهای بور وچشمهای عسلی از پشت میز روبه روش به او خیره شده...
خانم پیش رویش از جای خود بلند شد و همانطور که با قدم های کوتاه و شمرده به دیوید نزدیک میشد ، دستش را دراز کرد و گفت :
_سلام آقای باسلر، من خانم شلدون هستم، خوشبختم از آشناییتون...
دیوید از لحن کلام خانم شلدون متوجه شد، تهدید و ارعابی در کار نیست، آرام نفسش را بیرون داد و درحالیکه دست خانم شلدون را میفشرد و روی صندلی که شلدون به او تعارف میکرد، مینشست گفت :
_بنده هم از این آشنایی خوشبختم ، فقط ذهنم درگیر شده و دلیل این رفتارهای...
خانم شلدون با لبخند به وسط حرفش پرید و همانطور که به پشتی صندلی اش تکیه میداد گفت :
_من عذر میخوام اگر به شما بد گذشت، لطفا بیش از این سوال نکنید ، این دیدار را یه نوع قرارداد کاری تلقی کنید
و سپس لبخندش پررنگ تر شد و ادامه داد:
_البته قرار دادی که سود زیادی برای شما در پی خواهد داشت.
دیوید بوی پول به مشامش می خورد و همین باعث شد که لبخندی کج وکوله روی صورتش بشیند ، روی صندلی کمی جابه جا شد و گفت:
_منظورتون چیه و چه نوع قرار دادی در بین هست؟ آیا پروژه اقتصادی بزرگی مدنظرتون هست؟
خانم شلدون که کاملا متوجه لحن حریصانه آقای باسلر شده بود سری تکان داد و گفت :
_البته، اقتصادی هست ،منتها برای شما...اما برای ما چیز دیگری در بین هست.
دیوید که انگار موضوع برایش جالب شده بود ، خودش را جلو کشید و گفت :
_واضح تر حرف بزنید...
خانم شلدون خیره در چشمهای دیوید شروع به گفتن کرد :
_راستش ما روی یک #پروژه_تحقیقاتی کار می کنیم که #نتایجش برای سازمانمان #بسیار_حیاتی ست و با توجه به عملکرد شما و تحقیقات موفقی که در عرصه های گوناگون ازشما شاهد بودیم ،متوجه شدیم بهترین گزینه برای این کار ، شما هستید.
دیوید حالا می دانست که پای کار و پول هنگفتی در بین است. صاف روی صندلی نشست و گفت :
_درست میگید، من تمام عمرم را روی تحقیق موضوعات مختلف گذاشتم و البته توی این زمینه هم موفق بود و شاید بشه گفت یکی از موفق ترین محققان بودم ، اما من قانون خاص خودم را دارم و مبلغ قرارداد برام مهم هست و پنجاه درصد اون را قبل از انجام کار میگیرم ، لطفا بفرمایید در چه موردی ست؟
خانم شلدون که از لحن آقای باسلر متوجه شد نقطه ضعف این آقا، مثل اکثر آدمای اطرافش پول هست ، آرام و شمرده شمرده گفت :
_مبلغ قرار داد برای شما رؤیایی خواهد بود اما به شرط آنکه تمام توانتون را بگذارید و به نتیجه خوب و قابل قبولی برسید و البته این را هم بگم که دو دلیل برای انتخاب شما داشتیم
🚶ادامه دارد....
🎒 نویسنده: سیده طاهره حسینی
✨ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌴✨🎒✨🎒✨🎒✨🎒🌴
🌴👨🦯🎒🚶🎒✨🎒👨🦽🌴
🎒رمان کوتاه، فانتزی، معرفتی و بصیرتی
🌴 #اربعین
✨ قسمت ۳ و ۴
خانم شلدون ادامه داد:
_اول اینکه، #سابقه اجرایی و کاری شما درخشان بود و مهمتر اینکه شما تسلط خوبی روی #زبان_فارسی دارید و اونم به خاطر اینه که شما از یه مادر ایرانی به دنیا آمده اید.
دیوید با این حرف خاطرات کودکی اش در ذهنش جان گرفت، تصویر مادری مهربان که دیر زمانی بود نه او را دیده بود و نه حتی از وجودش خبر داشت،
اما الان متعجب شده بود ،
زبان مادری او و این پروژه چه ارتباطی بهم میتونست داشته باشه.
دیوید آهسته لبهاش را تکون داد و هنوز کلامی از دهانش خارج نشده بود
که خانم شلدون حرفش را ادامه داد:
_بله جناب باسلر ، ما میخواهیم روی پروژه ای کار کنید که علم به زبان فارسی به شما کمکی صد چندان میکنه...
دیوید مبهوت تر از قبل چشم به دهان خانم شلدون دوخته بود و هزاران سؤال در ذهنش رژه میرفت.
.
.
.
بالاخره بعد از گذشت چندین هفته ،
کار دیوید شروع شد و بعد از سفری طولانی از انگلیس به ترکیه🛫 و از ترکیه به عراق،🛫هواپیمای او در فرودگاه نجف به زمین نشست.🛬
دیوید خوب میدانست ،
که آنچه برعهدهاش گذاشته اند را باید از کجا شروع کند او می بایست به حرم اولین امام شیعیان که نامش امام علی علیه السلام بود برود.
دیوید تحقیقات زیادی کرده بود ،
اما این پروژه چیزی متفاوت تر از همهٔ کارهای قبلی او بود ،
او می بایست در تجمعی شرکت کند که در آن غریبه بود و سر از کار مردمی درآورد که #با_عملشان دنیای غرب را به خود جلب کرده بودند و گویی آنها در #بهتی_سنگین بودند.
به او گفته شده بود ،
که این حرکت بزرگ حتما پیشتوانه ای قوی دارد و دیوید مأمور بود تا سر از این راز مهم درآورد .
او به خود اطمینان میداد که موفق خواهد شد و البته با چیزهایی که از خانم شلدون شنیده بود ، خودش نیز کنجکاو بود تا سر از همه امور درآورد.
وارد خاک عراق و شهر نجف شده بود،
بدون تعلل به سمت تاکسیهای جلوی فرودگاه حرکت کرد و ماشینی گرفت به مقصد حرم امام علی ،
اما متوجه شد که هیچ وسیله نقلیه ای حق ورود به آن مکان را ندارد و این اولین یادداشت دیوید بود ،
او می بایست نکته به نکته یادداشت کند تا آخر کار به نتیجه ای درست برسد.
بعد از گذشت ساعتی...
خودش را جلوی حرمی با گنبدی طلایی دید، چشمش به گنبد افتاد،
احساسی خاص به او دست داد،
حسی مبهم اما شیرین که تا به حال تجربه نکرده بود.
خیره به گنبد بود که متوجه پیرمردی با صورتی آفتاب سوخته شد که آستین لباسش را میکشید و با زبان عربی چیزی به او میگفت و روی گفته اش هم ،پافشاری میکرد.
دیوید با حالت سوالی و با زبان فارسی گفت :
_چیه پیرمرد؟ از من چه میخواهی؟
تا این حرف از دهانش بیرون آمد ، لبخندی روی صورت پر از چین وچروک پیرمرد نشست و با ذوقی کودکانه گفت :
_شما ایرانی....بفرمایید....منزل.... استراحت...طعام....
دیوید که خوب میدانست ،
در عصر کنونی همه چیز و همه کس برای #درآوردن_پولی_اندک دست به هر کاری میزنند و علی الخصوص #عراق کشوری جنگ زده و مردمی فقیر دارد ، پس مردمش بیشتر به کسب پول علاقه دارند.
ناگهان فکری از ذهنش گذشت،
سازمان پول کافی در اختیار او قرار داده بود ، پس اندکی از این پول را خرج میکرد ، زودتر و بهتر به نتیجه می رسید ،
پس از همین جا و منزل همین پیرمرد ،
میتوانست شروع کند و با دادن مبلغی بیش از آنچه که او بابت پذیرایی می خواست، می توانست از زیر زبان پیرمرد و اطرافیانش ، حرفهایی بیرون بکشد که او را به هدفش نزدیک میکرد.
پس با تکان دادن سر ،دعوت پیرمرد را قبول کرد.
پیرمرد خوشحال از یافتن مهمان ،
به سمتی اشاره کرد، دیوید پشت سر او که خود را ابوعلی معرفی کرد ،به راه افتاد و بعد از طی مسافتی به پسر بچه ای رسیدند که جلویش گاریای چوبی بود .
و زنی سالخورده روی گاری سوار بود ،
و در کنارش هم یک کیف سفری که مشخص بود متعلق به همان پیرزن هست و دیوید فهمید که آن پیرزن هم مسافری ست که بی شک آن پیرمرد شکار کرده.
پسر بچه با دیدن پیرمرد ،
لبخندی بر چهرهٔ سیاهش نشست و همانطور که دستش را سایهٔ چشمش می کرد تا قیافهٔ دیوید را بهتر ببیند ،
سری تکان داد و مانند مردی پخته گفت :
_سلام علیکم....
دیوید سری تکان داد ،
و از دیدن این صحنه که پسری در این سن برای گذران زندگی باید چنین کارهای سنگینی انجام دهد متأسف شد.
پیرمرد، دیوید را به دست پسرک سپرد ،
و خودش به سمت حرم برگشت.
انگار او مسؤل جذب مشتری بود و آن پسرک مسؤل رساندن مشتری به خانه شان که گویا در این زمان نقش هتل را داشت، بود.
دیوید ناخوداگاه خیره به زنی شد.
که روی گاری ،همراه او به سمت خانهٔ ابوعلی در راه بود.
پیرزن نگاه مهربانی به دیوید انداخت و برای باز کردن سر صحبت گفت:
_خوبی پسرم؟
دیوید متوجه شد آن زن هم اهل ایران است
دیوید متوجه شد آن زن هم اهل ایران است، پس با ذوقی کودکانه گفت :
_سلام مادر،شما از ایران میآیید؟ به تنهایی سفر می کنید؟ آیا سفر در این سن برایتان مشکل نیست؟
پیرزن سری تکان داد و گفت :
_بله از ایران می آیم، مشخص است فارسی میدانی اما نمیدانم واقعا ایرانی باشی... تنها نیستم ، #خدا با من است و هوایم را خواهد داشت ، مگر نمیبینی اینهمه #عاشقی ،که اطرافم را گرفته اند ، آیا در این بین تنهایی معنایی دارد؟ برای من این سفر نه مشکل ، بلکه پر از عشق است و سعادتی ست که سالها در انتظارش بودم
و سپس صدایش را پایین آورد و ادامه داد :
_مگر میشود سفر به سوی #ارباب لذت بخش نباشد؟ سختی در راه #حسین علیهالسلام که سختی نیست ،اوج راحتی ست و نیش در این راه نوش است ،قربان امام حسینم بشوم من، که سخت ترین روزها و دردهای این دنیا را دید و کشید ،اما به عشق خدایش تحمل کرد و هرچه داشت و نداشت فدای معبود نمود
و سپس آهی کشید و گفت :
_بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت، سرخم می سلامت شکند اگر سبویی...
دیوید از حرفهای زن چیزی نمیفهمید،
اما خوب میدانست که این زن در عین پیری می تواند اطلاعات خوبی به او دهد،
پس خودش را به گاری نزدیک تر کرد وگفت :
_همسر یا فرزندانتان کسی همراه شما نیست؟
پیرزن لبخند دلنشینی زد و گفت :
_آنها که همه جا با من هستند، همسرم سالهاست از ملکوت همراه من است و مرا نظاره می کند و پسرم هم مدتهاست چشم انتظار آمدنش هستم ، او هم مدتهاست در جایی داخل همین سرزمین آرمیده...
دیوید مشتاق شنیدن بود و با سکوتِ پیرزن گفت :
_چه زیبا حرف میزنی،اصلا توقع نداشتم اینگونه سخن بگویی، منظورت چیست که فرزندت در این سرزمین است؟
پیرزن لبخندش پر رنگ تر شد و گفت : _عمریست که آداب سخن گفتن به شاگردان میآموزم...فرزندم اینجاست برای این است که به تأسی از #مولایم حسین ، سالها پیش در زمان #جنگ_تحمیلی ،تنها فرزندم را برای #جهاد در راه خدا به جبهه فرستادم، #عاشقانه فرستادم و عاشقانه رفت و هنوز که هنوز است خبری از آمدنش نیست و خوب میدانم که #خودش_خواست #گمنام باشد و #مانند_مادرمان زهرا سلام الله علیها گمنام بماند.
🚶ادامه دارد....
🎒نویسنده: سیده طاهره حسینی
✨ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌴✨🎒✨🎒✨🎒✨🎒🌴