•𓆩📺𓆪•
.
.
•• #هیس_طوری (History) ••
🎯 تبلیغ جالب علاء الدین
در سال 1340
▫️زمستان نزدیک می شود
خود را آماده کنید!
.
.
𓆩هوشیارپایانمیدهدمدهوشےتاریخرا𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📺𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
👈آخہ وقتے #سڪوت مےڪنی
اون چطور متوجه بشہ چہ اشتباهے
کرده!!؟؟؟🧐
به جاے ڪوبیدن در،
سر و صدا ڪردن بیخودے
و قهرهای طولانـے مـدت
ڪه مثلا با اینڪارا بهش
بفهمونی که ناراحتی؛
باهاش حرف بزن...😉
یا اگه حرف زدن سخته برات
روی یه کاغد براش بنویس
و بچسبون روی یخچال یا آینـہ✍🏻
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🥤𓆪•
.
.
•• #سوتے_ندید ••
💬 ما چاقا
نمیتونیم پیرهن چارخونه بپوشیم؛
یه بار پوشیدم، بچه با انگشت نشونم
میداد و میگفت:
مامان! مامان! بقچه رخت خوابِ
مادربزرگ دست و پا در آورده!😑😂
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 718 •
سوتےِ قابل نشر و #مذهبے بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩خندهڪنعشقنمڪگیرشود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥤𓆪•
ارتباط موفق 01.mp3
10.88M
•𓆩📼𓆪•
.
.
•• #ثمینه ••
🗣 هر ارتباطی ، سنگ بنایی دارد؛
همان خشت اول که اگر کج گذاشته شود؛ دیوار آن ارتباط، تا ثریا کج بالا رفته، و بالاخره فروخواهد ریخت.
.
.
𓆩چهعاشقانهناممراآوازمیڪنے𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📼𓆪•
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
آنچههستیهدیهیخداستبهتو...😌💕
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
🤍☁️ #خادمانه سلام و دروووود بر همسرانِ عاشق و البته مجردانِ عاقل🤓👌 و همچنین حتی سلام به کسی که در
•𓆩💗𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
فرداشب اینکه نامزد کردیم که بیشتر با هم آشنا بشیم و اینا
با یه دسته گل اومد جلو در
سورپرایز گشتیم و ذوق کردیم 😂
قرار بود پیاده روی کنیم و حرف بزنیم
کنارش که راه میرفتم حتی سعی میکردم دستم به دستش نخوره 😂😂
تا شب قبلش بهش میگفتم آقای فلانی و حسابی برام عجیب بود که الان من نامزد کردم؟
چیشد که اینجوری شد؟
این پسره الان محرم منه؟! 😐
ینی دستم به دستش بخوره عیب نداره؟! 😳
و...
خلاصه
اون شب اولین بار نمیدونم چیکار کرد
با بطری آب تو دستم با تهدید و حرص گفتم حاااااامددددد میزنمت 😐😂
وسط خیابون با ذوق بالا پرید و گفت بالاخره اسممو گفتی 😍😍
و کلی قربون صدقم رفت از ذوق 😂😂
آخرش هم که خواستین خداحافظی کنیم گفت دوستت دارم 😍♥️
منم گفتم مرسی 🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
واقعا حسی بهش نداشتم چون شرایط مدنظرم رو داشت قبول کرده بودم، نمیتونستم دروغ بگم منم همینطور 😂
آخه یه روز بعد نامزدی؟
زود بود 😅
[شما هم میتونید خاطراتتون و یا پیام عاشقانهای که برای همسرتون دارید رو از طریق راه ارتباطی به ما برسونید تا ما در کانال قرارش بدیم...☺️]
.
.
𓆩عشقتبههزاررشتهبرمابستند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💗𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_پانزدهم مادر به سمت در اتاق رفت ولی قبل از
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_شانزدهم
چند دقیقه ای گذشت، شاید هم بیشتر و او هم چنان به من خیره مانده بود.
کمی با غذایش بازی بازی کرد و بعد پرسید:
شما گرسنه ای؟
نمی دانستم چه پاسخی بدهم.
گرسنه بودم اما انگار دستان یخ زده ام حتی توان برداشتن قاشق غذا را نداشت.
قبل از این که بتوانم پاسخی بدهم از روی صندلی بلند شد و کنار صندلی من آمد.
روی زمین زانو زد، دستانم را در دست گرفت و مرا هم روی زمین نشاند و گفت:
من امشب دلم هیچ چیزی نمیخواد فقط دلم می خواد زمان از حرکت بایسته و من تا ابد محو تماشای تو بشم.
خدا چقدر تو رو زیبا آفریده
دوباره تمام بدنم از سر تا پایم داغ شد.
زبانم در دهانم خشک شده بود و انگار تمام اعضای بدنم از حرکت ایستاده بودند تا تمام نیروی جسمم به قلبم برود و قلبم با تمام قدرت بتپد.
به صورتش نگاه کردم.
تمام سعیم را کردم تا من هم بتوانم راحت نگاهش کنم و باز سرم را پایین نیندازم
اما زیر بار نگاه او نمی توانستم طاقت بیاورم و باز سرم را پایین انداختم.
صدای در آمد.
دستان مرا رها کرد.
از جا برخاست و به طرف در رفت.
در را باز باز کرد.
مادر پشت در بود.
نگاهی به او و بعد به من که با خجالت روی زمین نشسته بودم انداخت و پرسید:
شام تونو خوردین؟
احمد آقا جواب داد:
نه متاسفانه
مادر با تعجب نگاهی به او و بعد به من کرد و گفت:
نخوردین؟
بعد با لحن ملایمی گفت:
اشکالی نداره
مهمان ها دارن میرن بیایین برای خداحافظی تا غذاتونو دوباره گرم کنیم.
احمد سریع گفت:
نه مادر جان زحمت نکشید ... من که سیرم شیرینی و میوه خوردم ... نیازی نیست.
مادر با بهت و غضب به او نگاه کرد و به اتاق آمد.
چادرم را برداشت سرم کرد و ما را به ببرون از اتاق هدایت کرد.
با مهمان ها دوباره روبوسی و خداحافظی کردیم.
مادر احمد کلی تشکر کرد، کمی با پسرش در گوشی صحبت کرد و بعد از خداحافظی رفت.
مهمان ها که رفتند، آقاجان، برادرانم و شوهرخواهرانم وارد حیاط شدند.
من به مهمانخانه رفتم در بزرگ وسط مهمانخانه را بستند تا قسمت زنانه و مردانه از هم جدا شود و مردها هم وارد قسمت مردانه مهمانخانه شدند.
روی صندلی نشستم.
خواهرانم و حمیده سر به سرم می گذاشتد، شوخی می کردند و می خندیدند.
مادر با سینی غذا همراه خانباجی به اتاق آمدند.
مادر کنارم نشست و خواست غذا دهانم کند که گفتم:
دستت درد نکنه ولی نمی خورم.
مادر با تندی گفت:
بخور ... یعنی چی نمی خورم
اون شوهرت میوه شیرینی خورده سیره تو چی؟
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_هفدهم
حمیده هم به شوخی گفت:
آره دیگه آبجی از این به بعد باید زیاد بخوری که جون بگیری از پس شوهر داری و خونه داری بر بیای
خانباجی که کنار پنجره نشسته بود لب گزید و گفت:
دخترمو اذیت نکنید.
مادر به زور و تند تند قاشق غذا را به دهانم می گذاشت.
خانباجی حالت نشستنش را عوض کرد و گفت:
من الان یادم آمد.
هی از او روزا میگفتم این احمد آقا چه قدر به نظرم آشناس ولی یادم نمیومد کجا دیدمش
امشب که زیور خانم کلفت شونو دیدم فهمیدم کیه.
ای احمد آقا خیلی پسر خوبیه مسجدیه
از بچگی یه پای ثابت مسجد بود.
همیشه تو کارای عزاداریا کمک می کرد.
برنج پاک می کرد، ظرف می شست، سیب زمینی پیاز پوست می کرد، خلاصه هر وقت تو مسجد دیگ نذری به پا می شد انگار اون هم یه پای ثابت دیگا بود
هرچی زیور خانم تلاش می کرد ببردش خونه حریفش نمی شد.
از وقتی هم که بزرگتر شد تو مردانه خدمت می کرد.
دیگ می شست، ظرف می شد، از وقتی بالغ شد چون سمت مردانه بود دیگه قیافه شو ندیده بودم ولی از زیور خانم می شنیدم که هست و حریفش نمیشه که بفرستش خونه.
زیور خانم می گفت بیشتر وقتا تا اذون صبح مسجد می مونه جارو می کنه بعد نماز برمی گرده خانه.
ریحانه گفت:
بارک الله، پس یه چیزی هست که آقاجان این قدر ذوق کرده بود قراره این آقا دامادش بشه
مادر با غضب گفت:
الکی نگو خانباجی ... این پسره اگه این قدر مومن می بود این قدر بی حیایی نمی کرد.
خانباجی هینی کشید، لب گزید و گفت:
خانم جان؟!
چرا تهمت می زنی؟
چه بی حیایی کرده جوون مردم؟
مادر با غضب گفت:
بی حیایی نکرده؟!
آبروی ما رو جلوی همه برد.
هم عقدشان کردن دست دختره رو گرفته ول نمی کنه انگار که این میخواد در بره گرفتش فرار نکنه
صدای خنده خواهرانم اتاق را منفجر کرد.
مادر با غضب گفت:
نخندین!
بعدشم چنان بی حیا جلو همه زل زده تو صورت دختره پلکم نمی زنه
ربابه گفت:
مادر جان اینم شد بی حیایی؟
دست زنش رو گرفته، به صورت زنش زل زده ، دست ناموس مردم رو که نگرفته
شمام یه چی میگین
مادر که انگار با یادآوری رفتار احمد لحظه به لحظه عصبانی تر می شد گفت:
زنشه درست، ولی یکم دندون رو جیگر بذاره آخر شب که رفتن تو اون اتاق خراب شده هر کار خواست بکنه دست زن شو بگیره ول نکنه تا صبح زل بزنه تو صورت زنش پلکم نزنه برای چی جلوی این همه جمعیت این جوری ندید بازی از خودش درمیاره؟
خانباجی خندید و گفت:
خانم جان؟ اول ازدواج خودتون یادت رفته
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
زیر آسمان صحن این حرم🕌
یک جهان، پناه برده است🌍
زائر حریم مهربان توست 🕊
هرکه سمت این حرم سلام داد✋
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
😢و کودکانی که یکباره و یکشبه
مرد میشن.
#پناه #بیپناهی میشن🇵🇸•
#طوفان_الاقصی
#القدس_لنا 🇵🇸
#نحن_مُنتَقِمون و 💪
#سنُصلی_فیالقدس
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•⚡️ با
خونِ رگِ غیرتمان میآییم👥
با پرچمی از هیئتمان میآییم🚩
⃟ ⃟•😎 ما
حرف نمیزنیم، مردِ عملیم😉
سید بدهد رخصتمان، میآییم✌️🏻
حامد خاکی ✍🏻
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1963»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
صبح است و غزل، غزل تو را میخوانم؛ 🎶
آغاز شده، دوباره روزم با تو❤️
✍🏻 پروانه حسینی
ســلام! شروع صبحِتــون با عشـق ☕️🪴
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
@ASHEGHANEH_HALAL
•𓆩🌤𓆪•