eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
236 ویدیو
37 فایل
💚 #الهی‌به‌دماءشهدائناعجل‌لولیک‌الفرج . . . . 🤍ن‍اشناسم‍ون https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۴♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ب‍ ‍س‍ ‍م‍ ر ب‍ ‍ ا ل‍ ‍ح‍ ‍س‍ ‍ی‍ ‍ن‍ ‍ ع‍ ‍ل‍ ‍ی‍ ‍ه‍ ‍ ا ل‍ ‍س‍ ‍ل‍ ‍ا م‍ ‍ツ
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۱۱۱ و ۱۱۲ کلید را توی قفل می‌اندازد و در را هل میدهم. برق را روشن میکند و از پله ها بالا میرود.کمی بعد برق های طبقه بالا روشن میشود و پایین می آید. ساک ها را برمیدارد و پشت سر من وارد میشود و من را راهنمایی میکند. ساختمان دوطبقه و قدیمی است.از پله ها بالا میرویم و وارد خانه میشویم. خانه‌ی نقلی با یک اتاق خواب، آشپزخانه ای دونفره و با نشیمن کوچک. گوشه ی نشیمن یک در بود که به بالکن باز میشد و آنجا هم کوچک بود.ریه ام را از عطر خانه ی کوچکمان پر میکنم و روی وسایلش دست میکشم و میگویم: _چرا وسایل داره؟ مرتضی درحالیکه مرا مخاطب چشمانش ساخته است، میگوید: _چون میخوایم زندگی کنیم. +خب آخه! جهیزیه و... نمیگذارد حرفم تمام بشود. دستم را میگیرد و روی مبل مینشاند و خودش کنارم مینشیند. _زندگی ما که امروز و فرداش مشخص نیس، بعدشم مگه ما عادی زندگی میکنیم که تو جهیزیه بگیری و من مجلس عروسی؟ همونطور که من عروسی نگرفتم برات، تو هم نمیخواد برام جهیزیه بچینی. با همین چهار تیکه سر میکنیم. سرتاسر زندگیمان پر شده بود از عطر ساده زیستن. از وسایل چیزی خانه کم نداشت، حتی یک کمی هم خاک روی وسایلش نبود. نمیدانستم این خانه مال کیست و وسایلش از آن چه کسی است؟ مرتضی رفته است دوش بگیرد. از پشت در از او می پرسم: _خونه مال کیه؟ +به دوستم سپرده بودم یه خونه بگیره. خونه قبلیمو فروخت و اینو گرفت. وسایلشم، وسایل همون خونه ست. آهانی میگویم و سراغ یخچال میروم.جز چند تا تخم‌مرغ چیزی درونش نیست. با همان تخم‌مرغ‌ها نیمرو درست میکنم و با نان‌های محلی که سلین جان برایمان گذاشته بود، شام میخوریم. برای خواب روی تخت پتو پهن میکنم و می خوابم. مرتضی هم توی نشیمن جا می اندازد و میخوابد.میگوید آنجا خیالش راحت است و اگر خبری شود، بهتر متوجه میشود. صبح بعد از نماز که میخوابم، با صدای خش خش از خواب میپرم.تای چشمانم را بالا میدهم و بلند میشوم. با رد شدن از جلوی آینه و دیدن موهای شوریده ام خشکم میزند.شانه ای به موهایم میزنم و به طرف آشپزخانه میروم. مرتضی پای گاز ایستاده و زیر لب آواز میخواند.سلام میدهم و با خنده به طرفم برمیگردد و میگوید: _بیدارت کردم؟ +نه، باید بیدار میشدم دیگه. به طرف پنجره ها میروم‌. با دیدن شیشه های مشبک پرده‌ها را کنار میزنم. فضای خانه در روز چیز دیگری است.آفتاب مهمان خانه مان میشود و لبخند گرمش را به ما هدیه میدهد. مرتضی سفره را پهن میکند و وسط سفره، قابلمه ی پر از کله پاچه را میگذارد.با دیدن کله پاچه حالم طوری میشود اما چون دلش را نشکنم نان ریز میکنم. مرتضی با ولع خاصی قاشقش را پر میکند و میخورد اما من فقط میتوانم نگاهش کنم و آب دهان قورت بدهم.متوجه موضوع میشود و میگوید: _چیه؟ دوست نداری؟ لبخند مصنوعی میزنم و میگویم: _نه! دوست دارم. قاشق را پر میکنم و توی دهان میگذارم. آرام آرام میجوم که طعم خوبش مرا تشویق به خوردن میکند.مرتضی با دیدن چهره ام میگوید: _میدونستم خوشت میاد. بعد برایم زبان و گوشت میریزد و میگوید: _من کله پاچه خور ماهریم. اصلا تو میدونستی کله خوردن یه مهارت خاصی میخواد؟ با تعجب نگاهش میکنم و میگویم: _نه! لبخندی سرشار از غرور میزند و میگوید: _آره بابا! الکی که نیست! بزار بهت یاد بدم. ملاقه دیگری در ظرفش خالی میکند و با اشتها میخورد.بعد با یک حرکت کله را میشکند و مغز را جدا میکند. از زورش به حیرت می آیم و تحسینش میکنم. باد به غبغب اش می اندازد و میگوید: _بله دیگه! از مادر شنیده ام قسمت مرکزی مغز که شبیه یک نخود است و حدقه چشم خوردنش حرام است. این نکته را به مرتضی میگویم و سریع آنها را جدا میکند و میخوریم. سفره را باهم جمع میکنیم و میپرسم: _ناهار چی درست کنم؟ +ماکارونی خریدم. اونو درست کن. به یخچال و کابینت ها نگاه میکنم که همه پر شده از خوراکیهای جوراجور. کلاه نقاب داری سرش میگذارد و کتش را عوض میکند و با دسته ای از روزنامه جلویم ظاهر میشود و میگوید: _من یه سر میرم بیرون. +کجا؟ _نترس! برای ناهار برمیگردم. سری تکان میدهم و با خداحافظی بدرقه اش میکنم.خانه بدون او مثل قفس میشود و من زندانی اش. دستی به سر و روی خانه میکشم با این که تمیز است. حمام میروم و لباس ها را هم میشویم و توی بالکن پهن میکنم. برای ناهار ماکارونی بار میگذارم و بیکار روی مبل مینشینم. چشمم به تلفن می افتد و خوشحال میشوم. گوشی را برمیدارم و میخواهم زنگی به خانه مان بزنم که با احتمال اینکه تلفن را ردیابی کنند، گوشی را به سر جایش برمیگردانم. سراغ دفترچه ام میروم و شماره ی خانم غلامی را پیدا میکنم و میگیرم. صدای بوق ممتد پرده ی گوشم را آزار میدهد که صدای بچه ای توی تلفن میپیچد.ذوق میکنم و میگویم: _سلام عطیه جان، خودتی؟ با تردید میگوید: _بله! شما؟ _من با مادرت کار دارم. میشه گوشی رو بهشون بدی؟
جوابی نمیدهد که صدای "مامان با تو کار دارن" رو میشنوم و بعد خداحافظی میکنیم.زودتر از خانم غلامی سلام میدهم و موج شوق در صدایش به حرکت درمی‌آید و میگوید: _خودتی ریحانه؟ وای سلام! اشک در چشمانم میدود و مثل چشمه ای راه خودش را پیدا میکند و جاری میشود. _بله، خودمم! شما خوبین؟ _خداروشکر! کجا رفتی؟ بیمعرفت! گفتم عروس شدی ما رو یادت رفت! حالا من نه! حمیده خانم بیچاره که دق کرد! میخندم و میگویم: +این چه حرفیه! من همیشه مدیون شما هستم. دسترسی به تلفن نداشتم. حمیده؟ چرا؟ _بیچاره خیلی نگرانت بود. چند وقت پیش مامورای شهربانی برای بازجویی برده بودنشون. بعدشم نتونست ازت خبر بگیره و گفت شاید ردتو بزنن. +ای وای! حالش خوبه؟ _منم یه هفته ای میشه ازش بی خبرم. ولی... +ولی چی؟ _یه شماره داد گفت هروقت تماس گرفتی بهت بدم. ازین شماره میتونی باهاش ارتباط برقرار کنی. +جدی؟ _آره صبر کن الان بهت میگم. چند دقیقه بعد خانم شماره را به من داد و خداحافظی کردیم. دلم به حال حمیده میسوزد! از کجا فهمیده اند من پیش او بوده ام؟ آخر اینقدر دقیق؟ در باز میشود و مرتضی با چهره ای دیگر وارد میشود.متعجب نگاهش میکنم که عینک و لونگ را از دور گردنش برمیدارد. لبخند میزند و میگوید: _این شکلی بهم میاد؟ اخم میکنم و میگویم: _سلام! اصلا! میخندد و میگوید: _چشم. میرود تا لباسش را عوض کند.قابلمه ماکارونی را از روی گاز برمیدارم و سفره را پهن میکنم. مرتضی را صدا میزنم اما جواب نمیدهد. کمی منتظر میشوم که باز هم نمی آید. از جایم بلند میشوم و که با دیدن صحنه‌ای آن هم از لایِ در شوکه میشوم. مرتضی کلت کمری را توی دکور دیواری جاساز میکند.دست و پایم را گم میکنم و سریع به طرف سفره میروم و مینشینم. دستهایم میلرزند و یخ کرده، نمیتوانم حرفی بزنم. فکر نمیکردم مرتضی هم اسلحه داشته باشد چون بیشتر در کارهای نامه نگاری، چاپ و تکثیر اعلامیه های سازمان و... فعالیت داشت.کمی بعد با لبخند رو به رویم مینشیند و میگوید: _به به! عجب غذایی شده! نمیتوانم عادی رفتار کنم. لبخند کمرنگی میزنم و برایش غذا میکشم.ته دیگ سیب زمینی را توی بشقابش میگذارم. کمی هم برای خودم میکشم، هر چند که چیزی مثل سنگ توی گلویم گیر کرده. سرم را پایین می اندازم تا با چهره اش مواجه نشوم. گوشهایم تعریف‌هایش را نمیشنود. سفره را جمع میکنیم و نمیگذارد دست به ظرفها بزنم. صدای شُرشُر شیر آب می آید که به طرف اتاق میروم.تقی به چوبش میزنم که صدای طبل مانند میدهد. کمی جابه‌جا میکنم که با تق ریزی چوب توی دستم می‌افتد و اسلحه نمایان... دستم را با تردید جلو میبرم که با وحشت دستم را برمیگردانم. چوب را سرجایش برمیگردانم و برمیگردم که با چهره ی مرتضی رو به رو میشوم. هین میکشم و دستم را روی دهانم میگذارم. هیس میگوید و نگاهم میکند. به عمق نگاهش خیره میشوم. خبری از عصبانیت و خشم نیست...خیلی معمولی نگاهم میکند و میگوید: _دیدیش؟ زبانم مثل چوب خشکی به کامم چسبیده و نمیتوانم چیزی بگویم، فقط سر تکان میدهم. _نمیخواستم ازت مخفی کنم؛ گفتم شاید... شاید نگران بشی. دوباره سر تکان میدهم. پاهایم توان ایستادن ندارند و روی زمین ولو میشوم. نفس عمیقی میکشم و میگویم: _کاش نمیدیدمش! +باور کن من کسی رو نمیکشم! چیزی نمیگویم. سعی دارم از تپش قلبم بکاهم.چشمانم را میبندم و تصویر اسلحه در ذهنم مجسم میشود.مرتضی قرص‌هایم را می‌آورد و دستش را روی شانه‌ام میگذارد و میگوید: _خوبی؟ با تکان دادن مژه هایم به او میفهمانم که حالم خوب است.دوباره میگوید: _من با اون کاری ندارم، چون سازمان اصرار داره فقط حملش میکنم. بعدشم ساواک ریخت اینجا نباید سلاح داشته باشم که ازت محافظت کنم؟ +مگه اون همه که ساواک میریزه خونشون، اسلحه دارن؟ _مگه هرکار اونا بکنن درسته؟ قرصم را قورت میدهم و میگویم: +مگه هر چی که سازمان بگه درسته؟ _ولش کن اینارو! الان بگو خوبی؟ +خوبم. میرود و با آب پرتقال برمیگردد و میگوید: _اینو بخور تا حالت جا بیاد! دلم نمیکشد و میگویم: +نمیخوام. _جون من بخور! چشم‌غره‌ای بهش میروم و لیوان را سر میکشم. میخواهم بلند شوم که میگوید: _استراحت کن ماهروی من..من میرم بیرون و شب میام که بریم یه شام دونفره بخوریم. چطوره؟ 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۱۱۳ و ۱۱۴ _کجا میری؟ +هر جا برم قلبم پیش توعه! میدانم میخواهد بحث را عوض کند و مثلا دلبری کند ولی محلش نمیگذارم و حتی پا پیچ اش هم نمیشوم که باز چیزی از من مخفی کند. باشه میگویم و کتش را برمیدارد و میرود. خانه در دریای سکوت غرق شده و من تنها موجود این دریا هستم. چشمانم را میبندم اما افکار مزاحم راحتم نمیگذارند.به بالکن میروم و لباسها برمیدارم و تا میکنم. خودم را با کار سرگرم میکنم تا کمتر فکر بکنم. سیاهی آسمان را در خود حل میکند و بانگ اذان در کوچه پس کوچه های دل میپیچد. وضو میگیرم و سجاده را به سوی قبله پهن میکنم.دستانم را بالا میگیرم و نیت میکنم. بسم الله الرحمن الرحیم، الحمدالله رب العالمین و..... السلام علیکم و رحمه الله و برکاته.دستانم را روی پاهایم میکشم و الله اکبر الله اکبر میگویم. روایتی را از امام زمان (عجل‌الله‌ تعالی‌ فرجه‌الشریف) شنیده ام که میفرمایند پس از نماز دو سجده شکر بجا بیاوردید. سجده ام طولانی میشود و خودم هیچ احساس نمیکنم. دست به دعا بلند میکنم و از خودش میخواهم مرتضی را قبل از این که در باتلاق عقاید سازمان غرق شود نجاتش بدهد صدای در بلند میشود و به عقب برمیگردم. مرتضی سلام میدهد و قبول باشد میگوید. جعبه شیرینی را جلویم میگیرد و میگوید: _بردار. از او میپرسم: _شیرینی؟ برای چی؟ _کار پیدا کردم. +کجا؟ _چاپخونه. میرم و روزنامه چاپ میکنم. آهانی میگویم و برایش آرزوی موفقیت میکنم. سجاده اش را جلوتر از من پهن میکند و دستانش را به گوشش میرساند.میخواهد نیت کند که به طرفم برمیگردد و میگوید: _نمازتو بخون که بریم. +کجا؟ اخم مصنوعی میکند و میگوید: _گفتم که میبرمت یه شام مهمونِ من! میخندم و باشه ای میگویم. وقتی نمازمان تمام میشود، لباس میپوشم و چادرم را سر میکنم.متوجه حضورش نمیشوم که دقیقه هاست از آینه نگاهم میکند _چیه؟ به دیوار تکیه میدهد و میگوید: _نه! دوباره سرگرم روسری و چادرم میشوم که پشت سرم ظاهر میشود. از اینکه چیزی متوجه نمیشوم، شوک میشوم و میگویم: _چیزی شده مرتضی؟ چرا همچین نگاهم میکنی؟ +راستش خیلی وقته یه چیزی میخوام بهت بگم _چی؟ +با چادر خیلی خوشگل میشی. یکی از فرق‌هایی که با بقیه داری همینه که خواستنی ترت میکنه. تو این دوره و زمونه هر کسی سعی داره بیشتر خودشو به نمایونه ولی تو فرق داری _خوب منم میخوام خودمو به نمایونم! اخم میکند و میگوید: _یعنی چی؟ از اینکه اینطور میشود خوشم می آید و میگویم: _من دلم میخواد با این کارام خودمو به به نمایونم. فرقش اینه برا کی خوشگل کنی! گره اخمهایش را باز میکند و میخندد.باهم از خانه خارج میشویم و مرتضی به ماشین اشاره میکند و میگوید: _درست شد توی تاریکی کوچه در نگاه اول نمیتوانم فلوکس را ببینم، ولی بعد که مرتضی میگوید میفهمم این فلوکس خودش است‌.جلویش را نگاه میکنم و میگویم: _خوب شده ها! _آره سوار میشویم و به راه می افتد.سعی دارم صورتم را بپوشانم که مرتضی متوجه میشود و میگوید: _داری استتار میکنی؟ +خب برای اینکه تشخیص ندن دیگه! میخندد و میگوید: _اینجوری که ضایع تره! تو میدونستی چجوری ساواک امسال تونست خیلی از کله گنده های سازمانو بگیره؟ +نه، چطوری؟ _یه روز که دیدن هیچ غلطی از دستشون برنمیاد، ریختن تو خیابون و مشکوکا رو دستگیر کردن.بین اونا افراد سازمانم بود. +به همین راحتی؟ _به همین راحتی! جلوی کبابی می ایستد و باهم وارد مغازه میشویم.منقل کباب به راه است و بوی گوشت همه جا پیچیده.معده ام التماس میکند تا زودتر چیزی بخورم. مرتضی سفارش چهار سیخ میدهد. فروشنده کباب را لای نان میپیچد و با جعفری و پیاز روی میز میگذارد. شروع میکنم به خوردن و آخرین لقمه را به زور نوشابه میخورم که مرتضی سفارش چهار سیخ دیگر میدهد.هر چه اصرار می کنم بسه! میگوید باید جون بگیری، خیلی کم میخوری. خلاصه هم من و هم خودش را به زحمت می اندازد.وقتی میبیند نمیخورم خودش لقمه برایم میگیرد و مجبورم میکند بخورم. سومین لقمه را به دستم میدهدکه نگاهی به اطرافم می اندازم و می بینم چند نفری ما را نگاه میکنند.به طرف مرتضی خم میشوم و میگویم: _میگم زشته! دارن نگاه میکنن. +ما که کار بدی نمیکنیم! نگاه بکنن. مرتضی پول کبابها را حساب میکند و از پله ها پایین می آییم.خانم بی حجابی جلویم می ایستد و با لبخند رنگی اش نگاهم میکند و میگوید: _میشه باهاتون حرف بزنم؟ من و مرتضی متعجب میشویم و زن میگوید: _تنها البته! زیاد وقتتونو نمیگیرم سری تکان میدهم و به مرتضی میگویم و برود و من هم می‌آیم.کمی که مرتضی از ما فاصله میگیرد، زن میگوید: _چیکار میکنی که اینقدر دوستت داره؟ اشکهایش باعث میشود آرایشش بهم بریزند. آرامش میکنم و میگویم: _من کار خاصی نمیکنم. ما خودمون رو به خودمون محدود میکنیم +یعنی چی؟ _به نامحرم نگاه نمیکنیم و منم حجابمو رعایت میکنم
+همین؟ آخه مگه میشه چشم مردا رو کنترل کرد! گفت اینور نگاه نکن و اونور رو نگاه کن! _تا خود مردا نخوان و ما رعایت نکنیم همینه. ببخشید بهتون برنخوره ولی تا وقتی که شما اینطوری آرایش میکنین خوب بعضیام پیدا میشن برای شوهر شما آرایش میکنن. مرتضی از ماشین پیاده میشود و برایم دست تکان میدهد. _خانم بریم؟ برایش دست تکان میدهم و میگویم: _با اجازه. زن فقط نگاهم میکند و میروم.توی ماشین که مینشینم، میگوید: _نگرانت شدما! +نه، یه سوال داشتو پرسید. تا خود خانه حرفی نمیزنیم.برق‌های خانه را روشن میکنم و لباس و چادرم را روی تخت پرت میکنم و نمیفهمم کی خوابم میبرد. با پاشیدن نور و رد آن بر روی صورتم، بیدار میشوم.ساعد دستم را روی صورتم میگذارم و از جا بلند میشوم.خبری از مرتضی نیست و صداهایی از توی راهرو می آید. فکر میکنم حتما همسایه ای آمده یا گربه ای و چیزی!دست و صورتم را میشویم و صبحانه مختصری میخورم.از پنجره به بیرون چشم میدوزم و با دیدن کیوسک تلفن خوشحال میشوم. شال و کلاه میکنم و به طرف کیوسک میروم. کمی منتظر میشوم تا کیوسک خالی شود و وارد میشوم.با دستان لرزان شماره ی خانه مان را میگیرم و چند بوقی میخورد که پشیمان میشوم و سریع قطع میکنم.کسی به شیشه میزند و با غر میگوید: _خانم عجله دارم! نمیخوای زنگ بزنی بیا بیرون. دستم را از روی تلفن برمیدارم و دست از پا دراز به بیرون می آیم.چند قدمی ‌که برمیدارم، دلم راضی نمیشود و می ایستم. زنی تنی به من میزند و با صدای بلند میگوید: _او! چه خبرته دختر؟ چرا وامیستی؟ معذرت میخواهم و به طرف کیوسک میروم. لرزی وارد وجودم میشود و اما شروع میکنم به شماره گرفتن. نفسهایم با بوق‌های ممتد هماهنگ شده که صدای مادر در گوشم میپیچد. غرق در خوشحالی میشوم و میگوید: _سلام! الو؟ چرا چیزی نمیگید؟ سکوت میکنم. دستم را روی دهانم میگذارم تا زبانم به التماس دلم چیزی نگوید. دلم نمیخواهد کوچکترین مشکل برای مادرم پیش بیاید. _صدا نمیاد؟ یه چیزی بگید خب! بیشتر از این نمیتوانم تحمل کنم و تلفن را سر جایش میگذارم.هق هقم بلند میشود و تن بی جانم را به سختی میخواهم به خانه برسم. دستم را به صورتم میرسانم که متوجه صورت خیسم میشوم.گلویم خشک شده و لیوان آب را سر میکشم. هر چه آب مینوشم بی فایده است اما کویر قلبم آنقدر تشنه است که این حرفها حالی اش نمیشود.دوباره صدایی از راهرو می آید و انکار میکنم. به اتاق میرفتم و لباسهایم را مرتب میکنم اما هر لحظه صدای مادر در گوش جانم میپیچد. در باز میشود و به امید این که مرتضی است از جا بلند میشوم اما با دیدن چهره ی مقابلم متعجب و حیرت زده میشوم. قلبم خودش را دیوار سینه ام میکوبد و تیر میکشد. روی زمین مینشینم که با لبخند چندش بارش نگاهم میکند و میگوید: _نترس! اومدم باهات حرف بزنم. با لکنت میگویم: _شه... شهناز؟ _آره، خانم زارعی. قلبم را ماساژ میدهم و میگویم: _چی میخوای ازم؟ باز هم میخندد و میگوید: _نخیر! فقط میخوام حرفای تو دلمو بگم‌. خودم را به بسته قرص میرسانم و قورت میدهم. سعی میکنم خوددار باشم و میگویم: _مرتضی میدونه اینجایی؟ _نه عزیزم. چند کاغذی را پیش رویم می اندازد و میگوید: _بخونش! آقاتون چاپ کرده! اعلامیه است و از فعالیتهای سازمان و شهدای شان گفته! حالا میفهمم کشته شدن در راه سازمان فقط نام شهید است که برای همین اعلامیه ها ارزش دارد وگرنه بی ارزش است. اعلامیه ها را جلویش پرت میکنم و می گویم: _خب که چی؟ خودش که ننوشته. +مگه نمیگی اینا بده! خب اون اینا رو میده دست جوونای مردم. _من حرفامو به مرتضی زدم. +مرتضی مرتضی برام نکن! تو دزدی! تو مرتضی رو ازم دزدیدی! _اولاً آقامرتضی برای شما! ثانیاً دزدی چیه؟ مرتضی اومد خواستگاریم و درخواست داد. ثالثاً درست حرف بزن! قیافه اش را کج و کوله میکند و با لحن تمسخر آمیزی میگوید: _چرا عربی چرتو پرت میگی؟ مرتضی مال من بود! من دوستش داشتم، بفهم اینو چشمانم از وقاحتش گرد میماند و او مثل کفتاری زخم خورده نگاهم میکند و انگار تشنه خون من است.من هم لحن طلبکارانه ای به خودم میگیرم و میگویم: _مگه مرتضی کالاست که مال تو باشه. ما آدمیم با عواطف و احساسات، یه چیزی سمت چپ بدنمون درحال تپیدنه که هر کسی نمیتونه واردش بشه. بهتره تو اینو بفهمی! 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۱۱۵ و ۱۱۶ کیفش را به طرفم پرت میکند که دستانم را جلوی صورتم میگیرم. چند دقیقه بعد به من حمله ور میشود و از روی کینه و حسد مشت و لگدی را نوش جانم میکند! وقتی عقده دلش را خالی میکند کیفش را برمیدارد و اعلامیه را را درونش میگذارد. پوزخندی به من میزند و میگوید: _ولی من بیخیالت نمیشم! این زندگی که برای خودت ساختی رو روی سرت خراب میکنم.اونوقت این تویی که باید به دستو پام بیوفتی. به سمت در میرود و متوقف میشود.به سمتم برمیگردد و انگشت را در هوا تکان میدهد و با چشمان تنگ میگوید: _دوست ندارم مرتضی بفهمه من اومدم اینجا! البته برای خودتم خوب نیست، شایدم یه امتیازه برات که لوتون ندم! گرفتی که؟ چیزی نمیگویم که میرود.با صدای بسته شدن در روی زمین ولو میشوم.تمام بدنم از درد مینالد و از بینی ام خون میچکد. سریع دست و صورتم را میشویم و به سختی وسایل ریخته شده را برمیدارم و سر جایش میگذارم. هیچی روی گاز نیست و این هم میشود درد روی درد! سریع غذای سردستی آماده می کنم و منتظر میشوم. یک ساعت، دو ساعت، سه ساعت میگذرد و در آخر غروب میشود.از شدت ضعف نمیتوانم گرسنگی را تحمل کنم و غذا را گرم میکنم و میخورم. شب میشود و مرتضی با حالتی نزار و خسته وارد خانه میشود. کتش را میگیرم و میخواهم روی جا لباسی بگذارم که عضلات دستم مرا به درد کشیدن وا میدارد. مرتضی میگوید: _ببخشید که دیر شد، نتونستم بهت خبر بدم. جوابی نمیدهم که برمیگردد و نگاهم میکند.چشمانش را ریز میکند و نزدیکم می آید و میگوید: _چرا این شکلی شدی؟ قیافه ی طبیعی به خود میگیرم و می گویم: _چه شکلی؟ +رنگت پریده! بینیت چیکار شده؟ با انگشتش سرم را بالا می آورد و میگوید: _زمین خوردی؟ حرفش را در هوا میقاپم و میگویم: _آره! آره! حواسم نبود دیگه. چشمانش از این فاصله زیباتر و درخشنده تر به نظر میرسد. سرم را پایین می اندازم که میگوید: _سرتو بیار بالا! چشمانم را به رنگ چشمانش میدوزم که با صداقت مواج در نگاهش میگوید: _مراقب خودت باش ماهرو خانم! دلم نمیخواد حتی یه تار مو از سرت کم بشه. خنده ای به لب هر دویمان مینشیند و از هم فاصله میگیریم.مرتضی به آشپزخانه میرود و میپرسد: _غذا چی داریم خانم خانما؟ _یکم کتلت توی یخچال هست، الان میام برات گرم کنم. _نه، تو خسته ای! خودم گرم می کنم. به اتاق میروم و چشمم به گلیم لول شده کنار اتاق می افتد.برش میدارم و نخ دورش را باز میکنم. دستم را روی تار و پود اش که عجین شده با تلاشم است میکشم.گلیم را وسط اتاق به صورت کج پهن میکنم و روی تخت می نشینم. به یاد حرفهای شهناز می افتم که چطور مرا تهدید کرد! اگر او مرتضی را دوست داشته چطور حاضر شده به او همچین ماموریتی بدهد؟ تقی به در میخورد و مرتضی میگوید: _کجایی خانم؟ بیا شامو حداقل دور هم بخوریم. دلم تنگ شده که کنارم بشینی. _خوبه نصف روز نبودی! _برای شما نصف روز بود! برای من نصف عمرم بود.از صبح ندیدمت و الان که شب شده اومدم. باشه ای میگویم و میبینم کتلت ها را گرم کرده و املت هم کنارش درست کرده. نگاهم میکند و میگوید: _بسم الله! کارها، حرف ها و حرکات زیبایش مرا غرق لذت میکند و باعث میشود هر روز بیشتر وابسته اش شوم و خودش را بیشتر در دلم جا میکند. یاد تهدید شهناز می افتم و میترسم از آن روزی که او را از من بگیرد! آخر من بعد از خدا فقط مرتضی را دارم. در کنار هم غذا میخوریم و باهم ظرف ها را میشوییم.مرتضی با دستان کفی اش به نوک بینی ام میزند و من هم دستانم را پر از آب میکنم و رویش میریزم. شیطنت مان گل میکند و حسابی از خجالت هم درمی‌آییم. انگار نه انگار سنی از ما گذشته، هنوز شیطنت میکنیم. ظرف میوه را جلویش میگذارم و میگویم: _بفرما. درحالیکه سرش توی کاغذ و چندین کتاب است، میگوید: _میشه برام پوست بگیری؟ پرتقالی را برمیدارم تا پوست بگیرم. نگاهش میکنم که خودش را غرق کارش کرده، نمیدانم اینها مربوط به سازمان است یا چیز دیگر. از این که کنارم نشسته و من میتوانم به چهره اش زل بزنم خوشحال هستم. میترسم از روزی که حسرتش را بخورم و از هم جدایمان کنند.نمیتوانم چیزی نگویم و لب میزنم: _مرتضی اگه یه روزی من نباشم پیشت چیکار میکنی؟ همانطور که سرگرم است، میگوید: _تو همیشه کنارم باید باشی. _خب.... اگه یه کسی ما رو از هم جدا کنه چی؟ کاغذها را روی میز میگذارد و میگوید: _اولا من باید بمیرم قبل اون روز، ثانیا اگه قبلش نمردم، من دنیا رو بدون تو نمیخوام. بغض خودش را در گلویم پنهان میکند و میگویم:
_خدا نکنه! _حالا چرا یاد اون روز افتادی؟ سرم را پایین می اندازم و میگویم: _همینطوری، خواستم بدونم. یکهو چشمانش رنگ عجیبی میگیرد و میگوید: _یه دقیقه همین جا باش، تا بیام. قبول میکنم و داخل اتاق میشود. چند دقیقه بعد می آید درحالیکه پشت سرش چیزی قایم کرده است.خودم را خم میکنم و میگویم: _چی داری؟ لبخند دندان نمایی میزند و میگوید: _صبر کن. کنارم مینشیند و در گوشم زمزمه میکند: _چشماتو ببند! با تردید نگاهش میکنم که دوباره حرفش را تکرار میکند.آرام چشمانم را میبندم که میگوید: _دوتا دستتو بیار جلو. از موش و گربه بازی اش حوصله ام سر میرود و غر میزنم: _عه! چیکار داری خب؟ _قول میدم پشیمون نشی. دستتو بیار دیگه! پوفی میگویم و دستانم را جلویش میگیرم. چیزی روی دستانم قرار میگیرد و میگوید: _حالا چشماتو باز کن. چشمانم را باز میکنم و چند بار پلک میزنم که صندوقچه ای روی دستم میبینم. با تعجب میپرسم: _این چیه دیگه؟ چشمکی میزند و میگوید: _بازش کن دیگه! قفلش را باز میکنم و صدای تیک مانندی میکند. درش باز میکنم و چند کاغذ لول شده میبینم.کاغذها را باز میکنم و متوجه میشوم اعلامیه است. نگاهش میکنم و میگویم: _اینا چیه؟ با خونسردی لب میزند: _اعلامیه های آقای خمینی... مگه مهریه‌ات نبود؟ بهت زده نگاهش میکنم. دستی به کاغذها میکشم و احساس خوشایندی بهم دست میدهد. _یعنی اینا رو برای من میخوای بخونی؟ +مگه خودت نگفتی؟ _ولی من نمیخوام برای من بخونی شون، برای خودت بخون! +چشم. حالا بگم یه نکته رو؟ _بفرما. +اینا رو سعی کردم از اولین نامه بگیرم. از دهه ۴۰ تا اعلامیه اخیرشون. ناباورانه بهش چشم میدوزم و میگویم: _واقعا؟!؟ سرش را تکان میدهد که یعنی بله. خوشحال میشوم و دنبال اعلامیه هایی میگردم که نخوانده ام. سریع برشان میدارم و به اتاق میروم تا در سکوت بخوانم. حس اولین اعلامیه هنوز توی وجودم جولان میدهد و حتی پررنگتر شده. مطمئم هیچوقت از آن زده نمیشوم.بعد از اتمام چندین برگ، چشمانم سوز میگیرد و ماساژ میدهم. خمیازه ای میکشم و حس خوب امید در رگهایم میدود.انگار نه انگار که چند دقیقه پیش از تهدید شهناز مثل بیدی به خودم از آینده میلرزیدم. کاغذها را لول میکنم و توی صندقچه میگذارم.مرتضی صندوقچه را برمیدارد و فرش را کنار میزند. با دقت به کارهایش نگاه میکنم تا چیزی دست گیرم شود، موزائیکی را جدا میکند. جلو میروم و میبینم زیر موزایک فضای کوچکی خالی است.مرتضی صندوقچه را داخل آن فضا قرار میدهد و موزائیک را رویش میگذارد و چند مشتی بهش وارد میکند.فرش را رویش میکشد و بعد خیلی زیبا نگاهم میکند و میگوید: _اینجور چیزا نباید جلو دید باشه. حرفش را تایید میکنم و میگویم: _میدونم. بعد از خواندن آیه الکرسی و سه سوره ی توحید میخوابم. صبح با صدای اقامه گفتن مرتضی بیدار میشوم و خودم را کش و قوسی میدهم . میروم تا وضو بگیرم و بعد از نماز هم چند صفحه ای قرآن میخوانم.هوا که روشن میشود مرتضی برای خرید نان از خانه بیرون میرود و من هم پنیر، کره و مربا را توی ظرف میریزم. دو لیوان چای را توی سینی میچینم‌. توی بالکن میروم و با دیدن گلدان های گل یخ لبخند میزنم. برگهای کوچکشان زیر نور آفتاب میدرخشد و سرسبزی شان طراوت را به من هدیه میدهند. مرتضی از سر کوچه، نان به دست به طرف خانه می آید که زن چادری جلویش می ایستد و چند جمله ای بین شان رد و بدل میشود و از هم جدا میشوند.سفره را پهن میکنم که صدای پایش از راه پله ها می آید. در که را باز می کند سوز عجیبی وارد خانه میشود. نان ها را وسط سفره میگذارد و چایش را بی معطلی برمیدارد.نگاهم میکند و میگوید: _تو با همسایه ها رفت و آمد داری؟ شانه بالا می اندازم و میگویم: _نه! چطور؟ +در حد سلام و علیک چی؟ _نه، خب زیاد نیست که اینجاییم. سرش را مدام تکان میدهد و در ادامه میگوید: +خوبه، تا رفت و آمد نکنی کسی تو زندگیت سرک نمیکشه. بهتره کسی ندونه ما چی هستیم و کی هستیم، اینطوری برامون بهتره. دوباره چای برایش میریزم. لقمه نانی جدا میکنم و میگویم: _چیشد که اینو پرسیدی؟ کمی مکث میکند و دستش را زیر چانه اش میگذارد و میگوید: +یکی از خانمای محل همین الان گفت که شما همون همسایه های جدیدین که خونه شون فلان جاست. منم گفتم بله، بعد گفت به خانمتون بگین ما هر دوشنبه ازین مراسمای ختم انعامو زیارت آل یاسین میگیریم؛ بیان. _جدی؟ +آره. _تو چی گفتی بهش؟ +هیچی، گفتم خانم من ازین مراسما شرکت نمیکنه. مثل خمیری وا میروم و لب میزنم: _اینو گفتی؟ 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۱۱۷ و ۱۱۸ چشمانش را تنگ میکند و خیلی راحت میگوید: _خب آره! توقع داشتی چی بگم؟ +من صبح تا شب تو این خونه ام، خب دلم میگیره! _خوبه همین الان گفتم رفت و آمد نکن! +خب چیکار کنم؟ دیوونه بشم تو این خونه! _خدا نکنه، میدونم سخته ولی چاره چیه؟ قیافه مظلومی به خودم میگیرم و میگویم: _میشه فقط برای مراسمشون برم و برگردم؟ کسی ازم چیزی پرسید، هیچی نمیگم. خوبه؟ کمی چپ چپ نگاهم میکند و میگوید: _نه! صبحانه ام را بدون هیچ حرفی میخورم و سفره را جمع میکنم.درحالیکه ظرفها را میشویم متوجه میشوم کنارم ایستاده اما خودم را به نفهمی میزنم تا خودش به حرف می آید: _آخه بخاطر امنیت خودمون میگم! میگم مشکل برامون پیش میاد، از کجا معلوم کسی از همسایه ها لومون نده؟ ها؟ یک گوشم در است و دیگری دروازه، خوب من هم حق دارم! از بس توی خانه مانده ام کسل شده ام، باید جایی بروم. جوابش را نمیدهم و دوباره شروع می کند به حرف زدن.آخر به حرف می آیم و می گویم: _تو حرف منو نمیفهمی چون خودت میری بیرون، دلم لک زده با چند نفر حرف بزنم. +خب بیا با من حرف بزن. از روی بی حوصلگی نگاهش میکنم و میگویم: _تو که همش بیرون! فقط شبها همو میبینیم. _قول میدم زودتر بیام. _نخیرم، بحثو عوض نکن. دستهایم را خشک می کنم و رو به رویش می ایستم و میگویم: _من نمیخوام زندگیم محدود باشه، این کارا برای اعضای سازمانه! من که نباید حق زندگی رو از خودم بگیرم! هوفی میکشد و میگوید: _چی بگم؟ خودت که میدونی به تو نه گفتن سخته! انگار بال در می آورم و میپرسم: _این یعنی آره؟ خنثی نگاهم میکند و لب میزند: _این یعنی خیلی خیلی احتیاط کن وقتی میری دورهمی همسایه ها! خوشحال میشوم، کلاهش را از روی میز برمیدارد و سرش میگذارد.کیفش را هم در دست میگیرد و میگوید: _خداحافظ. تا دم در بدرقه اش میکنم و وقتی از پله ها پایین میرود، میگویم: _ظهر کوفته برات درست میکنم. حتما بیای! توی پاگرد می‌ایستد و لبخندزنان نگاهم میکند. _چشم. در را که میبندد میدوم و از توی پنجره نگاهش میکنم. آنقدر خوشحال هستم که نمیتوانم توصیف کنم. باز هم سراغ دفترم میروم و از لحظه ای که پایم را توی این خانه گذاشته ام تا هم اکنون مینویسم. خودکارم رنگش تمام میشود و دفتر را جمع میکنم. از در و دیوار خانه کسلی میبارد. جرقه ای توی ذهنم کلید میخورد و میروم دنبال اعلامیه ها. خیلی وقت است که مبارزه ام را تعطیل کرده ام! چادرم را سر میکنم تا به مسجد سپهسالار بروم. باید بروم و حاج آقا امامی را ببینم. سر کوچه تاکسی میگیرم تا برسم اذان ظهر را میدهند. کرایه را حساب میکنم و چادر رنگی به سر میکنم و قاطی خانمها میشوم.تا میتوانم صورتم را میپوشانم و وارد مسجد میشوم. اقامه را که میگویند همگی نیت میکنیم. بعد از نماز، گوشه ی پرده را میگیرم تا ببینم حاج آقا نیست. حاج آقا پشتش به من است و نمیتوانم درست ببینمش.صبر میکنم همه بروند و دوباره چادر مشکی سر میکنم و وارد صحن مسجد میشوم و کنار ورودی آقایون می ایستم که با صدایی بمی برمیگردم.آخوندی سر به زیر مرا مخاطب خود میسازد و میگوید: _کاری دارین خواهر؟ مِن مِن کنان می گویم: _من دنبال حاج آقا امامی میگردم. کجا هستن؟ چند دقیقه پیش دیدمشون. سرش را بلند میکند و با تعجب نگاهم میکند، طولی نمیکشد که نگاهش را پس میگیرد و میگوید: _مطمئنید؟ _بله! از پشت پرده دیدم. اشاره میکند و هاج و واج دنبالش میروم به شبستان.خیلی آرام طوری که فقط من میشنوم، میگوید: _راستشو بگید، شما کی هستین؟ بهم برمیخورد و میگویم: _من با حاج آقا کار دارم، ایشون منو میشناسن. لطف کنین بگید کجا هستن. _ایشون اینجا نیستن. _مگه میشه؟ من همین الان دیدمشون. درحالیکه تسبیح اش را میچرخاند و مخاطب چشمانش قالی است، باصدایش مرا مخاطب خود میسازد و میگوید: _ببینید شما بگید کارتون چیه تا من به ایشون بگم. _نمیشه! کار من خصوصیه، نمیتونم بگم. در همین وقت صدای مش مراد بلند میشود که میگوید: _آ سدرضا! خوشحال میشوم و به دنبال صاحب صدا میگردم. مش مراد طبق معمول جارو بدست دور مسجد میگردد.جلو میروم و میگویم: _سلام آقا مش مراد! نگاهش را در چهره ام میچرخاند و میگوید: _شمایید؟ علیک سلام دخترم، اینجا نایستید خطرناکه! بیاید داخل شبستان. دنبالش وارد شبستان میشوم که مش مراد با دیدن آخوند میگوید: _اینجایید آ سدرضا! مرد لبخند میزند و میگوید: _بله، درخدمت خواهرمون بودم. مش مراد برمیگردد و مرا میبیند.آهی میکشد و میگوید:
_بله، دیدمشون. جلو میروم و میپرسم: _آقا مش مراد، حاج آقا رو ندیدین؟کارشون دارم. دوباره آه میکشد و میگوید: _مگه خبر ندارین؟ تای ابرویم را بالا میدهم و میگویم: _چی رو؟ دست را به سرش میکوبد و به سختی لب میزند: _حاجی رو که گرفتن! انگار دیوار بلندی رویم خراب میشود و چند دقیقه ای مبهوت میمانم.با خودم میگویم مگر مرتضی به حاج آقا گوشزد نکرده است که دنبالشان هستند؟ مش مراد نفس عمیقی بیرون میدهد و با نگرانی میگوید: _این مسجد داره کنترل میشه! چرا اومدین؟ سرم تیر میکشد و چشمانم را میبندم. چند نفس عمیق میکشم و میگویم: _من اعلامیه میخوام. +مگه شما فراری نیستین؟ _چرا هستم! مگه اشکالی داره؟ +خب شما شناسایی شدین، گیر بیوفتین که کارتون... با اعتماد به نفس کامل جلوی مش مراد می ایستم و میگویم: _من فکر همه چیزو کردم. دستانش را از هم باز میکند و میگوید: _والا من حریف زبون زنها نمیشم. آ سدرضا شما چی میگین؟ آ سدرضا که جز سکوت چیزی دیگری نداشت، بالاخره لب باز میکند. _والا چی بگم، اگه فکرشو کردن که ما چیکاره هستیم. خوشحال میشوم و میپرسم: _خب اعلامیه بدین! من کارمو خوب بلدم. مش مراد زیر لب ذکر میفرستد، انگار خونش به جوش آمده، میگوید: _والا این آ سدرضای ما، پسر و شاگرد و نایب حاجی ماست. حاج آقا کارهاشونو به ایشون سپردن. از خودشون درخواست کنین. آ سدرضا تسبیحش را از دو دستانش جدا میکند و دستش را روی سینه اش میگذارد، میگوید: _والا مش مراد که خودشون صاحب اختیار هستن‌ ولی پدر این امور رو به من سپرده اند. شما مطمئن هستین دیگه؟ مشتاقانه سر تکان میدهم و میگویم: _بله حاج آقا! دستی به ریشش میکشد و ادامه میدهد: _اینجا کسی واسه اعلامیه نمیاد دیگه، چون اولا امنیت نداره و ثانیا تحت کنترله. پس شما برید کتاب فروشی امید،آدرسشم خدمتتون میدم.فقط وقتی رفتین بگید از طرف آسدرضای امامی آمدین. بعد تسبیحش را مقابلم میگیرد و میگوید: _این تسبیح رو که نشونشون بدید، خودشون میفهمن. تسبیح را میگیرم و بعد از یادداشت آدرس خداحافظی میکنم.مش مراد مرا از در پشتی مسجد بیرون میکند. نگاهی به ساعت می اندازم و میبینم چیزی به آمدن مرتضی نمانده پس از رفتن به کتاب فروشی خودداری میکنم. توی تاکسی مینشینم و نرسیده به خانه پیاده میشوم. چند قلم وسیله که برای پختن کوفته لازم دارم را میگیرم و شتابان به خانه میروم. لباسهایم را در نمی آورم و پای گاز می‌‌ایستم. از روی دفتر تک تک کارها را انجام میدهم تا کوفته آماده شود.بوی خوبی در خانه پیچیده و خودم را با بوی غذا سیر میکنم! لباس ها و چادرم را از روی زمین برمیدارم و سر جایشان آویزان میکنم. آشپزخانه را جمع و جور میکنم و ظرفهای اضافی را میشویم.مرتب به کوفته ها سر میزنم. یک چشمم به غذا است و چشم دیگرم به سر کوچه دوخته شده تا ببینم مرتضی آمده یا نه! باز هم غروب میشود و اثری از مرتضی نیست، از بدقولی اش حالم گرفته میشود. زیر گاز را خاموش میکنم و توی بالکن می ایستم که می بینم کسی دوان دوان وارد کوچه میشود. خوب که دقت میکنم می بینم مرتضی است، نفس راحتی میکشم و دلشوره را از خودم میرهانم.زنگ در به صدا درمی‌آید و آیفون را میزنم. میخواهم سر سنگین باشم. در باز میشود و مرتضی با چهره ی مشوش و عرق کرده وارد می شود.وارد حمام میشود. روی مبل نشسته ام و مرتضی همان طور که با حوله سرش را خشک میکند رو به رویم ظاهر میشود.سرش را پایین انداخته و میگوید: _میدونم بدقولی کردم ولی مدیونتم اگه بگم کار نداشتم که نیومدم. رویم را به سمت دیگری میکنم که جلوی پاهایم زانو میزند و میگوید: _قهر نکن خانم! اگه قهرم میکنی نباید بیشتر از یک روز باشه ها! بیا شام بخوریم! اخم میکنم و میگویم: _مگه چیکار داشتی؟ _خب باید توی یک روز هزار تا روزنامه چاپ میکردم! اوستا گفت تا تموم نشده نمیتونم برم. میبخشی؟.... اصلا نبخش، وایستا اول یه چیزی بهت نشون بدم بعد اگه خواستی ببخش. توی راه پله ها میرود و با جعبه ای برمیگردد. جعبه را توی هوا میچرخاند و جلویم میگیرد و میگوید: _بفرما! با اکراه جعبه را از دستش میگیرم و درش را باز میکنم. با دیدن کفش های ورنی که تازه مد شده لبخند میزنم و میگویم: _اینا که خیلی گرونه! نفسش را با صدا بیرون می دهد و لبخند زنان میگوید: _برا همین دیر اومدم، هزارتا روزنامه چاپ کردم تا اوستاد دستمزدمو زیاد بده. بعدشم برات اینا رو خریدم! دستش را با ذوق میگیرم و میگویم: _ممنون مرتضی! بوسه ای عمیق به دستم مینشاند و میگوید: _قابل شما رو نداره، تو لیاقتت بیشتر از ایناست. 🌱ادامه دارد... ✍نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) 🇮🇷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷
🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه 🌱 ✍قسمت ۱۱۹ و ۱۲۰ سفره را پهن میکنم و غذا را گرم میکنم. کنار بشقابها قاشق و چنگال میگذارم و بشقاب کوفته‌ها را وسط سفره مینشانم. مرتضی دستانش را بهم میمالد و میگوید: _عجب کوفته ای شده! با ذوق و از ته دل لقمه در دهانش میگذارد. من هم از لقمه گرفتن و به‌به کردنش تشویق میشوم و لقمه به دهان میگذارم. سفره را جمع میکنیم و طبق معمول ظرف ها را باهم میشوییم. دستانم را دیرتر از مرتضی خشک میکنم، چای میریزم و برایش میبرم. مانده ام چطور قضیه حاج آقا را بگویم و چطور نگویم! کمی دور و برم را نگاه میکنم و بالاخره جرئت پیدا میکنم و میگویم: _مرتضی؟ چایش را برمیدارد و میگوید: _جانم؟ _یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟ مردمکش را توی کاسه چشمش میچرخاند و لب میزند: _تا چی باشه! آب دهانم را با صدا قورت میدهم و با تردید میگویم: _من امروز رفتم مسجد سپهسالار! چشمانش مثل توپی گرد میشود و میپرسد: _اونجا چرا؟ آخه با خودت فکر نکردی اونجا خطرناک باشه؟ حرفش را قبول دارم اما نمیتوانم گوسفندی که تا دم پوست کنده ام را رها کنم! من ام در این بحبوحه تبلیغ حکومتی اسلامی است. اگر کوتاهی کنم جواب پیامبر (ص) و ائمه را چه بدهم؟ هر کسی در زمانی ماموریتی دارد، مثلا انصار و مهاجرین وظیفه شان این بوده که پشت امام علی (علیه‌السلام) بایستند و حقشان را بگیرند اما وظیفه خود را ندانسته و به آن عمل نکردند که نتیجه اش این شد بی‌بی دوعالم بین در و دیوار قرار گرفت و تک و تنها پشت علی اش را ماند. اگر من چشمم به امروزم نباشد پس فرق من با آن غفلت‌زده ها چیست؟ _چرا میدونستم خطرناکه ولی در عین حال که مراعات کردم داخل شدم.بگو چه اتفاقی افتاده بود؟ زیر چشمی نگاهم میکند و میپرسد: _چه اتفاقی؟ _حاج آقا امامی رو گرفتن! پسرش به جاشون اومده بود. حالت چهره اش را از دیده میگذرانم اما به اندازه نخی از تعجب در تار و پود صورتش دیده نمیشود. سکوت میکند و به گوشه ای خیره میشود. _خب... بعضیا کارایی میکنن که فکر میکنن خیلی شجاعن درحالیکه عین دیوونگیه! البته دور از جون حاج آقای شما. ولی خب واقعا همینه! حاج آقا باید مخفی میشد ولی روزی که رفتم پیشش و گفتم، گفت که خودش میدونه اما نمیتونه این همه کار رو ول کنه و فرار کنه. گفت اگه یک ذره بیکار باشم باید فردای قیامت جواب بدم که چرا به اندازه توانم کار نکردم. بعدشم خودشو به خدا سپرد و رفت. +تو واقعا اینو دیوونگی میدونی؟ رفتن توی دهن شیر کار هرکسی نیست! از نگاهش اینطور فهمیدم که حرفم برایش مهم نیست و خودش میگوید: _خب از روی عقل هم نیست! +مگه همه چی باید از روی عقل باشه؟مگه مثل غربیها، روشنگری عقلی۱ داریم؟ ما یه چیزی هم به عنوان دین داریم و به اونم باید رجوع کنیم، پس کسایی که شهید میشن و جون میدن بی عقلن نعوذبالله؟ دیگر حرفی نمیزند و رادیو را برمیدارد و موجش را عوض میکند. وضو میگیرم و با خودم فکر می کنم چقدر عقاید سازمان روی مرتضی اثر گذاشته است! اگر هم ناخواسته و بدون تامل چنین حرفهایی میزند باز هم واقعا نگران کننده است. صبح بدون این که صبحانه بخورم از خانه بیرون میزنم و پیاده به کتاب فروشی امید میروم. کتابفروشی کوچکی است و بالایش ساختمان دیگریست. در را که باز میکنم صدای زنگوله ی بالای در بلند میشود و صاحب مغازه از توی کتابها سرش را بیرون می آورد. مرد جوانی به نظر میرسد و جلو میروم. کمی کتابها را بررسی مکنم و بعد به او میگویم: _من برای خرید کتاب نیومدم. جوان دستی به موهایش میکشد و می گوید: _پس برای چی اومدین همشیره؟ اگه عکاسی میخواین برین که طبقه بالاست. دستم را در هوا تکان میدهم و خیلی آرام لب میزنم: _نه اومدم اعلامیه بگیرم. مرد نگاهی به من می اندازد و میگوید: _ما اینجا اعلامیه نداریم. شوخی میکنید؟ لحن جدی به خود میگیرم و چادرم را به خودم میچسباندم. _نخیر! آ سدرضا امامی منو فرستاده. جوان دوباره سرش را میخاراند و میگوید: _آ سدرضا امامی؟... کمی مکث میکند و ادامه میدهد: _همچین اسمی رو تا حالا نشنیدم. شاید کتاب فروشی خیابون اونوری رو بهتون آدرس دادن. یک لحظه به خودم شک میکنم و میگویم نکند اشتباه کرده ام! در دلم انگار رخت می شویند. با صدای لرزانی میپرسم: _اسم اون کتابفروشی چیه؟ _کتاب فروشی حیدری. یکهو یاد تسبیح می افتم و با عجله از کیف بیرون میکشمش.تسبیح را روی ویترین شیشه ای میگذارم و میگویم: _بفرما! اینم نشونی آ سیده. تسبیح را که در دستش میگیرد برق عجیبی در چشمانش نقش میبندد و میگوید: