eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱_ سلام چشم باید اول بخونمش اگه خوب بود میذارم ۲_رمان بلند هست دیگه ممکنه ۳۰۰ تا هم بیشتر بشه😄 ۳_واقعا تسلیت میگم خیلی سخته. ترور شدن یکی از عزیزترین افراد خانوادمون واقعا سخته. خدا بهتون صبر بده🤲 خیلی خوشحالم شما عضو کانال هستین🌹🌹 منافقین تروریست‌هایی هستن که خیلی از افراد خوبمون رو زمان اوایل انقلاب به شهادت رسوندن🕊
۱_سلام تشکر. خود رویا هم کم‌کم جاسوس میشه ولی تروریست نمیشه حالا اتفاقات قشنگی هم براش میافته که بخونین🍂 ۲_سلام ممنون از دلگرمی خوبتون🌹خب علتش اینه که اگه کسی شبهه یا سوالی تو ذهنش بود براش برطرف بشه و به سوالش جواب بدیم. البته بگم جواب شبهه‌هایی که تو رمان پیش میاد خود نویسنده با حالت داستانی جواب داده ولی من خودمو موظف دونستم که باید توضیح بدم با منبع تا خودتون هم بخونین🌱
☘سلام واقعا تشکر میکنم که اینقدر وقت گذاشتین و نظرتون رو نوشتین. بله منم دقیقا قبول دارم ولی خب من بالای رمان مینویسم که این رمان "فانتزی" هست ۹۰ درصد رمانها همه فانتزیه یعنی از ذهن نویسنده هست و اصلا واقعیت نداره. و متاسفانه هنوز رمانی پیدا نکردم که پسر رمان خیلی خوب باشه ولی شهید نشه پیدا کردم چشم میذارم😅 ☘☘چند روزی نیستن درگیر درس و امتحان دیگه
اینم ناشناس های امروزمون که تمام شدن در سایه پر مهر امام زمان باشید✋🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۱۱ و ۱۱۲ _...اون این روزا یکم حساس شده، امروز دیدم خیلی توی خودش بود. باورم نمیشود! چیزهایی که میشنوم انگار رویاست! او در انتظار جواب نه گوشهایش را تیزمیکند. _رویا جانم؟ اگه رودربایستی داری توی کاغذی برام بنویس. نمیخوام توی رودربایستی گیر کنی و نتونی تصمیم بگیری. کاغذ و خودکار را درمی‌آورد و میگوید بنویسم. لرزش دستم مشهود است. تصوراتش از من کاملا برعکس است. میگوید و بیرون میرود.در را میبندد و من میمانم و یک کوه احساسات و یک خودکار.دو راهی یعنی اینکه با یا تمام تغییر کند.اخرین ذره‌ی شجاعت را روی کاغذ به کلمه‌ی "بله" ختم میکنم! پری به در میزند و وارد میشود.کاغذ را روی تخت میگذارم و به بهانه‌ی لیوانهای چای به آشپزخانه میروم.درحال شستن لیوانها هستم که دستی دور گردنم پیچیده میشود و زیر گوشم جیغ میکشد: _زن داداش! لیوان به دیگر لیوانها میخورد و کف سینک زنگ زده مینشیند.سرم پایین می‌افتد _پس بگو! یه عاشق بیخ ریشمون بوده و ما خبر نداشتیم. والا که هردوتاتون دیوونه‌ین! پیمانو نگو که چه حالی میشه. با دیدن سرخ شدن گونه هایم چشمک میزند. _اوه اوه! اینجوری سرتو ننداز پایین. فکر میکنی من نمیشناسمت!؟ ناخودآگاه خنده ام میگیرد.مرا به طرف اتاق میکشد و کشان کشان میبرد. آهسته به در اتاق احمد و رضا اشاره میکند.بعد هم به علامت سکوت دستش را روی بینی‌اش میگذارد.به اتاق میرویم. _لباس خوشگلتو بپوش که باید بری. اخم میکنم و میپرسم: _کجا؟ _پیمان بهم گفت اگه جوابت مثبته برو به اون کافه‌ای که منو تو و اون یه بار باهم رفتیم. فکر کنم باهات حرف داره. _ تو نمیای؟ _من که نمیتونم. شما حرفاتونو بهم بزنین اگه تصمیمتون جدی شد اون وقت کارا رو انجام بدیم. به ساعت اشاره میکند. _برو دیر شد! سر تکان میدهم.از او خداحافظی میکنم تاکسی نارنجی کنارم می‌ایستد و از خدا خواسته سوار میشوم.تاکسی میگوید: _خانم رسیدیم! متعجب به دور و برم نگاه میکنم.کرایه را حساب میکنم.وارد کافه میشوم.او را نشسته بر روی میز کناری میبینم.سلام میکند و احوالم را میپرسد. _خب...من فکر نمیکردم شما بیای.به پری هم گفته بودم. فکراتون رو کردین؟ چند سرفه‌ای میکنم تا صدایم صاف شود. _شما گفته بودین بیام تا حرف بزنیم. _آ.. آره! ولی من فکر میکنم ما با هم تفاهم داریم.من همیشه کسی رو میخواستم که درکم کنه و در کنارم توی مسیری که هستم حرکت کنه.. ولی خب همچین کسی رو پیدا نکردم.من فکر میکردم تو هم از قماش آدمایی هستی که مردم رو درک نمیکنن اما اینجور نبودی. برخلاف تمام محاسباتم که میگفتم خیلی زود جمعمون رو ترک میکنی تو موندی و کار بزرگی انجام دادی! باعث شدی چندین جعبه‌ی اسلحه رو بتونیم قاچاقی از شوروی بگیریم و بین اعضا تقسیم کنیم.این کار رو هر کسی نمی تونست. _من وظیفه‌ی سازمانیم رو انجام دادم فقط! _خیلی از همین سازمانیا حاضر همچین ریسکی نمیکنن.من از اونجا فهمیدم تو همونی که من میخوام! شجاع و به فکر مردم..من با تو توی این راه موفق‌ترم.با هم میتونیم فعالیت کنیم...نمیخوای چیزی بگی؟ _خُ... خب چی بگم؟ صدای گارسون را میشنویم.برای هر دوتامان قهوه سفارش میدهد.از سکوت بین‌مان عصبی است و میگوید: _حق داری. تو گذشته‌ی درخشانی داشتی اما من چی؟ من یه پسرم که درسشو تو بهترین دانشگاه ایران ول کرد و رفت دنبال کارای دیگه‌. حرفهایش برخلاف آنچه است که من حس میکنم.بی‌هوا میان صحبتش میپرم: _نه! چشمانش پر از تعجب میشود _این یعنی آره؟ _خب... چی بگم. لبخندش پر رنگ میشود. _تو بگو آره بقیه اش با من!کاری میکنم که همه حسرت ما رو بخورن. ما توی پیشرفت میکنیم. رژیم که برگرده ما میشیم یه کاره این مملکت.قول میدم دوباره مثل زمان خونه‌ی پدرت زندگی کنی.فقط باید تحمل کنیم این روزا بگذره و همین! با این مرا مشتاق‌تر میکند. قهوه را می‌آورند. سر پایین می‌اندازم و میگویم: _من موافقم به شرطی که همیشه باهم باشیم. دوست ندارم اگر بنا بر ازدواج شد ما رو کنه. درضمن من الان مسول دونفر هستم. و انتقالم ساده نیست. سرش را اندکی تکان میدهد. _نمیتونم قول بدم اما ما باهم این مسرو طی میکنیم. در این موضوع هم نگران نباش. من صحبت میکنم تا یکی دیگه رو جات بفرستن. الانم قهوه‌تو بخور. پول کافه را حساب میکند. و از آنجا بیرون میرویم و مرا میرساند. _فرداصبح میام دنبالت. امروزم راجب این خونه و اون دوتا با کیوان صحبت میکنم. تشکر میکنم و داخل میروم. با بستن در پشتم را به آن تکیه میدهم و به چند ساعت پیش فکر میکنم. کیلو کیلو قند در دلم آب میشود.گمان میبرم که خواب هستم. شب عجیبی بر من گذشت. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۱۳ و ۱۱۴ با سوزشی در سرم بیدار میشوم.با روشن شدن حیاط و دیدن خورشید هین‌میکشم. صبحانه‌ی مختصری میخورم که خیلی زود زنگ به گوشم میخورد.کیفم را برمیدارم و به طرف حیاط میدوم.چهره‌ی خندان پیمان را میبینم. _سلام، خوبی؟ با خوشحالی سر تکان میدهم.به ماشین اشاره میکند.رویم نمیشودحرفی بزنم یا چیزی بپرسم.جلوی خانه‌ای می‌ایستد و همزمان با او من هم پیاده میشوم.زنگ در را نزده بازمیکنند.از پله‌هابالامیرویم. با دیدن پری خوشحال میشوم.مرا محکم به آغوشش میفشارد _یه خواهرشوهر تیموری بشم که بفهمی تو دنیا چه خبره الکی میخندم و واردنشیمن کوچک خانه میشویم.با دیدن کیوان کپ میکنم.یک مرد هم گوشه‌ی اتاق نشسته است و با دیدن ما بلندمیشود.پری به همه میگوید بنشینند.کیوان زودتر از همه به حرف می آید: _اول از همه یه سری چیزا رو باید بهتون بگم. ازدواج شما ازدواج خواهد بود. ازدواجی که برای .اینم بگم که ازدواج عاطفی . احساساتتون رو کنترل کنین تا مبارزه‌تون نشه.ازدواجتون نباید به فعالیتهاتون ضربه ای بزنه و ازونجایی که سازمانی هستش داشتن ! من پیمان تمام این مدت با سر به عنوان تایید تکان میدهیم و یا بله میگوییم.هر دو قبول میکنیم و در آخر برایمان آرزو میکند این پیوند بیشتر ما را به عقایدمان برساند. آن غریبه با سرفه‌ای صدا صاف میکند. چیزهایی به عربی میگوید و بعد میخواهد مهریه را بگوید. پیمان نگاهم میکند و میپرسد: _مهریه چی باشه؟ کمی فکر میکنم.در وضعیت من سکه و طلا به درد نمیخورد.لب میچینم و آهسته میگویم: _مهریه من این که همیشه در کنار هم باشیم. همه متعجب نگاهم میکنند.مرد ادامه‌اش را میگوید.رو به من میکند تا بله را بگیرد.اندکی سکوت جاری میشود وصدایم را در گلو جمع میکنم.تردید پس افکارم را کنار میزنم و قاطعانه میگویم: _بله! پری کل میکشد و وقتی میبیند کسی شادی نمیکند ساکت میشود.بعد هم پیمان بله را میگوید.و به همین سادگی به هم محرم میشویم.کیوان دوباره شرطش را ذکر میکند و موقع رفتن تبریک خشک و خالی میگوید. من، پیمان و پری از خانه بیرون می‌آییم. پیمان شیرینی عقد را میگیرد.حلقه ای از توی جیبش درمی‌آورد و روی جعبه‌ی شیرینی میگذارد. _دیگه باید ببخشی. وضعیت عادی نداریم که مثل بقیه آزادانه خرید کنیم. _نه همین کافیه! من که توقعی ازت ندارم.قرار ما رسیدن به چیزهای پیش پا افتاده نیست. ما باهم میخوایم برای آزادی مردممون تلاش کنیم. پری از میان دو صندلی جلو سرش را می آورد. _میشه این تعارفاتو بزارین کنار؟باشه بابا! خوش و خوشبخت باشین.الان راه بیوفتین دیگه! بعد هم دست میبرد و شیرینیها را از من میقاپد. _بده رویاجون فکر کنم تو دوست نداریا! من و پیمان به رفتارهای بچگانه‌اش میخندیم. انگشتر نقره را توی انگشتم میبرم.دستم را جلو می‌آورم و انگشتر به دستم خوب نشسته است‌.پیوند عشقمان خلاصه میشود در حلقه و تک تک نگین‌هایش.جلوی خانه ای می ایستیم. _چیه؟ تو فکر رفتی؟ _فکر؟ _آره. آهی میکشم و یادی از پدر و مادر میکنم. _داشتم به فکر میکردم.نبودنشون خیلی آزار دهنده است. _من و پیمان داریم،چی شد؟ تو راحتی کسی نیست که مزاحمت بشه. او احساسات مرا درک نمیکند.آهی میکشم: _نه اینطور نیست.بازم به این امیدواری که یه جایی زنده هستن. وارد خانه جدید میشویم.تا به حال همچین خانه‌ای ندیده بودم. نگران هستم میتوانم با چنین زندگی ساده ای کنار بیایم؟ با صدای گذاشتن چیزی برمیگردم و قاب پیمان را در چشمانم میبینم.پری بی سر و صدا برای خودش به اتاق بالا رفته. 🔥_خوبی؟ سر تکان میدهم. _بل... یعنی آره! چطور؟ _آخه فکر کنم تو فکری. نکنه از اینجا خوشت نمیاد؟ سریع میان حرفش میپرم و با لبخند میگویم: _چی؟ نه!...خیلیم خوبه.منکه شرایط رو درک میکنم. لبخندش پهن میشود. _میدونستم درک میکنی. نمیدانم چرا شوق آشپزی مرا گرفته! پس با اعتماد به نفس وارد آشپزخانه میشوم. توی یخچال جز دو کنسرو تن چیزی پیدا نمیشود. توی سبد هم سیب زمینی میبینم.به پیمان میگویم پری را صدا کند.روزنامه را تا میکند و از روی ایوان صدایش میکند.پری چشمکی میزند و میگوید: _اوه اوه! نیومده چیکارا که نکردی رویا. لبخندی میزنم و توی سه بشقاب غذامیریزم. پیمان در کنار من مینشیند. بعد غذا دوباره سراغ روزنامه میرود.مقابلش مینشینم و میپرسم: _پیمان مامان و بابات توی کدوم روستا زندگی میکنن؟ یکهو سرش را بالا می‌آورد با بی‌میلی جواب میدهد: _روستای سولقان.چطور؟ _میگم بهتره یه سر بهشون بزنی نمیگن چرا پسرمون بهمون نگفت یا مثلا عروس باهامون بده که یه سر نزد سرش را به بالا تکان میدهد. _نه! نمیگن. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۱۵ و ۱۱۶ _میگم بهتره یه سر بهشون بزنی.نمیگن چرا پسرمون بهمون نگفت یا مثلا عروس باهامون بده که یه سر بهمون نزد. سرش را به بالا تکان می دهد. _نه! نمیگن. _آخه من دوست دارم ببینم شون. _دیدنشون برات خوب نیست. لب کج می کنم. _هر چی باشه اونا پدر و مادرت هستن! ما باید بهشون بگیم. _مگه بقیه کارام رو میدونن که اینو هم بدونن؟ بهم برمیخورد. ازدواج از نظر او خیلی ساده است.چطور می تواند همچین چیزی را کند. _ولی من میگم نباید مخفی کرد. تن صدایش بالا می رود: _من مخفی نمیکنم! فقط بهشون نمیگم که دلیل داره. کپ میکنم و آهسته با باشه ای از کنارش رد میشوم.نگاهش را از من دریغ میکند و غرق روزنامه میشود.غمگین به اتاق می روم. چرا؟ چرا او اینگونه با من صحبت کرد؟ چرا دارد من را از پدر و مادرش مخفی میکند؟چرا را مثل تمام کارهایش میداند؟چراها در سرم میچرخند.هنوز در فکر هستم که صدای پایش با گوشم برخورد میکند. سرم را بالا می‌آورم. قیافه‌ی مهربانانه ای به خود گرفته _ببخشید که سرت داد زدم! اصلا هرچی تو بخوای چطوره همین حالا بریم؟ بریم دیدنشون. بی اختیار میخندم و چراها از ذهنم می پرد. _نه، الان که شب میشه دیگه. فکر کنم فردا عید نوروز هم هست، بهتره صبح راه بیوفتیم. چشمکی میزند و چشم گویان نگاهم میکند. _دیگه از من ناراحت نیستی؟. لبخندم عمیق تر میشود.وقتی روبرویش قرار میگیرم، نگاهم را میان اجزای صورتش میدوانم. _نه! بعد هم مرا دعوت میکند تا با هم مسائل روز را بررسی کنیم.در میان گفته‌هایش است که صدای اذان به گوشمان میرسد. پیمان بی توجه ادامه‌ی حرفهایش را میزند.من هم چیزی نمی گویم.منتظر هستم بحث را تمام کند و برود نماز بخواند.انتظار فایده ندارد و ساعتی از نماز میگذرد.پری از پله های پایین می آید و هراسان به پیمان میگوید: _عملیات دزدیدن تیمسار منتفی شد!اعضا نتونستن کاری کنن و مامورای شهربانی رسیدن.میگن داشتیم افسر گارد تشخیص داده. خشم باعث میشود و چهره‌ی پیمان در هم رود و مشتش را به محکم به زمین می کوبد. _کسی رو گرفتن؟ _نه.همگی فرار کردن. گودرز هم که جا مونده بود با سیانور کارشو تموم کرد. _این طرحو من ریختم.اگه تیمسار رو میتونستیم گروگان بگیریم خیلی خوب میشد.با اونایی که می خواستیم معاوضه می کردیم.حیف! صد حیف که نشد! فقط امیدوارم خرج زیادی دست سازمان نداده باشم که دفعه‌ی بعدی فرصت برام‌نیست! پری هم ابراز ناراحتی میکند. _من میرمو برمیگردم.کلید دارم. کسی در زد بدونین من نیستم. باشه؟ من و پری همزمان میگوییم باشه. کفشهایش را نیمه به پا میکند از دو پله‌ی ایوان خودش را پرت میکند و در را میبندد.برمیگردم و پری را میبینم. به طرف آشپزخانه میرود و باقی مانده‌ی غذا های ظهر را میخورد. _منو پیمان فَ... فردا میریم روستا تون تا به مادر و پدرت سر بزنیم. میخواهم بگویم تو نمی آیی، که لقمه در گلویش میپرد و سرفه میکند. چندتایی به کمرش میزنم.لیوان آبی دستش میدهم‌. مینوشد و میپرسد: _پیمان خودش گفت؟ _ آره! خودش گفت. نمیای؟ _ نه! من نمیتونم. به اتاق بالا میرود. با صدای بسته شدن در از خواب میپرم. _ببخشید! بیدارت کردم؟ با لحن خواب آلودی میگویم _نه باید برم سر جام بخوابم.گردنم درد میگیره. تو کجا رفتی؟ در حال نشستن است که میگوید: _رفتم پیش کیوان و بقیه در مورد عملیات لو رفته مون بحث کنیم. _به چیزی هم رسیدین؟ _خب... نه زیاد!اونا منو مقصر میدونن. _تو چرا؟ _چون من این طرح و پیشنهاد رو دادم. _تو فقط پیشنهاد دادی. اونا هم بررسی کردن.اگه خوب نمی بود که اجراش نمی کردن! تازه اونا برنامه شو ریختن! شاید خود کسایی که عملیات کردن خوب عمل نکردن.همه‌ی اینا هست! تو خودتو چرا مقصر بدونی؟ بعد از صبحانه، پیمان حرف رفتن به روستا را پیش میکشد. _رویا؟ اگه میخوایم بریم امروز وقتشه.تو خودتو حاضر کن تا منم میرم پیش پری و بیدارش میکنم. قبول می کنم.او که می رود من هم لباس میپوشم.با آمدن پیمان و پری من هم حاضر هستم.کمی از صبحانه که مانده بود را برایش در یخچال کهنه جدا کرده ام‌ پیمان هم حاضر میشود و تنها فلاسک و دو لیوان را توی ماشین میگذارد.من هم قندان برمیدارم و دنبالش میروم.با پری خداحافظی میکنیم و پیمان پایش را روی پدرال فشار میدهد.در حال خروج از تهران هستیم که خجالت‌زده میگویم: _روز عیدم که هست، بیا یه جعبه شیرینی هم بگیریم. چطوره؟ _باشه. با ظاهر شدن تابلوی اولین شیرینی‌فروشی می ایستد.و به طرف مغازه میرود.با نشستنش توی ماشین و دادن جعبه به من حرکت میکند.کم کم دار و درخت روستا نمایان میشود.برعکس من او لبخندی به لبش ندارد.کنار خانه‌ ای می ایستد _رسیدیم! ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛