eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۳۹ و ۱۴۰ صدای زوزه‌ی گرگ ها بر روی شیشه‌ی دلم ناخن میکشد.پیمان که متوجه ترسم شده میگوید به راه بیافتیم.شب سرد و وحشتناکی بر ما میگذرد.بعد از خوردن چیزی دوباره به راه می‌افتیم.هر از گاهی به نقشه نگاه میکند. بالاخره با سختی های فراوان و کوهی از ترس به همان آدرس میرسیم.پیمان قطب‌نما را درمی‌آورد بی هوا سر روی خاکها میگذارم و از فرط خستگی بیهوش میشوم! با تکانهای پیمان تای پلکم را بالا میدهم: _چیشده؟ _بیدار شو اومدن. دستپاچه برمیخیزم و به اطرافم نگاه میپرانم.متوجه‌ی جاده خاکی روبه‌رویمان میشوم و از انتهای آن صدای ماشین می آید. _مطمئنی خودشه؟ تنها به تکان سر اکتفا می کند.مردی با دشداشه عربی و چفیه‌ی سرخ و سفید به سر از ماشین پیاده میشود.پیمان و او با خنده به طرف هم میروند.دست میدهند که انگار صمیمی هستند. در حال نشستن به پیمان میگوید: _الحق که شیری! تعریفتو الکی نشنیدم. خوب تونستی شُرطی‌های(پلیس) مرزو دور بزنی‌. خیلیا بخاطر سختی‌های مرز جرئت ندارن از راه عراق برن ولی احسنت! خوشم اومد! _اغراق نکن صابر! _صابر نه! اینجا باید عدنان صدام کنی.میتونی ابو اُسامه هم بگی. نزدیک به دو روز سفرمان به طول می‌انجامد. از میان شهر "حِلّه" که گذر میکنیم.به خانه‌ی ابو اسامه، در یکی از محله‌های سنی‌ نشین میرسیم. اهالی حله به گفته‌ی ابو اُسامه بیشتر شیعیان هستند. حزب بعث با آنها مشکل دارد. برای همین هر قدم شرطی‌ای میبینم. ابواسامه به در میکوبد و با یاالله وارد میشود. ما هم وارد میشویم. زنی با عبای عربی با لهجه عراقی با ما احوالپرسی میکند. شوهرش کنارش میرسد و میگوید: _اینا ایرانین.باهاشون فارسی صحبت کن. زن همان جملات را به فارسی تکرار میکند. دستم را میگیرد به آغوشش میروم و مرا به داخل خانه دعوت میکند.پسری ده سال پیش می آید و دست و پا شکسته به فارسی احوال پرسی میکند. دخترکی بطرف مادرش میدود.یهتر از برادرش فارسی صحبت میکند و خوش آمد میگوید. تشکر میکنم. روی تشکی کنار پیمان مینشینم. با تعارفهایشان چای برمیدارم.ابواسامه ریسمان سخن را میگیرد: _والا پیمان جان همونطور که بهت گفتم اینجا محله‌ی سنی نشین شهره نگران نباشید، آدمای خوبی داره و اینکه از دست ساواک هم راحتین. _از کجا اینقدر مطمئنی؟ _اولا اینکه با حکومت چپ افتاده. مگه نمیدونی میخواستن اونا تو عراق کودتا راه بندازن؟الان این دو حکومت مثل سگ و گربه میمونن. ساواک به ندرت میتونه کاری بکنه.دوما منو دست کم نگیر! اگرم ساواک پیدامون کنه کاری میکنم که از پس‌مون برنیاد.باور نمیکنی؟ من با رئیس شرطی‌ها مراوده دارم. ایرانی از نظر مردم یعنی شیعه! زود گول میخورن و کمو بیش میتونم گزارشایی بدم که به درد بخوره. چنتا از همین مردم حله رو که میخواستن بر علیه با بقیه‌ی تبانی کنن من لو دادم! خودتم که میدونی من و تو مارکسیست شدیم. کم از اسلام و تشییع نخوردیم، هر کی ندونه که تو میدونی!بعدشم من بین اینام... اینا براشون و فرقی نداره که! هرکی که مخالف باشه رو یا میکشن یا میبرن استخبارات سلاخی میکنن و تمام... از حرف های ابواسامه تنم به لرز می‌آید. نمیدانم چرا از او خوشم نمی‌آید. مطمئنم او از کسانی است که بین شیعه و سنی می‌اندازد و خود این وسط ماهی چاق و چله ای صید میکند.دلم به حال میسوزد. ابواسامه چه پلید و پستی را به اجرا درمی‌آورد.عصر مردها به بیرون رفته تا سر و گوشی آب بدهند. زن ابواسامه در کنارم مینشیند: _تو خیلی زیبایی! باید بهت بوشیه بدم. از من اسمم را میپرسد. میمانم کدام نامم را بگویم: _ثُ... ثریا! _منم حنیفه ام. تو ایرانی هستی؟ سر تکان می دهم و میپرسم: _شما عراقی هستین؟ او هم سرش را به علامت مثبت تکان میدهد. _من اهل تلعفرم. بعد از ازدواج با عدنان به حله آمدیم. برای چی میخوای بری سوریه؟ رو خراب نکن دختر. تا میتونی شوهرتو راضی کن ازین بند و بساط .برید یه گوشه زندگی تونو بکنید.من اگه میتونستم عدنان رو راضی میکردم با هم به تلعفر میرفتیم. اینجا بی آشنا و قوم که نمیشه زندگی کرد. تموم فکر و ذکرش شده همین سازمان!هر وقت هم که میگم دلم برای قومم تنگ شده دنیا رو روی سرش میگذاره. خلاصه که از من میشنوی برید به زندگی تون برسید. یکهو آتشی در دلم روشن می شود.با این که میدانم راست می گوید اما رگ باد میکند و میگویم: _نه! من و پیمان زندگیمونو با مبارزه آغاز کردیم و قول دادیم تا آخرش توی همین راه باشیم. حنیفه سکوت میکند برمیخیزد و با دیسی از میوه برمیگردد.و بدون دلخوری تعارفم میکند.از خوشم می‌آید. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🔥💞🔥قسمت ۱۱۱ تا ۱۴۰👇
🏴ب‍‌ن‍‌ام‍‌ خ‍‌دای دل‍‌ش‍‌ک‍‌س‍‌ت‍‌ه ه‍‌ا💔🖤 🏴اٰٖلٰٖسٰٖلٰٖاٰٖمٰٖ عٰٖلٰٖیٰٖکٰٖ یٰٖاٰٖ فٰٖاٰٖطٖ‌مٰٖهٰٖ اٰٖلٰٖزٰٖهٰٖرٰٖاٰٖ سٰٖیٰٖدٰٖهٰٖ نٰٖسٰٖاٰٖءاٰٖلٰٖعٰٖاٰٖلٰٖمٰٖیٰٖنٰٖ وٰٖ رٰٖحٰٖمٰٖهٰٖ اٰٖلٰٖلٰٖهٰٖ وٰٖ بٰٖرٰٖکٰٖاٰٖتٰٖهٰٖاٰٖ 🇮🇷🌷قسمت ۱۴۱ تا ۱۷۰❤️‍🩹👇👇
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۴۱ و ۱۴۲ در ایوان کنار پیمان مینشینم.ذهنم به حرفهای حنیفه میرود.من مطمئنم پیمان هیچوقت سازمان را رها نمیکند.او تنها کسی است که در این کره‌ی خاکی برایم مانده اگر به او پشت کنم تنها میمانم. آن هم بدون ثروت و پشتوانه! نه! اینها عقلانی نیست. من باید پیمان را همانگونه که هست بپذیرم.در میان افکارم یکهو به خود می‌آیم.ابواسامه در مورد گرفتن پاسپورت و شناسنامه‌ی جعلی با پیمان حرفهایی میزند.صبح از صدای اذان برمیخیزم.از لای در نگاه میکنم.حنیفه با دستهای بسته در حال نمازخواندن است. آنجاست که پی میبرم این زن و مرد چه تفاوتهایی دارند! پیمان که بیدار میشود روسری‌ام را به سر میکنم. باهم به بیرون میرویم.حنیفه صبحانه‌ی مفصلی برایمان در حیاط چیده.معذب هستم که پیمان مرا در خانه رها میکند و خود به بیرون میرود.عصر توی حیاط میروم تا اندکی دلم باز شود.صدای حنیفه را از پشت سر میشنوم. _حاضر شو میخوایم بریم شط. _شط؟! _آره. آقا پیمان پیشنهاد داد همگی بریم. بعد از تعویض روسری ام با خوشحالی بیرون می‌آیم.حنیفه با دیدن من متعجب میکند: _با این لباسها میخوای بیای؟ _خب... بله!" پیمان از ایوان به داخل می آید _اگه‌میخوای‌جلوی مردم انگشت‌نما نباشی باید مثل خودشون لباس بپوشی. _یعنی چی؟ _یعنی این که شیله و چادر بپوشی. حنیفه‌در پستوی یکی از اتاقها را باز میکند. از درونش چند تکه لباس درمی‌آورد و میگوید: _اینا فکرکنم اندازه‌ت میشه. مال اوایل ازدواجم هستش. لباس بلندی به نام نِفنوف را به طرفم میگیرد. همه را میگوید چطور به تن کنم و بعد بیرون میرود.برای چند ثانیه به لباسها خیره میمانم.به اجبار لباسها را به تن میکنم.احساس سنگینی میکنم.برای منی که به سختی روسری را تحمل میکنم این چیزها خیلی سخت به نظر میرسد.حنیفه با دیدنم چشمانش به برق می‌افتد. _وای خودتی؟ عجب زیبا شدی دختر! پیمان لبخندریزی میزند و به طرف ابواسامه میرود.حنیفه پوشیه را هم می‌آورد: _اینم از اخریش! آن را برایم گره میزند.خودم را در آینه برانداز میکنم.یک مشکلش این است که سریع گرمم میشود و گرمای هر نفس هم مرا اذیت میکند.هوای شرجی شط با این بار و بندیلی که من پوشیده‌ام برایم جهنم میکند.تختهایی گذاشته شده تا خانواده‌ها بنشینند.روی یکی از تختها مینشینیم. دلم میخواهد پیمان از این لباسها برایم بگوید. فکر میکردم تفاوت پوششم را برانداز میکند و نظرش را میدهد؛ اما او برایش هیچ فرقی ندارد.از اولش هم همین بود وقتی او به قلبم تنیده شد من خوشایند وارد مبارزه شدم. دور زدنها تمام شد. تا به خانه میرسیم هر کداممان به تشک و بالشتمان پناه میبریم.با ابواسامه ناهار ظهر را میخوریم. بلافاصله ما را صدا میزند.از جیبش دو شناسنامه و گذرنامه درمی‌آورد. پیمان همه را خوب بررسی میکند. _اینا مدارک جدیدمونه. با این مدارک میتونیم قانونی بریم سوریه.نگاهی به اسم و فامیل جدیدم میکنم. "سلاله جرجانی".کنجکاو میشوم نام او را هم بدانم. روی صفحه را میخوانم؛ "اسماعیل الذهبی." حنیفه آن دو را از دستانم می گیرد و از ابواسامه می پرسد: _اگه ازشان بخواهند عربی صحبت کنن چه؟ این دو که نمی توانند تکلم کنن! بله! مشکل کمی نیست. ابواسامه و جواب میدهد: _فکر اونجاش رو هم کردم! اگه کسی خواست حرف بزنن من میگم اینا لال هستن. بعد خودم را به عنوان مترجم معرفی میکنم. کم مانده از این پیشنهاد حالم بهم بخورد!پیمان میگوید: _عجب فکری! ولی ما راضی نیستیم بخاطر ما خودتو به خطر بندازی. _خطری نیست! شما با شجاعتتوی ایران مبارزه میکنین اونوقت منم برای این هدف خطر نکنم؟ بعد هم از پشت سرش دو بلیت بیرون میکشد: _یکی از بچه های سوری بهم زنگ زد.گفت که همین امشب راه بیافتید تا صبح نزده برید خونه‌تیمی‌تون‌ ساعت بلیت نه شب است.لباسها را در ساک جا میدهم. لباسهای شسته‌ی حنیفه را تا میکنم تا به دستش بدهم اما او با این کارم اخم میکند. _بهتره با خودت ببری. درسته کمی به لحاظ پوشش با عراقی ها متفاوتن اما لازمت میشه. حنیفه سخاوتمندانه لباسش را به من بخشید.ساعت ۶عصر با وداع از حنیفه شهر حله را ترک میکنیم.چیزهای کمی از امامان شیعیان شنیده ام اما میدانم چندتن آنها در عراق دفن شد‌ه‌اند.از سر کنجکاوی میپرسم: _شهرهای زیارتی عراق کدوم ها هستن؟ _زیارت برای شیعه ها؟ من که چیزی از شیعه و سنی نمیدانم و سر تکان میدهم. _کربلا، نجف، کوفه، سامرا و کاظمین. آهانی میگویم و ابواسامه انگار کینه‌ای به دل داشته باشد، میگوید: _شیعه ها مرده پرستند البته سنی ها هم همینطور اما شیعه ها بیشتر! امیدوارم حزب بتونه این مرده پرستی ریشه کن کنه. خیرخواه مردمه. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۴۳ و ۱۴۴ _شیعه ها مرده پرستند البته سنی ها هم همینطور اما شیعه ها بیشتر! امیدوارم حزب بتونه این مرده پرستی ریشه کن کنه. خیرخواه مردمه. من که از حرف های ابواسامه سردرنمی‌آورم و الکی تصدیق میکنم.تا ساعتش برسد ابواسامه ما را در دور میدهد.روی بیلبرد بزرگی عکس را چسباندند.نمیدانم چرا خود به خود از او بدم می‌آید.ابواسامه توصیه می کند ما کلامی حرف نزنیم.‌چمدان الکی آورده تا نشان دهد ما به قصد زیارت و تفریح به سوریه میرویم‌.خود تمام کارها را انجام میدهد. و پس از نشان دادن ما به فردی برمیگردد و رو به ما با اشاره چیزی میگوید اما زیرلب زمزمه میکند: _کار تمومه. برین برای تفتیش. به طرف تفتیش میرویم.مرد هیکلی به من نزدیک میشود و به من میگوید جلو بروم.پیمان که جلوتر از من رفته است هیچ واکنشی نسبت به این مرد ندارد.من هم اجازه‌ی حرف زدن ندارم.حس خشم و عصبانیتم نسبت به رگ پیمان میجوشد.با گذرم از پشت زنجیرها به پیمان میرسم.دیگر نمیتوانم سکوت کنم. آهسته و همراه با خشم میگویم: _نمیتونستی کاری کنی که دست یه مرد غریبه بهم نخوره؟؟؟ وقتی به جای خلوتی میرسیم میگوید: _واسه تو که تازگی نداره! معلوم نیست قبل من... دیگر اجازه نمیدهم پیشروی کند و با خشم میگویم: _نمیخواد بی‌غیرتیت رو به پای بی‌عفتی نداشتم بزاری! من هیچوقت نزاشتم کسی دستش بهم بخوره فهمیدی؟؟؟ _ما مجبوریم. توی راه مبارزه هرکاری رو باید انجام بدیم.اینا گناه نداره! من که از منظر گناه به آن نگاه نمیکنم و چنین حرفی آتشم را خاموش نمیکند اما وقتی نام و شماره هواپیمایمان را میگویند بحث را خاتمه میدهم‌.با اشاره‌ی مهماندار روی صندلی و کنار هم مینشینیم.تصمیم میگیرم به نشانه‌ی ناراحتی‌ام با پیمان حرف نزنم.پیمان هم قدمی برای آشتی پیش نمیگذارد و این مرا بیشتر میرنجاند. با فرود در سرزمین سوریه حزن و ترس وجودم را فرا میگیرد.بدون حرف زدن با او از فرودگاه خارج میشویم.حنیفه را بخاطر لباسهایش سپاس میگویم.پیمان سر صحبت را باز میکند: _خوب ببین، تو ماشین ونی می بینی؟ _اصلا کسی قرار نیست دنبال مون بیاد! بیا لااقل بریم تو فرودگاه. _وقتی میگن کسی میاد یعنی میاد! پشت نخلها رنگ سفیدی میدرخشد.با کمی مایل شدن ماشین ون را میبینم. _من یه ماشین ون دیدم. ساک را به دست میگیرد و مثل مسافری عادی به من اشاره میکند تا برویم. هنوز پله ها را تمام نکرده‌ایم که مردی جلویمان سبز میشود.پیمان شروع میکند به علامت دادن که من از آن بی‌خبرم بعد از این مرد سوری متوجه‌مان میشود.با خنده به عربی چیزی میگوید.پیمان میگوید: _ما عربی نمیدونیم. _پس فارس هستین. تاکسی نمیخواین؟ مقصدتون کجاست؟ پیمان هم که متوجه شده خودش است مقصدی را میگوید.مرد با اطمینان میگوید: _آره! اونجا رو خوب بلدم. سوار شین! به دنبالش سوار ون میشوم.حس خوبی به این مرد ندارم. _مطمئنی خودشه؟ پلکهایش را روی هم میگذارد.راننده هیچ حرفی نمیزند و این مرا بیشتر میترساند. وارد محله‌های پایین شهر میشود.در این مناطق خبری از تیرهای برق نیست.ماشین در کوچه ای تاریک از حرکت می ایستد. برمیگردد و به من و پیمان میگوید: _پیاده شین. رسیدیم. مرد به طرف خانه‌ای فقیرانه میرود.داخل خانه میرویم.از معطل‌کردنمان حس خوبی ندارم اما چاره‌ای نیست.باید مثل پیمان پنبه در گوش کنم و با اعتماد به همه چیز بنگرم.در باز میشود و همان مرد بعلاوه‌ی یک مرد لاغر اندام وارد میشود‌.او خودش را اینگونه معرفی میکند: _من حسنی هستم. لابد در مورد اینجا چیزی به گوشتون خورده.بزارین یه چیزایی رو بهتون بگم.اینجا کارهای مهمی داریم پس خوب خودتون رو آماده کنین. راس ساعت شش بیدار میشین. کلاسهای زیادی داریم که لازم یک چیریک ببینه. شما باید به لحاظ عقیده و نظامی خودتون رو بالا بکشین.کلاسهای عقیدتی با رضاپور هستش و کلاس های نظامی با بهاءالدین. وقتی هم که آمادگی عملی پیدا کردین باید به اردوگاه برید. اردوگاه... اردوگاه...این اسم در سرم میچرخد و هول و هراس مرا با خود میبرد. با خودم میگویم اگر من را از پیمان جدا کنند چه؟اگر او به اردوگاه برود و من نه، چه گلی به سر بگیرم؟ شام بخور و نمیری را میخوریم. به خواب میروم و با وحشت از خواب میپرم.به اطرافم نگاه میکنم و دستانم را به سینه میگذارم. پیمان هم آن چنان به خواب رفته که چیزی از حال من نمیفهمد.حسنی پیمان را صدا میزند و او بی‌خداحافظی از خانه بیرون میزند.من هم تک و تنها در خانه‌ای غریب و در جمعی غریبتر احساس خوبی ندارم.در چنین جمع مردانه ای تنها یک زن است که او هم به گمانم لال است یا هم کم حرف. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۴۵ و ۱۴۶ حیران گوشه‌ای ایستاده‌ام که مردی صدایم میزند.به دنبالش به راه می‌افتم.در اتاقی مردی جوان نشسته مرا پیش او مینشانند.نگاهی به چهره‌ام میکند و لبخندی میزند. 😈_اسمت چیه غزالم؟...انگار که این غزال لاله. حیف این چهره نیست که دو مثقال زبون نداشته باشه؟ _مَ.. من زبون دارم. اسمم ثریاست. با لبخند مرموزانه و چندشی میپرسد: 😈_اسم سازمانی نه! اسم واقعیت چیه؟ _رویا. ابرو بالا می‌اندازد و تکرار میکند رویا..رویا...بعد هم خودش را با نام رضاپور معرفی میکند.زیرچشمی نگاهش به من است و میپرسد: 😈_تو مسلمونی؟ یا مسلمون بودی؟ _هیچ کدوم..مَ.. من دینی نداشتم. 😈_صحیح... صحیح...الان چه عقیده‌ای داری؟ _به من گفتن مارکس برای آزادی میجنگه و من هم قبولش دارم. 😈_درست گفتن اما خودت چی؟ هنوز به این عقیده رسیدی یا نه؟ کمی مکث می کنم.نمیدانم چه بگویم.من چیز زیادی از مارکسیسم نمیدانم و فقط کارهایی را می کنم که سازمان می خواهد. هیچوقت یک اعتقاد حقیقی نداشتم تا گرد او بگردم. 😈_از نظر تو دنیا چه شکلیه؟ _دنیا پر ظلم و بی عدالتیه، پر از نفاق و دوریی... 😈_درست میگی. مادامی که شاه باشه و به نفع خودش و آمریکایی ها دستور بده وضع ما همینه.ما برای آزادی میجنگیم.میجنگیم تا سهممون رو از دنیا برداریم. فقر باید ریشه کن بشه. اگه غذایی سر سفره اس باید عادلانه تقسیم بشه.خب... این شد هدفمون که کم هدفی نیست!راههای زیادی هم ختم به این هدف میشه اما همگی کاربردی نیست.خیلیا هدف ما رو داشتن اما پیروز نشدن نمونه اش همین منورفکرها! چی شد؟مثلا قانون و مجلس گذاشتن اما بی فایده است. شاه قانون رو دور میزنه چون شاهه.. چون پشتش به انگلیس و امریکا بنده. ما باید مسبب اینا رو زمین گیر کنیم و اونم کسی نیست جز سلطنت.سلطنت باید برداشته بشه دیگه وقتشه مردم خودشون تصمیم‌گیری کنن. من اهل سیاست نیستم و نبودم، این چیزها را خوب نمیتوانم درک کنم و یا سر از اصطلاحات قلمبه و سلمبه اش درآورم.عصر با دو تن از مردها همکلاس میشوم. در هر مورد از درس هم جوری تدریس میکنند که سر و تهش به ختم میشود.یک مشت برخلاف اسلام و مقایسه و نفی احکام آن.گاهی تا اوج عقایدشان بال میزنم که با یک با سر به زمین می‌افتم.طوری حرف میزنند که من هم میشود اسلام ناکارآمد شده و باید سمت و سوی مان را عوض کنیم.در این مدت بارها بین زائران ایرانی مشغول به پخش اعلامیه و جذب هستیم.سکونتمان در آن خانه چیزی حدود یک هفته طول کشید و پس از آن به خانه‌ای بزرگ میرویم. در این چند ماه جز رقابت و برتری در میان اعضا چیزی ندیده‌ام. مثل همیشه پیمان با دستمال صورتش را میپوشاند و من هم عبا و پوشیه به تن دارم. این شرایط سخت باعث میشود جز به سرگروه ارشدمان به کسی نکنیم.در کلاس همگی یکی از مردها شروع میکند به خواندن اعلامیه جدید سازمان.بعد از آن هم کلاس رسما شروع میشود. فنون پیچیده‌ی و ساواک آموزش داده میشود.من زودتر از پیمان به سمت خانه به راه می‌افتم.مردم اینجا ارادت زیادی به حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) دارند. به دلیل اینکه همه آموزش میبینند درآمدی نیست. سازمان پولی بعنوان صدقه میفرستد تا از گرسنگی نمیریم. در این چندماه از هم دور بودیم دورتر میشویم. من خیال میکردم اگر به اینجا بیایم او مرا بیشتر میبیند اما زهی خیال باطل! نزدیک نماز ظهر حوالی حرم حضرت رقیه(سلام‌الله‌علیها) ایرانی زیادی به چشم می‌خورد. نگاهی به اعلامیه‌های در کیفم می‌اندازم و همه را بین زائران پخش میکنم. در این بین یکی مرا رها نمیکند و میگوید میخواهم در این سازمان فعال باشم. بخاطر امنیت‌مان به او میگویم: _تو میتونی فردا همینجا بیای ما کسی رو میفرستیم. خوشحال میشود. با استرس خداحافظی میکنم و خود را به خانه تیمی حسنی میرسانم. اسم و مشخصاتش را به حسنی میدهم. او هم میگوید طبق روال با او برخورد میشود. موقع بیرون آمدن رضاپور سد راهم میشود: _امشب ساعت ۱۰ کلاس داری. رضاپور را مورد اعتماد نمیدانم. اما از طرفی روی حرف مافوق نمیتوانم حرف بزنم. برخلاف میلم باشه‌ای میگویم و از خانه بیرون میزنم. انگار آن شب هم نمیخواهد خبری از پیمان شود. به اجبار چادر چاقچور را سر میکنم و به خانه‌ی تیمی میروم. به اتاقش میروم. بعد از کمی بحث را شروع میکند. مثل همیشه به نقد از اسلام میپردازد. بهشت و جهنم و همه چیز را انکار میکند. و میگوید تا وقتی زنده‌ای زندگی کنی. صبح درحالیکه سرم از شدت بی‌خوابی درد میکند از خانه‌شان بیرون میزنم. هنوز در سرم حرفهایش میچرخد. به خانه که میرسم از خستگی بیهوش میشوم. با صدای در از خواب میپرم. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛