eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
توکهتمومزندگیمی.mp3
12.88M
•𓆩📼𓆪• . . •• •• میگیدچه‌کاری‌ازدستمون‌ برمیادواسه‌فلسطینی‌ها حضرت‌آقافرمودند : "تبیین‌ظلم‌وستم‌اسرائیل‌روبه‌افرادکنید" که‌فردابخاطرتروردشمن‌ِاسلام‌ ازاون‌گروه‌طرفداری‌نکنند . . ! . . 𓆩چه‌عاشقانه‌نام‌مراآوازمیڪنے𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📼𓆪•
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• خدا از دلت در می‌آره... شک نکن (: 🌸 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_سیزدهم انگار نمی خواست دستم را رها کند. من ه
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• دستان یخ زده ام میان دستان گرمش قفل شده بود. عکاس عکس گرفت، تشکر کرد و دوربینش را جمع کرد. او هنوز بر صورت من خیره مانده بود. دلم می خواست دستم را رها کند. کسی بیاید و مرا از نگاهش دور نگه دارد. خدا را شکر مادرش به دادم رسید. آمد دست چپ او را گرفت اما هنوز دست دیگرم در میان دست گرم و مردانه اش بود. مادرش گفت: احمد جان بیا برو پیش مردا تا وقتی باز صدات کنیم. انگار به زور دستم را رها کرد و بیرون رفت. از شدت شرم و نگاه دیگران خیس عرق شده بودم. روی صندلی نشستم و متوجه پچ پچ های مهمان ها بودم. با شروع مولودی خوانی پچ پچ ها خوابید و همه دست می زدند و همراهی می کردند. زینب خواهر کوچک احمد آمد کنارم نشست. به رویش لبخند زدم. او هم لبخند زد و گفت: خیلی خوشحالم که شما زن داداشم شدین. خنده ام گرفت. پرسیدم: برا چی؟ پرسید: منو یادتون نمیاد؟ کمی به چهره اش دقیق شدم و گفتم: نه یادم نمیاد _یادتون نمیاد؟ چند ماه پیش شب تاسوعا تو مسجد شام می دادن به من غذا نرسیده بود ... شما تا فهمیدین غذاتونو به من دادین و من گفتم نمیخوام شمام یه قاشق اضافه گرفتین با هم از ظرف غذای شما خوردیم؟ یادم آمد. گفتم: عه، آره، شما همون دخترخانمی؟ با خنده گفت: آره ، همون شب تو راه خونه ماجرا رو برای مادرم و داداش احمدم تعریف کردم. داداش احمدم هم گفت چه دختر خانم فهمیده ای شما رو می گفت. من خیلی خوشحالم که اون دختر خانم مهربون و فهمیده حالا زن داداش من شده. از حرفش که از دنیای پاک کودکانه اش سرچشمه می گرفت خنده ام گرفت. کمی دیگر کنار من نشست و صحبت کرد تا این که مادرش صدایش زد و رفت. بعد از او ریحانه کنارم نشست. حالم را پرسید و کمی صحبت کرد. وقت شام که شد مادر مرا صدا زد. چادرم را سرم کرد و مرا با خود به بیرون از مهمانخانه و اتاق پشتی برد. اتاق پشتی، اتاق کوچکی بود که معمولا برای نگهداری مواد غذایی استفاده می شد و پستو مانند بود. مرتب و تمیزش کرده بودند تا من و احمد آقا شام مان را آنجا بخوریم. یک میز کوچک همراه دو صندلی گذاشته بودند و بساط شام را روی میز چیده بودند. مادر مرا روی صندلی نشاند و آهسته گفت: به طوری غذا بخور آرایشت خراب نشه قاشقتو خیلی پر نکن کوچیک کوچیک بخور. صدای یا الله گفتن مردانه او -احمد- در حیاط پیچید که همراه مادرش به داخل اتاق پشتی آمد. به مادر سلام کرد و گوشه اتاق ایستاد. مادر تعارف کرد و گفت: بفرمایید سر میز، بفرمایید شام تون سرد میشه . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• مادر به سمت در اتاق رفت ولی قبل از بیرون رفتن رو به ما کرد و گفت: احمد آقا ... او هم پاسخ داد: جانم ... مادر که توقع این پاسخ را نداشت جا خورد و رنگ صورتش از خجالت قرمز شد اما سریع خودش را جمع و جور کرد و گفت: رقیه دردونه این خونه است. خیلی حواس تون بهش باشه. دخترم دست شما امانت مواظبش باشین و تلاش تون رو بکنید خوشبختش کنید. احمد دست به روی چشمش گذاشت و گفت: چشم مادر جان. تمام تلاشم رو می کنم. مادر تشکر کرد و گفت: خدا خیرت بده الهی خوشبخت بشین. بعد رو به من گفت: رقیه دخترم ... تو هم مواظب باش از الان تا آخر عمرت حرمت مَردت رو حفظ کنی، عزتش رو خدشه دار نکنی و همه جوره در خدمتش باشی. باشه گلم؟ سر به زیر انداختم و در حالی که چادرم را محکم دور سرم گرفته بودم گفتم: چشم. _چشمت بی بلا مادر مادر رو به احمد کرد و گفت: بی زحمت پشت من چفت درو بندازین تا بچه ها نیان مزاحم شام خوردن تون بشن. مادر که رفت احمد در را بست و چفت در را انداخت. کمی پشت در مکث کرد و بعد به سمت من چرخید. آهسته جلو آمد و به من نزدیک شد. من از لحظه ورود او به اتاق به احترامش کنار صندلی ایستاده بودم از خجالت سر به زیر انداختم. قلبم شاید روی هزار می تپید و از ترسم چادرم را محکم چسبیده بودم روبه رویم ایستاد. چانه ام را گرفت و آهسته سرم را بالا آورد. نگاهم به نگاه مهربانش افتاد و سریع نگاه دزدیدم. دو دستم را میان دست های گرمش گرفت. سنگینی نگاهش را روی صورتم احساس می کردم. دزدانه نگاهش کردم. نگاه مهربانش همراه با لبخند گوشه لبش به من دوخته شده بود. دستانم در دست های او بود که چادرم از روی سرم به روی شانه هایم افتاد. چادرم را از روی شانه هایم برداشت، با احترام مرتبش کرد و روی دسته صندلی گذاشت. او ایستاده بود و من هم مضطرب و سر به زیر روبرویش ایستاده بودم. دو دستش را بر روی گونه هایم گذاشت و سرم را کمی بالا آورد و آرام پیشانی ام را بوسید. انگار آتش گرفتم. از خجالت آب شدم. دوباره خیره ام شد. در حالی که صورتم هنوز میان دو دستش بود آهسته گفت: خدا رو شکر که چنین فرشته ای رو روزی و قسمت من کرد و به همسری من در آورد. به پشت سرم رفت، صندلی ام را درست کرد و تعارف کرد تا بنشینم. خودش هم روی صندلی روبرویم نشست. هنوز نگاهش به من بود. انگار جز نگاه کردن به من کار دیگری نمی توانست انجام دهد. دوباره لب به صحبت گشود: انگار خوابم، بین زمین و آسمون معلّقم باورم نمیشه شما همسرم شدی ... خیلی خوشحالم ... خیلی من واقعا نمی دانستم چه عکس العملی باید نشان دهم. فقط لبخند کوتاهی زدم و سرم را پایین انداختم. از یک طرف از او می ترسیدم و دلم می خواست در اتاق باز شود و از این وضعیت خلاصی پیدا کنم، از طرف دیگر دلم می خواست زمان کش بیاید و این آرامش عجیبی که من از نگاه و وجود او دریافت می کردم پایان نیابد. . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• اول هفته شد و باز دلم مشهد توست✨ دل من کفتر صحن حرم و گنبد توست . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ⃟ ⃟•👥 ما نسل فریادیم و بیزار از سکوتیم🇮🇷 ویران‌گر صهیون بی‌ثبت و ثبوتیم😎 ⃟ ⃟•🗓 امروز میدان فلسطینیم و فردا🇵🇸 در رفت و روب لانه‌های عنکبوتیم✌️🏻 حسین مرادی ✍🏻 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1962» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• 🌱﷽🌱 خدای مهربون... رویاهای ما رو به قشنگترین و دلنشین ترین روش هایی که تنها خودت از اونها آگاهی،تعبیر کن🤍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 @ASHEGHANEH_HALAL •𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪• . . •• •• 📍امام علے(عليه السلام) دين را پناهگاه و عدالت را اسلحه خود قرار ده تا از هر بدے نجات پيدا ڪنے و بر هر دشمنے پيروز گردے.💚 📚غررالحكم، ج۲، ص ۲۲۱، ح ۲۴۳۳ . . 𓆩خوانده‌ويانَخوانده‌به‌پٰابوسْ‌آمده‌ام𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📿𓆪•
•𓆩📺𓆪• . . •• (History) •• 🎯 ‌‌‏‌‌‌‌‌‌‌‌تبلیغ جالب علاء الدین در سال 1340 ▫️زمستان نزدیک می شود خود را آماده کنید! . . 𓆩هوشیارپایان‌میدهدمدهوشےتاریخ‌را𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📺𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• 👈آخہ وقتے مےڪنی اون چطور متوجه بشہ چہ اشتباهے کرده!!؟؟؟🧐 به جاے ڪوبیدن در، سر و صدا ڪردن بیخودے و قهر‌های طولانـے مـدت ڪه مثلا با اینڪارا بهش بفهمونی که ناراحتی؛ باهاش حرف بزن...😉 یا اگه حرف زدن سخته برات روی یه کاغد براش بنویس و بچسبون روی یخچال یا آینـہ✍🏻 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🥤𓆪• . . •• •• 💬 ما چاقا نمیتونیم پیرهن چارخونه بپوشیم؛ یه بار پوشیدم، بچه با انگشت نشونم میداد و میگفت: مامان! مامان! بقچه رخت خوابِ مادربزرگ دست و پا در آورده!😑😂 . . •📨• • 718 • سوتےِ قابل نشر و بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩خنده‌ڪن‌‌عشق‌نمڪ‌گیرشود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥤𓆪•
ارتباط موفق 01.mp3
10.88M
•𓆩📼𓆪• . . •• •• 🗣 هر ارتباطی ، سنگ بنایی دارد؛ همان خشت اول که اگر کج گذاشته شود؛ دیوار آن ارتباط، تا ثریا کج بالا رفته، و بالاخره فروخواهد ریخت. . . 𓆩چه‌عاشقانه‌نام‌مراآوازمیڪنے𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📼𓆪•
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• آنچه‌هستی‌هدیه‌ی‌خداست‌به‌تو...😌💕 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🤍☁️ #خادمانه سلام و دروووود بر همسرانِ عاشق و البته مجردانِ عاقل🤓👌 و همچنین حتی سلام به کسی که در
•𓆩💗𓆪• . . •• •• فرداشب اینکه نامزد کردیم که بیشتر با هم آشنا بشیم و اینا با یه دسته گل اومد جلو در سورپرایز گشتیم و ذوق کردیم 😂 قرار بود پیاده روی کنیم و حرف بزنیم کنارش که راه میرفتم حتی سعی میکردم دستم به دستش نخوره 😂😂 تا شب قبلش بهش میگفتم آقای فلانی و حسابی برام عجیب بود که الان من نامزد کردم؟ چیشد که اینجوری شد؟ این پسره الان محرم منه؟! 😐 ینی دستم به دستش بخوره عیب نداره؟! 😳 و... خلاصه اون شب اولین بار نمیدونم چیکار کرد با بطری آب تو دستم با تهدید و حرص گفتم حاااااامددددد میزنمت 😐😂 وسط خیابون با ذوق بالا پرید و گفت بالاخره اسممو گفتی 😍😍 و کلی قربون صدقم رفت از ذوق 😂😂 آخرش هم که خواستین خداحافظی کنیم گفت دوستت دارم 😍♥️ منم گفتم مرسی 🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣 واقعا حسی بهش نداشتم چون شرایط مدنظرم رو داشت قبول کرده بودم، نمیتونستم دروغ بگم منم همینطور 😂 آخه یه روز بعد نامزدی؟ زود بود 😅 [شما هم میتونید خاطراتتون و یا پیام عاشقانه‌ای که برای همسرتون دارید رو از طریق راه ارتباطی به ما برسونید تا ما در کانال قرارش بدیم...☺️] . . 𓆩عشقت‌به‌هزاررشته‌برمابستند𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💗𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_پانزدهم مادر به سمت در اتاق رفت ولی قبل از
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• چند دقیقه ای گذشت، شاید هم بیشتر و او هم چنان به من خیره مانده بود. کمی با غذایش بازی بازی کرد و بعد پرسید: شما گرسنه ای؟ نمی دانستم چه پاسخی بدهم. گرسنه بودم اما انگار دستان یخ زده ام حتی توان برداشتن قاشق غذا را نداشت. قبل از این که بتوانم پاسخی بدهم از روی صندلی بلند شد و کنار صندلی من آمد. روی زمین زانو زد، دستانم را در دست گرفت و مرا هم روی زمین نشاند و گفت: من امشب دلم هیچ چیزی نمیخواد فقط دلم می خواد زمان از حرکت بایسته و من تا ابد محو تماشای تو بشم. خدا چقدر تو رو زیبا آفریده دوباره تمام بدنم از سر تا پایم داغ شد. زبانم در دهانم خشک شده بود و انگار تمام اعضای بدنم از حرکت ایستاده بودند تا تمام نیروی جسمم به قلبم برود و قلبم با تمام قدرت بتپد. به صورتش نگاه کردم. تمام سعیم را کردم تا من هم بتوانم راحت نگاهش کنم و باز سرم را پایین نیندازم اما زیر بار نگاه او نمی توانستم طاقت بیاورم و باز سرم را پایین انداختم. صدای در آمد. دستان مرا رها کرد. از جا برخاست و به طرف در رفت. در را باز باز کرد. مادر پشت در بود. نگاهی به او و بعد به من که با خجالت روی زمین نشسته بودم انداخت و پرسید: شام تونو خوردین؟ احمد آقا جواب داد: نه متاسفانه مادر با تعجب نگاهی به او و بعد به من کرد و گفت: نخوردین؟ بعد با لحن ملایمی گفت: اشکالی نداره مهمان ها دارن میرن بیایین برای خداحافظی تا غذاتونو دوباره گرم کنیم. احمد سریع گفت: نه مادر جان زحمت نکشید ... من که سیرم شیرینی و میوه خوردم ... نیازی نیست. مادر با بهت و غضب به او نگاه کرد و به اتاق آمد. چادرم را برداشت سرم کرد و ما را به ببرون از اتاق هدایت کرد. با مهمان ها دوباره روبوسی و خداحافظی کردیم. مادر احمد کلی تشکر کرد، کمی با پسرش در گوشی صحبت کرد و بعد از خداحافظی رفت. مهمان ها که رفتند، آقاجان، برادرانم و شوهرخواهرانم وارد حیاط شدند. من به مهمانخانه رفتم در بزرگ وسط مهمانخانه را بستند تا قسمت زنانه و مردانه از هم جدا شود و مردها هم وارد قسمت مردانه مهمانخانه شدند. روی صندلی نشستم. خواهرانم و حمیده سر به سرم می گذاشتد، شوخی می کردند و می خندیدند. مادر با سینی غذا همراه خانباجی به اتاق آمدند. مادر کنارم نشست و خواست غذا دهانم کند که گفتم: دستت درد نکنه ولی نمی خورم. مادر با تندی گفت: بخور ... یعنی چی نمی خورم اون شوهرت میوه شیرینی خورده سیره تو چی؟ . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• حمیده هم به شوخی گفت: آره دیگه آبجی از این به بعد باید زیاد بخوری که جون بگیری از پس شوهر داری و خونه داری بر بیای خانباجی که کنار پنجره نشسته بود لب گزید و گفت: دخترمو اذیت نکنید. مادر به زور و تند تند قاشق غذا را به دهانم می گذاشت. خانباجی حالت نشستنش را عوض کرد و گفت: من الان یادم آمد. هی از او روزا میگفتم این احمد آقا چه قدر به نظرم آشناس ولی یادم نمیومد کجا دیدمش امشب که زیور خانم کلفت شونو دیدم فهمیدم کیه. ای احمد آقا خیلی پسر خوبیه مسجدیه از بچگی یه پای ثابت مسجد بود. همیشه تو کارای عزاداریا کمک می کرد. برنج پاک می کرد، ظرف می شست، سیب زمینی پیاز پوست می کرد، خلاصه هر وقت تو مسجد دیگ نذری به پا می شد انگار اون هم یه پای ثابت دیگا بود هرچی زیور خانم تلاش می کرد ببردش خونه حریفش نمی شد. از وقتی هم که بزرگتر شد تو مردانه خدمت می کرد. دیگ می شست، ظرف می شد، از وقتی بالغ شد چون سمت مردانه بود دیگه قیافه شو ندیده بودم ولی از زیور خانم می شنیدم که هست و حریفش نمیشه که بفرستش خونه. زیور خانم می گفت بیشتر وقتا تا اذون صبح مسجد می مونه جارو می کنه بعد نماز برمی گرده خانه. ریحانه گفت: بارک الله، پس یه چیزی هست که آقاجان این قدر ذوق کرده بود قراره این آقا دامادش بشه مادر با غضب گفت: الکی نگو خانباجی ... این پسره اگه این قدر مومن می بود این قدر بی حیایی نمی کرد. خانباجی هینی کشید، لب گزید و گفت: خانم جان؟! چرا تهمت می زنی؟ چه بی حیایی کرده جوون مردم؟ مادر با غضب گفت: بی حیایی نکرده؟! آبروی ما رو جلوی همه برد. هم عقدشان کردن دست دختره رو گرفته ول نمی کنه انگار که این میخواد در بره گرفتش فرار نکنه صدای خنده خواهرانم اتاق را منفجر کرد. مادر با غضب گفت: نخندین! بعدشم چنان بی حیا جلو همه زل زده تو صورت دختره پلکم نمی زنه ربابه گفت: مادر جان اینم شد بی حیایی؟ دست زنش رو گرفته، به صورت زنش زل زده ، دست ناموس مردم رو که نگرفته شمام یه چی میگین مادر که انگار با یادآوری رفتار احمد لحظه به لحظه عصبانی تر می شد گفت: زنشه درست، ولی یکم دندون رو جیگر بذاره آخر شب که رفتن تو اون اتاق خراب شده هر کار خواست بکنه دست زن شو بگیره ول نکنه تا صبح زل بزنه تو صورت زنش پلکم نزنه برای چی جلوی این همه جمعیت این جوری ندید بازی از خودش درمیاره؟ خانباجی خندید و گفت: خانم جان؟ اول ازدواج خودتون یادت رفته . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• زیر آسمان صحن این حرم🕌 یک جهان، پناه برده است🌍 زائر حریم مهربان توست 🕊 هرکه سمت این حرم سلام داد✋ . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• 😢و کودکانی که یکباره و یکشبه مرد میشن. میشن🇵🇸• 🇵🇸 و 💪 . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ⃟ ⃟•⚡️ با خونِ رگِ غیرتمان می‌آییم👥 با پرچمی از هیئتمان می‌آییم🚩 ⃟ ⃟•😎 ما حرف نمی‌زنیم، مردِ عملیم😉 سید بدهد رخصتمان، می‌آییم✌️🏻 حامد خاکی ✍🏻 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1963» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• صبح است و غزل، غزل تو را می‌خوانم؛ 🎶 آغاز شده، دوباره روزم با تو❤️ ✍🏻 پروانه حسینی ســلام! شروع صبحِ‌تــون با عشـق ☕️🪴 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 @ASHEGHANEH_HALAL •𓆩🌤𓆪•
•𓆩💌𓆪• . . •• •• بی‌میل‌به‌ازدواج: 💠 برخی از نیازهای اساسی انسان، تنها با ازدواج پاسخ داده می‌شود و بنابراین، طبیعیه که میل به ازدواج، در هر انسانی وجود داشته باشه اگه در خودمون ⛅ این میل رو احساس نمی‌کنیم می‌تونه به این دلایل باشه: 💚 تلقین ناشی از خود کم‌بینی در این حالت، فرد به دلیل نداشتن عزت نفس و پنداشتن اینکه هرگز مورد پسند کسی واقع نخواهد شد، ادامه‌ی زندگی خود رو بر مبنای مجرد ماندن تصور می‌کنه در این حالت، در واقع فرد، میل به ازدواج دارد، اما چون ازدواج رو امری محال و ناشدنی یا راهی برای مشخص شدن بعضی مشکلات و عیب‌ها تصور می‌کنه، ناخودآگاه رغبتش به ازدواج، کم میشه 💚 خودبرتربینی خود رو برتر و بالاتر از دیگران دیدن میل به ازدواج رد کم می‌‌کنه شرایط خوب مالی یا ظاهر خیلی خوب و از طرف دیگه، پایین دیدن دیگران این تصور رو می‌تونه ایجاد کنه که کسی در حدی نیست که کفو ما باشه 💚 از عوامل دیگه می‌شه به مواردی همچون ترسِ از بر نیامدن از پسِ هزینه‌های اقتصادی، شکست عاطفی، تکرار تجربیات تلخ و خیانت، طلاق، بیماری و ... هم، به عنوان مواردی که در از بین رفتن میل به ازدواج در افراد تاثیرگذاره اشاره کرد اگه به هر کدوم از این موارد دچار هستیم، مهمه تا پیش از از دست رفتن فرصت‌های ازدواج به رفع مشکل بپردازیم 🌸🍃 ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
•𓆩🥿𓆪• . . •• •• ؟😍 ⇙دختر موفق اونی نیست که آیفون خریده و مدام از خودش با هزار قلم آرایش و فیلتر، عکس و فیلم میذاره و دوره میفروشه بهتون ❕ ⇙دختر موفق اونیه که روابط عمومی بالایی داشته باشه و تو برخورد با نامحرم حد و حدود شرعی رو بدونه . دختری که تحصیلات عالیه یا کاربردی داشته باشه و علم و آگاهی تربیت نسل رو هم یاد گرفته باشه ! ⇙دختری که بیشتر پولش خرج خرید کتـ📗ـاب میشه ⇙نه اینکه بخش زیادی از هزینه‌هاش برای کافه رفتن و لوازم آرایشـ💅🏻ـی باشه . دختری موفقه که فکر نکنه حتما باید با مردها سرشاخ بشه و فکر کنه همه حقش‌ رو خوردن و همیشه حالت طلبکارانه داشته باشه . . . ⇙دختری موفقه که اجتماعی باشه اما نجابت و حیا هم داشته باشه.. ^^ ⇙دختری که لبخند میزنه و دیوونه بازی بلده اما سرسنگینه‌ و حریم خودش رو حفظ میکنه ... مواظلب باشین🤫 ⋱دختر موفق بودن رو اشتباهی بهتون یاد ندن ⋱ . . 𓆩صورت‌تٓو‌روسرےهاراچه‌زیبا‌میڪند𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥿𓆪•
•𓆩📺𓆪• . . •• (History) •• ▫️نخستین نسل اتوهای برقی☺️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌ . . 𓆩هوشیارپایان‌میدهدمدهوشےتاریخ‌را𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📺𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• 👈وقتے بیرون از خونه برای رفاه و آسایش همسرتون تلاش مےڪنید؛ این حس رو به اون با منتقل ڪنید...🙃 💢خانمِ شما دوست داره بشنوه... در واقع اونا هم دوست دارن، هم منتظرن ڪه بشنون...😁 💢مهمترین نڪته اینجاست ڪه باید حتے تو ابراز احساساتت هم جذابیت به خرج بدے تا بیشتر از قبل عاشقت بشه و عاشقت بمونه...👌 مثلا وقتے زنگش زدے با یه لفظ جدید صداش بزن😉 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 بچه بودم هربار می‌خوردم زمین، مامانم کتکم می‌زد می‌گفت: اگه به سرت ضربه می‌خورد چی🤨 و همزمان به سرم هم ضربه میزد😑😂 . . •📨• • 719 • قابل نشر بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪