🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کا
🌾 #نکته_مهم شماره 2⃣
👈در قسمت ۵۹ و ۶۰
👇در مورد کمونیستی و مارکسیستی👇
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌾 #نکته_مهم شماره 2⃣ 👈در قسمت ۵۹ و ۶۰ 👇در مورد کمونیستی و مارکسیستی👇
🌻سخنان رهبری🌻
🔻ایدئولوژی منافقین مارکسیستی بود
🔹در کشور در آن وقت، احزاب و گروههای کمونیستی بودند، خودشان هم اعلان میکردند؛ ولی.....
🔻متأسفانه نسل جوان ما از جنایات منافقین خبر ندارند
🔻کار منافقین تردیدافکنی در اصل دفاع از کشور بود
✳️کاملتر بخونیم👇
https://eitaa.com/Khatt_khamenei/186
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۶۱ و ۶۲
پری مقابلم مینشیند و سوالاتی که ذهنم را پر کرده، جواب میدهد. یکی از سوالات من #نحوهی_مبارزه است و #فرق آن با مبارزه ای که " آیت الله خمینی" شروع کرده.
پری با شنیدن سوالم فوری جوابش را میدهد:
_رویا، ما ترسو نیستیم. اگه قراره برای مردم و کشورمون کاری کنیم از جون و دل مایه میزاریم. ما دلمون نمیخواد مردم فدای ما بشن و ما هم پشت مردم خودمونو قایم کنیم. روشهایی مثل اعتراض خوبه اما نه برای براندازی رژیم.
اعتراض برای مسئله های کوچیک و پیش پا افتاده راهگشاست. شاه جلوی ما اسلحه میگیره پس ما هم باید با جنس خودشون جلوشون بایستیم. اونا بچههای ما رو میگیرن و اعدام میکنن، خب ما هم مستشارها و تیمسارهاشون رو تیکه پاره میکنیم. جواب های هوی عزیزم.
به دقت به گفته هایش گوش میدهم.نظرم دربارهی #مردم #تغییر میکند، حس میکنم آنها ملعبهی دست روحانیون شدهاند. شجاعتی که پری در درونم تزریق میکند غیرقابل وصف است.
_یادته از فیدل کاسترو و چگوارا برات گفتم؟ قهرمانهای جهانی که تونستن از طریق مبارزهی مسلحانه پیروز بشن؟
با یادآوری آن حرفهای مبهم سر تکان میدهم که یعنی بله.
📌_پس نباید ترسید! من با #عقاید_کمونیستی کنار اومدم. آره گاهی وقتا حس میکنم #زیادهروی میکنن اما کنار اومدم. چون #سازمان داره با این روش پیش میره. خیلیا بر علیه ما افتادن، #روحانیون دور برداشتن که ما نجسیم و کافر! نه! اینا یه مشت حرفه، ما هم از ساواک میکشیم هم ازین قماش ترسو.ما مسلمونیم، تا جایی که قرآن و خدا میگه عمل میکنیم اما از یه جایی به بعد خود خدا هم میگه لا اکراه فی الدین..بعدشم الان قرن ها از زمان نزول قرآن گذشته..علمی هم بخوای حساب و کتاب کنی میبینی خیلی چیزا تغییر کرده پس اشکال نداره برای رفع نیازهای جدید دست به کارهای دیگهای زد.
جملات پری را کمی بالا و پایین میکنم و متوجه میشوم درست میگوید. توی رختخواب آرام میگیرم اما ذهنم مشغول است. نمیدانم چه وقت اما پلکهایم روی هم میروند و خواب هوش را با خود میبرد.
صبحانه را که میخوریم، پری قصد رفتن میکند. من هم برای این که خلاء تنهاییام را پر کنم کاغذ و قلم برمیدارم و از جملاتی که توی کتاب نوشته و دوستش دارم، رونویسی میکنم.
اکنون حس میکنم آن عطشی که داشتهام را شناخته ام. حس مصمم بودن و هدف داشتن کم نیست! آن هم هدفی چون پیمان که بزرگیاش به وسعت نابودی ظلم میباشد.
هر لحظه خودم را در آینده فرض میکنم که همچون پری چم و خم کار مبارزاتی را یاد گرفتهام. آنگاه پیمان هم فکر نمیکند خوی اشرافی بر فطرتم برتری کرده است.
برای ناهار پری مرا به ساندویچی میبرد.با هم ساندویچ خوراک سوسیس سفارش میدهیم و منتظر میمانیم.مغازهی کوچکی است که پشت یخچالش اجاقی دارد.
ساندویچها که حاضر میشود، پسری آن را روی میز میگذارد و میرود.در کنار پری به اشتها میآیم و شوخیهای او مرا بیشتر تشویق به خوردن میکند. بعد از بیرون آمدن از مغازه، پری رو به من میکند.
_رویا؟
_جان؟
به آسمان بالای سرمان نگاه میکند و لب میزند:
_پیمان میخواد ببینتت.
یکهو قلبم شروع می کند به بالا و پایین پریدن. رطوبت دهانم به خشکی گراییده و میپرسم:
_چیکارم داره؟
_والا اون حرف زیادی به من نمیزنه. نمیخواد نگران بشی، حتما خیره!
باز هم ضایع بازی درآوردهام! خب معلوم است از چهرهی رنگ پریده میفهمد چه مرگم شده!
_نه نگران نیستم.
_باشه، بهم گفت ساعت چهار بری پارکی که مقابل اون کافهای بود، که یه بار رفتیم. آدرسشو بلدی؟
چند باری سر تکان می دهم.
_آ... آره، چشمی بلدم. بعدشم مگه تو نمیای؟
کیفش را روی دوشش میاندازد و همانطور که یک قدمی از من فاصله دارد، لب میگشاید:
_در مورد اومدن من چیزی نگفت پس فکر کنم لزومی نداره بیام.
از روی اکراه قبول میکنم. بهم دست می دهیم و او به پایین خیابان میرود و من میایستم و تاکسی میگیرم. دستهایم را بهم فشار میدهم و با خودم میگویم یعنی چه میخواهد بگوید؟ دلیل این رفتن چیست؟
به کافه میرسم و تاکسی نگه میدارد.به اطرافم نگاه میکنم و با دیدن پارک آن سوی خیابان بیشتر استرس میگیرم.با قدمهای آرام خودم را به ورودی پارک میرسانم. صدایی مرا میخکوب میکند. جواب سلامش در گلویم مانده و نمیتوانم لام تا کام جوابی بدهم.
🔥_حالتون خوبه؟
_بله
به نیمکت رنگ و رو رفتهای اشاره میکند..
_________
📌سخن نویسنده؛
دوستان عزیز اینها برخی مغالطههایی هست که برای توجیه رویه مسلحانهی مجاهدین خلق استفاده میشده و خیلیها اینجوری گول خوردن. من پاسخ به تمام این شبهات رو بعداً و در قسمت های آیندهی رمان میگذارم پس این مغالطه ها رو جدی نگیرین.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۶۳ و ۶۴
اشاره می کند تا بنشینیم.کنارم مینشیند. کیف زنانهای از پشت سرش درمیآورد و مقابلم میگیرد.وقتی خوب با چشمانم جسم در دستش را زیر و رو میکنم، تازه پی میبرم آن کیف من است.
🔥_خوشحال نشدین؟
_چرا خوشحال شدم. منتهی یکم شوکه شدم. پری که گفته بود پس گرفتن این کیف سخته!
نگاهش جنس پیروزمندانه ای به خود میگیرد و باد به قبقبهاش میاندازد و جواب میدهد:
🔥_خب... سخت که بود اما سابقه و اعتبار من توی سازمان تونست اون کیف رو پس بگیره.
اصلا دلخوش نیستم و نمیخواهم تشکر کنم اما چاره چیست؟ خواهش میکنمی میگوید و از جایش بلند میشود.
🔥_من واقعا ازتون ممنونم. این چند وقت خیلی جور من و پری رو کشیدین. چند روزی تحملش کردین و من شرمندهام. امیدوارم خوشبخت باشین و سفر خوبی براتون آرزو میکنم.
_خواهش میکنم. شما منو ببخشید.
با کمی فاصله جلوی پیمان می ایستم.
سرم را پایین می اندازم:
_خب... دیگه وقت خداحافظیه.مثل این که دیگه هم رو نمیبینیم پس خدانگهدارتون.
پشتم را بهش میکنم و به طرف در ورودی به حرکت میآیم. صدای پیمان میآید.به طرفش برمیگردم.دلم گواهی میدهد اکنون جلو میآید و میگوید که بمانم و عضو سازمان شوم. اما با جلو آوردن کارت پرواز و کلید به علاوه یک پاکت کاهی، آب میروم.
🔥_من یادم رفت اینا رو بهتون بدم.برای کارت پرواز قبلیتون عذرمیخوام برای همین یکی دیگه برای دو روز دیگه خریدم. اینم کلید آپارتمان تون و اینم مدارکی که دستم بود.
هنوز چند قدمی برنداشتهام که پایم بخاطر پاشنهی کفش میپیچد. به عقب نگاهی میاندازم. پیمان دست تکان میدهد و به طرف دیگری میرود.به درد پایم توجه نمیکنم کنار خیابان میایستم که با صدای بوق ماشین به خودم می آیم و قدمی به طرف پیاده رو برمیدارم.
دستی برای تاکسی تکان میدهم. مرا به هتل میرساند.پری با دیدنم پیش میآید و بعد از سلام و احوالپرسی میپرسد:
_چی شد؟
_هیچی، کیفمو پس گرفته با یه کارت پرواز دستم داد.
_خب خدا رو شکر هم تو تکلیفت معلوم شد هم پیمان دیگه عذاب وجدان نداره.
_عذاب وجدان چرا؟
کمان لبش را کج می کند.
_والا پیمانو تو نمیشناسی.تا به یه چیزی پیله کنه تا تهش میره. اون دوست داشت تو کیفتو بگیری و لنگ نمونی. خدا رو صد مرتبه شکر که هر دوتاتون به مراد دلتون رسیدین.
کیف را روی میز رها میکنم و جواب الکی به پری میدهم. وقتی پری از خانه بیرون میزند وقت خوبی است برای عقدهگشایی.بلند میشوم و تابلوی پیمان را از توی کمد چوبی برمیدارم.از توی کابینت چاقوی نوک تیزی انتخاب میکنم.
خشمم فوران میکند و تمام بوم را با چاقو رد میاندازم.تابلو را تکه تکه میکنم تا قابل تشخیص نباشد و آن را به سطل آشغال میاندازم.سعی می کنم دیگر به او فکر نکنم و ارزشی برایش قائل نباشم.
با خودم میگویم شاید تا حدی اشرافی بتواند این عشق به فقر نشسته را در خود حل کند.برای همین با پری هم سرسنگین رفتار میکنم تا دوباره سخنی از پیمان به زبان نیاورد.
صبح با مدارکم راهی دفتر آقای افشارمنش میشوم و کلید خانه را به دستش میدهم تا مشتری برای خانه و ماشین پیدا کند. دوست دارم زودتر پایم را از این مملکت بیرون بگذارم و دیگر هیچگاه برنگردم.افشار منش فردای آن روز خبر میدهد برای کار سند به دفترخانه برویم.بعد از امضا کردن دفاتر از دفترخانه بیرون میزنم. بخاطر این که ماشین ندارم مرا میرساند.تشکر میکنم و سهم خوبی از این معامله را به جیبش میریزم.
با این که دلم راضی نیست اما مشغول جمع کردن وسایل و جا دادن آن در چمدان میشوم. هرگاه پری به من کمک میکند کمی خودم را کنار میکشم.لباس ها و وسایل نقاشیام را برمیدارم و به سختی درچمدان را میبندیم.اتاق را تحویل میدهیم و جلوی هتل میایستیم.
پری دستم را میگیرد و میگوید که دل خداحافظی ندارد و ادامه میدهد:
_دلم نمیخواد باهات خداحافظی کنم.
میشه تا لحظهی آخر پیشت باشم؟میشه باهات بیام فرودگاه.
از خداخواسته قبول میکنم و با تاکسی راهی فرودگاه میشویم. توی سالنفرودگاه نگاه میگردانم تا شاید باری دیگر پیمان را ببینم. صدای زنی میآید که مسافران پاریس را میخواند. پری با اشک بدرقه ام میکند و در لحظات آخر میگوید:
_عزیزم، هر وقت برگشتی و خواستی منو ببینی ادرسمو از توی این کاغذ پیدا کن. من که خیلی خوشحال میشم!
کاغذ میان دستانش را میگیرم و آغوشش را میقاپم.اشک دست بردار چشمانم نیست و با گریه از او جدا میشوم.در حال رفتن به سالن پرواز هستم که صدای زن می آید که میگوید هواپیما دچار نقض شده و با تاخیر پروازمیکند. روی صندلی فلزی مینشینم.نگاهم روی سنگهای کف فرودگاه است.روزی که کتاب تکامل را میخواندم
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۶۵ و ۶۶
و برای یک لحظهام که شده زندگیم زیر و رو شد. من آن روز فهمیدم جز رنگ و قلمو چیز دیگری هست که به آن اهمیت بدهم. هدف بزرگی که زندگی ام را به پایش بریزم تا همچون درختی تنومند شود.
جرقه ای توی ذهنم کلید میخورد. زن دوباره اعلام میکند هواپیما درحال حرکت است.بلند میشوم و #نمیدانم به کدام سو برم! ذهنم مرا یاری نمیکند! ترس از #آیندهای_مبهم جلوی راهم سد شده و #نمیتوانم درست #فکر کنم.با خودم میگویم، شاید سرنوشت تو میون این مبارزه به چیزی گره خورده پس اگه اون دنبالت نمیاد تو دنبالش برو! با این جمله دو دلی را کنار میگذارم و به طرف تحویل چمدانها میروم و چمدانم را پس میگیرم.
بی هوا با قدمهایم از فرودگاه بیرون میآیم و به دنبال پری میگردم اما تا چشم کار میکند چهرهی غریبهها را میبینم. تاکسیهای فرودگاه کنار هم صف کشیدهاند و سوار یکی از آنها میشوم. پیرمرد خوشرو بعد از کمی رفتن از من مقصدم را میپرسد سرم را به طرف پایین سر میدهم و میگویم:
_اگه ممکنه یکم تو خیابونا دور بزنین میخوام تهرانو ببینم.
پیرمرد خندهای کوتاه میکند و لب میزند:
_من مثل شما مسافر زیاد داشتم.میبرمشون دور میدون دورشون میدم. میخواین بریم اونجا بابا؟
قبول میکنم و سرم را به شیشه میچسبانم. سردی شیشه مرا دچار لرز می کند و اما سر از روی آن برنمیدارم. با خودم افسوس میخورم کاش که من هم کسی مثل این شیشه میداشتم تا به آن تکیه کنم. ماشین دور میدان چرخیدن میگیرد و من به غول آزادی نگاه میکنم.
گذر زمان را احساس نمیکنم که پیرمرد میگوید:
_میخواین بایستم یکم تو میدون برین؟
حرفش را میپذیرم و به طرف میدان میروم. صدای هیاهو همه جا را پر کرده است. مشغول تماشای برج هستم که صدایی احوالاتم را برهممیزند.
_خانم، عکس بگیرم؟
به چهرهی پسر نوجوان خیره میشوم.کلاه فرانسوی روی سرش برایش بزرگ است اما بامزه اش کرده.
_البته!
به من اشاره میکند تا جلوی برج بایستم. دستش را روی دکمه دوربین میگذارد و صدای چیلیکاش میآید. کمی بعد با عکس چاپ شده خودش را به من می رساند و پولش را میدهم.به عکس سیاه و سفیدم خیره میشوم و میگویم بد نشده.
گشت و گذار تمام میشود و به طرف تاکسی زرد میروم.
پیرمرد خیلی خوش اخلاق است و اصلا گله ای از من نمیکند.توی ماشین مینشینم و میپرسد:
_ببرمتون هتل یا میخواین هنوزم بگردین؟
فکری خودش را به ذهنم میرساند و میگویم:
_نه.
کاغذی که پری به دستم داده بود را به پیرمرد میدهم. او هم می گوید آن طرفها را خوب میشناسد و حرکت میکند.فقط مانده ام این وقت شب چطور رو بشم و در بزنم؟
به آدرس می رسیم. یک خانهی قدیمی و دو طبقه است. تشکر میکنم و پیرمرد چمدانم را به دستم میدهد و میگوید تا وقتی در را باز کنند میماند. دستم را به در میزنم و چند قدمی فاصله میگیرم.
چند دقیقهای میگذرد و دوباره در را به صدا درمیآورم اما باز هم خبری نیست. سرما پوستم را آزار میدهد و سر در گریبان کردم تا کمی گرم شوم.
پیرمرد اشاره می کند:
_نکنه نیستن؟
شانه ای بالا میاندازم و خودش پیش میآید و سنگریزهای را به تنهی در میکوبد.اما آب از آب تکان نمی خورد.هنوز قدم اول را برنداشتهام که قامت پیمان از در بیرون میآید.
_بِ... ببخشید. پری هست؟
نگاهش را از چهره ام دور نمیکند. رگههایی از تعجب در چشمانش هویدا میشود و با بهت سر تکان میدهد.پری با چادر گل گلی پیش می آید و مثل پیمان با چشمان گرد مرا از دید میگذراند.
برای چند ثانیه احساس پشیمانی میکنم که خودم را میان آغوش پری میبینم. سرش را از روی شانه ام برمیدارد و با نگاهش پیرمرد و چمدانم را میبیند.
_فکرشو نمیکردم برگردی! خوشحال شدم!
از لبخند او من هم کمان لبهایم را میکشم. پیمان پیش می آید و چمدان را از دستان پیرمرد میگیرد.کرایه را حساب میکنم.
به همراه پری وارد خانه میشوم و او مرا به طبقهی اول میرساند. پلههای نمور و تنگ خلقم را تنگ میکند و دکمه پالتوام را باز میکنم. پیمان به طبقهی بالا میرود و میگوید چمدان را توی نشیمن گذاشته است.
وارد خانه میشوم، از آن چیزی که فکر میکردم هم ساده تر است! فرش دوازده متری، کف نشیمن را به کل پوشانده و جز چند پشتی در آن نیست.آشپزخانه هم بعد نشیمن است و یک انباری کوچک دارد.کل خانه شان همین است!
پری لبخندی میزند و اشاره میکند تا کنارش بنشینم.دست روی پایم مینشاند و با لبخند شیرینش میگوید:
_خوب کردی اومدی. فقط دلیلشو میتونم بپرسم؟
_ممنون. خب راستش با اون حرفا و کتابی که بهم دادی من نظرم #تغییر کرد. دیگه نمیخوام سرم تو لاک خودم باشه. میخوام #مثل_تو باشم.
کاسهی چشمانش از تعجب پر میشود.
_من؟
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۶۷ و ۶۸
_من؟ مگه من چطوریم؟
حرف هایم را مزه مزه می کنم.
_خب... خب تو...تو از من بهتری! تو ارزش زندگیت از من بیشتره. حداقل تو یه هدف مشخص داری که میخوای بهش برسی و پشت اون هدف چیزای باارزشی هست اما من چی؟ جز اینکه تموم عمرمو پشت یه تابلو بگذرونم و از دنیای واقعی عقب باشم؟
تای ابروی پری بالا میرود و با نرمی جوابم را میدهد:
_خب دنیای هنر هم باارزشه به شرطی که هدف پشتش باشه. این روزا مردم کمتر حوصلهی خوندن کاغذ و روزنامه دارن، تو میتونی با نقاشی که میکشی حرفاتو بزنی.
حرفش در ذهنم مزه میدهد. چرا به ذهنم خودم نرسیده بود؟ چه تواناییهایی دارم که روش درست استفاده کردنش را نمیدانم. با ذوق فراوان به پری میگویم:
_واقعا؟ یعنی چطوری؟ شما که مسلحانه مبارزه میکنین. من که نمیتونم با قلموم کاری کنم.
_چرا نتونی؟ تو تصمیمتو برای سازمان جدی کن من بهت میگم.
از شوق در پوست خودم نمیگنجم! به خواب هم نمیدیدم پری از من بخواهد در سازمان عضو شوم. این حرفها اشتهایم را برای ادامه دادن تشویق میکند و فوراً میگویم:
_من از خدامه! میخوام عضو باشم.
پری تشک و پتو را روی زمین پهن میکند.
_خب همینجوری ساده ام نیست ولی چون تو رو خوب میشناسم فردا تو رو به رابطم معرفی میکنم.
مفهوم رابط را نمیفهمم اما میدانم هر که هست از پری مقامش بیشتر است. پری سر روی بالشت نگذاشته خوابش میبرد اما من از شوق این که میخواهم عضو سازمان شوم، خوابم نمیبرد.این پهلو و آن پهلو میشوم تا بالاخره بخوابم.
صبح با صدای پری بیدار میشوم. او در حال وضو گرفتن است و خوب نگاهش میکنم. آب از آرنج دستانش می چکد و صورتش خیس است. دست خیس اش را به فرق سر و روی پایش میکشد.
من هم آن را مثل فیلمی بخاطر میسپارم و درست #مثل_خودش وضو میگیرم. پشت سرش می ایستم تا بتوانم ببینم چطور نماز میخواند. میترسم بفهمد نماز خواندن یاد ندارم و از پیشنهادش منصرف شود!
بعد از نماز هر کاری میکنم خوابم نمیبرد.به کتابخانهی دیواری شان میرسم و عنوان کتاب ها را با چشمانم رد میکنم. دستم را روی کتاب شناخت میگذارم و آن را مقابلم میگیرم. به نظر کتاب جالبی میآید از دین، آیه و حدیث کم ندارد و تعابیر جالبی هم ازشان شده که مزه ی خوبی به تفکرم میدهد.
آنقدر غرق کتاب می شوم و حس ورق زدنش حالم را خوب می کند که یادم می رود کی سپیدهی صبح بالا آمد؟ شیر آب را باز میکنم دستم را زیر شیر میبرم و به صورتم میپاشم.
همه چیز باب دلم در حال حرکت است که با صدای 🔥پیمان🔥 رو به رو میشوم. دست را به پنجره میرساند و قفلش را میبندد. از این کارش، هیچ خوشم نمیآید اما اعتراضی نمیکنم.
🔥_این جا کمتر تو دید باشه بهتره!
پوزخندی در دل نصیبش میکنم.او فقط میخواهد به من امر و نهی کند و بگوید عقلش بیشتر میکشد درحالیکه من بیشتر از او حالی ام هست! کنار پری مینشیند و صدایش میزند.
پری خمیازه کشان سر جایش سیخ مینشیند و به برادرش نگاه میکند.
_صبح شده؟
پری صبح بخیری را حوالیه گوشهایم میکند و به آرامی جوابش را میدهم.چشم برمیگردانم و میبینم اثری از پیمان نیست! با نشستن دست پری بر روی شانه ام و فشاری که به آن وارد میشود به عقب برمیگردم. لبخند شیطنت آمیزی به لب میزند و میگوید:
_چی شده؟
_چیزی نشده که!
کتاب شناخت را از روی کابینت برمیدارد و سریع کل کتاب را ورق میزند.
_شناخت میخوندی؟
فکر میکنم نباید بی اجازه برمیداشتم و با شرمندگی لب میزنم:
_ببخشید... باید اجازه می گرفتم.
تک خندهی پری مرا از عالم پشیمانی بیرون میکشد.
_نه بابا! اون که مشکلی نداره. میگم چطور بود؟ دوست داشتی؟
حس رضایت در صورتم می دود و با ذوق میگویم:
_من #هیچی از دین نمیدونم، از #نهجالباغه و #قرآن اما این کتاب #جالبه برام! رگه هایی از #اسلام رو در زندگی میشه دید. این که اسلام فقط برای آخرت نیست و حکم به جهاد میده.
زبان پری شروع به تحسینم میکند:
_آفرین تو واقعا خیلی باهوشی! واجب شد تو رو به رابطم معرفی کنم.
دستم را ناباورانه روی دهانم میگذارم و چشمانم تا آخرین حد بیرون میزنند.
_واقعا؟ تو منو معرفی میکنی؟
دستانش را از هم باز میکند و قیافهی جدی به خود میگیرد.
_آره چرا که نه!
در همین میان پیمان تقی به در میزند و در خانه سرک میکشد. پری، پیمان را صدا میزند تا اندکی وقتش را به ما بدهد.پیمان با کیفی به دوش مقابل مان می ایستد و معطل شنیدن است.
_داداش عضو جدید داریم!
ابروی پیمان بالا میپرد و موشکافانه به پری زل میزند.
🔥_کی؟
پری دستش را به طرفم دراز میکند و انگشتانش دور مچ ام حلقه میشود.
_رویا جان!
چند بار پلک میزنم تا تعجب در چشمانم محو شود...
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۶۹ و ۷۰
🔥پیمان🔥 با تمام بی ذوقی اش لب کج میکند و هنگام رفتن میگوید:
🔥_درموردش فکر میکنم.
قیافهی پری هم دست کمی از من ندارد!او با این واکنشش برجکمان را زد!سنگین نگاه پری را روی خودم احساس میکنم و کمی بعد دست گره خورده به مچم مرا به طرفش میکشاند.
_ناراحت نشی رویا جونم. این پیمان از بچگی بیذوق بود! مثلا دوردونهی مامانم بود و مامان کلی بهش میرسید. اگه سهم ما توی خونه دو تا بود او دوبرابر ما سهم داشت! اگه مامان چیزی میخرید به اون بهترشو میداد اما اون هیچوقت معنی محبتو نمیفهمه. کلا همین شکلیه!
مایوس بودم و با این حرف ها پر و بال امید بیشتر چیده میشود.هر زمان به سازمان فکر میکردم یک طرف قضیه اش هم پیمان بود.با خودم میگفتم اگر من وارد سازمان شوم آن وقت پیمان بیشتر به من اهمیت میدهد یا حداقل ارزش قائل میشود.
برای منی که گوشم به "چشم خانم" و "حتما خانم" عادت کرده بود، این حرفها خیلی سنگین و گستاخانه به نظر میرسید.
پری دلداریام میدهد و رویش را به من میکند
_صبحونه بخوریم؟
لب برمیچینم و سر تکان میدهم.لیوان چای را جلویم می گذارد و قندی از توی قندان برمیدارم.صبحانه را با بیمیلی میخورم.حوصله ام توی خانه سر رفته و به کارهای پری نگاه میکنم.روی زمین پر شده از برگههایی که آرم سازمان بالایش کشیده شده.
با دست به برگه ها اشاره میکنم و میپرسم:
_اینا چیه پری؟
دستش شروع میکند به جمع کردن برگه ها.
_اینا اعلامیه است.
_خب چرا این همه زیادن؟ میخوای باهاشون چیکار کنی؟
برگه ها توی کیف جا میگیرند و پری بعد از تکیه دادن به پشتی با صدایی که به زور شنیده می شود، می گوید:
_باید بین اعضا تقسیم بشه. همیشه با پیمان میریم برای پخش اما الان خبری ازش نیست.
من هم مثل او به در نگاه میکنم:
_خب میتونیم یه کاری بکنیم.
_چیکار؟
_ببین! تو مگه نمیگی اینا باید پخش بشه و پیمان نیست؟خب این که کاری نداره، منو تو میریم اونا رو پخش میکنیم..بریم؟
با شک و تردید جواب میدهد:
_نه! پیمان میگه خطرناکه و باید باهم بریم.
اکنون گمان میبرم که خیلی شجاع هستم پس شجاعانه حرف میزنم:
_ببین پری، تا کی میخوای به برادرت بچسبی؟ اون تو رو توی سازمان آورده اما دیگه نباید به خودت اجازه بدی همش تو رو بپاد. مگه تو نمیتونی انجامش بدی؟مگه ضعیفی؟
با حرف های من صورتش را جمع میکند.
_نه! من ضعیف نیستم ولی...
با سر انگشتانم کیف را لمس میکنم و با استواری سخن لب میزنم:
_پس بریم!
صبر پری کارد را به استخوانم میرساند که یک باره بلند میشود.کیف را میان مشتش میگیرد و روسری حریرش را سر میکند.با تعجب نگاهم را به او میسپارم که میگوید:
_معطل چی هستی؟ بیا بریم انجامش بدیم.
لبخند روی صورتم محو نمیشود و لباس میپوشم.پری به قد و قامتم در آینه نگاه میاندازد و میپرسد:
_لباس دیگه ای نداری؟
دست هایم را باز میکنم و به پالتوی خزدار و شال گردن پشمالوام نگاه میکنم.
_چطور؟
_یه چیز ساده تر بپوش. باید بهم بیایم یا نه؟
نظرم را به گوشش میرسانم که او مثل من لباس بپوشد تا کسی به ما شک نکند.از نظرم خوشش میآید و یکی از لباسهای گرانم را به دستش میدهد. کلاه کاموایی را تا روی گوش هایش میکشد.
_رویا، موهام که دیده نمیشه؟
از پشت سر نگاهش میکنم که یقه را تا آخرین حد بالا آورده و چیزی مشخص نیست. سر تکان میدهم که یعنی نه. برگه ها را توی کیف زنانه ای میگذارد و به راه می افتیم.در میان کوچه هستیم که لب میگزد و میگوید:
_اگه پیمان بفهمه، بیچاره میشیم!
حرفش اندکی استرس را به من وارد میکند اما همانطور که سعی دارم سرم را بالا بگیرم لب میزنم:
_نترس، مگه همهی خانوما که توی سازمان فعالیت دارن آقا بالا سر دارن؟من فکر کنم ازین که ببینه چقدر شجاعانه این کارو انجام دادیم خوشحالم بشه.
سرش را به دو طرف تکان میدهد و زیر لب غر میزند:
_تو پیمانو نمیشناسی.
خودم را به نشنیدن میزنم و باهم وارد کوچه ای میشویم. پری مدام به اطراف سرک میکشد که صدایم درمیآید و میگویم:
_پری جان اگه بیشتر از این ضایع مون نکنی ممنونت میشم.
با کفشهای پاشنه بلند تلو تلو میخورد و همین برای جلب توجه بس است که رفتارهای سرسام آورش هم به آن اضافه شده.دستم به دستانش میخورد و سرمای آن در پوستم میخزد.
_چرا اینقدر سردی؟
صدای قورت دادن آب دهانش به گوشم میرسد و از استرس دستانش را در هم میکشد.
_دست خودم نیست استرس دارم.
_مگه دفعهی اولته؟
ناخن اش را میجوید و لرزش صدایش محسوس است.
_نه خب... همیشه با پیمان بودم
_ما رو باش رو دیوار کی یادگاری نوشتیم. تو #میترسی و اونوقت من به شخصیت تو غبطه میخورم؟ تو که قبلا خودتو شجاعتر نشون میدادی.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۷۱ و ۷۲
نگاهش را با غیض از من دور میکند و با لج میگوید:
_باشه بابا من #ترسو! هر چیم میخوای بارم کن وقتی میترسم چیکار کنم؟
پشت درخت های بلوار میرویم و از خیابان دید ندارد. جلوی پری میایستم و دست را جلو میبرم.
_اگه میترسی کیفو بده من!
چشمان لرزان پری پیاده رو را میپاید و بعد از کمی مکث جواب میدهد:
_نمیخواد، خودم میارمش.
_پس اینقدر ترس برت نداره. یکم خوشبین باش! با این کار حتما سازمان یه کاری برات انجام میده!
خوشحالی حالات صورتش را عوض نمیکند و با لب های افتاده اش میگوید:
_من این کارو باید خیلی وقت پیش یاد میداشتم. شاید جایزه ام این میشه که منو سوسول خطاب نکنن، کار کردن پیشکش!
چند خیابان را پشت سر میگذاریم و پری اشاره میکند داخل کوچه ای شویم. انتهای کوچه با دیواری بنبست شده و او رو به روی خانه ای در وسط کوچه میایستد. وقتی صدایی می پرسد کیه، او جواب میدهد منم مینا.
از جوابش تعجب میکنم و لب باز میکنم چیزی بپرسم که انگار از افکارم متوجه میشود و میگوید بعدا برایم تعریف میکند.
پسر جوانی در را باز میکند.پری چرخی توی حیاط خاکیشان میزند و با او وارد خانه میشوند.پری به من میگوید همانجا بایستم و من هم قطعه آجرها را روی هم می ذارم و روی صندلی که ساخته ام مینشینم.
کنجکاو می شوم و با نگاهم وارد خانه میشوم.پری چند کاغذی را به طرف پسر میگیرد و با تکان های انگشت سبابه اش متوجه میشوم دارد نصیحت میکند.با آمدن پری از جا بلند میشوم و لباسم را تکان میدهم.
خداحافظی میکنیم و به طرف دیگری میرویم.این بار مقصد مان چند کوچه بالا تر از خانهی قبلی است.زنگ را به صدا درمیآورم و وقتی میپرسند کیه پری به اسم مینا خودش را معرفی میکند.
وارد راهرو میشویم که زنی به ما سلام میدهد.پری دست به کیف میبرد و کاغذها را به دست زن میدهد.
صدای پری در گوشم میپیچد و نگاهم به زن است.
_سفارش نکنم مهری جان.اینا رو خوندی به بقیه هم میگی و یا میسوزونیش یا هم یه جوری قایمش کن که کسی پیداش نکنه.
مهری قبول می کند و از خانه بیرون میرویم. تنها میماند یک خانه تیمی دیگر که خیابانها از این جا دور است! از بس راه رفتن با کفش ها برایش سخت است که کمرش به درد آمده و از روی اجبار سوار تاکسی میشویم.
چند کوچه مانده به خانهی مورد نظر پیاده میشویم و پری کرایه را میدهد. نگاهم به تابلوی اول کوچه میرود و شماره اش را به خاطر میسپارم. این بار پری بیشتر به دور و برش نگاه میکند. روبروی دومین خانه میایستد.
این هم خانهی آپارتمانی است و زنگ را به صدا درمیآورم. مرد کچلی سرش را از داخل پنجره بیرون میآورد و سیگار روی لبش را برمی دارد.
_فرمایش؟
_داداش درو باز کن، مینام!
مرد سری تکان میدهد و با آمدم آمدم اش منتظر میمانیم. کشوی در را میکشد و اشاره میکند داخل برویم. تیپ مان را از تیغتیزنگاهش میگذراند و با طعنه میگوید:
😈_فُکول زدیا!
لبهای پری مثل خط صافی میشود و چشمانش را تنگ میکند:
_تو سرت تو کار خودت باشه.
هه گفتنش بدجور روی اعصابم راه میرود و انگار دست بردار نیست.دستش به طرف شال گردنم میرود که خودم را قدمی عقب می کشم.
😈_ندیده بودم خوشگل کنی. این تیپی هم بهت میاد.
این بار صورت پری به سرخی میزند و سعی دارد نفسهای عمیقی بکشد.
_گفتم به تو ربطی نداره!
کیف را به سینه اش میزند و هل اش میدهد. مرد دیگری از بالای پله ها حرفی میزند و صدایش با اکو میپیچد.
_چه خبرتونه؟ بیاین بالا.
زود از پلهها بالا میرویم.همان صدای بم جلوی مان ظاهر میشود و با اخم میگوید:
_صداتونو بیارین پایین، مثلا قراره جلب توجه نشه! متاسفم برات پری.
به چهرهی پری نگاه میکنم که رنگ عصبانیت به صورتش پاشیده شده.مشت لرزانش نشان میدهد چقدر از تحقیری که مسبب اش نبوده ناراحت است. انگار تاب این ناراحتی را ندارد و میگوید:
_ولی من مقصر نیستم. اون هاشم نمیتونه جلوی زبونشو بگیره!!!
اخمهای مرد چین روی پیشانیاش را درشتتر نشان میدهد و رگ گردنش متورم میشود:
_هاشم هم مقصره ولی تو سابقهات بیشتره نباید دهن به دهنش بذاری
بحث به همينجا خاتمه پیدا میکند و پری خشمش را میبلعد.مرد روبروی من میایستد و به من اشاره میکند:
_پری، تازه وارده؟
_نه هنوز ☆✍سمپاتِ☆ ولی دختر زرنگیه و ایدئولوژی سازمانو قبول داره. اسمشم رویا هست.
_____
✍☆پینوشت؛
به معنی هوادار یک گروه یا جریان یا فرد است. سمپات اصطلاحاً به کسی اطلاق میشود که ایدئولوژی دسته،گروه،سازمان، حزب را قبول دارد، ولی به دلایلی هنوز نمیتواند در مناسبات سازمانی و در درون تشکیلات قرار گیرد و انضباط سازمانی را بپذیرد و مانند یک عضو از مرکزیت آن تبعیت کند.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛