eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
4.6هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
216 ویدیو
37 فایل
#الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 💚ن‍اشناسم‍ون https://daigo.ir/secret/4363844303 🤍لیست‌رمان‌هامون https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32344 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۳۶♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎قسمت ۱۱ تا ۲۴👇👇
🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤🖤تقدیم به ساحت مقدس سلام‌الله علیها به امید گوشه چشمی.... 🖤دهه‌ی تسلیت 💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 ❤️قسمت ۱۱ و ۱۲ نگاهی بهش انداختم و از جایم بلند شدم. دوباره بغض گلویم را فشرد. دیشب که با نفیسه بیرون رفتم فقط قصد خداحافظی از او را داشتم. اما حالا... مجبورم بدون این که از او خداحافظی کرده باشم راهی شوم. نگاهی به آیینه انداختم و لبخند زدم. باید امیدوار بود. سمت گوشی‌ام رفتم با خودم گفتم شاید تا حالا نفیسه پیامکی داده باشه، زنگی زده باشه. سمت گوشی رفتم اما نه از تماس خبری بود و نه از پیامکی... دل دل می کردم که تماسی بگیرم ولی دوست نداشتم مزاحمش بشم. و در آخر گوشی را روی میز گذاشتم و سمت آشپزخانه رفتم. لیوانی را پر از آب کردم تا تشنگی ام را برطرف کنم. و همراه با آن بغضم را قورت دهم. درهمین حال بودم که صدای زنگ موبایلم توجه مرا به خودش جلب کرد لیوان را روی میز گذاشتم و به سمت اتاق دویدم. با خودم گفتم: بالاخره نفیسه زنگ زد. قبل از رسیدن به اتاق قطع شد... به شماره ی تماس گرفته نگاهی انداختم..صدای خنده ی محمد(برادرم) در گوشم پیچید. اخمی کردم و گفتم: -مگه آزار داری زنگ میزنی؟ -ببینم منتظر تماس کی بودی که اینطوری دویدی!! رو به روش ایستادم و لبخند عمیقی زدم و از اتاق بیرون رفتم... 💚ادامه دارد.... 🤍نویسنده: مریم سرخه‌ای ❤️https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️
🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤🖤تقدیم به ساحت مقدس سلام‌الله علیها به امید گوشه چشمی.... 🖤دهه‌ی تسلیت 💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 ❤️قسمت ۱۳ و ۱۴ ساعت چهار صبح صدای آلارم گوشی من را از خواب بلند کرد.دستانم را روی صورتم کشیدم، چشم هایم باز نمی شد، حس خستگی هنوز هم در من موج می زد. دو مرتبه صدای آلارم گوشی بلند شد. -وای خدای من!! به این صدا آلرژی دارم!!! از روی تخت بلند شدم. گوشی ام را روبه روی صورتم گرفتم تا سر از زنگ و پیامک هایم دربیاورم اما خبری نبود! به سمت دستشویی رفتم. شیر آب را باز کردم. دستانم را زیرش گرفتم. مشتی از آب سرد کردم و روی صورتم پاشیدم.دو مرتبه این کار را انجام دادم. مسواک زدم و بعد وضو گرفتم صورتم را خشک کردم.به آیینه نگاهی انداختم و لبخندی از سر رضایت زدم. به این معتقدم که "یک همیشه شادی در چهره اش نمایان و غم در دلش پنهان است" برای همین ترجیح میدهم همیشه بخندم. به اتاق برگشتم صدای اذان به گوشم رسید... روی تخت نشستم و مشغول دعا کردن شدم. " خدایا...خودت میدونی که من از هدیه دادن به نفیسه یا هر کاری مربوط به این قضیه قصد بدی نداشتم.خودت مواظب نفیسه باش..." لبخندی لب هایم را به سمت راست صورتم کشاند. از روی تخت بلند شدم. مقنعه ی سفید گل گلی ام را از داخل کمدم برداشتم، روبه روی آیینه ایستادم و سرم کردم. بعد هم سجاده ام را پهن کردم و چادرم را سرم کردم. و روبه قبله ایستادم. دو رکعت نماز صبح میخوانم برای "رضای خداوند"...(قربةً إلیَ اللهْ) رکعت آخر نماز و سلام آخر... "السلام علیکم و رحمة الله و برکاته" دستانم را سه مرتبه به سمت بالا آوردم و صورتم را به چپ و راست حرکت دادم. کمی مکث کردم و صلواتی فرستادم. خم شدم تسبیحم را برداشتم و مشغول ذکر گفتن شدم. 💚ادامه دارد.... 🤍نویسنده: مریم سرخه‌ای ❤️https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️
🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤🖤تقدیم به ساحت مقدس سلام‌الله علیها به امید گوشه چشمی.... 🖤دهه‌ی تسلیت 💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 ❤️قسمت ۱۵ و ۱۶ صدای برخورد انگشتی به در اتاق به گوشم خورد. -بفرمایین. محمد در را باز کرد و داخل شد. -به به سلام خواهر قشنگ خودم. -سلام برادر سحرخیز. بوسه ای به پیشانیم زد و گفت: -وسایلات آمادست؟ یکساعت دیگه حرکت میکنیما. -آره آمادست مامان و بابا بیدار شدن؟ -آره نماز میخونن.توام نمازت تموم شد چمدونتو بیار بیرون از اتاق. -باشه... باشه. لبخندی زدم و محمد از اتاق بیرون رفت. سجاده ام را جمع کردم چادرم را تاکرده کنار چمدانم قرار دادم از اتاق بیرون رفتم. مادر و پدرم نمازشان را تمام کرده بودند و مشغول ذکر گفتن بودند. اول سمت مادرم رفتم دست هایش را بوسیدم و صبح بخیر گفتم بعد هم سمت پدرم رفتم و همین کار را تکرار کردم. برادرم که حس شوخ طبعی شدیدی دارد و همیشه هم سر به سر من میگذارد دستش را رو به رویم دراز کرد و با صدای نازکِ دخترانه ای گفت: -صبحت بخیر عزیزم. بلند خندیدم و دستش را پس زدم. -تو آدم نمیشی؟! بدون منتظر ماندن برای شنیدن جواب سمت اتاقم رفتم. مانتوی سفیدم را تنم کردم و روسری مشکی ام را با شلوارم ست کردم. بعد هم چادرم را روی سرم گذاشتم.به آیینه نگاهی کردم سعی کردم لبخندی بزنم ولی فکر به نفیسه کمی ناراحتم میکرد. از اتاق بیرون رفتم. جلوی آیینه داخل پذیرایی محمد توجهم را به خودش جلب کرد. چشم های عسلی ریش های کوتاه، قد بلند و هیکلی متوسط چهره ی بانمک و تو دل برویی هم دارد.موهایش را یک ور ریخته بود و جلوی آیینه یقه ی لباس سفیدش را آخوندی می بست. _اوه!!!! کی میره این همه راهو؟؟ لبخندی زد و گفت: -خوشگل شدم نه؟ قیافه ام را کج کردم و گفتم: -تو از خودت تعریف نکنی کی تعریف کنه!!! روبه روی آیینه، ساعت مچی اش را بالا آورد یکی از پاهایش را جلوتر از پای دیگری گذاشت چشمانش را به ساعت مچی اش دوخت و گفت: -بابا بیایید بریم دیگه الان دیر میشه ها!! ابروهایم را بالا انداختم و بلند خندیدم و بعد گفتم: -آخه کی میاد زن تو بشه با این ادا اصولات. -الان چه ربطی داشت واقعا؟! -برادر من زن گرفتن تو به همه چی مربوطه. -مثل شوهر کردن تو. به هم نگاهی کردیم و دوتایی زدیم زیر خنده. مادر درحالیکه چادرش را در دستش گرفته بود از اتاق بیرون آمد و گفت: -چه خبرتونه شما خواهر برادر سر صبحی باز شوخیتون گل کرده؟! _نه بابا... مامانم این آقا پسرتون حس خوشگلی بهش دست داده. برادرم درحالیکه سمت من می آمد گفت: -والا اگه همین آقا پسر نبود کی براتون عروس می آورد؟! مادر_کو عروس مامان جان؟! تو اگر زن بگیر بودی تا الان زن میگرفتی. خندیدم و گفتم: -فیلمشه...کی به این زن میده؟! مادر_هیچکس!!! محمد هم خندید و بعد صورت مادرم را بوسید. پدر از اتاق بیرون آمد لبخند عمیقی بر چهره اش بود رو به ما کرد و گفت: -خب عزیزان دلم.حرکت کنیم؟؟ و همه گفتیم حرکت کنیم. مادرم چادرش را سرش کرد برادر و پدرم چمدان ها را برداشتن و راهی شدیم. به خودم آمدم خیابان ها را پشت سر گذاشته بودیم.به فرودگاه رسیده بودیم. معطلی ها را گذرانده بودیم و حالا هر کداممان روی یکی از صندلی های هواپیما نشسته بودیم. لبخندی زدم نفس عمیقی کشیدم و در دلم گفتم: -دارم میام امام_رضا ای سلطان عشـــــــــق... (ع) 💚ادامه دارد.... 🤍نویسنده: مریم سرخه‌ای ❤️https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️
🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤🖤تقدیم به ساحت مقدس سلام‌الله علیها به امید گوشه چشمی.... 🖤دهه‌ی تسلیت 💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 ❤️قسمت ۱۷ و ۱۸ 🌟روای: نفیسه🌟 جلوی آیینه نشسته ام و با خودم حرف می زنم... افکارم را در ذهنم جمع کرده ام... -یعنی الان روشنک کجاست...نکنه از دست من ناراحت شده باشه؟؟ مطمئنا همینطوره...مطمئنا ناراحته... اما من روم نمیشه بهش زنگ بزنم و ازش عذرخواهی کنم... نگاهی به آیینه انداختم و ناگهان ابروهایم را در هم فشردم: -وایسا ببینم!!!اصلا چرا من باید عذرخواهی کنم؟! دستانم را زیر چانه ام گذاشتم و ادامه دادم: -اون باید عذر خواهی کنه...اصلا اگر براش مهم بود بهم زنگ می زد!!! اخم هایم را باز کردم: -خب...پس اگر برای من مهم بود چرا زنگ نزدم؟؟!! من باهاش بد حرف زدم. اون منو برای شام دعوت کرده بود، ولی من بدون استقبال ازش باهاش بد حرف زدم...بعد هم گذاشتم و رفتم! دو مرتبه اخم کردم و ادامه دادم: -ولی تقصیر خودش بود! خب منظور رفتارشو نمی فهمیدم... بغض کردم و از جلوی آیینه بلند شدم.روی تخت دراز کشیدم: -ولی خیلی دوسش داشتم.دلم براش تنگ شده.اما دیگه همه چیز تموم شده. چشم هایم را بستم و اشک هایم از گوشه ی چشمم سرازیر شد.ولی یک دفعه از روی تخت بلند شدم ابروهایم را در هم فشار دادم و در فکر فرو رفتم دستانم را در موهایم فرو بردم و به سمت بالا کشیدم. 🔥-یلدا !!!! اصلا دوست هامو فراموش کرده بودم! اون روز که یلدا رو ناراحت کردم! اصلا ازش عذر خواهی نکردم! اصلا یلدا کجاست خبری ازش نیست! به کل هویتمو فراموش کردم!! گوشی ام را از روی میز برداشتم با چرخش انگشتم رمزش را باز کردم. داخل مخاطبین دنبال اسم یلدا می گردم... 🔥-یلدا.... یلدا...یلدا یلدا... أه... به یکباره یادم افتاد که شماره اش را از گوشی ام پاک کردم.دستم را روی صورتم کوبیدم و گفتم: -دختره ی احمق واقعا دوست چند سالت رو فروختی!!! 💚ادامه دارد.... 🤍نویسنده: مریم سرخه‌ای ❤️https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️
🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤🖤تقدیم به ساحت مقدس سلام‌الله علیها به امید گوشه چشمی.... 🖤دهه‌ی تسلیت 💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 ❤️قسمت ۱۹ و ۲۰ حالا چیکار کنم... بغض کردم ولی هنوز قطره اشکی از چشمانم پایین نیامده بود که یادم افتاد شماره هایم را در دفترم یادداشت کردم. بدون درنگ سمت کشوی کتاب هایم رفتم همه را بهم ریختم و دفتر چه ام را پیدا کردم. -یلدا یلدا یلدااا...آهان! ایناهاش... لبخندی بر لب هایم نشست... صفحه کلید گوشی ام را رو به روی چشمانم قرار دارم و شماره گرفتم... بوق اول بوق دوم بوق سوم... برنداشت! قطع کردم. -لعنتی!!!!! دومرتبه شماره را گرفتم: -بردار بردار... بوق چهارم که رسید گوشی را برداشت: یلدا_چیه چرا زنگ زدی؟!؟؟ -سلام یلدا خوبی؟ -تو بهتری.چرا مزاحم شدی؟؟؟کارتو بگو وقتمو نگیر. بغض کردم و گفتم: -یلدا چرا اینجوری حرف میزنی. -یادت نیست لحظه ی آخر چطوری ازم جدا شدی؟؟؟ -پشیمونم یلدا عذرمیخوام ازت... -عذرخواهی تو به چه درد من میخوره. -منو ببخش یلدا... ما باهم دوست بودیم همیشه دوستای صمیمی پایه.یلدا بیا دوباره همون دوستای قدیمی شیم. -چیه دختره ولت کرده؟ بهت گفتم اینا یه جورین گوش نمیدی. -نه... نه... تقصیر اون نیست. -أه انقدر طرف این دختره رو نگیر... -باشه... باشه... اصلا چیزی نمیگم دیگه. -نوچ...فایده نداره.نمیشه دوست باشیم باهم. تو آبروی منو بردی. کمی مکث کردم با خودم فکر کردم بروم سمت دوستی؟ نه این ریسکه...🔥ولی برای به دست آوردن دوباره یلداست... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -باشه...باشه...به اون پسره اسمش چی بود؟! آهان 🔥پیمان...بگو فردا بیاد یه جا قرار بزاریم...خوبه؟؟؟ -آفرین حالا شد...حالا شدی همون نفیسه ی دوست داشتنی قبل. شماره ی پیمان رو از یلدا گرفتم و باهاش تماس گرفتم. برای فردا قرار گذاشتیم که همو ببینیم... استرس داشتم... کنار ایستگاه اتوبوس ایستاده بودم و نفس نفس میزدم و ناخنم را می خوردم... میدانستم که کارم اشتباه است اما مجبور بودم.روسری صورتی ام را با رژ لبم ست کرده بودم.خط چشم نازکی پشت چشمم کشیده بودم که چشم هایم را زیباتر کرده بود.دسته ای از موهایم را به سمت راست بیرون از روسری ریخته بودم... گوشی ام زنگ خورد پیمان بود برداشتم: -بله؟ 🔥-سلام خانمی کجایی شما؟ -منتظر اتوبوسم. 🔥-خب من خیلی وقته منتظرم بگو کجایی میام اونجا دنبالت. -نه... نه...نمیخواد. 🔥-وا چرا؟؟؟ به دورو اطرافم نگاهی انداختم.میترسیدم کسی من را ببیند.ریسک کردم و گفتم: -باشه بیا. بهش آدرس دادم و اومد دنبالم. جلوی پام ترمز زد. بوی ادکلن خفه کننده ای تمام ماشینش را گرفته بود. بوق زد و اشاره کرد سوار شوم. به پشت سرم نگاهی انداختم در ماشین را باز کردم و نشستم، حرکت کردیم. چهره اش به نظرم تنفرانگیز بود.😈 نمیدونم چرا ولی ازش بدم می آمد. دستش را سمتم دراز کرد و گفت: -سلام. نگاهی به دستش و بعد خیره به چشم هایش گفتم: -سلام. دستش را کنار کشید و گفت: -خوبی؟ -ممنون. -دوستت یلدا خوبه؟ -خوبه. سکوتی بینمان برقرار شد. پیمان گوشی اش را از جیبش بیرون آورد و شروع کرد به پیامک دادن. بعد از مدتی یلدا به من پیام داد: -دختره ی احمق اینطوری میخوای آبرومو بخری؟ یکم درست برخورد کن. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -خب چه خبر؟ لبخندی چندش آور زد و گفت: -شما چه خبر؟😈 -ما هم سلامتی... کجا میریم؟ سرش را بلندتر کرد و از شیشه روبه رویش را نگاه کرد و گفت: -همینجا خوبه.بریم این پارکه خیلی قشنگ و با صفاست. نگاهی انداختم لبخندی از سر اجبار زدم و گفتم: -باشه... روی یکی از نیمکت ها نشستیم از حرکات من تعجب میکرد. کنارش نشستم. بعد از مدتی گفتم: _بابت رفتار اون روزم عذرمیخوام. -اشکال نداره...مهم نیست. لبخندی زدم و ادامه داد: -شما... -من چی؟ -از عقیده هاتون بگین. -دلیلی نمیبینم عقیده هامو برای شما بگم. یاد یلدا افتادم سرفه ای کردم و گفتم: -إم... إ...ببخشید...کمی عصبی شدم. -خواهش میکنم اشکال نداره. -بپرسین من میگم. دستانش را روی زانوهایش در هم گره زد و گفت: _اون دختر چادری که یلدا میگفت کیه... یکی از ابروهایم را بالا انداختم لبخند تلخی زدم و با اشاره ی سر گفتم: -چی؟؟؟ ادامه دادم: -یلدا چی گفته؟ شانه هایش را بالا انداخت و گفت: -آدم های چادری افراطی! این حرفش عصبیم کرد از روی نیمکت بلند شدم و گفتم: -احترام خودتونو حفظ کنید. باشه... باشه!! با حالت مسخره گفت: -یه دختر چادری. اخم هایم را درهم فرو بردم و گفتم: -یاد بگیرین آدم ها رو بنا به اعتقاد و تیپشون قضاوت نکنید.دخترهای چادری اصلا اونطوری که توی تفکرات مسخره‌ی شما میگذره نیستن. به حالت مسخره نگاهم کرد 💚ادامه دارد.... 🤍نویسنده: مریم سرخه‌ای ❤️https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️
🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤🖤تقدیم به ساحت مقدس سلام‌الله علیها به امید گوشه چشمی.... 🖤دهه‌ی تسلیت 💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 ❤️قسمت ۲۱ و ۲۲ به حالت مسخره نگاهم کرد،صدایم را بلند تر کردم و گفتم: _اون دختر نمونه ی کامل یه انسانه... چیزی که خیلیامون نیستیم.چادری ها بد نیستن. نمیشه آدم ها رو توی یه نگاه قضاوت کرد... بعد هم راهمو کج کردم و گفتم: -خداحافظ. دنبالم دوید و گفت: -حالا چرا عصبی میشی.وایسا برسونمت... بدون هیچ حرفی ایستادم از بغلم رد شد و سمت ماشین رفت من هم دنبالش رفتم... سوار ماشین شدم...فضای سکوت تنفر انگیزی همه جا را فرا گرفته بود... سویچ را کنار فرمان ماشین فرو برد و ماشین را روشن کرد.آرام دنده را عوض کرد... نفسش را با عصبانیت بیرون داد! پای چپش را به آرامی روی کلاچ قرار داد و پای دیگرش را روی گاز گذاشت.زیرچشمی به حرکاتش نگاه می کردم. یک دفعه سرم به سرعت عقب رفت و به صندلی خورد. پیمان با سرعت خیلی بالایی شروع به حرکت کرده بود...قلبم از شدت ترس به تپش افتاد...دستم را به دستگیره ی ماشین گرفتم و داد زدم: -چیکار میکنی دیوونه؟؟؟!!! از ترس و استرس به دور و برم نگاه می کردم.اشک در چشمانم جمع شد و شروع کردم به جیغ زدن: -آروم برو!!!!آروم برو!!!! سرم داد زد: -فکر کردی کی هستی که اینطوری با من حرف میزنی... دستمو روی سرم گذاشته بودم و فریاد میزدم: -الان منو به کشتن میدی!!!نگه دار...نگه دار... دستش را به بازویم کوباند و من را هل داد! به در ماشین کوبانده شدم و سرم محکم به شیشه خورد...فقط جیغ می کشیدم و خودمو به در می کوبوندم... -نگه دار!!!!میگم نگه دار!!!! سعی کردم در را باز کنم اما قفل شده بود...شیشه ی ماشین را پایین دادم و فریاد زدم: -نگه دار میگم!!!! -ساکت شو داد نزن!!!! -نگه نداری از شیشه میپرم... شیشه ی ماشین را بالا داد سعی داشتم مانع کارش شوم که انگشتان دست راستم لای شیشه گیر کرد...با مشت به شیشه می کوبیدم ولی فایده ای نداشت.چشمم به چاقوی کنار فرمان افتاد.با دست دیگرم چاقو را برداشتم سمتش بردم و فریاد زدم: -نگه دار وگرنه می زنم!!!! با حالت مسخرگی گفت: -اون اسباب بازی رو بزار زمین. چشمانم را بستم و یک خراش عمیق روی دستش انداختم.فریاد کشید و یک دفعه زد روی ترمز... به شیشه ی جلوی ماشین کوبانده شدم. داشتم از حال میرفتم اما هرطور شده خودم را جمع و جور کردم.ولی هر کاری کردم در ماشین باز نشد. گریه میکردم و خودم را به در میکوباندم. فایده نداشت... پیمان که از درد به خودش می‌پیچید.. از فرصت استفاده کردم. شیشه را پایین دادم و به کمک شیشه از ماشین بیرون رفتم. لنگ لنگ زنان شروع کردم به دویدن...ولی چند قدمی نرفته بودم که به شدت زمین خوردم. یک خانوم و آقا که سوار موتور بودن با دیدن من موتورشان را کنار خیابون گذاشتند و پیاده شدند. خانم طرف من آمد و آقا طرف پیمان رفت که یک وقت به من صدمه نزند ... دو طرف شانه هایم را گرفت و من را از روی زمین بلند کرد...یاد روشنک افتادم بیحال شدم و اشک امانم را برید...در آغوش آن خانم پخش شدم.من را صدا می کرد: -خانم...خانم؟؟؟ حالتون خوبه؟؟؟ به خودم آمدم...زجه میزدم گریه میکردم. قلبم درون سینه ام سنگینی می کرد!من چیکار کردم... -خانم؟؟!!! شانه هایم را تکان می داد و می گفت: -حالتون خوبه؟؟؟ اولین روز که روشنک را دیدم برایم تداعی شد...همان وقت که گفت: "-خوبی؟؟ -خوبم ممنون..." آرام آرام بلند شدم آن خانم من رو یاد روشنک می انداخت... یک خانم چادری با یک مرد مذهبی از همان ریشو های ...دستانم را دو طرف بازوهایم گذاشتم و شروع کردم به راه رفتن آن خانم پشت سرم آمد... -خوبین؟؟؟؟ سمتش برگشتم بعضم را قورت دادم لبخند تلخی زدم و گفتم: -خانم خوبم...ممنون! بعد هم راهم را گرفتم و رفتم... دور شدم خیلی دور آنقدر که در مردمک چشمم محو شده بودند... گوشی های هندزفری ام را درون گوشم فرو بردم و موسیقی را روی حالت پخش زدم... یه پنجره با یه قفس... یه حنجره بی هم نفس... سهم من از بودن تو... یه خاطره است همین و بس... -وای خدای من...هنوز هم از روشنک خبری نیست...از دستم ناراحته... اشتباه کردم... بدنم درد می کرد... روی تخت دراز کشیدم... گیج بودم از سنگینی یه غصه ی عمیق... دلم برای روشنک تنگ شده...عجب کار احمقانه ای کردم... عصبانی شدم و از روی تخت بلند شدم، سمت گوشی ام رفتم و شماره ی یلدا را گرفتم. بعد از چند بوق برداشت و با حالت چندشی گفت: 🔥_چیه باز؟؟؟ -حالم ازت بهم میخوره -چته؟؟؟!!!! -این پسره داشت منو به کشتن میداد!!! -حالا چیزی نگفته که...! تقصیر خودت بوده... -یعنی واقعا برات مهم نیست؟؟؟!!؟؟؟ 🔥-این موضوع به من ربطی نداره. خودت رفتی باهاش! صدام را بالا بردم و گفتم: -چقدر تو نامردی!!!! من بخاطر تو این کار رو کردم!! 🔥-میخواستی نکنی.... -ولی ما با هم دوست بودیم...تو نامردی کردی.
-ولی ما با هم دوست بودیم...تو نامردی کردی. 🔥-من کار روزانمو انجام دادم... -آره...تو کثیفی تو ذاتته!! بدون این که بگذارم حتی کلمه ای حرفی بزنه گوشی را قطع کردم... من توی اشتباه کردم و حالا هم ضربش را خوردم... من روشنک رو به یلدا . خیلی اشتباه کردم خیلی... شب شده بود. روی یکی از نیمکت های پارک نشسته بودم و هوای خنک را می بلعیدم... -باید چطوری از روشنک عذر خواهی کنم... باید بهش زنگ بزنم... روم نمیشه... هعی خدای من... کنار حوض پارک رفتم... با کاغذی که در جیبم داشتم قایقی درست کردم و روی آب رهایش کردم.به رفتنش خیره شدم. بعد از مدتی غرق شد و در قلب آب فرو رفت...دیگر اثری از قایق نبود... گویی شبیه یک تیر که در قلب آب فرورفته... زندگی من همین است... اشتباه کردم و باید آن قایق را پیدا کنم و زندگیم را دوباره بسازم...من عاشق و او ز عشق من بی خبر است...ای کاش دل و دلبر و دلدار نبود... ساعت حدود 6 صبح از خواب بلند شدم. بعد از گذشت ماجرای روشنک من دیگر سرکار نرفتم. جواب پیگیری‌های شرکت را هم سربالا میدادم. حدود یک هفته میشود که گذشته. واقعا روزهای سختی داشتم... ولی عزمم را جزم کردم.باید بروم و از روشنک عذرخواهی کنم.تمام ماجرا را برایش تعریف کنم. او آدم منطقی هست میپذیرد...ولی نه!!!.... انگار یادم رفته لحظه‌ی آخر چطوری باهاش حرف زدم شاید اصلا نخواد منو ببینه....بغضم را قورت دادم....اما...این نباید مانع من بشه، باید عذر خواهی کنم... لباس‌هایم را تنم کردم.آرایشی نکردم. چهره‌ام هم زیبا بود.کوله پشتی ام را برداشتم.مقنعه ام را هم سرم کردم و از خانه بیرون رفتم.خوشحال بودم از اینکه روشنک را می بینم ولی خجالت زده و پراسترس از رفتار گذشته ام... تا رسیدن به خیابان قدم هایم را شمردم...ناآرام بودم! این حس عمیق دلهره را درک نمیکردم! سوار تاکسی شدم و بعد از نیم ساعت رسیدم. روبه‌روی شرکت ایستادم نگاهی به سر و وضعم انداختم و قدمی برداشتم ولی همان قدم را برگشتم... میترسیدم...نفس عمیقی کشیدم و قدمی دیگر برداشتم... ایستادم! نگاهی به اطرافم انداختم پلک هایم را روی هم فشار دادم و قدم‌هایم را بلندتر برداشتم. به محض وارد شدن به شرکت با نگاه پر تعجب و آمیخته با عصبانیت آقای باقری مسئول استخدام روبه رو شدم! آب دهانم را به سختی قورت دادم و گفتم: -سلام. ابرو هایش را درهم فرو برد و گفت: -علیک سلام!! معلوم هست شما کجایین خانم منصوری؟! برای چی خبری نمیدین!!! دستانم را رو به رویش تکان دادم و گفتم: -صبر کنید... صبر کنید... به منم فرصت بدین صحبت کنم! نگاهی انداخت و گفت: -بفرمایین. -واقعا نمیتونستم بیام مشکلی برام پیش اومده بود... شرمنده ام. سکوت کردو گفت: -تکرار نکنید لطفا، واقعا اگر امروز نمیومدین اخراج میشدین! -چشم. -بفرمایین سرکارتون. -با اجازه. قدم اول قدم دوم قدم سوم...تپش اول تپش دوم تپش سوم...دستم را به کوله پشتی ام چسباندم و نگاهم را به اطراف شرکت انداختم.چشمم به صندوق خورد... کسی پشت صندوق نبود... خب روشنک باید همین دور و بر ها باشد. تند تر قدم برداشتم و سمت بایگانی رفتم. سمت بایگانی رفتم... سمیه یکی از همکارهایم با دیدن من چشمانش گرد شد سمت من آمد از تیپ من تعجب کرده بود، از اینکه چرا آرایشی ندارم. او هم مثل من بود و این وضع من بعد از یک هفته نیامدن به سرکار برایش عجیب بود. سمیه:-سلااام!!!! خودتی نفیسه ؟؟؟ چی شدی؟! کجا بودی این مدت؟؟!! -سلام عزیزم اره خودمم!! -کجا بودی تو؟! -مشکلی پیش اومده بود یکمی درگیرش بودم. ابروهایش را بالا داد و گفت: -مشکل؟؟؟چیزی شده؟! لبخندی زدم و گفتم: -نه گلم چیزی نیست. -اگر از من کمکی بر بیاد انجام میدم ها! -ممنونم عزیزم. سمیه خیلی دختر خوش قلبی بود با اینکه او دختر مانتویی بود اما از نظر اخلاقی گاهی شبیه روشنک بود... و این بود که دوست داشتنی اش میکرد، واقعا دختر خوبی بود. کوله ام را روی میز گذاشتم و مشغول کار شدم. ولی پر استرس ونگران... یک سره این طرف و آن طرفم را نگاه می کردم. پشت سر هم پلک میزدم و نفس عمیق میکشیدم. سمیه از این رفتار من متعجب شده بود. سمیه:_نفیسه!!! یک لحظه ترسیدم. گفتم: -بله؟؟؟!!! -حالت خوبه؟! -آره... آره... دلم طاقت نیاورد از جایم بلند شدم و چند قدم به سمت صندوق برداشتم. ولی از دور چشمم کسی را پشت صندوق دید که اصلا شبیه روشنک نبود، بیشتر دقت کردم ولی روشنک را ندیدم، جلوتر رفتم.ابروهایم را بالا در هم فرو بردم و پوست لبم را می گزیدم، روشنک پشت صندوق نبود... من:_ببخشید...ببخشید...خانم...خانم... روشنک... چشم هایش را ریز کرد و گفت: -روشنک؟!؟! -آره آره روشنک...روشنک صادقی! نیستن اینجا؟ -نه خانم نیستن. -آها ممنونم... 💚ادامه دارد.... 🤍نویسنده: مریم سرخه‌ای ❤️https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️
🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤🖤تقدیم به ساحت مقدس سلام‌الله علیها به امید گوشه چشمی.... 🖤دهه‌ی تسلیت 💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 ❤️قسمت ۲۳ و ۲۴ -آها ممنونم... سریع سمت بایگانی رفتم سمیه به طرفم آمد چشمانم پر از اشک بود و نفس نفس می زدم... -سمیه...روشنک چرا سرکارش نیست؟؟؟ چرا پشت صندوق یکی دیگه است؟؟! -نمیدونم یک هفته است که نیومده از همون وقتی که تو نیومدی!! چشمانم را به چشمانش دوختم، ترسید... سمیه:_چیزی شده؟؟! آرام سرکارم رفتم و گفتم: -نه...نه، هیچی نیست... پایان ساعت کاری من بود...اشک‌هایم را پاک کردم. سمیه که آماده ی رفتن بود طرف من آمد و با حالت ناراحتی گفت: -حالت خوب نیست، میدونم... دخالت نمیکنم، اما هر وقت کمکی باشه کمک میکنم. لبخند تلخی زدم با صدای گرفته گفتم: -ممنونم. -لبخندی زد و گفت: -خداحافظ. کوله پشتی ام را برداشتم و قدم هایم را یکی پس از دیگری پشت سرم میگذاشتم. از جلوی صندوق نفس عمیقی کشیدم و رد شدم. تاکسی گرفتم و نیم ساعت از عمرم را تا خانه طی کردم. به محض وارد شدن به خانه، به اتاقم رفتم لباس هایم را عوض کردم و روی تخت نشستم و گوشیم را مقابلم قرار دادم. روشنک یک هفته است سرکار نیومده!درست بعد از برخورد من... زنگی هم نزده!! عزمم را جرم کردم گوشی ام را برداشتم و شماره اش را گرفتم ولی سریع قطع کردم اما متوجه شدم که زنگ خورده. دوثانیه بیشتر نگذشت که اسم روشنک روی صفحه گوشیم آمد. چشمانم گرد شد و بهت زده به اسمش نگاه میکردم باورم نمیشد که زنگ زده... گوشی را برداشتم...با صدای لرزان گفتم: -بله؟ صدای قشنگ و پر مهرش قلبم را آرام کرد. -سلام عزیزم. باورم نمیشد روشنک هنوز هم با من خوب است! بغضم ترکید و گفتم: -سلام. -چی شده؟! برای چی گریه میکنی؟؟ -دلم برات تنگ شده... -عزیزدلم...منم همینطور، حالت خوبه؟؟ -تو خوبی؟؟ چرا ازت خبری نبود؟! چرا سرکار نیومدی؟! - شبی که با هم رفتیم بیرون فرداش رفتم مشهد و همین امروز صبح اومدم، فردا که روز کاری نیست ولی ان شاءالله از پس فردا میام سرکار... -واقعا؟! مشهد بودی؟ زیارتت قبول. -ممنونم گلم. -مزاحمت نباشم؟ -نه عزیزم... میگم فردا که تعطیلیم، میای اینوری؟! -کجا؟! -خونه ی ما برای ناهار. -روشنک جدی میگی؟؟ -آره گلم. چشمانم از تعجب گرد شده بود، واقعا روشنک یک فرشته است. با هم حرف زدیم و ازش عذر خواهی کردم و قرار شد برای فردا ناهار مهمونشان باشم... لباس هایم را تنم کردم ساعت مچی ام را دستم انداختم همه چیز درست بود شالم را روی سرم انداختم موهایم خیلی پیدا نبود. در اتاق را باز کردم و وارد حال شدم اما ناگهان ایستادم، در فکر فرو رفتم برگشتم و به در اتاق خیره شدم... بعد از یک مکث کوتاه قدم هایم را به عقب بردم و وارد اتاق شدم، ها هنوز هم همانطور گوشه ی تختم هست... نگاهی بهش انداختم چند قدمی به سمتش برداشتم از روی میز کنار تخت برشان داشتم کمی نگاهشان کردم، ساعت مچی ام را از دستم در آوردم و ساق دست هایم را دستم کردم. به آیینه خیره شدم خودم را نگاه کردم. همه چیز همانطور که دلم میخواست بود، لبخند کجی زدم و از اتاق بیرون رفتم.از مادرم خداحافظی کردم و از خانه خارج شدم. تا آدرسی که روشنک به من داده بود بیشتر از چهل دقیقه راه نبود.قدم‌هایم را بلندتر برداشتم و به خیابان که رسیدم تاکسی گرفتم.دقیق حدود چهل دقیقه‌ی بعد جلوی خانه شان بودم. جلوی در ایستادم درست رو به روی پلاک 74، نفس عمیقی کشیدم و انگشتم را روی طبقه ی سوم فشار دادم. بعد از یک مکث کوتاه صدای دلنشین روشنک از پشت آیفون به گوشم خورد. -کیه؟ -إم...سلام... -إ... سلام عزیزم! در را باز کرد و گفت: -بیا بالا. وارد خانه شان شدم پله ها را تا رسیدن به طبقه ی سوم طی کردم...طبقه ی سوم رسیدم سرم را بالا کردم.روشنک جلوی در ایستاده بود. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. بدون مکث از روی پله ی یکی مانده به آخر دویدم و پریدم بغلش. بغضم ترکید... روشنک میخندید و من هم همراه اشک میخندیدم. روشنک_چطوری تو؟؟؟ چیزی نمیگفتم و بلند بلند گریه میکردم. -نفیسه گریه نکن دیگه!! از بغلش بیرون آمدم نگاهش کردم،نگاهم کرد. صورتش را کج کرد، لبخندی تحویلم داد و گفت: -سلام. اشک هایم را پاک کردم نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _سلام... -بیا داخل، میخوای همینجوری پشت در بمونی. بلند خندیدم و وارد خانه شان شدم. _خب چه خبر؟؟؟ -سلامتی، خبرا دست شماست... خوش گذشت زیارت؟ با دست به من اشاره کرد که یعنی بفرمایید، روی کاناپه نشستم. و او هم رو به روی من نشست و گفت: -خبر که زیاده... نفسی کشید و لبخندی زد و ادامه داد: -واقعا حرم امام رضا جای قشنگیه.رفتی تا حالا؟ -آره رفتم خیلی دوستش دارم. -خب ببینم.....
-خب ببینم از شرکت چه خبر این روزا -خبری ندارم منم تازه دیروز رفتم و...دیدم که نیستی! -جدا؟؟؟!! من فکر میکردم میری، هر روز با خودم میگفتم چقدر نفیسه بی معرفت بود یهو رفت و یه زنگم نزد... نگاهم را به زمین دوختم و گفتم: -بابت رفتار اون شبم خیلی معذرت میخوام، واقعا عصبی شدم... -اشکال نداره هر آدمی بالاخره یه جایی از زندگی اشتباه میکنه ولی باید یاد بگیره اون اشتباه رو دیگه تکرار نکنه. بغض کردم و گفتم: -دلم میخواد برام یه دوست خوب باشی و منم قول میدم دوست خوبی باشم... ابروهایش را بالا داد و گفت: -عزیزم این چه حرفیه، ما الانم دوستیم... -روشنک ... -جانم؟ -چرا این چند روزه بهم زنگ نزدی؟ من از روی خجالتم نمیتونستم زنگ بزنم اما تو چی؟؟ فراموشم کردی؟ -فراموش؟؟ این چه حرفیه! فقط دلم نمیخواست دوباره مزاحمت باشم...دلم میخواست خودت زنگ بزنی تا مطمئن باشم که مزاحم نیستم. -اوه خدای من شرمندتم. -این چه حرفیه!! گذشت... کنارش نشستم و از سیر تا پیاز یک هفته‌ام را برایش تعریف کردم از یلدا گرفته تا پیمان...او دلداریم داد و گفت که میتونم از حالا به بعد همه چیز رو کنم و شروع کنم. روز قشنگی بود کنار هم ناهار خوردیم و کلی خندیدیم...همه چیز را فراموش کردم من آماده ام که دوست روشنک باشم. دیگر شبیه یک کاراگاه که می خواهد سر از کار کسی در بیارود نیستم.حالا روشنک را می شناسم و دلم میخواهد خودم را بشناسم... ساعت 6 از خواب بلند شدم...بهتر و امیدوارتر از روزهای دیگه! از اتاق بیرون رفتم صورتم را شستم و بعد از مسواک زدن داخل آشپزخانه رفتم و مشغول صبحانه خوردن شدم. بعد از خوردن صبحانه به اتاق رفتم و لباس هایم را تنم کردم. ساق‌دست‌هایم را دستم کردم و روسری ام را روی سرم گذاشتم. کیفم را برداشتم و از خانه خارج شدم. طبق معمول با تاکسی مسیر شرکت را طی کردم. بعد از نیم ساعت رو به روی شرکت بودم. بی درنگ وارد شدم و سمت صندوق رفتم. لبخند عمیقی زدم. روشنک پشت صندوق نشسته بود.دستانم را رو به رویش حرکت دادم و گفتم: -سلام! تا من را دید خندید و گفت: -سلام خانمی. دستم را در دستش فشرد و گفت: -خوبی؟ صورتم را کج کردم خندیدم و گفتم: -الحمدلله!!! خندید و گفت: -اخی... -مزاحمت نمیشم منم برم سرکار خودم. -قربونت. -فعلا. سمت بایگانی رفتم به بقیه همکارهایم سلام کردم. سمیه:_به به سلام... لبخندی زدم و گفتم: -سلام عزیزم. -خوبی؟؟؟ خداروشکر خیلی شاد به نظر میای. جوابش را با لبخند دادم.مشغول کار شدیم. هر وقتی سری به روشنک میزدم. سمیه هم که از فضولی و نگرانی همش سوال میپرسید... که غمم برای چی بوده و خوشحالیم برای چی!!! ولی هر دفعه جواب سر بالا میدادم... حدود پایان ساعت کاری بود سمت صندوق رفتم روشنک مشغول کار بود، بغضی کردم و گفتم: -روشنک... -چی شده؟ -میشه یه خواهش کنم؟؟ -چی؟ بگو؟ -میشه بیای بریم همون مزار شهدایی که اون سری باهم رفتیم؟ لبخندی زدو گفت: -البته که میریم. جوابش را با لبخند دادم و گفتم: -ممنون... روشنک ماشین را روشن کرد و سوار شدیم.کمی مکث کرد و گفت: -میگم قبل از اینکه بریم مزار اول بریم خونه، من لباس‌هام رو عوض کنم بعد بریم. -قبوله. راه افتادیم و سمت خونه ی روشنک اینا رفتیم. بین مسیر با هم حرف زدیم... درباره‌ی زندگی، درباره.ی من، درباره خودش... بعد از چهل دقیقه رسیدیم. روشنک ماشین را پارک کرد و پیاده شدیم. کلید را درون قفل در فرو برد و در را باز کرد با لبخند به من بفرمایی زد و داخل شدیم. پله ها را یکی یکی بالا رفتیم. در خانه را باز کرد. روشنک:_کسی خونه نیست راحت باش. لبخندی زدم و داخل شدم.روشنک چادرش را درآورد و سمت اتاق رفت من هم دنبالش رفتم، چادرش را تا کرده روی تختش گذاشت، رو به من گفت: -هر جا راحت تری بشین تا من برم لباس‌هام رو عوض کنم و بریم. -باشه عزیزم. از اتاق بیرون رفت و بعد از چند دقیقه با یک بشقاب میوه داخل آمد. _ای وای... این چه کاریه چرا زحمت میکشی. -زحمتی نیست که... من دیر آماده میشم تا میوه بخوری رفتیم. لبخندی زدم و از اتاق بیرون رفت. به در و دیوار اتاقش نگاهی انداختم. روی دیوار اتاقش تابلو و شعر زیاد بود، گوشه ی دیوار عکس همان شهیدی بود که روز اول مزار شهدا سر مزارش رفتیم یک عکس تقریبا بزرگ، واقعا اتاق جذابی داشت...بلند شدم رو به روی آیینه ایستادم به چهره‌ام خیره شدم... متفاوت‌تر از هر روز دیگه...دست‌هایم با آستینک‌هایی که هدیه از روشنک داشتم پوشیده بود موهایم هم خیلی کم بیرون بود آرایشی نداشتم، یک تیپ ساده و شیک... از داخل آینه چشمم به چادر روشنک که گوشه ی تخت بود افتاد...به چادرش خیره شدم و بعد به چشمان خودم...برگشتم و سمت چادرش رفتم... 💚ادامه دارد.... 🤍نویسنده: مریم سرخه‌ای ❤️https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۶ قسمت دیگه مونده 👈 میذارم☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷۲۵ تا ۴۰ تا اخر رمان🕊👇
🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤🖤تقدیم به ساحت مقدس سلام‌الله علیها به امید گوشه چشمی.... 🖤دهه‌ی تسلیت 💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 ❤️قسمت ۲۵ و ۲۶ برگشتم و سمت چادرش رفتم... "تا حالا چادر سرم نکردم!!!.." دستم رو بردم سمتش و از روی تخت برش داشتم...دستم لرزید...تایش را باز کردم، روبه روی آیینه ایستادم موهایم را داخل کردم و چادر را روی سرم گذاشتم... بغضم را قورت دادم... اخم‌هایم در هم فرو رفت و چشمانم پر از اشک شد، به چهره ی خودم در آیینه خیره شده بودم... در خانه شان باز شد یک نفر سمت اتاق آمد و صدا زد: -روشنک... داخل اتاق آمد نزدیک من شد و گفت: -روشنک چرا جواب نمیدی؟؟!! یک دفعه برگشتم و با چشم هایش برخورد کردم. هر دو از تعجب به هم نگاه میکردیم. روشنک سمت اتاق دوید و فریاد زد: -محمد!!!!!! اون پسر یک قدم عقب تر رفت و رویش را از من گرفت و گفت: -ببخشید عذر میخوام شرمنده... چیزی نمیگفتم....روشنک وارد اتاق شد و اون پسر سریع از اتاق بیرون رفت... روشنک با تعجب به من نگاه میکرد. _نفیسه... نگاهی به گوشه ی تخت کرد و دید چادرش نیست...لبخندی زد و گفت: -چقدر بهت میاد. -ببخشید روشنک...فقط...فقط میخواستم ببینم... -عزیزم نیازی به توضیح نیست... نگاهی به خودم در آیینه انداختم و گفتم: -خیلی قشنگه...دوسش دارم... سمتم آمد و دست هایش را روی شانه ام گذاشت و گفت: -بیا امروز به جای مزار شهدا بریم یه جای دیگه...فردا میریم مزار خوبه؟؟؟ -کجا؟؟؟ -بهت میگم... راستی!!! شرمندتم داداشم بود اومد توی اتاق، ببخشید واقعا عذرمیخوام نمیدونست تو توی اتاقی... -نه... نه...اشکال نداره... -ببخشید الان آماده میشم بریم... -باشه... چقدر این پسر با تمام پسرهایی که تا به حال برخورد داشتم فرق داشت! ریش بلندی داشت و چشم هایش هم درست مثل روشنک بود... سوار ماشین شدم...اعصابم از لحظه ی برخورد با آن پسر بهم ریخته بود...نمیدانم این چه حسی درون منه ولی یه جورایی میکنم، منی که محرم و نامحرم برام فرقی نداشت ... انگار برام مهم شده... روشنک شیشه ی سمت کمک راننده را پایین داد و چشم هایش را گرد کرد و گفت: -خوبی؟؟؟ نفسی کشیدم و گفتم: -اره... اره...خوبم... -مطمئن؟ لبخندی زدم و گفتم: -مطمئن... -حرکت کنیم؟ -کجا میریم؟ -زود میرسیم. -بریم. پایش را روی گاز گذاشت و فرمان را چرخاند. راه افتادیم و من شکه از اتفاق امروز. حرفی نمیزدم روشنک هم انگار از حال من با خبر باشد چیزی نمیگفت گاهی زیرچشمی نگاهم میکرد... دو اتفاق هم زمان با هم رخ داد!! شاید به هم مرتبط باشن! اون پسر هم زمان با سر کردن چادر من! وای خدای من... پاک عقلم را از دست داده ام...چادر!!!؟؟؟ نه... نه...با خودم حرف میزدم!چادر...چادر...چادر... دستانم را روی سرم گذاشتم و چشمانم را بستم....نفیسه بس کن... چادر؟! باید کاملا فکر کنم... نه...اره...نه... نمیدونم... روشنک:_ نفیسه حالت خوبه؟ -نمیدونم...نمیدونم... -میخوای بریم درمانگاه؟! رنگت پریده... لبخند اجباری زدم و گفتم: -نه...نه...خوبم...اره خوبم! پایش را روی ترمز فشار داد و بعد ازکمی مکث گفت: -رسیدیم. نگاهی به اطرافم انداختم و گفتم: -اینجا کجاست؟ لبخندی زد و گفت: -پیاده شو الان میفهمی. پیاده شدیم. روشنک تماس گرفت: روشنک_سلام خانم خانما! کجایین؟آره ما رسیدیم....اهان اهان!..همه هستن؟... اومدیم. گوشی رو قطع کرد پرسیدم: -کی بود؟ دستم رو گرفت و گفت: -بیا! به راه رفتنمان ادامه دادیم. چند دختر چادری از دور برای روشنک دست تکان دادند. نگاهی به روشنک انداختم که او هم دست تکان میداد. همینطور که تیپم را مرتب میکردم و موهایم را داخل میگذاشتم گفتم: -روشنک!!!اینا کین؟! -دوستامن. -چی؟؟؟؟!!! -دوستامن دیگه... ازین به بعد دوستای توام هستن! ابروهایم را بالا انداختم و با صدای اروم گفتم: -روشنک! دستم را گرفت و گفت: -بیاااااا... رسیدیم به آنها... سه تا دختر چادری همانند روشنک...زیبا و دوست داشتنی. روشنک به آنها دست داد ولی من پشت روشنک ایستادم. _نفیسه!! بیا اینجا ببینم. بعد رو به دوستاش گفت: -دوستای گلم ایشون نفیسه هستن دوست گل من. لبخندی زوری زدم و گفتم: -سلام... از لحن گرم اون سه دختر یک دفعه جا خوردم خیلی صمیمی با من حرف میزدند... باورم نمیشد! _خب دوستان ایشون که نفیسه هستند. بعد هم رو به من گفت: -نفیسه جان.ایشون مریم 25 سالشه. دستش را حرکت داد: -ایشون زینب هستن سه سال از مریم کوچکتر. و آخرین نفر: -ایشون هم مینا هستن هم سن بنده و دوسال از مریم کوچکتر و یک سال از زینب بزرگتر. چشم‌هایم را ریز کردم لبخندی زدم و گفتم: -خوشبختم همونطور که روشنک جان گفتن من نفیسه هستم. رو به زینب کردم و گفتم:
رو به زینب کردم و گفتم: -هم سن شما زینب جان. زینب لبخندی زد و گفت: -چه خوب! خوشحال شدم از آشناییت. بعد از یک گپ صمیمانه با دوستای روشنک راه افتادیم. داخل یک حرم شدیم تا به حال مسیرم به آنجا نخورده بود... ‌‌⇦شاه عبدالعظیم⇨ میگفت اینجا سه تا امامزاده داره... امامزاده طاهر امامزاده حمزه و حضرت عبدالعظیم. حضرت عبدالعظیم از نوادگان امام حسن و امامزاده طاهر از نوادگان امام سجاد و جالب ترین بخش برای من امامزاده حمزه بود که تا اون لحظه نمیدونستم برادر امام رضاست... روز خیلی قشنگی بود کنار دوستان روشنک، ولی نمیدونم چی شد ک یکهو از مزار شهدا به اینجا اومدیم. واقعا جمع قشنگ و صمیمانه ای داشتن و انگار نه انگار که من باهاشون فرق داشتم .حسابی گپ زدیم و بعد هم دورهمی خوراکی خوردیم گفتیم خندیدیم زیارت کردیم و حتی نماز هم خوندیم. من شاید بگم بعد از 12 سال اولین بارم بود که نماز میخوندم.فقط دوران بچگی که تازه به سن تکلیف رسیده بودم نماز میخوندم. ولی واقعا حس قشنگی بود وقتی بعد از 12 سال سر روی مهر گذاشتم... شاید هدف روشنک این بود که به من نشون بده چقدر صمیمی هست... روز قشنگی بود روی تخت نشستم گیتارم را روی پاهایم قرار دادم. خسته بودم خسته از این همه فکر... وقتی غم به سراغم میاد به گیتارم پناه میبرم.دستانم را روی سیم های گیتار حرکت دادم و شروع به خوندن کردم: من همونم که یه روز...میخواستم دریا بشم...میخواستم بزرگترین...دریای دنیا بشم...آرزو داشتم برم...تا به دریا برسم... خوندنم رو قطع کردم و زدم زیر گریه... خسته شدم از این زندگی نمیدونم باید چیکار کنم... چی درسته چی غلطه. نمیدونم میتونم از پس چادر پوشیدن بر بیام یا نه!..سخته!!! توی سرما توی گرما... خیلی لباس ها رو نمیشه پوشید! نگاه‌ها چی...دوستام چی...حرف مردم چی...وای وای وای!!! خودم را روی تخت پرت کردم و بلند بلند گریه می کردم... برای اولین بار در دهانم چرخید و گفتم: -خدایا کمکم کن...خدایا هر چی درسته برام پیش بیاد...خدایا خستم... خداجون... کمکم کن... گذشتن یک روز کاری طبق معمول... اما امروز متمایز از روزهای دیگه! برنامه خاصی دارم. با روشنک قراره بریم مزار شهدا...بی حوصله روی صندلی نشسته بودم و با خودکار کنار میز ور می رفتم... به ساعتم نگاهی انداختم و از جایم بلند شدم... قدم هایم را به سمت صندوق برداشتم.روشنک هم آماده ی رفتن بود. _عه اومدی خانم! لبخندی زدم و گفتم: -بریم؟ -بریم. از شرکت بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم. _خب...دوست داری بری پیش کدوم شهید؟ نگاهی از سر تعجب بهش انداختم...یه لحظه مو به تنم سیخ شد! من...شهدا... اب دهانم را قورت دادم و گفتم: -خب...فرقی نمیکنه... لبخندی زد و گفت: -باشه. راه افتادیم.نفس عمیقی کشیدم. میخواستم با روشنک حرف بزنم، دست دست میکردم... بعد از مدتی من من کردن گفتم: -روشنک... -جانم؟؟ -نظرت...نظرت....نظرت راجع به من چیه؟؟ -نظرم؟؟ -اره...از نظر تو من میتونم از پس یه سری چیزا بر بیام؟! -خب اون یه سری چیزها چیه؟! -إم...خب ببین! من تاحالا نداشتم هیچوقتم از چادری ها خوشم نمی‌اومد با اینکه خودم چادریه ولی حس خوبی به این قضیه نداشتم، گذشته از چادر من اصلا و برام فرقی نداشت. فکر میکردم یه سری ادم های خشک مذهب هستن که اینجور چیز ها رو بد میدونن. اصلا برام فرقی نمی کرد بخونم یا نخونم برام مسخره بود. واقعا میفهمم که خوندن نماز به ادم حس آرامش میده. وقتی دیروز بعد این همه سال سرمو روی مهر گذاشتم. آرامشی به دست آوردم که تا حالا حسش نکرده بودم. ببین من واقعا توی یه موندم. واقعا نمیفهمم چی درسته چی غلطه! روشنک انگار که مدتی منتظر این حرف ها باشه نفس عمیقی کشید لبخندی زدو گفت: -ببین همه سوال های تو جواب داره. این خیلی خوبه که به این فکر افتادی. -من آدم بدیم؟ -عزیز من... این چه حرفیه!؟ من نمیتونم تشخیص بدم کی خوبه کی بده. تنها کسی که میتونه قضاوت کنه . من فقط میتونم قضاوت کنم. -روشنک؟ -جون دلم؟ -تو یه فرشته ای. واقعا شبیهت ندیدم!وسط دوراهــــــــــی زندگی جا مانده ام ... روشنک ابروهایش را بالا برد و در هم گره زد با احساس خاصی گفت: -وای خدای من! عزیزم نسبت به من لطف داری ولی اصلا اینطوری نیست! منم یه بنده ام مثل بقیه... -نه... نه! روشنک تو واقعا منحصر به فردی، خیلی عجیبی، از همون روز اول که دیدمت فرق داشتی!!! -عزیزم، من فقط قسمتی از روح خداوندم... یک لحظه مو به تنم سیخ شد... !!!؟ چقدر این جمله قشنگ بود...روشنک قسمتی از روح قشنگ خداونده پس ببین خدا چیه... روشنک ادامه داد: -همین که بدونی...... 💚ادامه دارد.... 🤍نویسنده: مریم سرخه‌ای ❤️https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️
🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤🖤تقدیم به ساحت مقدس سلام‌الله علیها به امید گوشه چشمی.... 🖤دهه‌ی تسلیت 💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 ❤️قسمت ۲۷ و ۲۸ -همین که بدونی روح خداوند در وجودته... باید این رو حس کنی که نباید با روح پاک خداوند گناه کنی... نفس عمیقی کشیدم. روشنک پایش را روی ترمز نگه داشت و گفت: -رسیدیم. مکثی کردم و از ماشین پیاده شدم. راه افتادیم... روشنک کنار من اومد و گفت: -خب...اول بریم سر مزار -ابراهیم هادی؟! -آره. لبخندی زد و گفت: -اخه امروز تولد شهید ابراهیم هادیه... -جدا؟؟؟! -آره... اول اردیبهشت... -آخی... به روبه رو اشاره کرد و گفت: -اونجا رو ببین چقدر شلوغه!!! -خب مگه کجاست؟؟؟ -مزار . -آخی... -به همین خاطر بود که گفتم فردا بریم گلزار شهدا، اخه امروز خیلی روزه خاصی هست و این خیلی بزرگوار هستن... رسیدیم سر مزار، از بین مردم گذشتیم و بالای سنگ مزار نشستیم. فاتحه ای خوندیم. کیک تولدی روی سنگ مزارشهید هادی بود به مناسبت تولدش... که عکسش هم روی اون بود. چهره این‌شهید رو خیلی دوست دارم... آرامش داره.کمی به سنگ مزار شهید هادی نگاه کردم و برام سوالی پیش اومد من_روشنک؟؟؟ -جان؟؟؟ -چطور روی سنگ مزار این شهید زده شهید گمنام؟؟! روشنک اشک در چشم هایش حلقه زد و با لبخند گفت: - همیشه دوست داشت گمنام بمونه... مثل مادرش ، حالا هم گمنامه. پیکرش توی خاک هست... نفسی کشید و ادامه داد ... -کسی که اینجا خاکه شهید گمنام هست و این یاد بود شهید ابراهیم هادیه... -وای چقدر جالب!!! اصلا نفهمیدم چی شد... اصلا نفهمیدم... که یک دفعه چطور قطره اشکی از گوشه‌ی چشمم پایین اومد. شهید راه عشق... سلام بر ابراهیم...رو به گفتم: -میشه بیشتر راجع به این بهم بگی؟؟ -آره عزیز دلم. -این شهید اول اردیبهشت سال هزار و سیصد و سی و شش به دنیا اومده و بیست و دو بهمن سال هزار و سیصدو شصت و یک هم شهید شده. واقعا شهید بزرگواریه. کلا همیشه تو فکرکمک کردن به مردم بودن. اخلاق فوق‌العاده‌ای داشت همیشه مهربون بود و در عین حال شوخ طبع، ورزشکار و کشتی‌گیر، والیبالیست حرفه‌ای! -واقعا؟؟؟جدی میگی!!!! اصلا فکر نمیکردم شهدا انقدر آدم های منحصر به فردی باشن. همیشه فکر میکردم ادم‌های معمولی بودن که رفتن و جنگیدن و اسمشون شده شهید... -نه... نه... اصلا شهدا خیلی قشنگن... میگم اگر فاتحه خوندی پاشو بریم پیش شهدای گمنام اونجا با هم حرف میزنیم اینجا یکم شلوغه. -بریم... راه افتادیم و رفتیم سمت شهدای گمنامی که روشنک میگفت.با دیدن اون فضا به وجد اومدم.خیلی قشنگ بود. بالای سرقبر هر شهید گمنامی یه فانوس روشن بود که مردم رو به روی این سنگ ها روی موکتی که پهن بود نشسته بودن. با روشنک کنار یه قبر شهید گمنامی نشستیم. فاتحه خونیدم و شروع کرد: -نفیسه یه زمانی وقتی جنگ بود...یه عده از خانواده از زن از بچه از همه چیز گذشتن و رفتن که الان ما توی بمونیم.باید با خودمون فکر کنیم که چطور حق اونا رو ادا میکنیم. اشک توی چشماش جمع شد و گفت: -نفیسه شهیدا خیلی قشنگن...وقتی بیای توی راهشون البته... البته... البته اگر خودت همراهیشون کنی...امکان نداره تنهات بذارن. ما الان هم هنوز که هنوزه شهید میدیم... . حرفش رو قطع کردم و گفتم: -روشنک...شهدای مدافع حرم...آخه... -آخه چی؟؟؟ -راسته میگن بخاطر پول میرن؟؟؟ -نفیسه دیگه این حرفو نزنیا!!! اصلا اینطور نیست. کدوم آدم عاقلی بخاطر پول این ریسکو میکنه. اصلا کی رفته و برگشته بهش پول دادن ؟؟؟ هر کی رفته دیگه برنگشته. همه شهید میشن...درست‌ نیست به این آدم های عاشق اهل بیت تهمت بزنیم. اون کسی که میگه بخاطر پول میرن خودش حاظر میشه زن و بچشو حتی بچه ی یک ماهش رو بزاره و بره؟؟؟ بعضی‌ها بچه هاشون رو ندیده میرن.نه همچین کاری نمیکنه چرا؟؟ چون میدونه کسی زنده برنمیگرده... روشنک کمی به من خیره شد و بعد گفت: -نفیسه حالت خوبه؟ -خوبم... -آخه داری گریه می کنی... یک لحظه به خودم اومدم. -چی؟!گریه؟؟ ای وای ...گریه میکنم!!اره دارم گریه میکنم...ولی نمیدونم برای چی... روشنک هم شروع به گریه کردن کرد... من_روشنک شهدا خیلی مظلومن... چرا تا الان نمی شناختمشون...چرا... بعد از یک ساعت که با صدای مداحی و روضه‌هایی که داخل قسمت شهدای‌گمنام پخش میشد گریه کردیم. از جایمان بلند شدیم و سمت شهدای دیگه ای رفتیم فاتحه خوندیم. بین راه سر مزار یه شهیدی رفتیم به اسم .. فاتحه ای خوندیم سر قبر هر شهیدی روشنک خلاصه ای ازش برام میگفت شروع کرد: -این شهید بزرگوار امربه‌معروفه...شهیدی که جونش رو برای ناموس کشورش داد... کمی به عکس این شهید خیره شدم.قلبم به شدت به سینه ام می کوبید!! - این شهید...پس...همون شهید امر به معروفی که میگفتن... -چیزی شده؟؟ لبخندی از سر اجبار زدم و گفتم:
گفتم: -نه نه...چیزی نیست... شهید علی خلیلی...خواستم از جام بلند شم که روشنک صدام کرد. یه کادو از داخل کیفش بیرون آورد و روبه‌روی من گفت: -ببین نفیسه...... جونش رو داد که ناموسش توی خطر نمونه...ما باید حقشو ادا کنیم. این از طرف من به تو...امیدوارم که دوستش داشته باشی... ابروهایم را بالا در هم گره زدم و گفتم: -وای روشنک عزیزم این چه کاریه... واقعا شرمندم کردی. -نه عزیزم شرمنده چیه قابل تو رو نداره. -نمیدونم چطوری جبران کنم ممنونم. -جبران لازم نیست گلم. بغلش کردم و ازش تشکر کردم. لبخندی زد و گفت: -امیدوارم که موفق باشی و همیشه توی زندگیت درست قدم برداری. جوابش را با لبخند دادم و گفتم: -ممنونم. -خب...همه جا فاتحه خوندیم. هواهم کم کم داره تاریک میشه. بریم خونه؟ -باشه بریم. راه افتادیم و سمت ماشین رفتیم. بعد از مدت کوتاهی به ماشین رسیدیم. سوار شدیم و راهی خونه شدیم.سر صحبت را باز کردم و گفتم: -روشنک ... نظرت راجع به خانواده چیه؟؟ -از چه نظر؟؟ -از نظر احترام، از نظر خوب بودن، از نظر دوست داشتن... -خانواده از همه نظر خوبن. از نظر من دوست های واقعی فقط میتونن خانواده‌ها باشن. اکثر بچه ها وقتی به یه دورانی میرسن فکر میکنن خانواده ها درکشون نمیکنن. -آخ دقیقا منم همینجوریم. -خب اینجا باید بگم که تا حالا خانوادتو کردی؟؟ سکوتی کردم و گفتم: -خب...نمیدونم...نه...از چه نظر؟؟ -از همه‌نظر درک کردن یه رابطه‌ی . اگر تو رابطه ی خوبی نداشته باشی و اصلا خانوادتو درک نکنی یه جورایی با زورگویی بخوای پیش بری اینجوری نباید توقع زیادی داشته باشی -راستش روشنک من اصلا با خانوادم جور نیستم.در حد سلام و علیک. چشم‌هایش را گرد کرد و گفت: -جدا!!!!!! سرم را پایین انداختم و او ادامه داد: -این خیلی اشتباهه خیلی! اوناخانوادتن... دوستت دارن...از همین امروز شروع کن و سعی کن باهاشون صمیمی شی... -چطوری...نه نمیتونم... -میتونی. توانستن است. -نه روشنک بحث این نیست، اونا درک ندارن و دوست ندارن با هم خوب باشیم. روشنک دستش را جلوی دهنش گرفت و گفت: -إ إ إ ببینا!!! برا چی یه طرفه به قاضی میری؟! -یه طرفه نیست اونا به همه‌چیز گیر میدن الان یه مدتیه انقدر با هم بدشدیم که گاهی همون سلامم نمیکنیم. روشنک چشم هایش را گرد کرد و گفت: -نفیسه!!! خانواده مهم ترین افراد تو زندگی آدم اند...اگر اونا نبودن تو هم نبودی.. وقتی بچه بودی جز مادر و پدرت کسی بزرگت نکرد...بقیه هم بخاطردوست داشتن و علاقه ای که به بچه ی فامیل یا بچه ی دوست یا کلا علاقه‌ای که به بچه داشتن تو رو همراهی میکردن...ولی وقتی گریه میکردی همون آدم ها تو رو برمیگردوندن دست مادرت... اینطور نیست؟؟؟ حرفی نزدم،راست میگفت.نگاهی بهش انداختم. غم رو توی چهره ام دید . و ادامه داد: -میدونم که دلت باهاشونه...فقط بخاطر یه سری سخت‌گیری‌هاست که ازشون زده شدی. اونا نگرانت هستن ولی شاید بلد نیستن چطوری نگرانیشونو بیان کنن... تو باید باهاشون حرف بزنی. -حرف میزنم. -چطوری؟؟! با داد؟ با بی احترامی کردن؟! چشم هامو بستم و گفتم: -درست میگی... -پس چطور توقع داری اونا داد نزنن... نفیسه یک لحظه خودتو بزار جای اون ها...پدر و مادرت دوست ندارن تو راه اشتباه بری... شاید باهات قهر کردن...قهر پدر و مادر یعنی قهر خدا...حواست باشه از همین امشب شروع کن و باهاشون خوب شو. پایش را روی ترمز گذاشت و گفت: -امیدوارم به حرف هام فکر کنی. بهش دست دادم و بابت امروز تشکر کردم و گفتم: -چشم هم میکنم و هم . لبخند رضایت بخشی روی لب هایش نشست خداحافظی کردم و رفتم. پشت در ایستادم دستم را روی زنگ فشار دادم در باز شد از پله ها بالا رفتم مادر جلوی در خانه ایستاده بود. نگاهی انداختم و سلامی کردم مادر با سردی جواب سلامم را داد و پشت بند حرفش گفت: -حداقل بهم میگفتی کجایی نگرانت شدم. جسورانه پاسخ دادم: -مامان من دیگه بزرگ شدم!!! -ولی برای منِ مادر، هنوز بچه ای... یاد روشنک افتادم... ... ... -بله شما درست میگی شرمنده از این به بعد میگم. حالم از اینطور حرف زدن با مادرم بهم خورد. ولی خودم رو خیلی نگه داشتم عصبی نشم. در کمال ناباوری لبخندی روی لب‌های مادر آمد و گفت: -اشکال نداره بیا داخل خسته ای جلوی در واینستا! چشمام گرد شد!!! جواب داد!!! باورم نمیشه...خداروشکر... داخل خانه رفتم و سلام نسبتا گرمی به پدر دادم و بعد وارد اتاقم شدم بدون مکث کادویی که روشنک برام آورده بود را از کیفم درآوردم و بی‌درنگ بازش کردم... مشکی...مشکی...مشکیه!!! 💚ادامه دارد.... 🤍نویسنده: مریم سرخه‌ای ❤️https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️
🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤🖤تقدیم به ساحت مقدس سلام‌الله علیها به امید گوشه چشمی.... 🖤دهه‌ی تسلیت 💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 ❤️قسمت ۲۹ و ۳۰ سریع تر بازش کردم چشمام گرد شد نگاه عمیقی بهش انداختم.ترسیدم. نمیدونم چرا ولی ترسیدم. یه قدم رفتم عقب ولی باز برگشتم دستام می‌لرزید. با همون دست های لرزان برش داشتم بازش کردم و روی سرم انداختم. ، نه... باورم نمیشه.گریه‌ام گرفت، نشستم روی زمین و زدم زیر گریه. بلندبلند گریه می کردم.انقدر بلند که مادرم رو به اتاق کشوندم. مادر در رو با نگرانی باز کرد من رو روی زمین دید. -نفیسه.نفیسه چی شده؟؟ این چیه؟ چادر کیه.؟؟ نشست کنارم. بغلش کردم و بلند بلند گریه میکردم. مادر هم از نگرانی پا به پای من گریه کرد. و همش می پرسید چی شده... بعد از ده دقیقه که از گریه کردنم گذشت و آروم شدم همه ی قضیه رو براش تعریف کردم از اول آشناییم با روشنک تا به امشب. مادر از خوشحالی داشت بال درمی‌آورد.از اینکه انقدر تغییر کردم. بعد از گریه آرامش خاصی داشتم. صدای اذان بلند شد مادر دستم را گرفت و گفت: -خدا صدات میکنه بعد هم بوسه ای به پیشانیم زد و رفت. از جایم بلند شدم سمت دستشویی رفتم و وضو گرفتم نگاهی به آیینه انداختم و خدارو شکر کردم.. سمت اتاق رفتم مادر چادر و جانماز زیبا و نوئی را برایم آورد و گفت: -اینو خیلی وقته برات خریدم.همیشه منتظر بودم روزی برسه تا بتونم اینو بهت کادو بدم.و امشب وقتش رسیده که بهت بگم خدایی شدنت مبارک. بغلش کردم و دوباره زدم زیر گریه، مادر هم اشک میریخت اشک شوق بخاطر تمام اتفاق ها ازش عذرخواهی کردم. و قول دادم براش بهترین دختر دنیا باشم. جانمازم را باز کردم مقنعه سفیدی سرم کردم و چادرم را هم روی سرم گذاشتم. روبه روی قبله نشستم. "خدایا.ممنونم که بهم لطف کردی ممنونم که دوستم داشتی و ازت عذرمیخوام که همیشه ناشکری کردم." روی پاهایم ایستادم دست هایم را دو طرف صورتم گذاشتم نیت کردم و بعد: -الله اکبر. عشق بود...سرم رو که روی مهر گذاشتم روح تازه ای وارد بدنم شد.با تموم وجودم نگاه قشنگ خدا رو حس میکردم. حالا می‌فهمم مفهوم جمله‌ی روشنک رو وقتی میگفت چادرم صدفمه یعنی روشنک مرواریدی هست که داخل صدف پنهانه من تصمیممو گرفتم همونجا وقتی سرم رو روی مهر گذاشتم عوض شم.حالا، از همین حالا به بعد من یه دختر چادری ام صبح ساعت9ازخواب بلندشدم.دیشب با روشنک حرف زدمقرار شدبرم پیشش گفت باهام کارداره و برام یه سوپرایز داره. از روی تخت بلندشدم بعداز شستن دست و صورتم و خوردن صبحانه مختصری آماده شدم.چادرم از دیشب تاحالاکنار دستم روی تخت بود دوستش داشتم. شالم را روی سرم انداختم موهایم را داخل دادم.تای چادر را بهم ریختم و روی سرم گذاشتمش. بلد نبودم موهایم بیرون آمد! شالم را می‌کشید. -ای بابا چرا اینطوری میشه! رو سر روشنک که خیلی قشنگه. به زور چادرم را سرم کردم و از اتاق بیرون رفتم. مادرم با دیدن من لبخندی روی لب هایش آمد و گفت: -چقدر زیبا شدی دخترم. شبیه یک مروارید داخل صدف. نگاهی به مادر انداختم و بعد بغلش کردم. -ممنونم مامان جونم . -کجا میری؟ -دیشب خواب بودی نتونستم بهت بگم دارم میرم پیش روشنک. -برو عزیزم به سلامت. بوسه ای به پیشانیش زدم و از خانه بیرون رفتم. جمع کردن چادر برایم یکم سخت بود. تا خونه ی روشنک اینا را با تاکسی طی کردم. سر کوچه شان رسیدم کرایه را حساب کردم چادرم را به سختی جمع کردم کمی خاکی شده بود. نفس عمیقی کشیدم و راه افتادم. زیر لب زمزمه می کردم -وای وای وای!! چرا این انقدر میکشهه. هوووف. خدایا . موهامم که بیرون. وای وای وای. در حال صحبت با خودم بودم. سرم رو بالا آوردم. که به همون پسر برخورد کردم.اخم کردم و جلوتر رفتم. سرش را پایین انداخت و گفت: -سلام با تسبیحی که توی دستش بود لب هایش برای گفتن ذکری به هم میخورد. سرم را پایین انداختم و گفتم: -سلام. -بفرمایید داخل. شرمنده یاعلی. از کنارم رد شد و رفت. به رفتنش نگاهی انداختم . از این جور آدم‌ها خوشم نمی‌اومد که انقدر خشک رفتار میکنن. زیر لب زمزمه کردم. -ایش! ولی انقدر بلند گفتم شنید. در باز بود و من هم سریع رفتم داخل خانه. پله هارا طی کردم و جلوی در رسیدم صدا زدم: -روشنک؟؟ روشنک که صدای منو شنید. از جای دور خانه شان طوری که صدایش به من برسد داد زد: -إ نفیسه اومدی بیا داخل! کفش هایم را در آوردم و وارد خانه شان شدم. مادرش جلو آمد وسلام و علیک گرمی با من کرد:
-سلام نفیسه جان دخترم خوش اومدی. لبخندی زدم و گفتم: -ممنونم. روشنک از اتاق بیرون اومد.از جلوی در اتاق تا رسیدن به من شروع کرد به خندیدن. بلند بلند می‌خندید... من:_برا چی میخندیییی... مادر روشنک:_روشنک جان زشته مامان! نزدیک من آمد لبخندش را جمع کرد صدایش را صاف کرد و گفت: -سلام ولی دوباره زد زیر خنده.نمیتونست جلوی خندشو بگیره. من_روشنک چیزی شده انقدر میخندی... روشنک_وایسا...وایسا تو چرا این شکلی شدی آخه اولا اینکه چادرتو اشتباه سرت کردی دوما این که کشش رو اوردی توی صورتت سوما اینکه موهات اومده بیرون اصلا شالت کج شده یه دقه بیا خودتو توی آیینه ببین...جلوی آیینه رفتم تا چشمم به چهره ی خودم افتاد زدم زیر خنده. من میخندیدم و روشنک میخندید... من_هی خدا...خیلی سخته چادرپوشیدن. اصلا نمیتونم جمعش کنم. نگاه چقدر خاکی شده!!! روشنک که خنده اش تمام شده بود طرف من آمد کنار آیینه ایستاد و به من نگاه کرد و گفت: -نه اصلا سخت نیست یاد می گیری. لبخندی زدم و بعد روشنک گفت: -اینطوری اینجا واینستا بیا بریم اتاقم. سمت اتاقش رفت و منم پشت سرش راه افتادم. -نفیسه میدونم دیر دارم بهت خبر میدم. ولی چه کنم قسمته! یهویی شد. -چی یهویی شد؟! نگاهی به من انداخت و گفت: -ببینم راجع به راهیان نور چیزی شنیدی؟؟ -آره شنیدم چند سال پیش دوران مدرسمون میبردن. -رفتی تا حالا؟؟ -نه ولی تعریفشو شنیدم. -دوست داری بری؟ -قبلا دوست نداشتم ولی با این تفاسیر و شهدایی که شناختم شاید دوست داشته باشم.ببینم اصلا چرا میپرسی؟! -وسایلاتو جمع کن. -ها ! چی؟؟؟! لبخندی زد و گفت: -برادرم اونجا خادمه! دیشب بهش گفتم اگر میتونه یه جوری ما رو ببره. یهو بهم گفت اتفاقا دو نفر جا دارن !!! -وای جدا؟؟؟!!!کی ؟؟؟ -فردا بعد از ظهر راه میفتن. -وای راست میگی!!!چقدر غیرمنتظره. لبخندی روی لب های هر دوتامون نشست. روشنک_ببین چقدر زود خدا خریدت...حالام که طلبیده شدی پیش شهدا. گریه ام گرفت. -روشنک واقعا راست میگفتی وقتی بیای توی این فضاها حس های قشنگیو تجربه میکنی...خدایا شکرت... -عزیزم...گریه نکن... اشکامو پاک کردم و روشنک رو بغل کردم: -مرسی بخاطر همه چیز. -از خدا تشکر کن من فقط یه وسیله بودم. لبخندی زدم و گفت: حالام بلند شو بریم ناهار بخوریم و بعد حسابی کار داریم. ناهار رو کنار روشنک و مادرش نوش جان کردیم.بعد هم روشنک وسایل هاشو جمع کرد و هی به من سفارش می کرد چی بیارم چی نیارم.دل تو دلم نبود. دلم میخواست زودتر فردا شه... خلاصه گذشت تا من رفتم خونه و وسایل هامو جمع کردم به خانوادم خبر دادم و اونام موافقت کردن...شهدا راه قشنگ عاشقی اند... دنبال روشنک می دویدم: -روشنک...روشنک... -ساکتو بذار کنار وسایل من بعدشم بیا اینجا بشین تا خبر بدن بریم. -روشنک خواهش میکنم. -نفیسه نمیشه خب. اشک توی چشمام حلقه زد به چشماش نگاهی انداختم و گفتم: -اگر این اتفاق نیفته من نمیام. روشنک لبخندی زد و گفت: -آخه عزیزم این چه حرفیه اگر جا بمونیم چی؟؟ -روشنک مگه تو نمیگی هرچی قسمت باشه همون میشه. پس اگر قسمتمون باشه که بریم شلمچه حتما میریم و از اتوبوس جا نمیمونیم. روشنک در فکر فرو رفت و بعد از مدتی گفت: -باشه اشکال نداره ولی اول بگو چرا میخوای الان بری مزار شهدا؟؟؟ -من دلم نمیخواد وقتی قلب شهیدی رو شکستم برم اونجا باید قبلش ازش عذر خواهی کنم. چشم هایش را ریز کرد و گفت: -یعنی چی؟؟ -یادته رفته بودیم بهشت زهرا. آخرین بار همین دو روز پیش. کنار مزار شهید . -خب؟؟ -یادته تا فهمیدم اون شهید امر به معروفه خواستم بلند شم تو نذاشتی؟ -خب خب؟؟ -خیلی وقت پیش وقتی شنیدم یه شهیدی شهید شده بخاطر امر به معروف و بخا‌طر دفاع از دوتا خانوم بی حجابی که توی درد سر افتادن. راستش اولش با خودم گفتم میخواست این کارو نکنه که نکشنش...با خودم گفتم اصلا ربطی نداره من دوست ندارم حجابمو رعایت کنم!!! اون و امثال اونم به ما کاری نداشته باشن. گذشت بعد از مدتی که بخا‌طر قضیه ی اون آقا پسری که منو اذیت کرد توسط یلدا. همون پسره پیمان. وقتی توی درد سر افتادم. یه پسر همون شهید با خانومش بود وقتی دید من توی درد سر افتادم کنار خیابون با موتورش ترمز زد و نگه داشت. سمت پیمان رفت که یه وقت صدمه ای به من نزنه...و اونجا بود که فهمیدم اون شهید بخاطر ناموسش از خودش گذشت...واقعا از شهید خلیلی شرمنده شدم واقعا بزرگواره... من باید ازش عذرخواهی کنم.. روشنک خواهش میکنم بریم مزار... روشنک اشک توی چشم هاش جمع شده بود. -باشه زود باش بریم سریع بر گردیم ان شاءالله که جا نمی‌مونیم...شهید بزرگوار شهید علی ...چگونه پاسخ به خون شهدا میدهیم؟؟؟ 💚ادامه دارد.... 🤍نویسنده: مریم سرخه‌ای ❤️https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️
🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤🖤تقدیم به ساحت مقدس سلام‌الله علیها به امید گوشه چشمی.... 🖤دهه‌ی تسلیت 💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 ❤️قسمت ۳۱ و ۳۲ از جایم بلند شدم. روشنک_بریم؟؟ -بریم. راه افتادیم و سریع تا ماشین رفتیم. _وای خدا کنه معطل ما نباشن!!!یا بدتر از این اینکه جا نمونده باشیم. لبخندی زدم و گفتم: -مطمئن باش خود درستش میکنه. روشنک لبخند موزیانه ای زد و گفت: -الحق که پاکی! اعتقادت از من قوی تر شده. خندیدم و چیزی نگفتم.روشنک با برادرش تماس گرفت. روشنک_سلام داداش خوبی؟..جان؟!! توی راهیم یه سر رفتیم گلزار...شرمنده... اها خب؟..جدا؟؟؟؟؟؟؟...اها باشه باشه الان میاییم...یاعلی. روشنک متعجب به من نگاه می کرد و بعد زد زیر خنده.با نگرانی گفتم: -چی شده جا موندیم؟؟؟!!! -نه دیوونه!!! -پس چی؟! -برادرم گفت یه مشکلی پیش اومده یکم دیرتر می ریم!!! زدم زیر گریه: _دیدی گفتم ، شهدا حواسشون هست...شهید خلیلی میدونست همه چیو... -اره عزیزم... ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم.تا رسیدیم همه آماده ی رفتن بودن ازماشین پیاده شدم روشنک ماشین رو پارک کرد وسایلمون رو برداشتیم و سوار اتوبوس شدیم بعد از پنج دقیقه حرکت کردیم. چشمام هی میرفت ولی سعی میکردم نخوابم.باهمان پیراهن یقه آخوندی و ریش بلند با چهره ی جذاب شبیه شهید زنده بود...به هیچ خانومی نگاه نمیکرد. بطری آب پخش میکرد.به صندلی ما رسید بطری را رو به روی روشنک گرفت و گفت: -بفرمایین خواهرم. بطری دیگری برداشت سمت من گرفت و گفت: -نوش جان. -متشکرم. رد شد و نگاه من را با خودش کشاند.متوجه روشنک شدم سریع نگاهم را ازش گرفتم و بحث را عوض کردم. -کی میرسیم؟؟؟ -چیزی نمونده خیلی وقته تو راهیم یکی دو ساعت دیگه می رسیم. -آها... روشنک؟؟ -بله؟ -جدا آدم‌هایی که مذهبی (واقعی) هستن و با خدان...چه آرامشی دارن... -آره عزیزم هرکی با خدا باشه آرامش داره... -چرا؟؟ -چون به اون آرامش حقیقی که خداست رسیده و میتونه این آرامشو منتقل کنه... -چه جالب... -اره عزیزم...با خدا باش و پادشاهی کن.. بی‌خدا باش و هرچه خواهی کن... لبخندی زدم و بعد سکوتی بینمان بر قرار شد...مدت زیادی گذشت...تا برسیم ولی چشم رو هم گذاشتیم پاهامون روی خاک های شلمچه بود... _روشنک؟! -جان؟ -اینجا که چیزی نداره...همش خاکه... روشنک همونطور که چمدونشو می کشید گفت: -نه عزیزم اولا اینکه همش خاک نیست بعدشم...نمیبینی؟؟؟ -چیو؟؟؟!!! به اطراف اشاره کرد و گفت: -خوش آمد گویی شهدا رو...استشمام کن...هوای شهدا رو حس میکنی... راست میگفت یک لحظه حس کردم همه ی به استقبال ما اومدن... لبخندی زدم و گفتم : -به قول سهراب. چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید... روشنک هم خندید...برادر روشنک یه کوله بیشتر نداشت اونم روی دوشش بود.وقتی دید منو روشنک سختمونه با چادر چمدون‌ها رو بلند کنیم اومد طرفمون چمدون روشنک رو گرفت و گفت: -بده من آبجی... من هم که تازه یاد گرفته بودم چادر سرم کنم با حالت درگیری چمدونو گرفته بودم. طرفم اومد و گفت: -بدین من بیارم. -نه ممنونم خودم میارم. -نه شما با چادر سختتونه من دستم خالیه. -نه نمیخواد شما اذیت میشین دو تا ساک دستتونه. -نه اذیت نمیشم بدین به من. -نه... یک دفعه چمدون از دستم افتاد.دولا شد و چمدونم رو برداشت و گفت: -با اجازه... دندونمو روی لبم فشار دادم روشنک خندش گرفته بود. گفتم: -عجب زوری بابا ایولا!! یکی رو شونه یکی این دست یکی اون دست! روشنک دستش رو روی بینیش گذاشت و با خنده گفت: -هیسسس...یه خانم اینطوری حرف نمیزنه...ایولا چیه! -اوه بله بله شرمنده. خندیدیم. دستمو گرفت و راه افتادیم. سمت خوابگاه ها رفتیم و یه جا مستقر شدیم. بعد آماده شدیم بریم یه جایی به اسم کانال کمیل.سوار اتوبوس شدیم برای حرکت .روی هرکدوم از صندلی ها یه چفیه بود و روش یه پیکسل از شهیدی. _وایسا... -چیه؟؟ -ببین هر شهیدی بهت افتاد بدون که اون انتخابت کرده... نفس عمیقی کشیدم و سمت یکی از صندلی ها رفتم. صندلی کنار پنجره..چفیه رو برداشتم به پیکسل نگاهی انداختم و بعد با چشم های گرد شده گفتم: -روشنک!!!!!! -چی شد؟؟؟ -واای باورم نمیشه...!!! -روشنک سمت من اومد و گفت: -ببینم؟؟ -ایناها... -ببین نفیسه از همون روز اول این شهید بهت نظر کرده بود. -وای خدای من. همون لحظه برادر روشنک اومد کنار ما و با لحن خاصی گفت: -شهید ابراهیم هادی... گفتم: -بله... بله... -برام خیلی جالب بود که این شهید به شما افتاد... -چرا ؟؟؟ نگفت چه دلیلی داره ولی پشت بند حرفش گفت: -ما از این شهید فقط همین یه پلاکو داشتیم، که قسمت شما شد...با اجازه یا علی . بعد هم رفت جلوی اتوبوس. من_وای روشنک...یه دونه بوده فقط... راستی ببین برای تو کی افتاده... نگاهی به پیکسل انداخت و گفت: -إ...!.....چقدر جالب این شهید عاشق ابراهیم هادی بوده... شهید مدافع حرم...
-وای چقدر جالبن این شهدا...کنار هم دیگه، من و تو...یه شهید ابراهیم هادی و یه شهید دوست ابراهیم هادی... لبخندی زد و گفت: -آره... اتوبوس حرکت کرد به سمت کانال کمیل...خیلی طول نکشید که رسیدیم واقعا قشنگ بود... حس‌هایی تجربه کردم که تا اون موقع تجربه نکرده بودم... روی خاک ها نشسته بودیم 🎙راوی برامون راویتگری میکرد: _ای رفقا...میدونین اینجا کجاست؟؟کانال کمیل...جایی که زیر خاکش پر از جسم شهیدِ...جایی که ابراهیم هادی هنوز هم پیکرش اینجا مونده... رو به روشنک گفتم: -روشنک راستی!!! شهید هادی پیکرش اینجاست!!! -آره عزیزم... اشک توی چشمام جمع شد 🎙راوی ادامه داد: رفقا...یه روزی اینجاها دست دشمن بود _ولی بچه ها همه رو از دشمن پس‌ گرفتن، اونا جنگیدن بخاطر شماها بخاطر ناموسشون...خواهرا...چجوری از خونشون پاسداری می کنیم...شهدای مدافع حرم میرن سرشون میره که چادر از سر شماها نره... روشنک رو به من کرد و گفت: -نفیسه چادر خیلی مهمه... خیلی ارزش داره...ولی اولین چیز اعتقاد تو به ... و در کنار هم... یه مذهبی واقعی نمونه ی کامل یک انسان باش... همیشه... -روشنک...از خدا از تو از شهدا از شهید ابراهیم هادی از همه چیز و همه کس ممنونم...شکر... راوی راویتگری میکرد و ما گریه میکردیم حرف‌هاش دل آدمو می‌لرزوند...رفقا حواستون باشه چیکار میکنید...یاد شهیدا باشین... گریه میکردم... سرم و گذاشتم روی پای روشنک و بلند بلند گریه کردم...دو روز از بودن ما در کانال کمیل و شلمچه میگذرد و من روز به روز حس های قشنگ تری را تجربه می کنم.هوا تاریک شده بود. من_روشنک کجا میریم؟ روشنک با همان لبخند همیشگی گفت: -گردان تخریب. قدم‌هایم را بلندتر برمیدارم و راه می‌افتم. همه ی هم اتوبوسی‌هایمان هم مسیر راه گردان تخریب هستن.ماشینی کنار دستمان می‌آید با صدای مداحی بلند که فضا را حسابی شهدایی میکرد. با بسم رب الشهدا دفتر دل وا میکنم مثل یه قطره خودمو راهی دریا میکنم یه عده گریه میکردن بقیه هم توی حال خودشون بودن.من هم با بغض به راه رفتن ادامه می دادم. برادر روشنک از کنار ما رد شد و زیر لب زمزمه کرد: -التماس دعــــــــــا... همراه با رفتنش گفتم: -محتاجیم. پسرهای کوچیک حدود 14.15 ساله با سربند یا زهرایی که روی سرشون بسته بودن با عشق راه میرفتن. یه پسر که هیکل ریزتری نسبت به بقیه داشت نظرمو خیلی به خودش جلب کرد. لباس خاکی جبهه تنش بود. سربند یا زینب روی پیشونیش بسته بود.با مداحی که از نو داشت پخش می شد میخوند و بلند بلند گریه می کرد... یه پلاک...که بیرون زده از دل خاک...روی اون...اسمیه از یه جوون...یه پلاک از دل خاک...یه پوتین فقط مونده از یه جوون که خوابید روی مین...استخون...یه کلاه با یه عکس وصیت نامه ی غرق خون... به این جای مداحی که رسید بلند بلند گریه میکرد... یه جوون...که پدر شد و پر زد و دخترکش رو ندید...دختری... که پدر رو ندید و آغوش پدر نچشید... پشت سرش راه می رفتم...حالت های این پسر عجیب و غریب بود... بلند بلند تکرار می کرد: یازینب... صدای گریه هاش آروم آروم کم شد... تا جایی که بی صدا گریه میکرد...روشنک از دور به من نگاه میکرد.رفتم سمت اون پسر کنارش شروع کردم به راه رفتن... در گوشش آروم گفتم: -چیزی شده که اینطوری گریه میکنی؟؟؟ یه نیم نگاهی به من انداخت و نفس عمیقی کشید.دوباره دم گوشش گفتم: -اسمت چیه؟؟؟ سرشو بالا گرفت و گفت: -اسمم سید حسینه 12 سالمه. -آخی...سید هم هستی... منو خیلی دعا کن. سرشو پایین انداخت و گفت: -چشم آبجی... تعجب کرده بودم یه بچه ی 12ساله انقدر با قدرت حرف بزنه انقدر مودب... من_خب حالا میگی برای چی گریه میکردی؟؟؟ لرزید و گفت: -خبر بابامو دیروز وقتی توی کانال کمیل بودم بهم دادن... یه لحظه قلبم ریخت... ادامه داد: -خواهرم هم دیروز به دنیا اومد... تا چشم باز کرده بابام پرکشیده... نه بابام اونو دیده...نه اون بابامو دیده... دوباره زد زیر گریه... -مادرم تنهاست، از این به بعد من مرد خونه ام. باید برای خواهرم هم برادر باشم هم پــــــــــدر...نه... نه... من یتیم نیستم... نه نیستم... دوباره زد زیر گریه و بلند بلند گریه میکرد. ایستادم.همه از بغلم رد میشدن.رفتم توی فکر.یک دفعه اشکام سرازیر شد. افتادم زمین.سنگینی غم بزرگی رو توی قلبم احساس کردم.بلند گریه میکردم... روشنک و برادرش اومدن سمتم... _نفیسه...نفیسه...چیشد..چی شدی یهووووو... محمد:_نفیسه خانم؟؟؟ نفیسه خانم حالتون خوبه؟؟؟!!! بقیه ی مردم هم همش سوال میپرسیدن... -چی شده؟؟ -حالش خوبه؟؟ -چی شد یهو... روشنک دو طرف بازویم را گرفت و من را بلند کرد...بغلش کردم و گریه کردم بعد از مدتی که آرام شدم.... 💚ادامه دارد.... 🤍نویسنده: مریم سرخه‌ای ❤️https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️
🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤🖤تقدیم به ساحت مقدس سلام‌الله علیها به امید گوشه چشمی.... 🖤دهه‌ی تسلیت 💚رمان جذاب، عاشقانه، شهدایی 🤍 ❤️قسمت ۳۳ و ۳۴ بعد از مدتیکه آرام شدم راه افتادیم و قضیه را برای روشنک تعریف کردم...از خواستم که بهشون بده...این بچه ی دوازده ساله کجا...پسر بیست و خورده ای ساله کجا...که توی اینستا میچرخه... یه پسر 12 ساله این طرف...مرد یه خونست...یه پسر دوازده ساله یه جای دیگه...دنبال کارای دیگست... به سن نیست...به میزان ... دو روزی میشه که از راهیان نور برگشتیم...گیتارم را فروختم عکس‌های خواننده‌ها را از اتاقم کندم و عکس شهید ابراهیم را جایگزین کردم... رفتار محمد برادر روشنک واقعا عجیب بود تازگی‌ها روشنک هم عجیب شده... لباس‌هایم را تنم کردم... چادرم را روی سرم گذاشتم و از خانه بیرون رفتم.روشنک طبق معمول با ماشینش سر کوچه بود...نزدیکش شدم لبخندی زدم و داخل ماشین نشستم. من_سلام! -سلام خانم... خوبی؟ -بله شما خوبی؟ -عالی... چه خبر؟ -سلامتی. خبریه؟ بازم یهویی غافل گیری!! کجا میریم؟؟ ابروهایش را بالا داد و گفت: -راستش میخوام باهات حرف بزنم. -حرف ؟؟ چه حرفی! چشمکی زد و گفت: -حالا.... دنده را جابه جا کرد و راه افتادیم.دقایقی بعد کنار پارکی نگه داشت پیاده شدم و بعد از پارک کردن ماشین راه افتادیم و قدم زدیم. من_خب؟؟ نمیخوای چیزی بگی؟؟ -راستش نمیدونم چطوری شروع کنم. -راحت باش! کمی مکث کرد و گفت: -خیلی وقته که برای برادرم دنبال همسر مناسب میگردیم. دوزاریم افتاد و تا آخر حرف هایش را خوندم. ساکت ماندم روشنک ادامه داد: -خب... دوباره مکث کرد و خندید گفت: -زودی میرم سر اصل مطلب... خب من از اول نظرم به تو بود ولی انگار برادرم هم با من هم نظر بوده!!! چشمام گرد شد زل زدم به روشنک! -چرا اینطوری نگاه میکنی. لبخند زوری زدم و گفتم: -خب...خب...اخه...یعنی چی!!! -یعنی اینکه...افتخار میدی خواهر شوهرت بشم؟ خندید و من هم خندیدم. من_چی بگم...خب... قیافشو کج کرد و گفت: -بگو بله تموم شه دیگه... هیچی نگفتم. -سکوووت علامت رضاااااست... واقعا خیلی شوکه شدم. از رفتار های اخیر روشنک معلوم بود قضیه چیه... ولی فکر نمیکردم جدی شه!..از من جواب بله‌ زوری گرفت و امروز رو برای خواستگاری برنامه چیدن. روشنک سریع منو رسوند خونه و خودش هم رفت خونه. خیلی عجیب بود برام... یه قدم سمت خدا رفتم و همه چیز برام جور کرد...حتی همسر خوب!! اتاقم رو مرتب کردم و قشنگ ترین لباس‌هایم را بیرون از کمدم روی تخت گذاشتم. یه مانتوی سفید با روسری صورتی ملایم و شلوار مشکی...خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو میکردم گذشت... صدای زنگ خانه بلند شد...از روی تخت پریدم، چادرم را روی سرم انداختم از اتاق بیرون رفتم و گفتم: -اومدن؟؟ بابا_بله؟؟؟...بله بفرمایین...خوش اومدین... رفتم داخل اتاق به صورتم نگاهی انداختم چقدر در قالب روسری قشنگ شده...لبخندی زدم و از اتاق بیرون رفتم. جلوی در کنار مادرم ایستادم.صداهایشان یکی پس از دیگری از گذشتن پله‌های راهرو، بیشتر به گوشم میخورد.چهره‌ی مادر روشنک و بعد پدرش و پشت سر آنها خود روشنک و بعد ...به چشمم خورد... داخل اومدن و سلام کردن، با مادر روشنک و خود روشنک روبوسی کردم. محمد وارد خونه شد دسته گلی دستش بود که به مادرم داد...رو به من سرش رو پایین انداخت و گفت: -سلام... من هم با صدای لرزان گفتم: -سلام... وارد خونه شدن و روی کاناپه نشستن.من هم کنار مادرم نشستم. بعد از سلام و علیک کردن و حال و احوالپرسی وقتی گرم صحبت بودن رفتم آشپزخونه و مشغول ریختن چای شدم...سینی آماده بود و لیوان ها هم چیده...چای رو ریختم و بعد از مدتی مکث کردن با سینی داخل پذیرایی رفتم... 💚ادامه دارد.... 🤍نویسنده: مریم سرخه‌ای ❤️https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 💚🤍❤️🖤🖤🖤🖤💚🤍❤️