eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
239 ویدیو
37 فایل
💚 #به‌دماءشهدائنااللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🥹🤲 . . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون🫠 https://harfeto.timefriend.net/17350393203337 . ‌. ❤️نذرظهورامام‌غریبمان‌مهدی‌موعود‌عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف🫡 . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۵♡ درحال‌بارگذاری😍...
مشاهده در ایتا
دانلود
ممنون دقیقا👏🏻👏🏻👏🏻
سلام تشکر مثل اینکه مشکلی پیش اومده که هنوز حل نشده دقیق نمیدونم
سلام باید قبلش خونده بشه 👈🏻رمان جبهه‌های عاشقی👉🏻 نه مشکلی نداره https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/17847
سلام ممنون باید خونده بشه عجله نکنید سلام ما هر رمانی که میذاریم قبلش دوستان میخونن بعد گذاشته میشه
هر روز ۱۰ پارت داریم دیگه سلام باید دختران ما هوشیار بشن قدرت فضای مجازی رو دست کم نگیریم
🌱پ‍‌ای‍‌ان‍‌ ن‍‌اش‍‌ن‍‌اس‍‌ ه‍‌ا خداوندا ما را هم حزبی، یار و یاور، غمخوار و زمینه ساز ظهور و مولای غریبمون حضرت مهدی صاحب الزمان (عجل‌الله تعالی فرجه الشریف) قرار بده❤️🤲 🌱پشتیبان و فدایی ولایت باشیم. الهی آمین 🌱شبتون نورانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 🇮🇷قسمت ۸۱ و ۸۲ در باز شد و الی با لبخندی روی لبهاش داخل شد، با تعجب بهش نگاه کردم، این الی بود واقعا؟ خیلی شبیه الی بود اما این موهاش طلایی بود و روی شونه هاش ریخته بود تا جایی یادمه موهای الی سیاه بود.. الی با طمأنینه در را پشت سرش بست، کلید را در قفل در چرخاند و همانجا روی در گذاشت و بعد دستهاش را از هم باز کرد و گفت: 🍀_زبونت را موش خورده که سلام هم نمیکنی؟! شوکه بودم و انگار واقعا لال شده بودم با لکنت گفتم: _س..س..سلام..من خواب هستم یا بیدار؟! تو....تو الی هستی؟ اینجا چکار میکنی؟! الی نزدیکم شد و منو تو آغوشش گرفت و‌ گفت: 🍀_بیداری عزیزم، میخوای یه نیشگول مشتی ازت بگیرم که مطمئن شی بیداری؟ بله الی جانت هستم انگار عقدهٔ تمام این روزها باز شده بود، گویا شانه‌های الی محکمترین تکیه گاهم بعد از خدا شده بود، ناخوداگاه شروع به گریه کردم... الی هم بی حرکت ایستاده بود، انگار میفهمید که چی درونم میگذرد و با دستش پشتم را ناز میکرد. در بین هق هق هام گفتم: _تو کجا رفتی؟ الان خدا تو رو از کجا رسوند؟! من اشتباه مهلکی کردم، اما خدا میدونه سخت پشیمانم یکدفعه یاد اون دوتا دختر فلسطینی افتادم و گفتم: _اون دو تا دختر بچه هانا و هانیل مردن..‌ یعنی اینا،داین ابلیس‌ها کشتنشون، زهرا هم شانس آورد که پلیس بردش وگرنه قرار بود قربانی بشه...منم قرار بود قربانی بشم.. الی تو یک فرشته ای فرشته.. الی با دو دستش شانه های منو گرفت و منو از خودش جدا کرد و بعد خیره به چشمای خیس از اشکم شد، با دو تا کف دستش، صورتم را قاب گرفت و گفت: 🍀_ دوستت داشته که از چنگ این شیاطین نجات پیدا کردی وگرنه من کاره‌ای نیستم، خدا میدونه سالانه چقدر دختر مثل تو که هر کدوم به خاطر شرایطی که دارن از خونه و کشور فراری میشن و توی چنگ همچی کسایی اسیر میشن، یکی مثل تو به قربانگاه شیطان میره و یکی هم به شیوخ شکم گنده عرب فروخته میشه تا وسیلهٔ عیش و نوش یک مشت هوسران فراهم بشه.. هرکسی توی یک منجلابی که خودش باور نداشته فرو میره و تا نفس داره باید خدمت کنه، اما برای تو انگار خدا یه جور دیگه برنامه چیده بود...خواست خدا بود تا بیای و اینجاها را ببینی، آگاه بشی و آگاهی ببخشی الی بوسه‌ای از گونه‌ام گرفت و همانطور که دست منو توی دستش گرفته بود به سمت مبل دو نفره رفت و‌گفت: 🍀_بیا بشین اینجا اعجوبه... تعجب کردم، با پشت دست اشکهام را پاک کردم و گفتم: _من اعجوبه ام؟؟ چرا آخه؟! الی با تعجب گفت: 🍀_یعنی خودت متوجه نشدی؟! با تعجب نگاه الی کردم و گفتم: _داری از چی حرف میزنی؟ الی خنده ریزی کرد و گفت: 🍀_خوشم میاد که خودتم نمیدونی چکار کردی و بعد دستی به پشتم زد و ادامه داد: 🍀_اون قلب طلایی را چکار کردی؟ چشام را ریز کردم و گفتم: _چه ربطی به قلب طلایی داره؟ الی خنده بلندی کرد و گفت: 🍀_آخه اون فقط قلب نبود...یه ردیاب بود که جای دقیق شما را نشون میداد با شنیدن این حرف تازه یاد گرسنگی و دردی که مدام توی شکمم میپیچید افتادم، دستم را روی شکمم گذاشتم و گفتم: _به جای صبحانه و نهار و شام خوردمش.. الی ناگهان از جا برخاست و‌گفت: 🍀_خدای من! چی میگی تو؟! یعنی اون قلب را قورت دادی؟ چه کار خطرناکی گرچه کوچک بود.. شانه ای بالا انداختم و گفتم: _گذاشتم زیر زبونم چون جولیا میخواست بازرسیم کنه، ناخواسته قورتش دادم. الی همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت گفت: 🍀_پس الان یه قلب طلایی با یه ردیاب داخل شکم تو هست درسته؟! یعنی تو الان خود خود ردیاب هستی و زد زیر خنده.. با نگاهم رد رفتنش را دنبال کردم که اشاره کرد برم پیشش.. تازه متوجه میز نهار خوری کوچک وسط آشپز خانه شدم، یه میز شیشه ای سیاه رنگ‌ که دو طرفش دو تا نیمکت چرمی سیاه و سفید قرار داشت. روی نیمکت نشستم و الی مشغول گشتن توی یخچال و کابینت ها شد و گفت: 🍀_باید یه غذای چرب و‌چیلی درست کنم که هم نیروی این چند روزه را به بدنت بازگردونه و هم باعث دفع اون قلب ردیابی بشه.. اتفاقات این سفر را مثل پازل توی ذهنم در کنار هم قرار دادم و با شک گفتم: _بنظرم تو اون الی که میگفتی نیستی،تو کسی دیگه ای هستی.. الی نگاهی بهم انداخت و گفت: 🍀_منظورت کدوم الی هست؟ بهش خیره شدم و گفتم: _همون که داستان زندگیش را تعریف کردی و‌ گفتی کلاه سرت گذاشتن و برای فرار از زندان، مجبور شدی که به فرار فکر کنی .. الی چیزی را از داخل یخچال برداشت و توی ماهیتابه روی گاز گذاشت و بعد روبه رویم نشست و گفت:
🍀_هم آره و هم نه...یعنی من در حقیقت همون الی هستم اما در واقع نیستم.. کلا گیج شده بودم و گفتم: _برام بگو.. الی از جا بلند شد، جلز و ولز محتویات ماهی تابه بلند شده بود،الی به طرف آن رفت و گفت: 🍀_میتونی منو "زینب" صدا کنی و بعد نگاهی به ساعت دستش انداخت و ادامه داد: 🍀_دو ساعت دیگه یه جلسه شبانه داریم، میخوام اگر حالت خوب بود و دوست داشتی تو رو هم باخودم ببرم ، اما قبلش یه کم باید گریمت کنم. زیر لب گفتم زینب...الی برگشت طرفم و‌ گفت: 🍀_بزار یه چی بخوری، فرصت زیاده،یکی یکی همه چی را برات تعریف میکنم.. واقعا مغزم هنگ کرده بود.. زینب.. الی... جلسه... گریم.. همه چیز مرموز بود.... 💫ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: طاهره‌سادات حسینی 💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 🇮🇷قسمت ۸۳ و ۸۴ الی یا همون زینب، یه نوع خوراک که اسمش را نمیدونستم ،جلوی روم گذاشت و توی ظرفی هم چند تکه نان و گفت: 🍀_زود بخور تا جون بگیری،اگر بخوای باهام بیای خیلی کارا باید بکنیم نگاهی به الی و نگاهی به غذای خوش رنگ و خوشبو کردم و گفتم: _خودتم هم بخور الی ظرف را با دستش به طرفم هل داد و گفت: 🍀_من تازه خوردم، تو بخور زود باش تکه‌ای نان جدا کردم و همانطور که باهاش ور میرفتم گفتم: _پس تا من میخورم بگو قصه الی و زینب چی چی هست؟ الی خنده ای کرد و گفت: 🍀_ببین من در حقیقت زینب هستم، اما اینجا منو با نام الی میشناسن، یعنی الی وجود خارجی داره و واقعا هستش با همون سرگذشتی که داخل کشتی تعریف کردم، یه زن ناامید که کلاه سرش گذاشتن و با اندکی ثروت قصد خروج از کشور را داره و چون ازش شکایت شده و ممنوع الخروج هست، مجبور شده از طریق غیر قانونی از کشور خارج بشه تا اون ثروته را از دستش درنیارن و در این بین گیر جولیا میافته و فکر میکنه که جولیا فرشتهٔ نجاتش هست و بهش اعتماد میکنه، درصورتیکه جولیا هم برنامه‌های خودش را داره... ولی الان الی توی ایران هست و من زینب هستم که خودم را الی جا زدم، ما با هک‌حساب جولیا متوجه شدیم با چندین نفر توی ایران در ارتباطه و قراره اونها را از مرز خارج کنه، حتی تمام مکالمات شما را داشتیم و قرار شد من جای یکی از قربانیان به اینجا بیام تا سر از کارشون دربیاریم و توی لندن بود که فهمیدیم با یک تشکیلات فوق العاده بزرگ و البته مخوف و سرّی طرف هستیم و این حیوانات آدم‌نما هرکدام از قربانیانشون را برای منظور خاصی میارن، قسمت تو و اون دختر بچه‌ها قربانی شدن در محضر ابلیس بود و قسمت من و تعدادی دیگه اجرای یک نقشهٔ توطیه که از پیش طراحی شده بود. حرفهای زینب برام جالب بود، حالا میدونستم زینب یک در قالب زن فراری بود، حالا میدونستم که من کل این مدت تحت کنترل پلیس بودم و کم کم برام روشن شد که اون آزاد شدن معجزه‌آسا از دست پلیس بدون کمترین هزینه و سوظنی برای من از کجا آب میخورد.. سوالات گوناگون توی ذهنم رژه میرفت پس گفتم: _سعید..‌اینجور که جولیا می گفت برادرم سعید هم اینا کشتن.. زینب سری تکان داد و‌گفت: 🍀_بله متاسفانه، ما هم متوجه این موضوع شدیم، اما الان بحث کافی هست آیا حاضری الان همراه من بیای؟ خسته تر از آن بودم که به مخمصه‌ای دیگه فکر کنم، پس شونه هام را بالا انداختم و‌گفتم: _امشب نای هیچ‌کاری ندارم، بعدم دوست دارم هرچه سریعتر به کشور خودم... زینب پرید توی حرفم و گفت: 🍀_هر چیزی به وقتش،باشه اگر امشب نمیای، باید فردا شب حتما بیای‌... بیصدا لقمه‌ای در دهانم گذاشتم و ناخوداگاه به یاد مادرم افتادم، از زینب فقط لب زدنش را میدیدم اما ذهنم در ان سوی دنیا بود.. آخرین لقمه را قورت دادم و تازه متوجه شدم که زینب منتظر جواب من هست.. با من و من گفتم: _ببخشید من اصلا نفهمیدم شما چی گفتین، تمام فکر و ذکرم ایران ، پیش بابا و مامانم بود...یک لحظه رفت اون سالها که سعید زنده بود و من میدیدم مدام پشت سیستمش هست و سخت مشغوله، اما نمیدونستم درگیر این شیطان پرستا شده.. زینب پرید وسط حرفم و‌گفت: 🍀پس من داشتم گل لگد میکردم، حالا بگذریم، راستش منو یا همون الی را به این نیت کشوندن به اینجا که به نوعی آموزشمون بدن تا پروژه‌ای را که مدتها براش وقت گذاشتن و برنامه ریختن را به سرانجام برسونند و مملکت ما را که تنها قدرتی هست که تمام قد در مقابل فراماسون ها ایستاده و نمیگذاره که نقشه هاشون تکمیل بشه و به سرانجام برسه، به آشوب بکشن...این اجنبی‌های شیطان پرست، خوابهای بدی برای من و تو و تمام دختران و زنان ایران زمین دیدند، اینا فهمیدند فقط در صورتی میتونند ایران را از پا بندازن که را از هم بپاشند و یک خانواده در صورتی از هم میپاشه که خانواده خانواده و خانواده منحرف بشه و الان آخرین تیر ترکششون را رها کردند و این تیر نشسته بر دامن من و تو ولی ما نباید اجازه بدیم که فرو بره و زخم عمیقی ایجاد کنه، ما باید کنیم. و لازم میدونم با تغییر چهره یکی دو جلسه توی جلسات ما حضور داشته باشی، تا خودت با چشم خودت و‌ گوش خودت ببینی و بشنوی که چه نقشه‌هایی در سر دارند. حالا اگر امشب حالت رو به راه نیست که بیایی، اشکال نداره، نیا...اما فرداشب باید بیای، این جلسات فک میکنم یک هفته دیگه تمومه... از جا بلند شدم و درحالیکه ظرف دستم را به سمت ظرفشویی میبردم گفتم: