🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤🖤تقدیم به ساحت مقدس #امابیها سلامالله علیها به امید گوشه چشمی....
🖤دههی #فاطمیه تسلیت
💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی
🤍 #دو_راهی
❤️قسمت ۱۱ و ۱۲
نگاهی بهش انداختم و از جایم بلند شدم.
دوباره بغض گلویم را فشرد. دیشب که با نفیسه بیرون رفتم فقط قصد خداحافظی از او را داشتم.
اما حالا...
مجبورم بدون این که از او خداحافظی کرده باشم راهی شوم.
نگاهی به آیینه انداختم و لبخند زدم.
باید امیدوار بود.
سمت گوشیام رفتم با خودم گفتم شاید تا حالا نفیسه پیامکی داده باشه، زنگی زده باشه.
سمت گوشی رفتم اما نه از تماس خبری بود و نه از پیامکی...
دل دل می کردم که تماسی بگیرم ولی دوست نداشتم مزاحمش بشم.
و در آخر گوشی را روی میز گذاشتم و سمت آشپزخانه رفتم.
لیوانی را پر از آب کردم تا تشنگی ام را برطرف کنم. و همراه با آن بغضم را قورت دهم.
درهمین حال بودم که صدای زنگ موبایلم توجه مرا به خودش جلب کرد لیوان را روی میز گذاشتم و به سمت اتاق دویدم.
با خودم گفتم:
بالاخره نفیسه زنگ زد.
قبل از رسیدن به اتاق قطع شد...
به شماره ی تماس گرفته نگاهی انداختم..صدای خنده ی محمد(برادرم) در گوشم پیچید.
اخمی کردم و گفتم:
-مگه آزار داری زنگ میزنی؟
-ببینم منتظر تماس کی بودی که اینطوری دویدی!!
رو به روش ایستادم و لبخند عمیقی زدم و از اتاق بیرون رفتم...
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده: مریم سرخهای
❤️https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️
🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤🖤تقدیم به ساحت مقدس #امابیها سلامالله علیها به امید گوشه چشمی....
🖤دههی #فاطمیه تسلیت
💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی
🤍 #دو_راهی
❤️قسمت ۱۳ و ۱۴
ساعت چهار صبح صدای آلارم گوشی من را از خواب بلند کرد.دستانم را روی صورتم کشیدم، چشم هایم باز نمی شد، حس خستگی هنوز هم در من موج می زد.
دو مرتبه صدای آلارم گوشی بلند شد.
-وای خدای من!! به این صدا آلرژی دارم!!!
از روی تخت بلند شدم.
گوشی ام را روبه روی صورتم گرفتم تا سر از زنگ و پیامک هایم دربیاورم اما خبری نبود!
به سمت دستشویی رفتم.
شیر آب را باز کردم. دستانم را زیرش گرفتم. مشتی از آب سرد کردم و روی صورتم پاشیدم.دو مرتبه این کار را انجام دادم.
مسواک زدم و بعد وضو گرفتم صورتم را خشک کردم.به آیینه نگاهی انداختم و لبخندی از سر رضایت زدم.
به این معتقدم که
"یک #مومن_واقعی همیشه شادی در چهره اش نمایان و غم در دلش پنهان است"
برای همین ترجیح میدهم همیشه بخندم.
به اتاق برگشتم صدای اذان به گوشم رسید...
روی تخت نشستم و مشغول دعا کردن شدم.
" خدایا...خودت میدونی که من از هدیه دادن به نفیسه یا هر کاری مربوط به این قضیه قصد بدی نداشتم.خودت مواظب نفیسه باش..."
لبخندی لب هایم را به سمت راست صورتم کشاند.
از روی تخت بلند شدم.
مقنعه ی سفید گل گلی ام را از داخل کمدم برداشتم، روبه روی آیینه ایستادم و سرم کردم. بعد هم سجاده ام را پهن کردم و چادرم را سرم کردم.
و روبه قبله ایستادم.
دو رکعت نماز صبح میخوانم برای
"رضای خداوند"...(قربةً إلیَ اللهْ)
رکعت آخر نماز و سلام آخر...
"السلام علیکم و رحمة الله و برکاته"
دستانم را سه مرتبه به سمت بالا آوردم و صورتم را به چپ و راست حرکت دادم.
کمی مکث کردم و صلواتی فرستادم.
خم شدم تسبیحم را برداشتم و مشغول ذکر گفتن شدم.
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده: مریم سرخهای
❤️https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️
🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤🖤تقدیم به ساحت مقدس #امابیها سلامالله علیها به امید گوشه چشمی....
🖤دههی #فاطمیه تسلیت
💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی
🤍 #دو_راهی
❤️قسمت ۱۵ و ۱۶
صدای برخورد انگشتی به در اتاق به گوشم خورد.
-بفرمایین.
محمد در را باز کرد و داخل شد.
-به به سلام خواهر قشنگ خودم.
-سلام برادر سحرخیز.
بوسه ای به پیشانیم زد و گفت:
-وسایلات آمادست؟ یکساعت دیگه حرکت میکنیما.
-آره آمادست مامان و بابا بیدار شدن؟
-آره نماز میخونن.توام نمازت تموم شد چمدونتو بیار بیرون از اتاق.
-باشه... باشه.
لبخندی زدم و محمد از اتاق بیرون رفت.
سجاده ام را جمع کردم چادرم را تاکرده کنار چمدانم قرار دادم از اتاق بیرون رفتم. مادر و پدرم نمازشان را تمام کرده بودند و مشغول ذکر گفتن بودند.
اول سمت مادرم رفتم دست هایش را بوسیدم و صبح بخیر گفتم بعد هم سمت پدرم رفتم و همین کار را تکرار کردم. برادرم که حس شوخ طبعی شدیدی دارد و همیشه هم سر به سر من میگذارد
دستش را رو به رویم دراز کرد و با صدای نازکِ دخترانه ای گفت:
-صبحت بخیر عزیزم.
بلند خندیدم و دستش را پس زدم.
-تو آدم نمیشی؟!
بدون منتظر ماندن برای شنیدن جواب سمت اتاقم رفتم.
مانتوی سفیدم را تنم کردم و روسری مشکی ام را با شلوارم ست کردم.
بعد هم چادرم را روی سرم گذاشتم.به آیینه نگاهی کردم سعی کردم لبخندی بزنم ولی فکر به نفیسه کمی ناراحتم میکرد.
از اتاق بیرون رفتم.
جلوی آیینه داخل پذیرایی محمد توجهم را به خودش جلب کرد.
چشم های عسلی ریش های کوتاه، قد بلند و هیکلی متوسط چهره ی بانمک و تو دل برویی هم دارد.موهایش را یک ور ریخته بود و جلوی آیینه یقه ی لباس سفیدش را آخوندی می بست.
_اوه!!!! کی میره این همه راهو؟؟
لبخندی زد و گفت:
-خوشگل شدم نه؟
قیافه ام را کج کردم و گفتم:
-تو از خودت تعریف نکنی کی تعریف کنه!!!
روبه روی آیینه، ساعت مچی اش را بالا آورد یکی از پاهایش را جلوتر از پای دیگری گذاشت چشمانش را به ساعت مچی اش دوخت و گفت:
-بابا بیایید بریم دیگه الان دیر میشه ها!!
ابروهایم را بالا انداختم و بلند خندیدم و بعد گفتم:
-آخه کی میاد زن تو بشه با این ادا اصولات.
-الان چه ربطی داشت واقعا؟!
-برادر من زن گرفتن تو به همه چی مربوطه.
-مثل شوهر کردن تو.
به هم نگاهی کردیم و دوتایی زدیم زیر خنده.
مادر درحالیکه چادرش را در دستش گرفته بود از اتاق بیرون آمد و گفت:
-چه خبرتونه شما خواهر برادر سر صبحی باز شوخیتون گل کرده؟!
_نه بابا... مامانم این آقا پسرتون حس خوشگلی بهش دست داده.
برادرم درحالیکه سمت من می آمد گفت:
-والا اگه همین آقا پسر نبود کی براتون عروس می آورد؟!
مادر_کو عروس مامان جان؟! تو اگر زن بگیر بودی تا الان زن میگرفتی.
خندیدم و گفتم:
-فیلمشه...کی به این زن میده؟!
مادر_هیچکس!!!
محمد هم خندید و بعد صورت مادرم را بوسید.
پدر از اتاق بیرون آمد لبخند عمیقی بر چهره اش بود رو به ما کرد و گفت:
-خب عزیزان دلم.حرکت کنیم؟؟
و همه گفتیم حرکت کنیم.
مادرم چادرش را سرش کرد برادر و پدرم چمدان ها را برداشتن و راهی شدیم.
به خودم آمدم خیابان ها را پشت سر گذاشته بودیم.به فرودگاه رسیده بودیم.
معطلی ها را گذرانده بودیم و حالا هر کداممان روی یکی از صندلی های هواپیما نشسته بودیم.
لبخندی زدم نفس عمیقی کشیدم و در دلم گفتم:
-دارم میام امام_رضا
ای سلطان عشـــــــــق...
#یــــــــــا_رضــــــــــا(ع)
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده: مریم سرخهای
❤️https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️
🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤🖤تقدیم به ساحت مقدس #امابیها سلامالله علیها به امید گوشه چشمی....
🖤دههی #فاطمیه تسلیت
💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی
🤍 #دو_راهی
❤️قسمت ۱۷ و ۱۸
🌟روای: نفیسه🌟
جلوی آیینه نشسته ام و با خودم حرف می زنم...
افکارم را در ذهنم جمع کرده ام...
-یعنی الان روشنک کجاست...نکنه از دست من ناراحت شده باشه؟؟ مطمئنا همینطوره...مطمئنا ناراحته...
اما من روم نمیشه بهش زنگ بزنم و ازش عذرخواهی کنم...
نگاهی به آیینه انداختم و ناگهان ابروهایم را در هم فشردم:
-وایسا ببینم!!!اصلا چرا من باید عذرخواهی کنم؟!
دستانم را زیر چانه ام گذاشتم و ادامه دادم:
-اون باید عذر خواهی کنه...اصلا اگر براش مهم بود بهم زنگ می زد!!!
اخم هایم را باز کردم:
-خب...پس اگر برای من مهم بود چرا زنگ نزدم؟؟!! من باهاش بد حرف زدم. اون منو برای شام دعوت کرده بود، ولی من بدون استقبال ازش باهاش بد حرف زدم...بعد هم گذاشتم و رفتم!
دو مرتبه اخم کردم و ادامه دادم:
-ولی تقصیر خودش بود! خب منظور رفتارشو نمی فهمیدم...
بغض کردم و از جلوی آیینه بلند شدم.روی تخت دراز کشیدم:
-ولی خیلی دوسش داشتم.دلم براش تنگ شده.اما دیگه همه چیز تموم شده.
چشم هایم را بستم و اشک هایم از گوشه ی چشمم سرازیر شد.ولی یک دفعه از روی تخت بلند شدم ابروهایم را در هم فشار دادم و در فکر فرو رفتم دستانم را در موهایم فرو بردم و به سمت بالا کشیدم.
🔥-یلدا !!!!
اصلا دوست هامو فراموش کرده بودم! اون روز که یلدا رو ناراحت کردم!
اصلا ازش عذر خواهی نکردم!
اصلا یلدا کجاست خبری ازش نیست! به کل هویتمو فراموش کردم!!
گوشی ام را از روی میز برداشتم با چرخش انگشتم رمزش را باز کردم. داخل مخاطبین دنبال اسم یلدا می گردم...
🔥-یلدا.... یلدا...یلدا یلدا... أه...
به یکباره یادم افتاد که شماره اش را از گوشی ام پاک کردم.دستم را روی صورتم کوبیدم و گفتم:
-دختره ی احمق واقعا دوست چند سالت رو فروختی!!!
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده: مریم سرخهای
❤️https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️
🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤🖤تقدیم به ساحت مقدس #امابیها سلامالله علیها به امید گوشه چشمی....
🖤دههی #فاطمیه تسلیت
💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی
🤍 #دو_راهی
❤️قسمت ۱۹ و ۲۰
حالا چیکار کنم...
بغض کردم ولی هنوز قطره اشکی از چشمانم پایین نیامده بود که یادم افتاد شماره هایم را در دفترم یادداشت کردم.
بدون درنگ سمت کشوی کتاب هایم رفتم همه را بهم ریختم و دفتر چه ام را پیدا کردم.
-یلدا یلدا یلدااا...آهان! ایناهاش...
لبخندی بر لب هایم نشست...
صفحه کلید گوشی ام را رو به روی چشمانم قرار دارم و شماره گرفتم...
بوق اول بوق دوم بوق سوم...
برنداشت! قطع کردم.
-لعنتی!!!!!
دومرتبه شماره را گرفتم:
-بردار بردار...
بوق چهارم که رسید گوشی را برداشت:
یلدا_چیه چرا زنگ زدی؟!؟؟
-سلام یلدا خوبی؟
-تو بهتری.چرا مزاحم شدی؟؟؟کارتو بگو وقتمو نگیر.
بغض کردم و گفتم:
-یلدا چرا اینجوری حرف میزنی.
-یادت نیست لحظه ی آخر چطوری ازم جدا شدی؟؟؟
-پشیمونم یلدا عذرمیخوام ازت...
-عذرخواهی تو به چه درد من میخوره.
-منو ببخش یلدا... ما باهم دوست بودیم همیشه دوستای صمیمی پایه.یلدا بیا دوباره همون دوستای قدیمی شیم.
-چیه دختره ولت کرده؟ بهت گفتم اینا یه جورین گوش نمیدی.
-نه... نه... تقصیر اون نیست.
-أه انقدر طرف این دختره رو نگیر...
-باشه... باشه... اصلا چیزی نمیگم دیگه.
-نوچ...فایده نداره.نمیشه دوست باشیم باهم. تو آبروی منو بردی.
کمی مکث کردم با خودم فکر کردم بروم سمت دوستی؟ نه این ریسکه...🔥ولی برای به دست آوردن دوباره یلداست...
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-باشه...باشه...به اون پسره اسمش چی بود؟! آهان 🔥پیمان...بگو فردا بیاد یه جا قرار بزاریم...خوبه؟؟؟
-آفرین حالا شد...حالا شدی همون نفیسه ی دوست داشتنی قبل.
شماره ی پیمان رو از یلدا گرفتم و باهاش تماس گرفتم. برای فردا قرار گذاشتیم که همو ببینیم...
استرس داشتم...
کنار ایستگاه اتوبوس ایستاده بودم و نفس نفس میزدم و ناخنم را می خوردم...
میدانستم که کارم اشتباه است اما مجبور بودم.روسری صورتی ام را با رژ لبم ست کرده بودم.خط چشم نازکی پشت چشمم کشیده بودم که چشم هایم را زیباتر کرده بود.دسته ای از موهایم را به سمت راست بیرون از روسری ریخته بودم...
گوشی ام زنگ خورد پیمان بود برداشتم:
-بله؟
🔥-سلام خانمی کجایی شما؟
-منتظر اتوبوسم.
🔥-خب من خیلی وقته منتظرم بگو کجایی میام اونجا دنبالت.
-نه... نه...نمیخواد.
🔥-وا چرا؟؟؟
به دورو اطرافم نگاهی انداختم.میترسیدم کسی من را ببیند.ریسک کردم و گفتم:
-باشه بیا.
بهش آدرس دادم و اومد دنبالم.
جلوی پام ترمز زد.
بوی ادکلن خفه کننده ای تمام ماشینش را گرفته بود. بوق زد و اشاره کرد سوار شوم.
به پشت سرم نگاهی انداختم در ماشین را باز کردم و نشستم، حرکت کردیم.
چهره اش به نظرم تنفرانگیز بود.😈 نمیدونم چرا ولی ازش بدم می آمد.
دستش را سمتم دراز کرد و گفت:
-سلام.
نگاهی به دستش و بعد خیره به چشم هایش گفتم:
-سلام.
دستش را کنار کشید و گفت:
-خوبی؟
-ممنون.
-دوستت یلدا خوبه؟
-خوبه.
سکوتی بینمان برقرار شد. پیمان گوشی اش را از جیبش بیرون آورد و شروع کرد به پیامک دادن.
بعد از مدتی یلدا به من پیام داد:
-دختره ی احمق اینطوری میخوای آبرومو بخری؟ یکم درست برخورد کن.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-خب چه خبر؟
لبخندی چندش آور زد و گفت:
-شما چه خبر؟😈
-ما هم سلامتی... کجا میریم؟
سرش را بلندتر کرد و از شیشه روبه رویش را نگاه کرد و گفت:
-همینجا خوبه.بریم این پارکه خیلی قشنگ و با صفاست.
نگاهی انداختم لبخندی از سر اجبار زدم و گفتم:
-باشه...
روی یکی از نیمکت ها نشستیم از حرکات من تعجب میکرد. #با_فاصله کنارش نشستم. بعد از مدتی گفتم:
_بابت رفتار اون روزم عذرمیخوام.
-اشکال نداره...مهم نیست.
لبخندی زدم و ادامه داد:
-شما...
-من چی؟
-از عقیده هاتون بگین.
-دلیلی نمیبینم عقیده هامو برای شما بگم.
یاد یلدا افتادم سرفه ای کردم و گفتم:
-إم... إ...ببخشید...کمی عصبی شدم.
-خواهش میکنم اشکال نداره.
-بپرسین من میگم.
دستانش را روی زانوهایش در هم گره زد و گفت:
_اون دختر چادری که یلدا میگفت کیه...
یکی از ابروهایم را بالا انداختم لبخند تلخی زدم و با اشاره ی سر گفتم:
-چی؟؟؟
ادامه دادم:
-یلدا چی گفته؟
شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
-آدم های چادری افراطی!
این حرفش عصبیم کرد از روی نیمکت بلند شدم و گفتم:
-احترام خودتونو حفظ کنید.
باشه... باشه!!
با حالت مسخره گفت:
-یه دختر چادری.
اخم هایم را درهم فرو بردم و گفتم:
-یاد بگیرین آدم ها رو بنا به اعتقاد و تیپشون قضاوت نکنید.دخترهای چادری اصلا اونطوری که توی تفکرات مسخرهی شما میگذره نیستن.
به حالت مسخره نگاهم کرد
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده: مریم سرخهای
❤️https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️
🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤🖤تقدیم به ساحت مقدس #امابیها سلامالله علیها به امید گوشه چشمی....
🖤دههی #فاطمیه تسلیت
💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی
🤍 #دو_راهی
❤️قسمت ۲۱ و ۲۲
به حالت مسخره نگاهم کرد،صدایم را بلند تر کردم و گفتم:
_اون دختر نمونه ی کامل یه انسانه... چیزی که خیلیامون نیستیم.چادری ها بد نیستن. نمیشه آدم ها رو توی یه نگاه قضاوت کرد...
بعد هم راهمو کج کردم و گفتم:
-خداحافظ.
دنبالم دوید و گفت:
-حالا چرا عصبی میشی.وایسا برسونمت...
بدون هیچ حرفی ایستادم از بغلم رد شد و سمت ماشین رفت من هم دنبالش رفتم... سوار ماشین شدم...فضای سکوت تنفر انگیزی همه جا را فرا گرفته بود...
سویچ را کنار فرمان ماشین فرو برد و ماشین را روشن کرد.آرام دنده را عوض کرد... نفسش را با عصبانیت بیرون داد!
پای چپش را به آرامی روی کلاچ قرار داد و پای دیگرش را روی گاز گذاشت.زیرچشمی به حرکاتش نگاه می کردم.
یک دفعه سرم به سرعت عقب رفت و به صندلی خورد. پیمان با سرعت خیلی بالایی شروع به حرکت کرده بود...قلبم از شدت ترس به تپش افتاد...دستم را به دستگیره ی ماشین گرفتم و داد زدم:
-چیکار میکنی دیوونه؟؟؟!!!
از ترس و استرس به دور و برم نگاه می کردم.اشک در چشمانم جمع شد و شروع کردم به جیغ زدن:
-آروم برو!!!!آروم برو!!!!
سرم داد زد:
-فکر کردی کی هستی که اینطوری با من حرف میزنی...
دستمو روی سرم گذاشته بودم و فریاد میزدم:
-الان منو به کشتن میدی!!!نگه دار...نگه دار...
دستش را به بازویم کوباند و من را هل داد! به در ماشین کوبانده شدم و سرم محکم به شیشه خورد...فقط جیغ می کشیدم و خودمو به در می کوبوندم...
-نگه دار!!!!میگم نگه دار!!!!
سعی کردم در را باز کنم اما قفل شده بود...شیشه ی ماشین را پایین دادم و فریاد زدم:
-نگه دار میگم!!!!
-ساکت شو داد نزن!!!!
-نگه نداری از شیشه میپرم...
شیشه ی ماشین را بالا داد سعی داشتم مانع کارش شوم که انگشتان دست راستم لای شیشه گیر کرد...با مشت به شیشه می کوبیدم ولی فایده ای نداشت.چشمم به چاقوی کنار فرمان افتاد.با دست دیگرم چاقو را برداشتم سمتش بردم و فریاد زدم:
-نگه دار وگرنه می زنم!!!!
با حالت مسخرگی گفت:
-اون اسباب بازی رو بزار زمین.
چشمانم را بستم و یک خراش عمیق روی دستش انداختم.فریاد کشید و یک دفعه زد روی ترمز...
به شیشه ی جلوی ماشین کوبانده شدم. داشتم از حال میرفتم اما هرطور شده خودم را جمع و جور کردم.ولی هر کاری کردم در ماشین باز نشد. گریه میکردم و خودم را به در میکوباندم. فایده نداشت...
پیمان که از درد به خودش میپیچید..
از فرصت استفاده کردم. شیشه را پایین دادم و به کمک شیشه از ماشین بیرون رفتم. لنگ لنگ زنان شروع کردم به دویدن...ولی چند قدمی نرفته بودم که به شدت زمین خوردم.
یک خانوم و آقا که سوار موتور بودن با دیدن من موتورشان را کنار خیابون گذاشتند و پیاده شدند. خانم طرف من آمد و آقا طرف پیمان رفت که یک وقت به من صدمه نزند ...
دو طرف شانه هایم را گرفت و من را از روی زمین بلند کرد...یاد روشنک افتادم بیحال شدم و اشک امانم را برید...در آغوش آن خانم پخش شدم.من را صدا می کرد:
-خانم...خانم؟؟؟ حالتون خوبه؟؟؟
به خودم آمدم...زجه میزدم گریه میکردم. قلبم درون سینه ام سنگینی می کرد!من چیکار کردم...
-خانم؟؟!!!
شانه هایم را تکان می داد و می گفت:
-حالتون خوبه؟؟؟
اولین روز که روشنک را دیدم برایم تداعی شد...همان وقت که گفت:
"-خوبی؟؟
-خوبم ممنون..."
آرام آرام بلند شدم آن خانم من رو یاد روشنک می انداخت...
یک خانم چادری با یک مرد مذهبی از همان ریشو های #با_ریشه...دستانم را دو طرف بازوهایم گذاشتم و شروع کردم به راه رفتن آن خانم پشت سرم آمد...
-خوبین؟؟؟؟
سمتش برگشتم بعضم را قورت دادم لبخند تلخی زدم و گفتم:
-خانم خوبم...ممنون!
بعد هم راهم را گرفتم و رفتم...
دور شدم خیلی دور آنقدر که در مردمک چشمم محو شده بودند...
گوشی های هندزفری ام را درون گوشم فرو بردم و موسیقی را روی حالت پخش زدم...
یه پنجره با یه قفس...
یه حنجره بی هم نفس...
سهم من از بودن تو...
یه خاطره است همین و بس...
-وای خدای من...هنوز هم از روشنک خبری نیست...از دستم ناراحته... اشتباه کردم...
بدنم درد می کرد...
روی تخت دراز کشیدم...
گیج بودم از سنگینی یه غصه ی عمیق...
دلم برای روشنک تنگ شده...عجب کار احمقانه ای کردم...
عصبانی شدم و از روی تخت بلند شدم، سمت گوشی ام رفتم و شماره ی یلدا را گرفتم.
بعد از چند بوق برداشت و با حالت چندشی گفت:
🔥_چیه باز؟؟؟
-حالم ازت بهم میخوره
-چته؟؟؟!!!!
-این پسره داشت منو به کشتن میداد!!!
-حالا چیزی نگفته که...! تقصیر خودت بوده...
-یعنی واقعا برات مهم نیست؟؟؟!!؟؟؟
🔥-این موضوع به من ربطی نداره. خودت رفتی باهاش!
صدام را بالا بردم و گفتم:
-چقدر تو نامردی!!!! من بخاطر تو این کار رو کردم!!
🔥-میخواستی نکنی....
-ولی ما با هم دوست بودیم...تو نامردی کردی.
-ولی ما با هم دوست بودیم...تو نامردی کردی.
🔥-من کار روزانمو انجام دادم...
-آره...تو کثیفی تو ذاتته!!
بدون این که بگذارم حتی کلمه ای حرفی بزنه گوشی را قطع کردم...
من توی #انتخاب_دوستم اشتباه کردم و حالا هم ضربش را خوردم... من روشنک رو به یلدا #فروختم. خیلی اشتباه کردم خیلی...
شب شده بود.
روی یکی از نیمکت های پارک نشسته بودم و هوای خنک را می بلعیدم...
-باید چطوری از روشنک عذر خواهی کنم... باید بهش زنگ بزنم...
روم نمیشه...
هعی خدای من...
کنار حوض پارک رفتم...
با کاغذی که در جیبم داشتم قایقی درست کردم و روی آب رهایش کردم.به رفتنش خیره شدم.
بعد از مدتی غرق شد و در قلب آب فرو رفت...دیگر اثری از قایق نبود...
گویی شبیه یک تیر که در قلب آب فرورفته...
زندگی من همین است...
اشتباه کردم و باید آن قایق را پیدا کنم و زندگیم را دوباره #از_نو بسازم...من عاشق و او ز عشق من بی خبر است...ای کاش دل و دلبر و دلدار نبود...
ساعت حدود 6 صبح از خواب بلند شدم.
بعد از گذشت ماجرای روشنک من دیگر سرکار نرفتم. جواب پیگیریهای شرکت را هم سربالا میدادم. حدود یک هفته میشود که گذشته.
واقعا روزهای سختی داشتم... ولی عزمم را جزم کردم.باید بروم و از روشنک عذرخواهی کنم.تمام ماجرا را برایش تعریف کنم. او آدم منطقی هست میپذیرد...ولی نه!!!.... انگار یادم رفته لحظهی آخر چطوری باهاش حرف زدم شاید اصلا نخواد منو ببینه....بغضم را قورت دادم....اما...این نباید مانع من بشه، باید عذر خواهی کنم...
لباسهایم را تنم کردم.آرایشی نکردم. چهرهام #بدون_آرایش هم زیبا بود.کوله پشتی ام را برداشتم.مقنعه ام را هم سرم کردم و از خانه بیرون رفتم.خوشحال بودم از اینکه روشنک را می بینم ولی خجالت زده و پراسترس از رفتار گذشته ام...
تا رسیدن به خیابان قدم هایم را شمردم...ناآرام بودم! این حس عمیق دلهره را درک نمیکردم! سوار تاکسی شدم و بعد از نیم ساعت رسیدم.
روبهروی شرکت ایستادم نگاهی به سر و وضعم انداختم و قدمی برداشتم ولی همان قدم را برگشتم... میترسیدم...نفس عمیقی کشیدم و قدمی دیگر برداشتم... ایستادم! نگاهی به اطرافم انداختم پلک هایم را روی هم فشار دادم و قدمهایم را بلندتر برداشتم.
به محض وارد شدن به شرکت با نگاه پر تعجب و آمیخته با عصبانیت آقای باقری مسئول استخدام روبه رو شدم! آب دهانم را به سختی قورت دادم و گفتم:
-سلام.
ابرو هایش را درهم فرو برد و گفت:
-علیک سلام!! معلوم هست شما کجایین خانم منصوری؟! برای چی خبری نمیدین!!!
دستانم را رو به رویش تکان دادم و گفتم:
-صبر کنید... صبر کنید... به منم فرصت بدین صحبت کنم!
نگاهی انداخت و گفت:
-بفرمایین.
-واقعا نمیتونستم بیام مشکلی برام پیش اومده بود... شرمنده ام.
سکوت کردو گفت:
-تکرار نکنید لطفا، واقعا اگر امروز نمیومدین اخراج میشدین!
-چشم.
-بفرمایین سرکارتون.
-با اجازه.
قدم اول قدم دوم قدم سوم...تپش اول تپش دوم تپش سوم...دستم را به کوله پشتی ام چسباندم و نگاهم را به اطراف شرکت انداختم.چشمم به صندوق خورد... کسی پشت صندوق نبود...
خب روشنک باید همین دور و بر ها باشد.
تند تر قدم برداشتم و سمت بایگانی رفتم.
سمت بایگانی رفتم...
سمیه یکی از همکارهایم با دیدن من چشمانش گرد شد سمت من آمد از تیپ من تعجب کرده بود، از اینکه چرا آرایشی ندارم. او هم مثل من بود و این وضع من بعد از یک هفته نیامدن به سرکار برایش عجیب بود.
سمیه:-سلااام!!!! خودتی نفیسه ؟؟؟ چی شدی؟! کجا بودی این مدت؟؟!!
-سلام عزیزم اره خودمم!!
-کجا بودی تو؟!
-مشکلی پیش اومده بود یکمی درگیرش بودم.
ابروهایش را بالا داد و گفت:
-مشکل؟؟؟چیزی شده؟!
لبخندی زدم و گفتم:
-نه گلم چیزی نیست.
-اگر از من کمکی بر بیاد انجام میدم ها!
-ممنونم عزیزم.
سمیه خیلی دختر خوش قلبی بود با اینکه او دختر مانتویی بود اما از نظر اخلاقی گاهی شبیه روشنک بود... و این بود که دوست داشتنی اش میکرد، واقعا دختر خوبی بود.
کوله ام را روی میز گذاشتم و مشغول کار شدم. ولی پر استرس ونگران... یک سره این طرف و آن طرفم را نگاه می کردم. پشت سر هم پلک میزدم و نفس عمیق میکشیدم. سمیه از این رفتار من متعجب شده بود.
سمیه:_نفیسه!!!
یک لحظه ترسیدم. گفتم:
-بله؟؟؟!!!
-حالت خوبه؟!
-آره... آره...
دلم طاقت نیاورد از جایم بلند شدم و چند قدم به سمت صندوق برداشتم. ولی از دور چشمم کسی را پشت صندوق دید که اصلا شبیه روشنک نبود،
بیشتر دقت کردم ولی روشنک را ندیدم، جلوتر رفتم.ابروهایم را بالا در هم فرو بردم و پوست لبم را می گزیدم، روشنک پشت صندوق نبود...
من:_ببخشید...ببخشید...خانم...خانم... روشنک...
چشم هایش را ریز کرد و گفت:
-روشنک؟!؟!
-آره آره روشنک...روشنک صادقی! نیستن اینجا؟
-نه خانم نیستن.
-آها ممنونم...
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده: مریم سرخهای
❤️https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️
🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤🖤تقدیم به ساحت مقدس #امابیها سلامالله علیها به امید گوشه چشمی....
🖤دههی #فاطمیه تسلیت
💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی
🤍 #دو_راهی
❤️قسمت ۲۳ و ۲۴
-آها ممنونم...
سریع سمت بایگانی رفتم سمیه به طرفم آمد چشمانم پر از اشک بود و نفس نفس می زدم...
-سمیه...روشنک چرا سرکارش نیست؟؟؟ چرا پشت صندوق یکی دیگه است؟؟!
-نمیدونم یک هفته است که نیومده از همون وقتی که تو نیومدی!!
چشمانم را به چشمانش دوختم، ترسید...
سمیه:_چیزی شده؟؟!
آرام سرکارم رفتم و گفتم:
-نه...نه، هیچی نیست...
پایان ساعت کاری من بود...اشکهایم را پاک کردم.
سمیه که آماده ی رفتن بود طرف من آمد و با حالت ناراحتی گفت:
-حالت خوب نیست، میدونم... دخالت نمیکنم، اما هر وقت کمکی باشه کمک میکنم.
لبخند تلخی زدم با صدای گرفته گفتم:
-ممنونم.
-لبخندی زد و گفت:
-خداحافظ.
کوله پشتی ام را برداشتم و قدم هایم را یکی پس از دیگری پشت سرم میگذاشتم. از جلوی صندوق نفس عمیقی کشیدم و رد شدم. تاکسی گرفتم و نیم ساعت از عمرم را تا خانه طی کردم.
به محض وارد شدن به خانه، به اتاقم رفتم لباس هایم را عوض کردم و روی تخت نشستم و گوشیم را مقابلم قرار دادم.
روشنک یک هفته است سرکار نیومده!درست بعد از برخورد من... زنگی هم نزده!!
عزمم را جرم کردم گوشی ام را برداشتم و شماره اش را گرفتم ولی سریع قطع کردم اما متوجه شدم که زنگ خورده.
دوثانیه بیشتر نگذشت که اسم روشنک روی صفحه گوشیم آمد. چشمانم گرد شد و بهت زده به اسمش نگاه میکردم باورم نمیشد که زنگ زده...
گوشی را برداشتم...با صدای لرزان گفتم:
-بله؟
صدای قشنگ و پر مهرش قلبم را آرام کرد.
-سلام عزیزم.
باورم نمیشد روشنک هنوز هم با من خوب است! بغضم ترکید و گفتم:
-سلام.
-چی شده؟! برای چی گریه میکنی؟؟
-دلم برات تنگ شده...
-عزیزدلم...منم همینطور، حالت خوبه؟؟
-تو خوبی؟؟ چرا ازت خبری نبود؟! چرا سرکار نیومدی؟!
- شبی که با هم رفتیم بیرون فرداش رفتم مشهد و همین امروز صبح اومدم، فردا که روز کاری نیست ولی ان شاءالله از پس فردا میام سرکار...
-واقعا؟! مشهد بودی؟ زیارتت قبول.
-ممنونم گلم.
-مزاحمت نباشم؟
-نه عزیزم... میگم فردا که تعطیلیم، میای اینوری؟!
-کجا؟!
-خونه ی ما برای ناهار.
-روشنک جدی میگی؟؟
-آره گلم.
چشمانم از تعجب گرد شده بود، واقعا روشنک یک فرشته است. با هم حرف زدیم و ازش عذر خواهی کردم و قرار شد برای فردا ناهار مهمونشان باشم...
لباس هایم را تنم کردم ساعت مچی ام را دستم انداختم همه چیز درست بود شالم را روی سرم انداختم موهایم خیلی پیدا نبود.
در اتاق را باز کردم و وارد حال شدم اما ناگهان ایستادم، در فکر فرو رفتم برگشتم و به در اتاق خیره شدم...
بعد از یک مکث کوتاه قدم هایم را به عقب بردم و وارد اتاق شدم، #ساق_دست ها هنوز هم همانطور گوشه ی تختم هست... نگاهی بهش انداختم چند قدمی به سمتش برداشتم از روی میز کنار تخت برشان داشتم کمی نگاهشان کردم، ساعت مچی ام را از دستم در آوردم و ساق دست هایم را دستم کردم.
به آیینه خیره شدم خودم را نگاه کردم. همه چیز همانطور که دلم میخواست بود، لبخند کجی زدم و از اتاق بیرون رفتم.از مادرم خداحافظی کردم و از خانه خارج شدم.
تا آدرسی که روشنک به من داده بود بیشتر از چهل دقیقه راه نبود.قدمهایم را بلندتر برداشتم و به خیابان که رسیدم تاکسی گرفتم.دقیق حدود چهل دقیقهی بعد جلوی خانه شان بودم.
جلوی در ایستادم درست رو به روی پلاک 74، نفس عمیقی کشیدم و انگشتم را روی طبقه ی سوم فشار دادم. بعد از یک مکث کوتاه صدای دلنشین روشنک از پشت آیفون به گوشم خورد.
-کیه؟
-إم...سلام...
-إ... سلام عزیزم!
در را باز کرد و گفت:
-بیا بالا.
وارد خانه شان شدم پله ها را تا رسیدن به طبقه ی سوم طی کردم...طبقه ی سوم رسیدم سرم را بالا کردم.روشنک جلوی در ایستاده بود. چقدر دلم برایش تنگ شده بود.
بدون مکث از روی پله ی یکی مانده به آخر دویدم و پریدم بغلش. بغضم ترکید... روشنک میخندید و من هم همراه اشک میخندیدم.
روشنک_چطوری تو؟؟؟
چیزی نمیگفتم و بلند بلند گریه میکردم.
-نفیسه گریه نکن دیگه!!
از بغلش بیرون آمدم نگاهش کردم،نگاهم کرد. صورتش را کج کرد، لبخندی تحویلم داد و گفت:
-سلام.
اشک هایم را پاک کردم نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_سلام...
-بیا داخل، میخوای همینجوری پشت در بمونی.
بلند خندیدم و وارد خانه شان شدم.
_خب چه خبر؟؟؟
-سلامتی، خبرا دست شماست... خوش گذشت زیارت؟
با دست به من اشاره کرد که یعنی بفرمایید، روی کاناپه نشستم. و او هم رو به روی من نشست و گفت:
-خبر که زیاده...
نفسی کشید و لبخندی زد و ادامه داد:
-واقعا حرم امام رضا جای قشنگیه.رفتی تا حالا؟
-آره رفتم خیلی دوستش دارم.
-خب ببینم.....
-خب ببینم از شرکت چه خبر این روزا
-خبری ندارم منم تازه دیروز رفتم و...دیدم که نیستی!
-جدا؟؟؟!! من فکر میکردم میری، هر روز با خودم میگفتم چقدر نفیسه بی معرفت بود یهو رفت و یه زنگم نزد...
نگاهم را به زمین دوختم و گفتم:
-بابت رفتار اون شبم خیلی معذرت میخوام، واقعا عصبی شدم...
-اشکال نداره هر آدمی بالاخره یه جایی از زندگی اشتباه میکنه ولی باید یاد بگیره اون اشتباه رو دیگه تکرار نکنه.
بغض کردم و گفتم:
-دلم میخواد برام یه دوست خوب باشی و منم قول میدم دوست خوبی باشم...
ابروهایش را بالا داد و گفت:
-عزیزم این چه حرفیه، ما الانم دوستیم...
-روشنک ...
-جانم؟
-چرا این چند روزه بهم زنگ نزدی؟ من از روی خجالتم نمیتونستم زنگ بزنم اما تو چی؟؟ فراموشم کردی؟
-فراموش؟؟ این چه حرفیه! فقط دلم نمیخواست دوباره مزاحمت باشم...دلم میخواست خودت زنگ بزنی تا مطمئن باشم که مزاحم نیستم.
-اوه خدای من شرمندتم.
-این چه حرفیه!! گذشت...
کنارش نشستم و از سیر تا پیاز یک هفتهام را برایش تعریف کردم از یلدا گرفته تا پیمان...او دلداریم داد و گفت که میتونم از حالا به بعد همه چیز رو #فراموش کنم و #دوباره شروع کنم.
روز قشنگی بود کنار هم ناهار خوردیم و کلی خندیدیم...همه چیز را فراموش کردم من آماده ام که دوست روشنک باشم. دیگر شبیه یک کاراگاه که می خواهد سر از کار کسی در بیارود نیستم.حالا روشنک را می شناسم و دلم میخواهد خودم را بشناسم...
ساعت 6 از خواب بلند شدم...بهتر و امیدوارتر از روزهای دیگه! از اتاق بیرون رفتم صورتم را شستم و بعد از مسواک زدن داخل آشپزخانه رفتم و مشغول صبحانه خوردن شدم.
بعد از خوردن صبحانه به اتاق رفتم و لباس هایم را تنم کردم. ساقدستهایم را دستم کردم و روسری ام را روی سرم گذاشتم. کیفم را برداشتم و از خانه خارج شدم.
طبق معمول با تاکسی مسیر شرکت را طی کردم. بعد از نیم ساعت رو به روی شرکت بودم. بی درنگ وارد شدم و سمت صندوق رفتم. لبخند عمیقی زدم. روشنک پشت صندوق نشسته بود.دستانم را رو به رویش حرکت دادم و گفتم:
-سلام!
تا من را دید خندید و گفت:
-سلام خانمی.
دستم را در دستش فشرد و گفت:
-خوبی؟
صورتم را کج کردم خندیدم و گفتم:
-الحمدلله!!!
خندید و گفت:
-اخی...
-مزاحمت نمیشم منم برم سرکار خودم.
-قربونت.
-فعلا.
سمت بایگانی رفتم به بقیه همکارهایم سلام کردم.
سمیه:_به به سلام...
لبخندی زدم و گفتم:
-سلام عزیزم.
-خوبی؟؟؟ خداروشکر خیلی شاد به نظر میای.
جوابش را با لبخند دادم.مشغول کار شدیم. هر وقتی سری به روشنک میزدم.
سمیه هم که از فضولی و نگرانی همش سوال میپرسید... که غمم برای چی بوده و خوشحالیم برای چی!!! ولی هر دفعه جواب سر بالا میدادم... حدود پایان ساعت کاری بود سمت صندوق رفتم روشنک مشغول کار بود، بغضی کردم و گفتم:
-روشنک...
-چی شده؟
-میشه یه خواهش کنم؟؟
-چی؟ بگو؟
-میشه بیای بریم همون مزار شهدایی که اون سری باهم رفتیم؟
لبخندی زدو گفت:
-البته که میریم.
جوابش را با لبخند دادم و گفتم:
-ممنون...
روشنک ماشین را روشن کرد و سوار شدیم.کمی مکث کرد و گفت:
-میگم قبل از اینکه بریم مزار اول بریم خونه، من لباسهام رو عوض کنم بعد بریم.
-قبوله.
راه افتادیم و سمت خونه ی روشنک اینا رفتیم. بین مسیر با هم حرف زدیم... دربارهی زندگی، درباره.ی من، درباره خودش... بعد از چهل دقیقه رسیدیم. روشنک ماشین را پارک کرد و پیاده شدیم.
کلید را درون قفل در فرو برد و در را باز کرد با لبخند به من بفرمایی زد و داخل شدیم. پله ها را یکی یکی بالا رفتیم. در خانه را باز کرد.
روشنک:_کسی خونه نیست راحت باش.
لبخندی زدم و داخل شدم.روشنک چادرش را درآورد و سمت اتاق رفت من هم دنبالش رفتم، چادرش را تا کرده روی تختش گذاشت، رو به من گفت:
-هر جا راحت تری بشین تا من برم لباسهام رو عوض کنم و بریم.
-باشه عزیزم.
از اتاق بیرون رفت و بعد از چند دقیقه با یک بشقاب میوه داخل آمد.
_ای وای... این چه کاریه چرا زحمت میکشی.
-زحمتی نیست که... من دیر آماده میشم تا میوه بخوری رفتیم.
لبخندی زدم و از اتاق بیرون رفت. به در و دیوار اتاقش نگاهی انداختم. روی دیوار اتاقش تابلو و شعر زیاد بود، گوشه ی دیوار عکس همان شهیدی بود که روز اول مزار شهدا سر مزارش رفتیم #شهید_احمد_علی_نیری
یک عکس تقریبا بزرگ، واقعا اتاق جذابی داشت...بلند شدم رو به روی آیینه ایستادم به چهرهام خیره شدم... متفاوتتر از هر روز دیگه...دستهایم با آستینکهایی که هدیه از روشنک داشتم پوشیده بود موهایم هم خیلی کم بیرون بود آرایشی نداشتم، یک تیپ ساده و شیک...
از داخل آینه چشمم به چادر روشنک که گوشه ی تخت بود افتاد...به چادرش خیره شدم و بعد به چشمان خودم...برگشتم و سمت چادرش رفتم...
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده: مریم سرخهای
❤️https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
💎قسمت ۱۱ تا ۲۴👇👇
۱۶ قسمت دیگه مونده 👈 #شنبه میذارم☘
🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤🖤تقدیم به ساحت مقدس #امابیها سلامالله علیها به امید گوشه چشمی....
🖤دههی #فاطمیه تسلیت
💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی
🤍 #دو_راهی
❤️قسمت ۲۵ و ۲۶
برگشتم و سمت چادرش رفتم...
"تا حالا چادر سرم نکردم!!!.."
دستم رو بردم سمتش و از روی تخت برش داشتم...دستم لرزید...تایش را باز کردم، روبه روی آیینه ایستادم موهایم را داخل کردم و چادر را روی سرم گذاشتم...
بغضم را قورت دادم...
اخمهایم در هم فرو رفت و چشمانم پر از اشک شد، به چهره ی خودم در آیینه خیره شده بودم...
در خانه شان باز شد یک نفر سمت اتاق آمد و صدا زد:
-روشنک...
داخل اتاق آمد نزدیک من شد و گفت:
-روشنک چرا جواب نمیدی؟؟!!
یک دفعه برگشتم و با چشم هایش برخورد کردم. هر دو از تعجب به هم نگاه میکردیم.
روشنک سمت اتاق دوید و فریاد زد:
-محمد!!!!!!
اون پسر یک قدم عقب تر رفت و رویش را از من گرفت و گفت:
-ببخشید عذر میخوام شرمنده...
چیزی نمیگفتم....روشنک وارد اتاق شد و اون پسر سریع از اتاق بیرون رفت... روشنک با تعجب به من نگاه میکرد.
_نفیسه...
نگاهی به گوشه ی تخت کرد و دید چادرش نیست...لبخندی زد و گفت:
-چقدر بهت میاد.
-ببخشید روشنک...فقط...فقط میخواستم ببینم...
-عزیزم نیازی به توضیح نیست...
نگاهی به خودم در آیینه انداختم و گفتم:
-خیلی قشنگه...دوسش دارم...
سمتم آمد و دست هایش را روی شانه ام گذاشت و گفت:
-بیا امروز به جای مزار شهدا بریم یه جای دیگه...فردا میریم مزار خوبه؟؟؟
-کجا؟؟؟
-بهت میگم... راستی!!! شرمندتم داداشم بود اومد توی اتاق، ببخشید واقعا عذرمیخوام نمیدونست تو توی اتاقی...
-نه... نه...اشکال نداره...
-ببخشید الان آماده میشم بریم...
-باشه...
چقدر این پسر با تمام پسرهایی که تا به حال برخورد داشتم فرق داشت! ریش بلندی داشت و چشم هایش هم درست مثل روشنک بود...
سوار ماشین شدم...اعصابم از لحظه ی برخورد با آن پسر بهم ریخته بود...نمیدانم این چه حسی درون منه ولی یه جورایی #احساس_گناه میکنم، منی که محرم و نامحرم برام فرقی نداشت #ولی_حالا... انگار برام مهم شده...
روشنک شیشه ی سمت کمک راننده را پایین داد و چشم هایش را گرد کرد و گفت:
-خوبی؟؟؟
نفسی کشیدم و گفتم:
-اره... اره...خوبم...
-مطمئن؟
لبخندی زدم و گفتم:
-مطمئن...
-حرکت کنیم؟
-کجا میریم؟
-زود میرسیم.
-بریم.
پایش را روی گاز گذاشت و فرمان را چرخاند. راه افتادیم و من شکه از اتفاق امروز. حرفی نمیزدم روشنک هم انگار از حال من با خبر باشد چیزی نمیگفت گاهی زیرچشمی نگاهم میکرد...
دو اتفاق هم زمان با هم رخ داد!! شاید به هم مرتبط باشن! اون پسر هم زمان با سر کردن چادر من!
وای خدای من...
پاک عقلم را از دست داده ام...چادر!!!؟؟؟ نه... نه...با خودم حرف میزدم!چادر...چادر...چادر...
دستانم را روی سرم گذاشتم و چشمانم را بستم....نفیسه بس کن... چادر؟! باید کاملا فکر کنم... نه...اره...نه... نمیدونم...
روشنک:_ نفیسه حالت خوبه؟
-نمیدونم...نمیدونم...
-میخوای بریم درمانگاه؟! رنگت پریده...
لبخند اجباری زدم و گفتم:
-نه...نه...خوبم...اره خوبم!
پایش را روی ترمز فشار داد و بعد ازکمی مکث گفت:
-رسیدیم.
نگاهی به اطرافم انداختم و گفتم:
-اینجا کجاست؟
لبخندی زد و گفت:
-پیاده شو الان میفهمی.
پیاده شدیم. روشنک تماس گرفت:
روشنک_سلام خانم خانما! کجایین؟آره ما رسیدیم....اهان اهان!..همه هستن؟... اومدیم.
گوشی رو قطع کرد پرسیدم:
-کی بود؟
دستم رو گرفت و گفت:
-بیا!
به راه رفتنمان ادامه دادیم. چند دختر چادری از دور برای روشنک دست تکان دادند. نگاهی به روشنک انداختم که او هم دست تکان میداد. همینطور که تیپم را مرتب میکردم و موهایم را داخل میگذاشتم گفتم:
-روشنک!!!اینا کین؟!
-دوستامن.
-چی؟؟؟؟!!!
-دوستامن دیگه... ازین به بعد دوستای توام هستن!
ابروهایم را بالا انداختم و با صدای اروم گفتم:
-روشنک!
دستم را گرفت و گفت:
-بیاااااا...
رسیدیم به آنها... سه تا دختر چادری همانند روشنک...زیبا و دوست داشتنی.
روشنک به آنها دست داد ولی من پشت روشنک ایستادم.
_نفیسه!! بیا اینجا ببینم.
بعد رو به دوستاش گفت:
-دوستای گلم ایشون نفیسه هستن دوست گل من.
لبخندی زوری زدم و گفتم:
-سلام...
از لحن گرم اون سه دختر یک دفعه جا خوردم خیلی صمیمی با من حرف میزدند... باورم نمیشد!
_خب دوستان ایشون که نفیسه هستند.
بعد هم رو به من گفت:
-نفیسه جان.ایشون مریم 25 سالشه.
دستش را حرکت داد:
-ایشون زینب هستن سه سال از مریم کوچکتر.
و آخرین نفر:
-ایشون هم مینا هستن هم سن بنده و دوسال از مریم کوچکتر و یک سال از زینب بزرگتر.
چشمهایم را ریز کردم لبخندی زدم و گفتم:
-خوشبختم همونطور که روشنک جان گفتن من نفیسه هستم.
رو به زینب کردم و گفتم:
رو به زینب کردم و گفتم:
-هم سن شما زینب جان.
زینب لبخندی زد و گفت:
-چه خوب! خوشحال شدم از آشناییت.
بعد از یک گپ صمیمانه با دوستای روشنک راه افتادیم. داخل یک حرم شدیم تا به حال مسیرم به آنجا نخورده بود...
⇦شاه عبدالعظیم⇨
میگفت اینجا سه تا امامزاده داره... امامزاده طاهر امامزاده حمزه و حضرت عبدالعظیم.
حضرت عبدالعظیم از نوادگان امام حسن و امامزاده طاهر از نوادگان امام سجاد و جالب ترین بخش برای من امامزاده حمزه بود که تا اون لحظه نمیدونستم برادر امام رضاست...
روز خیلی قشنگی بود کنار دوستان روشنک، ولی نمیدونم چی شد ک یکهو از مزار شهدا به اینجا اومدیم.
واقعا جمع قشنگ و صمیمانه ای داشتن و انگار نه انگار که من باهاشون فرق داشتم .حسابی گپ زدیم و بعد هم دورهمی خوراکی خوردیم گفتیم خندیدیم زیارت کردیم و حتی نماز هم خوندیم.
من شاید بگم بعد از 12 سال اولین بارم بود که نماز میخوندم.فقط دوران بچگی که تازه به سن تکلیف رسیده بودم نماز میخوندم. ولی واقعا حس قشنگی بود وقتی بعد از 12 سال سر روی مهر گذاشتم...
شاید هدف روشنک این بود که به من نشون بده #جمع_چادری_ها چقدر صمیمی هست...
روز قشنگی بود روی تخت نشستم گیتارم را روی پاهایم قرار دادم. خسته بودم خسته از این همه فکر... وقتی غم به سراغم میاد به گیتارم پناه میبرم.دستانم را روی سیم های گیتار حرکت دادم و شروع به خوندن کردم:
من همونم که یه روز...میخواستم دریا بشم...میخواستم بزرگترین...دریای دنیا بشم...آرزو داشتم برم...تا به دریا برسم...
خوندنم رو قطع کردم و زدم زیر گریه...
خسته شدم از این زندگی نمیدونم باید چیکار کنم...
چی درسته چی غلطه. نمیدونم میتونم از پس چادر پوشیدن بر بیام یا نه!..سخته!!! توی سرما توی گرما...
خیلی لباس ها رو نمیشه پوشید!
نگاهها چی...دوستام چی...حرف مردم چی...وای وای وای!!!
خودم را روی تخت پرت کردم و بلند بلند گریه می کردم...
برای اولین بار در دهانم چرخید و گفتم:
-خدایا کمکم کن...خدایا هر چی درسته برام پیش بیاد...خدایا خستم... خداجون... کمکم کن...
گذشتن یک روز کاری طبق معمول...
اما امروز متمایز از روزهای دیگه! برنامه خاصی دارم. با روشنک قراره بریم مزار شهدا...بی حوصله روی صندلی نشسته بودم و با خودکار کنار میز ور می رفتم...
به ساعتم نگاهی انداختم و از جایم بلند شدم... قدم هایم را به سمت صندوق برداشتم.روشنک هم آماده ی رفتن بود.
_عه اومدی خانم!
لبخندی زدم و گفتم:
-بریم؟
-بریم.
از شرکت بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم.
_خب...دوست داری بری پیش کدوم شهید؟
نگاهی از سر تعجب بهش انداختم...یه لحظه مو به تنم سیخ شد! من...شهدا...
اب دهانم را قورت دادم و گفتم:
-خب...فرقی نمیکنه...
لبخندی زد و گفت:
-باشه.
راه افتادیم.نفس عمیقی کشیدم. میخواستم با روشنک حرف بزنم، دست دست میکردم... بعد از مدتی من من کردن گفتم:
-روشنک...
-جانم؟؟
-نظرت...نظرت....نظرت راجع به من چیه؟؟
-نظرم؟؟
-اره...از نظر تو من میتونم از پس یه سری چیزا بر بیام؟!
-خب اون یه سری چیزها چیه؟!
-إم...خب ببین! من تاحالا #دوست_چادری نداشتم هیچوقتم از چادری ها خوشم نمیاومد با اینکه #مادر خودم چادریه ولی حس خوبی به این قضیه نداشتم، گذشته از چادر من اصلا #محرم و #نامحرم برام فرقی نداشت. فکر میکردم یه سری ادم های خشک مذهب هستن که اینجور چیز ها رو بد میدونن. اصلا برام فرقی نمی کرد #نماز بخونم یا نخونم برام مسخره بود. #ولی_الان واقعا میفهمم که خوندن نماز به ادم حس آرامش میده. وقتی دیروز بعد این همه سال سرمو روی مهر گذاشتم. آرامشی به دست آوردم که تا حالا حسش نکرده بودم. ببین من واقعا توی یه #دو_راهی موندم. واقعا نمیفهمم چی درسته چی غلطه!
روشنک انگار که مدتی منتظر این حرف ها باشه نفس عمیقی کشید لبخندی زدو گفت:
-ببین همه سوال های تو جواب داره. این خیلی خوبه که به این فکر افتادی.
-من آدم بدیم؟
-عزیز من... این چه حرفیه!؟ من نمیتونم تشخیص بدم کی خوبه کی بده. تنها کسی که میتونه قضاوت کنه #خداست. من فقط میتونم #خودمو قضاوت کنم.
-روشنک؟
-جون دلم؟
-تو یه فرشته ای. واقعا شبیهت ندیدم!وسط دوراهــــــــــی زندگی جا مانده ام ...
روشنک ابروهایش را بالا برد و در هم گره زد با احساس خاصی گفت:
-وای خدای من! عزیزم نسبت به من لطف داری ولی اصلا اینطوری نیست! منم یه بنده ام مثل بقیه...
-نه... نه! روشنک تو واقعا منحصر به فردی، خیلی عجیبی، از همون روز اول که دیدمت فرق داشتی!!!
-عزیزم، من فقط قسمتی از روح خداوندم...
یک لحظه مو به تنم سیخ شد...
#روح_خداوند !!!؟ چقدر این جمله قشنگ بود...روشنک قسمتی از روح قشنگ خداونده پس ببین خدا چیه...
روشنک ادامه داد:
-همین که بدونی......
💚ادامه دارد....
🤍نویسنده: مریم سرخهای
❤️https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️
🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤🖤تقدیم به ساحت مقدس #امابیها سلامالله علیها به امید گوشه چشمی....
🖤دههی #فاطمیه تسلیت
💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی
🤍 #دو_راهی
❤️قسمت ۲۷ و ۲۸
-همین که بدونی روح خداوند در وجودته... باید این رو حس کنی که نباید با روح پاک خداوند گناه کنی...
نفس عمیقی کشیدم. روشنک پایش را روی ترمز نگه داشت و گفت:
-رسیدیم.
مکثی کردم و از ماشین پیاده شدم. راه افتادیم... روشنک کنار من اومد و گفت:
-خب...اول بریم سر مزار #شهید_ابراهیم_هادی
-ابراهیم هادی؟!
-آره.
لبخندی زد و گفت:
-اخه امروز تولد شهید ابراهیم هادیه...
-جدا؟؟؟!
-آره... اول اردیبهشت...
-آخی...
به روبه رو اشاره کرد و گفت:
-اونجا رو ببین چقدر شلوغه!!!
-خب مگه کجاست؟؟؟
-مزار #ابراهیم_هادی.
-آخی...
-به همین خاطر بود که گفتم فردا بریم گلزار شهدا، اخه امروز خیلی روزه خاصی هست و این #شهید خیلی بزرگوار هستن...
رسیدیم سر مزار، از بین مردم گذشتیم و بالای سنگ مزار نشستیم. فاتحه ای خوندیم. کیک تولدی روی سنگ مزارشهید هادی بود به مناسبت تولدش... که عکسش هم روی اون بود. چهره اینشهید رو خیلی دوست دارم... آرامش داره.کمی به سنگ مزار شهید هادی نگاه کردم و برام سوالی پیش اومد
من_روشنک؟؟؟
-جان؟؟؟
-چطور روی سنگ مزار این شهید زده شهید گمنام؟؟!
روشنک اشک در چشم هایش حلقه زد و با لبخند گفت:
- #شهید_هادی همیشه دوست داشت گمنام بمونه... مثل مادرش #حضرت_زهرا ، حالا هم گمنامه. پیکرش توی خاک #کانال_کمیل هست...
نفسی کشید و ادامه داد ...
-کسی که اینجا خاکه شهید گمنام هست و این یاد بود شهید ابراهیم هادیه...
-وای چقدر جالب!!!
اصلا نفهمیدم چی شد... اصلا نفهمیدم... که یک دفعه چطور قطره اشکی از گوشهی چشمم پایین اومد. شهید راه عشق... سلام بر ابراهیم...رو به #روشنک گفتم:
-میشه بیشتر راجع به این #شهید بهم بگی؟؟
-آره عزیز دلم.
-این شهید اول اردیبهشت سال هزار و سیصد و سی و شش به دنیا اومده و بیست و دو بهمن سال هزار و سیصدو شصت و یک هم شهید شده. واقعا شهید بزرگواریه. کلا #شهدا همیشه تو فکرکمک کردن به مردم بودن. اخلاق فوقالعادهای داشت همیشه مهربون بود و در عین حال شوخ طبع، ورزشکار و کشتیگیر، والیبالیست حرفهای!
-واقعا؟؟؟جدی میگی!!!! اصلا فکر نمیکردم شهدا انقدر آدم های منحصر به فردی باشن. همیشه فکر میکردم ادمهای معمولی بودن که رفتن و جنگیدن و اسمشون شده شهید...
-نه... نه... اصلا شهدا خیلی قشنگن... میگم اگر فاتحه خوندی پاشو بریم پیش شهدای گمنام اونجا با هم حرف میزنیم اینجا یکم شلوغه.
-بریم...
راه افتادیم و رفتیم سمت شهدای گمنامی که روشنک میگفت.با دیدن اون فضا به وجد اومدم.خیلی قشنگ بود. بالای سرقبر هر شهید گمنامی یه فانوس روشن بود که مردم رو به روی این سنگ ها روی موکتی که پهن بود نشسته بودن. با روشنک کنار یه قبر شهید گمنامی نشستیم. فاتحه خونیدم و شروع کرد:
-نفیسه یه زمانی وقتی جنگ بود...یه عده از خانواده از زن از بچه از همه چیز گذشتن و رفتن که الان ما توی #امنیت بمونیم.باید با خودمون فکر کنیم که چطور حق اونا رو ادا میکنیم.
اشک توی چشماش جمع شد و گفت:
-نفیسه شهیدا خیلی قشنگن...وقتی بیای توی راهشون البته... البته... البته اگر خودت همراهیشون کنی...امکان نداره تنهات بذارن. ما الان هم هنوز که هنوزه شهید میدیم... #شهدای_مدافع_حرم.
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
-روشنک...شهدای مدافع حرم...آخه...
-آخه چی؟؟؟
-راسته میگن بخاطر پول میرن؟؟؟
-نفیسه دیگه این حرفو نزنیا!!! اصلا اینطور نیست. کدوم آدم عاقلی بخاطر پول این ریسکو میکنه. اصلا کی رفته و برگشته بهش پول دادن ؟؟؟ هر کی رفته دیگه برنگشته. همه شهید میشن...درست نیست به این آدم های عاشق اهل بیت تهمت بزنیم. اون کسی که میگه بخاطر پول میرن خودش حاظر میشه زن و بچشو حتی بچه ی یک ماهش رو بزاره و بره؟؟؟ بعضیها بچه هاشون رو ندیده میرن.نه همچین کاری نمیکنه چرا؟؟ چون میدونه کسی زنده برنمیگرده...
روشنک کمی به من خیره شد و بعد گفت:
-نفیسه حالت خوبه؟
-خوبم...
-آخه داری گریه می کنی...
یک لحظه به خودم اومدم.
-چی؟!گریه؟؟ ای وای ...گریه میکنم!!اره دارم گریه میکنم...ولی نمیدونم برای چی...
روشنک هم شروع به گریه کردن کرد...
من_روشنک شهدا خیلی مظلومن... چرا تا الان نمی شناختمشون...چرا...
بعد از یک ساعت که با صدای مداحی و روضههایی که داخل قسمت شهدایگمنام پخش میشد گریه کردیم. از جایمان بلند شدیم و سمت شهدای دیگه ای رفتیم فاتحه خوندیم. بین راه سر مزار یه شهیدی رفتیم به اسم #شهید_خلیلی..
فاتحه ای خوندیم سر قبر هر شهیدی روشنک خلاصه ای ازش برام میگفت شروع کرد:
-این شهید بزرگوار امربهمعروفه...شهیدی که جونش رو برای ناموس کشورش داد...
کمی به عکس این شهید خیره شدم.قلبم به شدت به سینه ام می کوبید!!
- این شهید...پس...همون شهید امر به معروفی که میگفتن...
-چیزی شده؟؟
لبخندی از سر اجبار زدم و گفتم: