عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_چهلوپنجم ] روز های بعد هم همراه فاطمه بودم
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_چهلوششم]
مهسا زنگ زد بهم ، با شوخی و خنده جوابش رو دادم ولی مهسا مثل همیشه نبود ، صداش گرفته بود ، من هم زدم به فاز شوخی؛
پرسیدم شاه دوماد کجاست ؟!
که زد زیر گریه ، دلم ریخت اصلا ...
چند ثانیه ای دوباره مکث کرد
ایندفعه دیگر چیزی نپرسیدم.
دوباره خودش شروع کرد :
گفت ..گفت ...مهدی رفته بود ماموریت
بعد ماموریت دیگه ازش خبری نشد ، نه از خودش نه حتی از خبر.. شهادت و پیکرش.. !
ریحانه نمیدونی چه حالی بودم اون روزا ، اگه شهید میشد و مزاری داشت انقدر نمی سوختم ، ولی هیچکس از مهدی خبر نداشت انگار آب شده بود رفته بود زمین ...
دلم می سوخت ،
همه رویاهام جلو چشمام نیست و نابود شد ..
*مهدی نیومده ، رفته بود ! *
انگار تموم امید منم همراه مهدی گم شده بود !
من لیسانسم رو تو رشت می خوندم ،
مهدی هم اهل رشت بود
شش ماهی صبر کردیم هیچ خبری نشد ، اون ماموریت مربوط بود به یه باند بزرگ قاچاق اعضای بدن ..همکاراش می گفتند شاید شهید شده و پیکرش رو ..
اینجای حرف هایش که رسید بی محابا زد زیر گریه ، دلم گرفت برای وضعیتش، کوه صبر بود این دختر ...
_ یه سال که شد ، دیگه طاقت نیاوردم انتقالی گرفتم و رفتم تهران ، سخت گل بی بی رو راضی کردم ، با مهسا کلا ارتباطم رو قطع کردم ، دیدنش عذابم می داد ، یه دفعه بریدم از هر چی که مربوط میشد به مهدی، دیگه هیچ وقت سراغ غروب دریا نرفتم ، موندم تهران و فوق لیسانس رو هم اونجا قبول شدم ، الان هشت ساله ، هشت سال از رفتن مهدی گذشته رفتن که نه گم شدنش، هیچ خبری دیگه نشد ازش هی خودم رو غرق کردم تو درس و دانشگاه؛ فکر می کردم با دوری از شمال و درس خونی فراموشش میکنم اما ....مهدی جلو چشمام بود همیشه ..
بغلش کردم ، اشک هایش دلم را می سوزاند ،
گریه ام گرفته بود ، دل سنگ که نبودم ...
یک ساعتی را همان جا ماندیم ، بعد هم هر کدام سوی خانه خود رفتیم ، امشب هر دویمان به خلوت نیاز داشتیم ، اما خلوت فاطمه زیاد درد داشت !
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #رمان_ضحی #قسمت_چهلوپنجم هسته های خرما رو هم میکوبیدیم آرد میکردیم نون
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#رمان_ضحی
#قسمت_چهلوششم
وقتی از نماز برگشتم هر دو توی آشپزخونه بودن
بهشون ملحق شدم و پشت میز نشستم!
از ژانت که پای گاز ایستاده بود پرسیدم:خب ژانت چقدر دیگه طول میکشه حاضر بشه میخوام ببینم چه مزه ایه!
_چیزی نمونده من از قبل لوبیاش رو پختم الانم گوشتش رو جدا میپزم و بعد لوبیا و بقیه مواد رو اضافه میکنم دیگه کاری نداره...
رو کردم به کتایون:
_خب... شما فرمودید که اینا برای نتیجه گیری کافی نیست
منم موافقم باهات!
پس باید برای حصول نتیجه مجددا فاز عوض کنیم!
بررسی اسلام دو بعد داره بررسی شخصیت پیامبرش و کتابش
حالا باید بریم سراغ قرآن...
_خب توی قرآن که خیلی حرف دارم مثلا توی...
_اجازه بده منظورم این نبود موردی آیه بگی من جوابتو بدم این کتاب یه منطقی داره که باید درکش کنی بعد برمبنای اون سوال کنی بدون خوندن که نمیشه هیچ کتابی رو نقد کرد...
_جانم؟ منظورت چیه؟
_منظورم واضحه باید بخونیدش کامل و از اول به آخر تا بتونید نقدش کنید...
_ولی برای رد هر چیزی یه مثال نقض کافیه مگه بیکاریم اینهمه کتاب رو توی دنیا بخونیم_اینهمه نه فقط یکی...
فقط این کتابه که ادعا میشه معجزه است و خدا برای شخص شما فرستاده فقط این کتابه که ادعا میکنه کلام خداست و در اون خدا با همه ی مردم عالم در هر زمانی صحبت کرده!
خب من دارم میگم معجزه ست تو میگی نه چطوری ثابت میشه جز با خوندن با یه جمله از یه کتاب بیرون کشیدن که نمیشه معجزه بودنش رو اثبات کرد من نیاز دارم برای این اثبات شما رو به طور کامل با این کتاب آشنا کنم
ضمنا من میتونم اون یک یا چند مثال نقضی که تو ذهنته رو جواب بدم ولی باید منطق کلی کتاب درک بشه تا بتونم یه سری چیزا رو براتون توضیح بدم که مباحثه ناقص نمونه
شما هم برای بحث نیاز دارید روی منبع یه تسلطی داشته باشید دیگه پس باید شروع کنیم و قرآن رو بخونیم...
اینجوری شما ایرادات بیشتری هم میتونید پیدا کنید اگر داشته باشه...
ژانت_ خب چطوری مگه میشه سه نفری کتاب خوند اصلا قرآن چند صفحه ست چند روز طول میکشه؟
_چرا نشه
قرآن مجموعا سی تا بخش(جزء) داره که هر کدوم 20 صفحه بیشتر نیست
برای اینکه از کار و زندگی نیفتین و و سختتون نباشه هر ماه پنج تا از این بخش ها رو میخونید تو طول هفته کلا روزی سه صفحه میشه یعنی پنج دقیقه که شوخیه!
ژانت_خب اینجوری که خیلی طول میکشه؟
_آره خب ولی چاره چیه!
من که تا پیدا کردن خونه همخونه اجباری شما هستم و باید تحملم کنی
کتایون خانومم که ان شاالله یادش نرفته مادرش اونو به من سپرده!
و باید زودتر درباره ش تصمیم بگیره که اگر نگیره با من طرفه چون مسئول بی تابی مادرش منم که شماره ش رو پیدا کردم و بهش زنگ زدم
پس ما فعلا با هم کار دادیم این بحث هم گوشه ای از رابطه ماست
ضمنا به نفع خودتونه اتهاماتتون رو اثبات کنید و خیال خودتون رو راحت...
کتایون بی تفاوت شونه بالا انداخت: به هر حال ما که قرآن نداریم!
_من دارم
به اتاق رفتم و دو تا قرآنی که برای اینکار تهیه کرده بودم رو آوردم
قرآن ها رو روی میز گذاشتم و نشستم:
_خب اینم قرآن... بهونه بعدی؟
کتایون کلافه گفت:
من نمیتونم تو خونه و شرکت همچین کتابی رو دست بگیرم و بخونم خب نمیگن این چشه چرا این کتاب رو میخونه؟
نفس عمیقی کشیدم: برای همین جلدشون کردم!
دیگه؟
سکوت از سر اجبارش موجب شد ادامه بدم:
_با ترجمه بخونید ولی هر از گاهی نگاهی هم به زبان اصلیش عربی بندازید به هرحال...
صدای پیام گوشیم بلند شد
همون طور که گوشی رو چک میکردم ادامه دادم:
_ به هر حال برای مطالعه هر اثری هیچی زبان اصلی نمیشه!
رضوان بود...
از دو روز پیش یادم رفته بود جواب پیامش رو بدم و تشکر کنم!
حتما تا الان از کنجکاوی تلف شده!
از بچه ها عذرخواهی کردم و برگشتم اتاق تا یکم حرف بزنم...
مثل همیشه کامل تبادل اطلاعات کردیم و همه چیز رو کامل براش توضیح دادم!
بعد هم سراغ بقیه رو گرفتم و سفارش کردم جای من هم مواظبشون باشه!...
وقتی برگشتم غذا حاضر بود و شام خوردیم
چیزی شبیه خوراک لوبیای خودمون بود ولی خوشمزه تر!
کلی از ژانت تشکر کردم و تشویقش کردم بازهم از این کارا بکنه!...
بعد از شام قرار بر این شد ماهی یکبار دور هم جمع بشیم و درباره پنج جزئی که خوندیم صحبت کنیم
و البته کتایون هرچه سریعتر با مادرش ارتباط بگیره و خیال من رو راحت کنه!
هر چند به قولش خیلی امیدوار نبودم!
به هر حال اون رفت و ما هم تا یکماه آینده که باز هم رو ببینیم به زندگی عادیمون برگشتیم...
#به_قلم_شین_الف
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهلوششم
تمام دیشب بدون روسری بودم و آن قدری که الان معذب بودم اذیت نشده بودم.
باید عادت می کردم و با نبودن روسری ام کنار می آمدم.
باید به دل او می بودم.
او محرمم بود.
همسرم بود و بعد خدا بالاترین حق را به گردنم داشت.
به موهایم دست کشیدم و به روی احمد لبخند زدم.
احمد از جا برخاست و به سراغ کمد رفت.
بسته ای روزنامه پیچ شده بیرون آورد و به سمتم گرفت و گفت:
اینم ناقابل تقدیم به شما.
اگه بده زشته به خوبی و قشنگی خودت ببخش.
برایم هدیه گرفته بود؟
با ذوق بسته را از دستش گرفتم و تشکر کردم.
سریع روزنامه اش را پاره کردم.
برایم لباس هدیه گرفته بود لباس صورتی بلند که آستین هایش کوتاه بود و یقه نسبتا بازی داشت.
لباس زیبایی بود.
با شادی از او تشکر کردم و دوباره غرق تماشای لباس شدم.
احمد گفت:
قابل شما رو نداره عروسکم.
خوشحالم خوشت اومده.
از جا برخاست و لباس و جورابش را از روی میز برداشت و گفت:
من میرم این لباسم رو بشورم.
شمام راحت باش لباست رو عوض کن تا من بیام.
چه گفت؟
انتظار داشت امشب من این لباس با این یقه باز را بپوشم؟
از اتاق بیرون رفت و در را بست.
دو دل بودم.
به لباس چشم دوختم.
من با این لباس از خجالت آب می شدم.
لباس را برداشتم و جلوی خودم گرفتم و در آینه اتاق به خودم خیره شدم.
به پشت در اتاق رفتم.
کلید روی در بود.
در را قفل کردم و لباسم را عوض کردم.
همراه لباس جوراب های بلند کرم رنگ هم گرفته بود.
جوراب هایم را هم عوض کردم و به خودم در آینه چشم دوختم.
واقعا زیبا شده بودم اما می دانستم زیر نگاه او تاب نمی آورم و از خجالت آب می شوم.
باید خجالت هایم را کنار می گذاشتم.
شاید این خجالت کشیدن ها او را اذیت کند.
او محرم ترین آدم زندگی ام بود.
باید برای او زیبا و خوش پوش می بودم و او را از خودم راضی می کردم.
به لباسم دست کشیدم و به جنگ خجالت هایم رفتم.
موهایم را باز کردم و کمی با دست مرتب شان کردم و دوباره با گیره بستم.
نکند توقع داشت برایش آرایش هم بکنم؟
من که بلد نبودم!
او هم که خبر نداشت سرمه و ماتیک همراهم دارم.
پس به نظرم لازم نبود.
چادرم و لباسم را تا زدم و گوشه اتاق گذاشتم.
قفل در اتاق را باز کردم و سر جایم نشستم.
قلبم از هیجان به تندی می زد.
صدای قدم هایش که به اتاق نزدیک می شد را شنیدم.
در را که باز کرد از جا برخاستم.
وارد شد و پرده را کنار زد.
تا نگاهش به من افتاد مبهوت شد.
چند ثانیه حتی چند شاید دقیقه ای محو تماشایم بود و پلک هم نزد.
زیر نگاهش معذب بودم اما با لبخند به او چشم دوختم
کم کم جلو آمد و از نزدیک نگاهم کرد. مرا غرق در محبت خود کرد و از زیبایی ام تعریف کرد.
از او تشکر کردم و گفتم:
ممنون ... خیلی قشنگه و خیلی خوشحالم کردین
این لباسو کی خریدین؟
_بعد از ظهر یه سر رفتم بازار چشمم بهش افتاد خوشم اومد گفتم حتما تو تن شما قشنگ ترم میشه که همین طورم شد.
احمد رختخوابش را پهن کرد و پرسید:
خوابت میاد؟
سر جایم نشستم و گفتم:
من بعد از ظهر خوابیدم الان زیاد خوابم نمیاد.
احمد گفت:
من هر کار کردم خوابم نبرد.
همون خواب صبحی به اندازه کل عمرم شیرین و دلچسب بود و خستگی رو از تنم در کرد.
احمد در رخت خواب نشست و اشاره کرد من هم وارد رخت خواب شوم.
ترس همه وجودم را گرفت.
یاد حرف های ریحانه، مادر و خانباجی افتادم
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•